eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ •{💗✨}• صبح آمده برخیز که خورشید توئی در عالم نا امیدی؛ امید توئی...😍🌿🥰 •{💗✨}• ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . آزمودمـ 📝 دلِ ♥️ خود را بہ هزاران شیـوه هیـچ چیــزش بہ جز از وصلِ تو 🖇 خشنود نڪرد ...💓 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 🌹≈ نخستین جلسه خواستگاری در رمضان سال 90 برگزار شد و خانواده‌ها برای آشنایی هرچه بیشتر با هم به گفت‌وگو نشستند. 💍≈ شهریور همان سال به عقد او درآمدم و پس از گذراندن دوماه از عقد در 23 آبان ماه با برگزاری مراسمی ساده و همراه با مولودی خوانی راهی خانه و زندگی مشترک شدم. 😅≈ پس از ازدواجمان نیز گاهی اوقات در قالب شوخی و خنده اگر متوجه موردی در بحث حجاب می‌شد آن را به من یادآوری می‌کرد و این امر به معروف کردن او‌ برایم لذت‌بخش بود. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•👒.| |• 😇.| . . 🎥 متاهل‌ها😋👫 و مجردها🧍‍♂ این ویدیو رو ببینند!🥰✋ 🎙حجت‌الاسلام عالی . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . زمانے ڪه زنان از مشڪلات خویش مےنالند و مشڪلات خود را طرح مےڪنند، درصدد تخلیه خود هستند. 🍀مردان در این گونه مواقع نباید به ارائه راه حل بپردازند. آنان حداقل باید ده دقیقه با سڪوت به حرفها و درد دل‌هاے همسر خود گوش ڪنند و با گفتن عبارتهاے ڪوتاهے همچون «که اینطور»، «آخ»، «ناراحت شدم» و... او را به حرف زدن تشویق ڪنند تا روحیه و احساس خوبی به آنها دست دهد.☺️🌺 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏سال اول ازدواجم، اول زمستون❄️ اومده بودیم خونه جدید مون🏡 و خونه تمیز و نو بود ⚡️ صبح روز عید به خواهرم زنگ زدم حالشو بپرسم گفت خیلی از کارام مونده☹️هیچ کار نکردم😫فکر نکنم بتونم تموم کنم😥، منم بادی به غبغب انداختم 😎و گفتم من همه کارامو کردم 😌فقط مونده سفره هفت سین بچینم! ظهر داشتم سفره رو میچیدم که یهو😲 تنگ ماهی 🐠از دستم افتاد و شکست و کل خونه خیس شد💦 و بوی گند ماهی و نم فرش🤧😭 یعنی تا لحظه ساعت تحویل که شب بود من هی سابیدم 🧼و خودم و پشت دستم رو داغ کردم که دیگه من باشم پز ندم به کسی🤣🤣 ''📩'' [ 587 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_6019078700325146898.mp3
10.8M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 عطرحریم‌شاه‌ِ‌‌خراسان‌چه‌جان‌فزاست! آن‌جنتی‌که‌گفته‌خدا‌مشهد‌الرضاست:)💚 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . من تو را بہ هر زبانی ترجمه کردم •🧡عشق شدی🧡• 😌 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . نامه ی حکمم را به دارالتأدیب بردم. جلوی در فلزی ایستادم. کوچه کاملا سایه بود و درختان انبوهی دو طرف کوچه را حصر کرده بودند و سایه شان را سخاوتمندانه با هوای داغِ تابستانیِ کوچه، عوض می کردند. ...مرکز پرورش دخترانه ی مروارید... تابلوی رنگ پریده ی مرکز را خواندم و جلو رفتم. از بین میله های در، حیاط را دید زدم. کسی توی حیاط نبود. زنگ را فشردم. پیرمرد بامزه ای با لباسی ساده و مرتب از اتاقکی آجری که نزدیک در حیاط بود بیرون آمد و کلاهش را جابه جا کرد و به طرف در حرکت کرد. از لای میله ها گفت: _ بفرما باباجان. به مهربانی اش لبخند زدم و گفتم: _ سلام پدر جان. یه نامه معارفه دارم. باید مدتی بیام اینجا برای دخترا کلاس تشکیل بدم. موشکافانه گفت: _ نامه رو میدی بابا جان؟ نامه را از لای میله ها به دستش دادم و سرسری به آن نگاهی انداخت و در را برایم باز کرد. از خان اول گذشتم. همراه با پیرمرد که آرام و سلانه سلانه راه می رفت حیاط با صفا و مدرسه گونه ی مرکز را گذراندیم و به ساختمان انتهای حیاط رفتیم. اولین اتاق سمت راست، اتاق مدیریت بود. اول پیرمرد داخل شد و پشت بندش من، با تردید وارد اتاق شدم. خانم میان سالی پشت یک میز اداری نشسته بود و چیزی را یادداشت می کرد که با دیدن پیرمرد و من توجهش جلب شد و از پشت میزش بلند شد. از این احترام خجالت کشیدم. نمی دانستم وقتی نامه ی حکم را ببیند چه نظری درمورد من خواهد داشت و چگونه مرا قضاوت خواهد کرد. بعد از احوالپرسی کوتاهی پیرمرد نامه را به خانم مدیر داد و ما را تنها گذاشت. خانم مدیر به من تعارف کرد که روی صندلی بنشینم و خودش شروع به خواندن نامه ی معارفه کرد. لحظاتی که می گذشت جان کندم که خانم مدیرسرش را بالا گرفت و لبخندی محو به چهره ی خجول و عرق کرده ام زد. چادر را محکم به خودم پیچیده بودم و توی صندلی فرو رفتم. خانم مدیر گفت: _ خب خانم میمنت... حکمتون که واضحه هفت روز رو مهمون ما هستید. قبلا در این رابطه کاری انجام دادید؟ آب دهانم را فرو دادم و با من و من گفتم: _ بـ... بله. قبلا کار جهادی برا پرورشگاه و سالمندان انجام دادم. با محیط و روحیه ها آشنایی دارم. خانم مدیر عینکش را از چشمش درآورد و گفت: _ اما اینجا سر و کار شما با دخترای ۱۵ تا۱۸ ساله... خودتون می دونید سن خطرناک و پر تنش نوجوانی... اونم دخترایی که بابت خلاف و سن زیر ۱۸ سالشون اینجان. به عبارتی، اینجا براشون زندان محسوب میشه. قطعا باهاشون به مشکل بر می خورید. یا کلاستو به هم میریزن یا بی ادبانه سوال پیچت میکنن یا مبحثتو مسخره میکنن. برای مواردی که توضیح دادم آمادگی دارید؟ واقعا به این نکته فکر نکرده بودم. اما من ناچار بودم کار را انجام دهم. باید توکل می کردم و متوسل به حضرت فاطمه می شدم که خودش دعا کند و روال کار را پیش ببرد و روی غلتک بیاندازد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . مصمم گفتم: _ تموم سعی ام رو میکنم. بالاخره باید انجام بشه. سعی می کنم به نحو احسن انجامش بدم. خانم مدیر لبخندی زد و گفت: _ خوبه. همینو میخواستم. همتتون که خوب نشون میده. ببینم چیکار میکنید. راستی... من شهابی هستم. همکارم رفته بیرون یه کار اداری داشت. خانم عزتی... توی مدیریت کلاس میتونه کمکت کنه. بچه ها حرفشو میخونن. چند نفر هم مربی و مراقب داریم که باهاشون آشنا میشید. از خجالتم کم شده بود. لبخندی زدم و تشکر کردم. _ من چه روزایی میتونم بیام و چه ساعتی؟ _ احتمالا دو روز در هفته بتونم برات وقت خالی کنم. وا رفتم و ابرویم هلالی شد. _ نمیشه همه کلاسا رو طی یه هفته برگزارش کنم؟ _ نه عزیزم... ما هم برنامه هایی داریم و کلاسای خودمون هم هست. نهایتا همون هفته ای دو جلسه رو بتونم براتون هماهنگ کنم. اینطوری چند هفته طول می کشید. منِ خوش خیال فکر می کردم هفته ی آینده نامه ی رضایت مدیر مرکز و اجرای حکم را میبرم و روی پرونده میزنم و پرونده ام بسته خواهد شد. چه می شود کرد... باید این حکم اجرا می شد. بعد از رد و بدل شماره تلفن، آنجا را ترک کردم که منتظر بمانم با من تماس بگیرند و وقت کلاس را هماهنگ کنند. حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم. هوس کردم حسام را ببینم. تاکسی گرفتم و سمت مغازه رفتم. ورودی پاساژ یک کافی شاپ بود. به آنجا رفتم و دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی سفارش دادم. وقتی به مغازه ی حسام رسیدم مغازه بسته بود. مثلا می خواستم او را غافلگیر کنم. کاش قبل از آمدنم تماس می گرفتم. حالا با این دو لیوان آب هویج بستنی چه کنم؟ نگاهی دوباره به مغازه انداختم. یک جای کار می لنگید. آن طور که باید مغازه مهر و موم نشده بود. چندبار با حسام تماس گرفتم اما جواب نمی داد. سینی کوچک حاوی لیوان ها را گوشه ای گذاشتم و به مغازه ی کناری حسام رفتم. احوالپرسی کوتاهی کردم و جویای حسام شدم گفت اکثرا حسام همین ساعت ها مغازه را موقتا تعطیل می کند و بعد چند دقیقه باز می گردد. گفت احتمالا برای صرف ناهار می رود. شک کردم و دلم به شور افتاد. حسام که اکثرا شام و ناهار را با ما می خورد. توی همین افکار بودم که با صدای سلام حسام سرم را چرخاندم. _ اینجا چیکار می کنی عزیزم؟ سعی کردم با لحنم او را ناراحت نکنم. _ اومدم ببینمت. حسام سریع در مغازه را باز کرد و مرا به داخل هدایت کرد. _ حسام جان اون سینی رو بی زحمت بیار داخل. حسام متعجب به کف پاساژ نگاه کرد سینی هنوز روی زمین بود. آن را آورد و گفت: _ چرا زحمت کشیدی خانوم. خسته روی صندلی نشستم و گفتم: _ زحمتی نیست. اومدم غافلگیرت کنم که نبودی خورد تو ذوقم. بی صبرانه منتظر بودم ببینم چه جوابی می دهد. به حالت چهره و واکنشش دقیق شدم که بفهمم دستپاچه میشود یا نه. لبخند محوی زد و گفت: _ الهی قربونت برم. مسجد بودم. رفته بودم برای نماز. همین خیابون پشت پاساژ یه مسجد کوچیک هست که نماز جماعتش برقراره. نفس راحتی کشیدم و با عشق نگاهش کردم. _ هرروز میری؟ _ اگه مشتری تو مغازه نباشه و به نماز برسم آره، اکثرا میرم. هم نمازم اول وقت میشه و عقب نمی افته هم آرامش اون مسجد قدیمی و جو عرفانی و زیباش به روحم غالب میشه. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . جز کوی تو دل را نبود منزل دیگر آقای امام رضا☁️ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . . مامان ژونی باباژونی میدونم از دیدنم خشته نمیسین 😁 ولی میتام بتابم لطفا چلاغارو خاموس تنید😴 🏷● ↓ 🦋میتام بتابم: میخوام بخوابم 🦋تنید: کنید ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ناخن جویدن دلایل متنوع و زیادی دارد. از جمله مهمترین دلایل این رفتار استرس، اضطراب، نگرانی، تنش، تشویش، ترس و مواردی از این قبیل می‌باشد. تنبیه کلامی و بدنی والدین🤬 به شدت به کودک تنش و اضطراب داده و باعث می‌شود تا ترس و نگرانی خود را از طریق جویدن ناخن کاهش دهد. . بهترین راهکار برای ترک «ناخن جویدن» چیست؟ ■از بین بردن منابع استرس ■قطع هرگونه تنبیه کلامی و بدنی ■افزایش بازی با کودکان ■تخلیهٔ انرژی کودکان ■تخلیهٔ انرژی دست‌های کودکان با خمیربازی و نقاشی . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . وقتی گفت بی ما خوشی مثل صائب بگو: فَرح‌آباد من آنجاست که‌ جانان آنجاست. قشنگتر از این نازخریدن داریم مگه؟ . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|. ❄️'| |' .| . ↲‌‌ «ای تکیه‌گاه و پناه زیباترین لحظه‌های پرعصمت و پرشکوهِ تنهایی و خلوت من ای شطّ شیرین پرشوکت من»💚 ↳ |✋🏻 |💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1748» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ ز نوشخـ☺️ـند گرم تو🌞 آفاق تازه گشتـ🍃 صبح بهـ🌷ـار این لب خندانـ😊 نداشته ستـ✋🏻 🧡 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
•‌<💌> •< > . . 🕊🍃 محمد چرا داری اینا رو برای منم تعریف می‌کنی؟ - دلم می‌خواد همه اینارو بنویسی. دلم می‌خواد تو برام یه کتاب بنویسی. –من!؟ - مگه دلت نمی‌خواد نویسنده بشی؟ من می‌خوام تو رو به آرزوت برسونم. - ولی این چیزا رو باید خودت بگی. شنیدنش از زبون تو یه کیف دیگه داره. دست‌هایم را توی دست‌های گرم تب‌دارش گرفت: یه قولی بهم می‌دی؟ - چی؟ - قول بده هر اتفاقی افتاد تو راه خودتو ادامه بدی. به چشم‌هایم زل زد. چشم‌هایش رنگ غم داشت. - دوست دارم درستو ادامه بدی. اصلاً برگرد دانشگاه و دوباره درس دادنو شروع کن... – چرا این حرفا رو به من می‌زنی؟ من همه چیزو با تو می‌خوام محمد. .... - زینب من دلم می‌خواست برای بی‌بی خونم جاری بشه. دلم می‌خواست یه گلوله سینه‌مو بشکافه. دلم می‌خواست تو اسارت و زیر شکنجه شهید بشم. دلم می‌خواست همه سختی‌های که امام حسین علیه‌السلام کشیده رو منم بکشم. ولی انگار خدا نمی‌خواد من اون طوری برم. فقط برام دعا کن قبولم کنه. 🍃🕊 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . 10 آدم‌ سمی😷 🚫 که باید سریع ازشرشون خلاص بشی؛😇 1) کسی که همیشه نا امیدت می‌کنه.☹️ 2) کسی که همیشه خود شیفته است.😏 3) کسی که همیشه وقتت رو هدر می‌ده.😣 4) کسی که همیشه بهت اهمیت نمی‌ده.😟 5) کسی که همیشه بهت حسودی می‌کنه.🧐 6) کسی که همیشه بهت موج منفی می‌ده.😥 7) کسی که همیشه تو رو دست کم می‌گیره.😮‍💨 8) کسی که همیشه انتقاد و سرزنشت می‌کنه.😵‍💫 9) کسی که همیشه نقش قربانی رو بازی می‌کنه.🥴 10 کسی که همین الان هی داره میاد توی ذهنت.👻 👈 اگه می‌تونی این افراد رو از زندگیت حذف کن و اگرم نمی‌تونی رابطه‌ات رو باهاشون کنترل و مدیریت کن ...🤗🙂 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏سلام علیکم برای اولین بار که واسه آشنایی خواستگار محترم رفته بودیم گلزارشهدا😂😂 در حین راه رفتن بودیم که یه ماشینی دنده عقب گرفت؛ کم مونده بود اون بنده‌خدارو له کنه... اعصابم خورد شد😐 منم که اهل دعوا، می‌خواستم برم رو شیشه‌ی ماشین بزنم طرف رو فحش‌کش کنم😂😂😂 بعد در کمال ناباوری، برگشتم دیدم اون بنده خدا کم مونده برگرده بگه ببخشید که می‌خواستم برم زیرماشینتون😂😐😐 من آبروداری کردم نرفتم جلو🙊 ولی نگه داشتن اعصاب واسم سخت بود! پ.ن : الآن دومین جلسه‌ی خاستگاری رسمیه؛ دعا کنید هر چی به صلاحه رقم بخوره😅🙏🏻 ''📩'' [ 588 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
lll_1552571274_Akbari-MiladHazratZahra13955B055D.mp3
3.91M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 درهیاهوی شب عید تورا گم کردیم غافل از اینکه تو خود اصل بهاری آقا..❤️‍🩹" 🎉 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . با تمام عشقی که به قلبم سرازیر شده بود گفتم: _ دوستت دارم حسام. لیوان آب هویج بستنی را همانجا توی هوا نگه داشته بود و انگار انتظار این حرف را از من نداشت. تا به حال به او نگفته بودم چقدر دوستش دارم و چقدر او را می خواهم. خودم هم از اینکه حسم را به او نمی گفتم خسته شده بودم. به طرفم آمد و در سکوت غرق چشمانم شد. نگاهش را از چشم هایم بر نمی داشت و در نهایت لب زد: _ چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟! لبخندی شرمگین زدم و گفتم: _ خیلی دوستت دارم. چشمش را بست و لبخندی عمیق به لبهایش نشست و دندان هایش نمایان شد. می دانم خیلی منتظر شنیدن این حرفها بود. حسام لیاقتش را ثابت کرده بود و دلم از داشتنش قرص و محکم بود. در تمام این اتفاقات اخیر که متاسفانه مصادف شده بود با مدت نامزدی مان، همپا بودن و درک عمیقش را به من ثابت کرده بود و من چقدر خوشبخت بودم که به عقد کسی چون حسام در می آمدم. از چیزی که می خواستم بگویم مطمئن نبودم اما حالا که تا اینجا آمده بودم چه بهتر که حسام حرف دلم را می فهمید و تصمیم نهایی را به پدر و مادرم واگذار می کردیم. نگاهم را به او دوختم که دوست داشت مرا به آغوش بکشد اما شرایطمان توی مغازه اجازه ی هیچ حرکتی را به او نمی داد. _ یه لحظه میشینی؟ چهارپایه را کنار صندلی من گذاشت ورویش نشست. پا به پا کردم و گفتم: _ یه چیزی هست که مدتیه میخوام بهت بگم اما شرایطش جور نشده بود. حسام مشتاقانه به من خیره بود و آب هویج بستنی اش را ذره ذره می خورد. _ خب... راستش... یه نظری داشتم راجع به... یعنی یه برنامه ای اومده تو ذهنم... چطور بگم؟ حسام کنجکاوتر به سمتم چرخید و لیوان را روی ویترین گذاشت و با نگرانی گفت: _ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که پریشونت کرده؟ _نه... نه... نگران نباش خندیدم و گفتم: _ این مدت خیلی با خودم تمرین کردم که... بتونم در برابرت راحت حرفمو بزنم اما نمی دونم پای عملش که میرسه چرا دست و پامو گم می کنم. حسام خندید و دستم را گرفت و گفت: _ بسکه حسامت لولوئه. _ خدا نکنه... به این خوبی. باز هم چشمش درخشید و فشار کوچکی به دستم داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ حسام جان... از وضعیت بابا که خبر داری. من امیدوارم و به معجزه ی خدا معتقدم. نمی خوام ناشکری کنم اما... منطقی که باشم، بابا روز به روز داره بدتر میشه. امیدوارم در برابر شیمی درمانی تحمل بیاره چون خیلیا بعد تموم شدن شیمی درمانی خوب شدن. بابا خیلی ضعیف شده. نمی دونم میتونه طاقت بیاره یا نه. قطره اشکی از پلکم افتاد که با لبخند آن را پس زدم و گفتم: _ این چیزی که میخوام بگم، دوست ندارم اشک و گریه قاطیش بشه. ازت میخوام... میخوام که با پدر و مادرم حرف بزنی بعد از... یعنی حکم دادگاه که کاملا اجرا شد ... عقد و عروسی رو با هم بگیریم و بریم سر زندگیمون... نفسِ بریده شده ام را بیرون دادم و هیجان زده به حسام خیره شدم که بهت زده به من نگاه می کرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حسام می گوید ) حوریا از من چه می خواست؟ برای یک لحظه تمام مغزم خاموش شد و نتوانستم خواسته اش را توی ذهنم حلاجی کنم. از من می خواست ماه بعد عقد و عروسی را همزمان برگزار کنیم؟ میخواست زودتر زیر یک سقف برویم و من به این زودی خانم خانه ام را به آپارتمانم می بردم؟ با این شرایط حاج رسول اصلا فکرش را نمی کردم حوریا حتی اجازه دهد عقد دائم کنیم چه برسد به عقد و عروسی همزمان...! خودم را جمع کردم. دوست نداشتم او را بابت درخواست شیرینش معذب کنم. _ منظورت اینه که بعد مدت صیغه مون عقد و عروسی رو راه بندازیم؟ فقط چند بار سرش را تکان داد. برق شوق به چشمم افتاد. چه از این بهتر؟ این عین خوشبختی بود برای من که تمنای حوریا و آغاز زندگی جدیدم داشت مرا می سوزاند. _ چی از این بهتر؟ عالی میشه. فقط... مامان و بابات خبر دارن؟ انگار باز هم توی لاک خجالتش رفته بود که باز هم چند بار سر تکان داد و این بار به نشانه ی نه‌... _ خب... به نظرت قبول میکنن؟ آرام صدایش را بیرون داد و گفت: _ فکر نکنم بابام مشکلی داشته باشه ولی مامانم بخاطر خرید جهیزیه و کارای مراسمات ممکنه کمی مخالفت کنه چون توی این شرایط بابا... خب... رسیدگی به همه ی این برنامه ها هم زمان میبره هم هزینه. منم که تنها بچه شون هستم و کلی برام آرزو دارن. نمی دونم چطور میشه راضیش کرد...؟ لبخندی زدم و گفتم: _ اونو بسپر به خودم. فقط بهم بگو حُکمت چند هفته طول میکشه؟ _ خب... هفت روزه. اگه هفته ای دو روز بهم وقت بدن احتمالا سه هفته و نیم، شما فکر کن چهار هفته. _ یعنی دقیقا یک ماه دیگه که همین یک ماه هم از محرمیتمون مونده. باز هم سری تکان داد و در سکوت منتظر جواب من بود. با مهربانی به او گفتم: _ خیلی بهم لطف کردی که این پیشنهادو دادی چون من با دیدن شرایط بابات خیلی نگران بودم که اصلا به زندگی خودمون نتونی فکر کنی و خب، تحت فشار قرارت ندادم و گفتم همین طور پیش بریم ببینیم چی میشه. حوریا آب دهانش را فرو داد و گفت: _ حسام... من... دوست دارم بابام ببینه که میرم سر خونه و زندگیم. دوست دارم خیالش راحت بشه و آرزوی دیدنم توی لباس عروس به دلش نمونه. اتفاقا همین شرایط بابام منو بیشتر به این تصمیم ترغیب کرد. خب تنهایی تو هم خیلی آزارم می داد و وقتی شبا تنها بر می گشتی به آپارتمانت، خیلی عذاب وجدان داشتم. دوست دارم زودتر همه چی سامان بگیره. بوسه ای روی دستش کاشتم و گفتم: _ نگران هیچی نباش. عمر همه مون دست خداست. خدا به پدرت کمک کنه. کسی چه میدونه... شاید اونقدر قوی بود که با این مریضی جنگید و صحیح و سلامت با یه عمر طولانی زندگی کرد و سایه ش رو سرمون بمونه. پاشو... پاشو بریم که خیلی کار داریم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🍃 °•| دارم می‌چینم سفره هفت سین اما...... تعجیل در فرج امام زمان پویش همگانی در لحظه تحویل سال http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🎈🍃