eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🕊🍃 #چفیه | #خادمانه |ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓ ❣| احمدفروغےابرے رِفیـق اونیه که مـٰا رو به امام حسین (ع) برسونه بقیش بازیـه:)♥️ ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۳۵۱۱ •• هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇 |❤️| @asheghaneh_halal 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍🌺🍃 #خادمانه بھ ڪورے چشم دشمنان سایہ ات مستدام😉💕 #تولدٺ_مبارڪ_حضرت‌_مــ🌙ــاه #مقام‌معظم‌دلبرے😍 @asheghaneh_halal 😍🌺🍃
[• #قرار_عاشقی⏰ •] دل من بےقرارِ دیدن صحن و سرایتــ😍]• دل من بےقرارِ عطر عشق استــ💚]• دل من بےقرارِ گـنبد طلایتــ✨]• #دل‌من‌حرم‌لازم‌استـ😢 #بطلب‌جآنآ💔 هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
🌸🍃 🍃 #همسفرانه نڪندفڪرڪنے/°☝️°/ دردل من یادتو نیست/° ☹️°/ گوش ڪن نبض‌دلم/°😍°/ زمزمـه اش با تو یڪیست /°🙈°/ #همیشه‌درقلب‌منےحضرت‌یار😘 🍃 @asheghaneh_halal 🌸🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝° ☺️|عزیزدلم، خواب عمیق تو مارا آرزوست. چطوری انقد آخه قشنگ و عمیق خوابیدی⁉️ {امسال‌تَبَلُد‌ سلطان‌ و حضرت آقا نزدیچه هم بود. 😇{این یهنی، خدا خواسته بجه ایلان🇮🇷 قَبیه قَبیه💪 چون دو تا آقا داله که دِیلے دِیلے خودسون قَبیند و اقتدال دالَند و به خاطله حضوله اونا تو ایلان هم چه باسه خدا مُباظبمونه. {تازَسَم یه آقای دیجه هم هست که حباسش به کشوَله مونه،اونم امام سَمانه💚 که قلاله پَلچمه🇮🇷 کشوَلِمونو یه دَمانے حضلَته آقا بدند به دستِسون. 😍{پس‌دیجه ما دِیلے دِیلے قبی ایم، اصلنم نیازے به بَلجام ندالیم. و منم به خاطله حضوله اینهمه آقای قبی لاحته لاحته با خَلدوش جونم میخوابم.😴 😘|ماشاالله به این نگاه قشنگت قربونت برم من💗. خدا ظهور آقا امام زمان"عج" رو برامون نزدیک، سایه حضرت آقا رو، رو سرمون حفظ و دعای آقا امام رضا"ع" رو در حقمون اجابت کنه. تا خواب تک تک ما به این راحتی و عمیقی باشه.🙏💚 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وهفت •فصل بیست و سوم• پشت سر شاهرخ از میان قبرها رد می شد.
🍃🍒 💚 -حالا حتماً می خوای بری دیدن بابا؟ -آره هفته پیش هم ندیدمش، دلم تنگ شده - جداً؟ همچین بابائی دلتنگی هم داره؟ -بعضی چیزا حتی اگه بد هم باشن حداقل به خاطر تک بودنشون ارزش دارن شروین نگاهی به شاهرخ کرد و گفت: -فکر نمی کردم اینقدر خسیس باشی. اقلاً یه دسته گل میگرفتی برای سرخاک - بیشتر از اون تیکه سنگ،خودش به گل احتیاج داشت ... پول دسته گل رو صدقه دادم شاهرخ این را گفت و عینکش را به چشم زد... ماشین را جلوی در خانه نگه داشت. نگاهی به خانه کرد. ویلائی با درب های بزرگ آهنی. شاهرخ پیاده شد و زنگ زد. وقتی خودش را معرفی کرددربها باز شدند. وارد خانه شد و به شروین هم اشاره کرد که وارد شود. با سرعت کم پشت سر شاهرخ راه افتاد. خانه خودشان پیش این ویلا هیچ بود. حیاطش بیشتر شبیه پارک جنگلی بود! دو طرف خیابان چمن کاری شده بود. درخت های بزرگ و قطور که بیشتر فضای باغ را با سایه خودشان پوشانده بودند. فوراه ها در جاهای مختلف در حال اب پاشی چمن ها بودند. نیمه های راه بودند که مردی جلیقه پوش دوان دوان آمد. احتمال داد که خدمتکارشان باشد اما شاهرخ آنچنان گرم حال و احوال کرد که فکر کرد اشتباه می کند. صدایشان را می شنید: -خوبی مشت غلام؟ خوش می گذره؟ -شکر آقا، خوبیم! هفته پیش نیومدید - کار داشتم نشد - آقا همش منتظرتون بودن. هر چند به روی خودش نمیاره اما اگه یه هفته نبینتتون عینهو مرغ سرکنده می شه. هی با این و اون دعوا می کنه! شاهرخ خندید. - خانمت خوبه مشتی؟ بهتر شده؟ -به مرحمت شما، بردمش پیش اون دکتری که آدرسش رو دادید. حالش بهتره -خدا رو شکر. انشاءا... خوب میشه. بابا کجاست؟ -توی سالن. پای تلویزیون. دراز کشیده بود. همینکه فهمید شما اومدید پا شد. بهش می گم شما که گفتی حالم خوش نیست می خوای بگم نیستی تا بخوابی؟ می گه تو فضولی نکن بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وهشت -حالا حتماً می خوای بری دیدن بابا؟ -آره هفته پیش هم ند
🍃🍒 💚 شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت: -شما هم بابای ما رو تنها گیر آوردی خوب اذیتش می کنی ها! - تقصیر خودشه. عین بچه ها کله شقه. آدم پسر به این خوبی داشته باشه اینقدر هم دوستش هم داشته باشه، اونوقت اینجور ادا در بیاره؟ به ساختمان رسیده بودند. خانه در انتهای مسیر خیابان ورودی بود و تقریبا در وسط باغ. خانه ای بزرگ و دو طبقه با نمایی سفید رنگ و سقف های شیروانی. از پرده های آویخته و سکوتی که بر خانه حکمفرما بود میشد فهمید که خانه تنها پذیرای صاحب خانه پیر است و بس. شروین ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. مشت غلام گفت: - آقا شما برید داخل منم اون باغچه اونوری رو آبش رو درست کنم و بیام - باشه مشتی. راحت باش. بیا شروین از پله ها بالا رفتند. - نه بابا مثل اینکه واقعاً بچه مایه داری! - بچه مایه دار بودم! فعلاً که از همه چیز محرومم! بابا سهم همه خواهرا رو داده سهم منم گفته اگر مونده باشه وقف کنه بهم نمیده! میگه اگر قبل از مردنم آدم شدی که شدی وگرنه همش رو می بخشم که هیچی دستت رو نگیره! - پس هم دردیم! - تقریبا! دست دراز کرد و در چوبی سفید رنگ را باز کرد و به شروین تعارف کرد. خودش هم داخل شد، در را بست و پدرش را صدا زد: -بابا؟ کجائین؟ صدای تلویزیون بلند شد. شاهرخ که خنده اش گرفته بود گفت: -می شنوی؟ این یعنی من پای تلویزیونم شروین هر دقیقه بیشتر کنجکاو می شد پدر شاهرخ را ببیند. راهرویی کوتاه که با یک در از سالن اصلی جدا می شد. بعد از در سالن بود که با چند پله کوتاه از راهرو جدا میشد. تمام فضا با مبل های استیل گران قیمت و طلایی مبلمان شده بود. پیانوی بزرگی در یک سمت بود و در طرف دیگر راه پله عریض و هلال مانند که دو طبقه را به هم وصل می کرد و با قالی سرخ رنگ فرش شده بود. شاهرخ رو به شروین گفت: - میبینی؟اون پیاونی منه! تنها چیزی از این خونه که گاهی دلم براش تنگ میشه! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_ونه شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت: -شما هم ب
🍃🍒 💚 بعد خندید و گفت: - البته به غیر از پدرم گوشه ای از سالن با دو پله کوتاه اما طویل از بقیه سالن جدا شده و یک سری مبل راحتی بزرگ چرمی داشت که پدر شاهرخ پشت به در ورودی روی آنها نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد. شاهرخ جلوتر حرکت می کرد. شروین به دنبال شاهرخ از پله ها بالا رفت.پدر صدای تلویزیون را کم کرد جوری که شروین می توانست صدایش را بشنود. - سلام پدر اینجائید؟ پدر سلام خشکی کرد و دست دراز کرد و دست شاهرخ را گرفت. شاهرخ خم شد دست پدرش را بوسید و گفت: -اومدم ببینمتون البته تنها نیستم و رو به شروین گفت: -بیا اینجا شروین که از پله بالا می رفت صدای پدر را شنید: - همون رفیقت که مثل خودت عقب مونده است؟ از این حرف جا خورد. حالا دیگر می توانست چهره پدر را ببیند. پدر معلوم بود با دیدن شروین تعجب کرده. شروین سلام کرد و دست دراز کرد. شاهرخ معرفی اش کرد. - اونی که شما اون دفعه دیدید علی بود که اومده بود معاینتون کنه. این شروینه. یکی از شاگردهام پدر ابروئی بالا برد، پکی به پیپش زد و نگاهی به سرتا پای شروین انداخت. پدر شاهرخ با آنچه که شروین در ذهنش ساخته بود خیلی فرق داشت. مردی با موهای کوتاه و تقریباً سفید، صورتی اصلاح کرده، ابروهائی خاکستری، چشمانی نافذ و صورتی گوشتی- که شروین را یاد فرهادی که در عکس دیده بود می انداخت- با رب دو شامبری زرشکی بر تن و دستمال گردنی همرنگ لباسش بر گردن روی مبل نشسته بود و پیپ می کشید. - تو مگه دوستهای اینجوری هم داری؟ -مگه این چه جوریه؟ -مثل اون رفیقهات ریشو نیست! اسمش هم شبیه اونها نیست. نکنه داری عاقل می شی؟ - فکر نکنم - فرهاد که رفت تو هم که موندی اینجوری. خدا اشتباهی اونو برد! یه نگاه به قیافت بنداز! آخه این چه لباس و قیافه ایه؟ عین پیرمردها! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] •|دشمـن دیـن و وطنمـ😏 •|مُــــرده بــاد✋ •|ذلـتــ‌شــان👇 •|روشنـے دیــده باد😉 •|تــاج ســـرِ مـــردمِ😍 •|ایـن مــرز و بـــومـ🇮🇷 •|یــار خـراســانے ما☝️ •|زنـــده بـاد👌 #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(444)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
. ❌ڪانالے ڪه این روزها تو ایتا غوغا به پا ڪرده با روشنگرے هاش👆 ❌ اگه میخواي اخبار محرمانه رو رصد ڪني، بیا ببین تو این ڪانال چه خبره😱 http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2 🎥🔞 #بدون_سانسور 🎥🔞 #بدون_روتوش✋ 🎥🔞 #افشاگرے http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2 ☝️☺️☝️☺️☝️ .
•••🍃••• #صبحونه 『نقشِـ او :) ↚دڔ چَشمِـ👀 مــٰا •❉هَر روز خُوشـ تر میٖشـ💕ـود ...』 ✍| #سعدے 😉| #صبح‌و‌روزتون‌قشنگ | @Asheghaneh_halal | •••🍃•••