4_6015002102051373190.mp3
1.09M
[• #مجردانه♡•]
..|🗣پیامبر اڪرم {ص}
••جوان هاتون رو ازدواج بدید...••
اگه ڪارے از دستت
برمیاد براے ازدواج بقیه انجام بده...
..|💗 #استادپناهیان
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
•🍀•هرگز
همسرتون رو با
اعضاے خانواده اش تشبیه نڪنید
•🍀•تو هم مثل بابات، خواهرت خیلے...
هستے؛اینها نشان از خشم منفعل شما
نسبت به خانوادهاش و آغازگر دعوایے
بےنتیجه و پر تنش خواهد بود....
#والاحرفحقِ😐
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی |👤روز هايم عوض شد. ساکت تر شده بودم. انگار پشت دخل مغازه که مي ايستادم از جايي که من ن
..|🍃
#طلبگی
|👤بعد از آن از هر فرصتي از مغازه ام جيم مي زدم و مي رفتم پيش هادي آقا. آقا رضا ديگر از دستم کلافه شده بود. بس که مي آمد پيش هادي آقا دنبالم. گاهي به کنايه مي گفت حقوق اين ماهت را برو از هادي آقا بگير.✨
مثل مجنوني که هيچ چيز غير از معشوقش نمي بيند دنيا برايم قفس شد. از کارم زدم بيرون و شدم شاگرد مغازه کوچک هادي اقا. ماهي صد هزار تومان لباس فروشي آقا رضا را دادم به پانزده هزار تومان پارچه فروشي هادي آقا!✨
روزهاي گرم و بلند تابستان بود و ماه رجب. بلندترين قدم هاي خودسازي ام را با روزه برداشتم. نفس سرکشم را مثل موش آبکشيده کنار انداخته بودم. ديگر نگاهم دست خودم بود. کلامم. هوسم و همه چيزم. - البته بگويم الان زمين خورده نفسمم ولي آن روزها نفس برايم جلوه اي نداشت-✨
صبح تا شب کارم شده بود پرسيدن از هادي آقا و شنيدن حرف هايش. انگار نه او خستگي داشت و نه من سيري! يادم است که مادرم مي گفت از دفعاتي که حرم مشرف شده بود دوبارش را داخل مغازه کوچک ما شده بود و چند دقيقه اي نگاهم کرده بود. مي گفت انقدر محو هادي آقا بودي که مرا نديدي!✨
هنوز هم که هنوز است مادرم هادي آقا را دعا مي کند.
چند ماهي گذشت. هادي آقا همه چيزي که داشت را مخلصانه سرازير وجود من کرد. مثل جوجه اي که آنقدر آب و دانه داده شد که پر درآورد و وقت پريدنش رسيد.✨
چند وقت بعد اتفاقاتي افتاد که دايي کوچکم که طلبه بود مجبور شد با پيکان قديمي اي که داشت مسافرتي کند به قم.
همه تا حدودي در جريان تحول من قرار گرفته بودند. حداقلش اينکه ظاهرم عوض شده بود. دايي به من پيشنهاد داد که همراهش بروم. من و او و يکي ديگر از دوستانش که هندي بود رفتيم قم.✨
دوست هندي دايي ام ارتباطاتي داشت با مرحوم آيت الله مشکيني رحمت الله عليه که همين سبب شد ديدار خصوصي اي با ايشان داشته باشيم.✨
وقت نماز ظهر ديدارهاي عمومي را تعطيل کردند و مانديم شش نفر. من و دايي و دوست هندي و دو محافظ و خود آيت الله مشکيني. نماز را پشت سرشان خوانديم و بعد رفتيم براي ديده بوسي. به من که رسيدند گفتند: ماشاالله طلبه اي؟ سرم را پايين انداختم. دايي گفت: هنوز نه دعا بفرماييد! آيت الله مشکيني گفتند: چرا طلبه نمي شوي؟
.... خدا مي داند که تا آن موقع نه اين سوال برايم مطرح شده بود و نه کسي از من پرسيده بود. جالب بود همين جمله ي ساده " چرا طلبه نمي شوي؟" از درون من تکرار مي شد. مثل خوره افتاده بود به جانم. مدتي گذشت و اين سوال شکلش عوض شد.✨
" براي چه طلبه نشوم؟" مردم چه مي گويند؟ خب بگويند! دوستان مسخره ات مي کنند؟ خب بکنند! راهي که جلوي روي من باز شده را هيچ جايي جز حوزه نميشد طي کنم. آنقدر وسعت ديدم زياد شده بود که دنيا خفه ام مي کرد.✨
بايد کارم ارتباط مستقيم با خدا مي داشت تا آرامم کند. با پزشکي و مهندسي و شغل بازار هم مي شود خدايي بود و براي او، اما اينها واسطه داشتند و من واسطه ها را نمي خواستم. من به چيزي فراتر از خودم فکر مي کردم.✨
دوست داشتم همه را از چيزي که به آن رسيده ام با خبر کنم. دوست داشتم به خواب افتاده هايي مثل خودم نشان دهم وسعت هستي. دوست داشتم "هادي آقا" باشم براي محمد فلاح ها!✨
از ثبت نام و آزمونم چيزي يادم نيست. اصلا نمي دانم ثبت نام کردم يا نه. لابد کرده بودم که آزمون دادم!
آزمون دادم و صبح روز اعلام نتايج اسمم را خواندم که در ذخيره ها قبول شده بودم. نوشته شده بود اولويت قبول شده: مدرسه علميه صاحب الزمان - خيابان شهيد مفتح ۴ - طبقه فوقاني مسجد فقيه سبزوارے✨
#پـایـان
#ویژهتولدآقاامـامرضا💛
#خاطراتزندگییکطـلـبه
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
🌷🍃
🍃
#چفیه
شهادت شوق وصول یار است
و تا انسان هر چه را که حصول کرده
فدا نکند شراب حضور را به وی نمیدهند
و مگر شهادت چیزی جز حضور دائم است؟!
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
#ریحانه
بانــــو°🌹°
ڪاش این باطــن پاڪۍ ڪه مۍگویۍ
ظاهــــرش هم خــدایۍ بود…°🌹°
بانــــو°°
ڪاش مۍ دانستۍ خدایۍ ڪه دلت
با اوست حجاب را چقدر دوست مۍدارد…°°
و مۍدانم°🌿°
ڪه مۍدانۍخــدا تو را
چگونہ بیشتــر دوست مۍدارد…°🌿°
برداشتن حجاب°🌼°
از سر تو مقدمہ اۍ مۍشود بر
برداشتہ شدن حجاب از چشمان دیگران…°🌼°
بہ چشمان°⭐️°
خیــره ۍ دیگران بہ خودت ایراد مگیر
ڪه مقصــر خود تو هستی…°⭐️°
#تابع_اوامر_الهی_باشید💛
بانــوے ـخاصــ😇👇
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍒•| #دردونه |•🍒
چطور بچهها را از
خبرچینی دیگران بر حذر ڪنیم؟😟
🔹یک روانشناس ڪودڪ و نوجوان:
برخےاز ڪودڪان به دلیل ڪمبود اعتماد
به نفس و جلب توجه، برخے از روے حسادت و عدهاے نیز برای جلوگیری از
اشتباه همسالان خود، خطاے آنها را به
والدینشان گزارش میدهند☝️.
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
〰🍃🌼🍃〰
#قائمانه
💌~•اے راز نگهدارِ دِل زار ڪجائے؟
💫~•اے برق مناجاٺِ شبِ تار ڪجائے؟
💚~•صحراےغمٺ پرشده ازقافلہعشق
👑~•اے قافلہ را قافلہ سالار ڪجائے؟
#السلامعلےالمهدےوعلےآبائہ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#سہشنبہهاےجمڪرانے
@asheghaneh_halal
〰🍃🌼🍃〰
---
🍂🌼
---
#آقامونه
درس امام رضا(ع) به همه ما این است که ای مسلمان! از مبارزه خسته نشو. نخواب چون دشمن همیشه بیدار است
#سخن_جانان💚
---
🍂🌼 @Asheghaneh_halal
---
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
وختی اینشولی
از ته دلم خندَم میگیله😅
بابام میگه همه عَستِگیاش دَل میله💪
و از فکلوخیال گلونی ها میاد بیلون😊
منم باسه ی مامان بابام هی میخندم تا عوشحال بشن قده یه تُنیا🌏
مامان بابایی اَنداسه ی خنده هایی که بَلاتون کردم دوستتون دارم😍
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل بعد خندید و گفت: - البته به غیر از پدرم گوشه ای از سالن با
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_ویک
شروین جا خورد. فکر نمی کرد پدری این چنین راحت در حضور پسرش از زنده ماندنش ناراضی باشد! نگاهی به شاهرخ کرد. هیچ تغییری در چهره اش ندید! همان لبخند ملایم همیشگی! تعجب کرد!شاهرخ بدون توجه به این حرف گفت:
-پا دردتون بهتر شد؟
-بهتره، قرصهائی که اون رفیق ریشوت داده تموم شده بگویه سری جدید بنویسه
- می خواید بیاد دوباره معاینتون کنه؟
-نه، ورش نداری بیاد اینجاها! ازش خوشم نمیاد. فقط بگو قرصها رو دوباره برام بنویسه. وقتی می خورم آرومم!
- چشم حتماً براتون می گیرم میارم
مشت غلام همانطور که وارد سالن می شد گفت:
-اگر ازش خوشت نمیاد برای چی قرص هاش رو می خوری؟
پدر با لحن تندی گفت:
-باز تو اومدی فضولی کنی؟
پیرمرد سینی شربت را جلوی شاهرخ گرفت و گفت:
-بد می گم آقا؟ اگر اینقدر نحسه که نمی خوای ببینیش پس قرص هاش رو هم نباید بخوری دیگه
– تو مگه کار و زندگی نداری میای اینجا تو کار من دخالت می کنی؟ برو پی کارت
شاهرخ با خوشروئی گفت:
-سر به سرش نذار مشتی. نمی خواد زحمت بکشی. غریبه که نیستم. شما برو به کارت برس. چیزی خواستم صدات می زنم
پیرمرد رو به شاهرخ گفت:
-چشم باباجان. پس من می رم
و رو به پدر شاهرخ ادامه داد:
-خدا ازت نمی گذره که ...
شاهرخ نگذاشت حرفش تمام شود.
- مشتی! شما برو. از شربت هم ممنون دستت درد نکنه
پیرمرد سری تکان داد و رفت. شاهرخ شربتش را روی میز گذاشت و پرسید:
-کار خونه چطوره؟ اوضاع مرتبه؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒