🌷🍃
🍃
#چفیه
شهادت شوق وصول یار است
و تا انسان هر چه را که حصول کرده
فدا نکند شراب حضور را به وی نمیدهند
و مگر شهادت چیزی جز حضور دائم است؟!
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
#ریحانه
بانــــو°🌹°
ڪاش این باطــن پاڪۍ ڪه مۍگویۍ
ظاهــــرش هم خــدایۍ بود…°🌹°
بانــــو°°
ڪاش مۍ دانستۍ خدایۍ ڪه دلت
با اوست حجاب را چقدر دوست مۍدارد…°°
و مۍدانم°🌿°
ڪه مۍدانۍخــدا تو را
چگونہ بیشتــر دوست مۍدارد…°🌿°
برداشتن حجاب°🌼°
از سر تو مقدمہ اۍ مۍشود بر
برداشتہ شدن حجاب از چشمان دیگران…°🌼°
بہ چشمان°⭐️°
خیــره ۍ دیگران بہ خودت ایراد مگیر
ڪه مقصــر خود تو هستی…°⭐️°
#تابع_اوامر_الهی_باشید💛
بانــوے ـخاصــ😇👇
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍒•| #دردونه |•🍒
چطور بچهها را از
خبرچینی دیگران بر حذر ڪنیم؟😟
🔹یک روانشناس ڪودڪ و نوجوان:
برخےاز ڪودڪان به دلیل ڪمبود اعتماد
به نفس و جلب توجه، برخے از روے حسادت و عدهاے نیز برای جلوگیری از
اشتباه همسالان خود، خطاے آنها را به
والدینشان گزارش میدهند☝️.
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
〰🍃🌼🍃〰
#قائمانه
💌~•اے راز نگهدارِ دِل زار ڪجائے؟
💫~•اے برق مناجاٺِ شبِ تار ڪجائے؟
💚~•صحراےغمٺ پرشده ازقافلہعشق
👑~•اے قافلہ را قافلہ سالار ڪجائے؟
#السلامعلےالمهدےوعلےآبائہ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#سہشنبہهاےجمڪرانے
@asheghaneh_halal
〰🍃🌼🍃〰
---
🍂🌼
---
#آقامونه
درس امام رضا(ع) به همه ما این است که ای مسلمان! از مبارزه خسته نشو. نخواب چون دشمن همیشه بیدار است
#سخن_جانان💚
---
🍂🌼 @Asheghaneh_halal
---
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
وختی اینشولی
از ته دلم خندَم میگیله😅
بابام میگه همه عَستِگیاش دَل میله💪
و از فکلوخیال گلونی ها میاد بیلون😊
منم باسه ی مامان بابام هی میخندم تا عوشحال بشن قده یه تُنیا🌏
مامان بابایی اَنداسه ی خنده هایی که بَلاتون کردم دوستتون دارم😍
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل بعد خندید و گفت: - البته به غیر از پدرم گوشه ای از سالن با
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_ویک
شروین جا خورد. فکر نمی کرد پدری این چنین راحت در حضور پسرش از زنده ماندنش ناراضی باشد! نگاهی به شاهرخ کرد. هیچ تغییری در چهره اش ندید! همان لبخند ملایم همیشگی! تعجب کرد!شاهرخ بدون توجه به این حرف گفت:
-پا دردتون بهتر شد؟
-بهتره، قرصهائی که اون رفیق ریشوت داده تموم شده بگویه سری جدید بنویسه
- می خواید بیاد دوباره معاینتون کنه؟
-نه، ورش نداری بیاد اینجاها! ازش خوشم نمیاد. فقط بگو قرصها رو دوباره برام بنویسه. وقتی می خورم آرومم!
- چشم حتماً براتون می گیرم میارم
مشت غلام همانطور که وارد سالن می شد گفت:
-اگر ازش خوشت نمیاد برای چی قرص هاش رو می خوری؟
پدر با لحن تندی گفت:
-باز تو اومدی فضولی کنی؟
پیرمرد سینی شربت را جلوی شاهرخ گرفت و گفت:
-بد می گم آقا؟ اگر اینقدر نحسه که نمی خوای ببینیش پس قرص هاش رو هم نباید بخوری دیگه
– تو مگه کار و زندگی نداری میای اینجا تو کار من دخالت می کنی؟ برو پی کارت
شاهرخ با خوشروئی گفت:
-سر به سرش نذار مشتی. نمی خواد زحمت بکشی. غریبه که نیستم. شما برو به کارت برس. چیزی خواستم صدات می زنم
پیرمرد رو به شاهرخ گفت:
-چشم باباجان. پس من می رم
و رو به پدر شاهرخ ادامه داد:
-خدا ازت نمی گذره که ...
شاهرخ نگذاشت حرفش تمام شود.
- مشتی! شما برو. از شربت هم ممنون دستت درد نکنه
پیرمرد سری تکان داد و رفت. شاهرخ شربتش را روی میز گذاشت و پرسید:
-کار خونه چطوره؟ اوضاع مرتبه؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_ویک شروین جا خورد. فکر نمی کرد پدری این چنین راحت در حضور پس
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_ودو
- مگه برای تو مهمه؟ هزار بار بهت گفتم بیا همون جا کار کن. میشدی جایگزین من، منم خودمو بازنشسته می کردم. گوش نکردی که. چسبیدی به تدریس! با اون حقوق میشه زندگی کرد؟ اون آلونک خونه است که نشستی توش؟
پدر غر می زد و شاهرخ با نگاهی صبور و چهره ای مهربان جوری نگاهش می کرد که انگار داشت قربان صدقه اش می رفت!بالاخره غرغرهای پدر تمام شد. شاهرخ گفت:
- خب بابا، من دیگه باید برم. خیلی دلم تنگ شده بود. هفته دیگه که اومدم انشاء ا... قرص ها رو براتون می آرم
شروین چهره پدر را می پائید و فهمید که پدر گرچه سعی میکند خود را از تک و تا نیندازد اما به راستی از این رفتن زود ناراحت است.
- خیلی خب، هفته دیگه شاید برم شمال. اگه نبودم قرص ها رو بده به غلام
- چشم،حتماً. کاری ندارید؟
پدر پکی به پیپش زد و با حالتی بی تفاوت گفت:
-خودت هیچی، این رفیقت گرسنش نیست؟ می خوای به ناصر بگم دو تا ناهار اضافه بگیره؟
- نه، ممنون بابا باید بریم
- به درک، برو تو همون آلونک! خوش اومدی
پدر این را گفت کنترل را دستش گرفت و در حالیکه سرش را به طرف تلویزیون می چرخاند دوباره صدای تلویزیون را بلند کرد. شاهرخ خم شد، شانه پدرش را بوسید، خداحافظی کرد و همراه شروین از پله ها پائین آمد. مشت غلام که مشغول آب دادن درخت جلوی ساختمان بود شیلنگ را رها کرد و به سمت شاهرخ و شروین که از پله ها پائین می آمدند رفت.
- تشریف می برید آقا؟ ناهار می موندید!
- ممنون، کاری نداری؟ بیشتر مراقب بابا باش. اخلاقش رو که میدونی سر به سرش نذار
- آخه آقا...
- می دونم مشتی اینجوریه دیگه. نمیشه کاریش کرد. عصبانیش نکن براش خوب نیست
- چشم آقا، هرچی شما بگید. شمسی پاش درد می کرد نتونست بیاد، گفت سلام برسونم
- سلامت باشن انشاء ا... . علی که اومد میام بهشون سر می زنم، فعلاً خداحافظ
- خداحافظتون باشه آقا
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_ودو - مگه برای تو مهمه؟ هزار بار بهت گفتم بیا همون جا کار کن
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وسه
سوار شدند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند. از خیابانی که اطرافش پر از درخت های تنومند چنار و نارونی بود که پیچکها از تنه شان بالا رفته بودند. وارد خیابان اصلی که شدند مدتی به سکوت گذشت. بالاخره شروین طاقت نیاورد:
- چرا اینقدر راحت نشستی تا هرچیزی می خواد بگه؟
شاهرخ که در حال و هوای خودش بود متوجه سئوالش نشد.
- چی؟
- می گم چرا عین ماست نشستی و هیچی نگفتی؟
- چی باید می گفتم؟
- هر چی دلش خواست بهت گفت
- خب بگه، پدرمه، نمی تونم که باهاش کل کل کنم
- چون پدرته هر کاری دلش می خواد می تونه بکنه؟
-نه، من چون بچش هستم نمی تونم هر کاری دلم می خواد بکنم
- حداقل از خودت دفاع می کردی
- وقتی حرف می زنم عصبانی میشه، دوست ندارم ناراحتش کنم
- اقلاً پا میشدی می اومدی بیرون
- دلم تنگ شده بود می خواستم ببینمش. اگر می خواستم دار و درخت ببینم که نمی رفتم اونجا.به قول سقراط: درختان بیرون شهر چیزی به من یاد نمیدن
شروین متعجب گفت:
- عجب آدمی هستی ها! هرچی دلش خواست بهت گفت اونوقت تو دلت تنگ شده بود؟
شاهرخ با همان لحن ارامش گفت:
- اونم دلش تنگ شده بود. همین داد و قال هاش یعنی براش مهم ام. اون می خواد من خوش بخت باشم منتها تعریف خوش بختی از دید من و اون یکی نیست اما این به اون معنی نیست که منو دوست نداره
و بعد گویی چهره پدرش را جلوی خودش مجسم میدید لبخندی مهربان زد.
شروین که مثل همیشه با هیجان حرف میزد دست هایش را تکان داد و گفت:
- ولی تو دیگه بزرگ شدی اگر دوستت داره باید بذاره هر جور می خوای زندگی کنی
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
عشق و
محبت میان
مادرشوهر و همسرتان
را بپذیرید و آن را به رسمیت
بشناسید. آنها مادر و فرزند هستند
و باید عاشقانه یڪدیگر را دوست
بدارند و این دوست داشتن
شان را ابراز
ڪنند.
#هرگلےبوےخودشوداره
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وسه سوار شدند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند. از خیابان
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وچهار
- هرچقدر هم که بزرگ بشم باز برای اون بچه ام! نمی تونی حس پدرانه اونو ازش بگیری حتی اگر غلط باشه
- حداقل اینقدر تحویلش نمی گرفتی
شاهرخ که از عصبانیت شروین خنده اش گرفته بود گفت:
- حتی اگر همه باورها رو کنار بذارم و کاری به هیچ اعتقادی نداشته باشم، حداقل به خاطر زحمت هائی که برام کشیده باید احترامش رو نگه دارم. اون وقتی برای من زحمت کشید که من آسیب پذیرترین حالت رو داشتم. حالا اون پیره و آسیب پذیر. فکر می کنم جاهامون عوض شده. میدونی چند بار لباسش رو خیس کردم؟ چند بار به حرفش گوش ندادم؟ چند بار عصبانیش کردم ؟ اما همه اونها باعث نشد مهر پدریش رو از من برداره. صبورانه همه چیز رو تحمل کرد. حالا من بخوام به خاطر اشتباهاتش براش شاخ و شونه بکشم؟
- اما اون موقع تو بچه بودی
- آدمها وقتی پیر میشن درست مثل بچه ها زودرنج و نق نقو میشن. خیلی باهم فرق ندارن
شروین فرمان را چرخاند:
- اما اون تو رو از ارث محروم کرد
- اون پول مال خودشه! می تونه هر کار دلش می خواد.بکنه، ازش طلب ندارم که!در ثانی شاید منو از ارث محروم کرده باشه اما هیچ وقت منو از فرزندی خودش کنار نذاشته. به خیال خودش می خواد منو ادب کنه
- اگر اینقدر دوسش داری پس چرا نموندی باهاش ناهار بخوری؟ خودت هم میدونی که چقدر دلش می خواست
شاهرخ گفت:
- منم خیلی دلم می خواست
بعد مکثی کرد آهی کشید و ادامه داد:
-من کار خونه بابام رو دیدم. حساب کتاباش رو میدونم. اکثر وقتها پول نزول می کنه. پولی که تو اون خونه است خوردن نداره
این را گفت و ساکت شد. شروین زیر چشمی نگاهش کرد و چون می دانست که ناراحت است چیزی نگفت.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وچهار - هرچقدر هم که بزرگ بشم باز برای اون بچه ام! نمی تونی ح
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وپنج
•فصل بیست وچهارم•
شاهرخ برگشت و در حالیکه سعی می کرد موهایش را که باد توی صورتش می ریخت از جلوی چشمش کنار بزندرو به هادی که عقب نشسته بود گفت:
-نوشابه گرفتی؟
هادی به علی اشاره کرد و گفت:
-نذاشت! هر چی گفتم از اون مارکهای مخصوص نمی گیرم گفت نه، دوغ سالم تره!دکتر بازیش گل کرد! نباید می آوردیمش. خدا تفریح امروز رو با این مامور بهداشت به خیر کنه!
شاهرخ خندید و به طرف جلو برگشت. از ماشین که پیاده شدند علی به طرفی اشاره کرد و گفت:
- اونجا خوبه هم سایه است هم صاف و صوفه
و وقتی بقیه هم قبول کردند توپ را برداشت و به سمت محل مورد نظر راه افتاد..هادی داد زد:
-خسته نشی! می خوای من بیارمش؟
علی بدون اینکه برگردد گفت:
-نه، عیب نداره خودم میارم. بالاخره همه باید کار کنن
هادی سری تکان داد و خندید. بعد فرش را زیربغل زد، منقل را هم برداشت و راه افتاد. شاهرخ سبد ظرف ها را برداشت و دوغ را داخلش گذاشت.
- تموم شد؟ چیزی نیست که من بیارم؟
شاهرخ با لحنی جدی گفت:
-چرا! خودتو!
علی چند تا سنگ را که زیر فرش بود برداشت و هادی فرش را پهن کرد. علی که کفشهایش را که درآورده بود تا فرش پهن شد پرید روی فرش و در حالیکه به درخت تکیه می داد و پاهایش را دراز می کرد گفت:
- عجب جائیه! شاهرخ اون دوغ را بذار توی آب خنک بمونه،هادی؟ تو هم یه نگاه کن ببین سس سالاد نریخته باشه! شروین قربون دستت تو هم روی نون ها رو خوب بپوشون که خشک نشن
شاهرخ سبد را زمین گذاشت و گفت:
-می گم علی تو این همه فعالیت می کنی خسته نشی! یه روز اومدی تفریح به خودت استراحت بده
علی با قیافه ای حق به جانب گفت:
-چه کار کنم. بالاخره باید یه کسی حواسش به کارها باشه. مجبورم!
هادی گفت:
-پس به خودت فشار نیار
- نگران نباش حواسم هست
شروین از قیافه علی خنده اش گرفته بود. هادی گفت:
- من می گم تا هوا گرم نشده بازی کنیم
- فکر خوبیه، کی با کی بازی کنه؟
بعد از کلی تعویض جا! بالاخره شاهرخ و هادی با هم افتادند و علی و شروین در یک تیم قرار گرفتند. علی و شاهرخ در دروازه ایستادند و شروین و هادی هم به عنوان بازیکن حمله! علی بیشتر از اینکه کاری بکند سرو صدا می کرد. هادی با اینکه کوتاهتر از شروین بود اما قدرت و سرعتش خوب بود. مخصوصاً با دروازه بانی شاهرخ کار برای گل زدن سخت می شد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وپنج •فصل بیست وچهارم• شاهرخ برگشت و در حالیکه سعی می کرد
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وشش
بالاخره توانست از دست هادی فرار کند. شوت کرد ولی گل نشد. شاهرخ توپ را به هادی پاس داد شروین دنبالش دوید اما هادی با یه دریپل سریع رد شد و شوت کرد. متأسفانه دروازنه بانی علی چندان تعریفی نداشت و خیلی راحت گل شد. سه ربع ساعتی بازی کردند و بالاخره با پنالتی که نصیب شروین شد توانست بازی را مساوی کند. علی که ربع ساعتی می شد سمتش را عوض کرده بود ایستاد و نفس نفس زنان گفت:
-آقا من دیگه خسته شدم!
و به طرف درخت رفت.
- خسته یا گرسنه؟
علی نشست، دستهایش را سر زانوهایش انداخت و رو به هادی جواب داد:
-جفتش
- ولی الان برای ناهار زوده
- تابیاد آماده بشه طول می کشه. شما بازی کنید من غذا رو آماده می کنم
- از رسته فرماندهی به رسته آشپزی منتقل شدن سخت نیست؟
علی کفش هایش را کند و گفت:
- من همیشه آدم فداکاری بودم
شاهرخ که توپ را زیر پایش تکان می داد گفت:
- سعی کن یه چیزی هم تهش برای ما بمونه
- سعیم رو می کنم اما قول نمی دم
بازی ادامه پیدا کرد و علی هم همانطور که بازی را می پائید ذغال های منقل را روشن کرد و مشغول زدن کبابها به سیخ شد. فوتبال سه نفری واقعاً جالب بود. سه نفر در مقابل هم که مجبور بودند هم به دو نفر دیگر گل بزنند و هم مواظب دروازه هایشان باشند. اما با قانونی که هادی گذاشت مبنی بر اینکه اگر کسی به یکی از حریفهایش گل زد گل بعدی را حتماً باید به نفر دیگر بزند بازی آسان تر شد. علی همانطور که با بادبزن کبابها را باد می زد به هر کدامشان راهکار می داد. بالاخره بعد از اینکه هر کدامشان 2 گل خوردند رضایت دادند که دست از بازی بردارند. در حالیکه روی فرش ولو می شدند شاهرخ از علی پرسید:
-سرآشپز غذا آماده نشد؟
علی ابروئی بالا برد و گفت:
-تو چطور جرأت می کنی به یه دانشجوی تخصص بگی سرآشپز؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
😣] عک. تو. شہ.... بشما دیجہ!!
☺️] ببخشید چے رو بشمارم؟؟
] تح، تحدادِ شناهای منو دیجہ.
☺️] آخہ الان واسہتــ زود نیستــ؟؟
] نَخِیدَم. شَدباز امام زمان(عج)
باعد عمیشہ آماده باشہ.
😣] حَباسَم پَتــ شد. خودم مےشمادم.
😚] بشمار: یکــ ، دو، سہ .....
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
..|🍃
#طلبگی
با رمز یازهرا(س) حماسه ای دیگر می آفرینیم✌️
🔶حمایت آیت الله مهدوی از اجتماع دختران
انقلاب در روز پنج شنبه بیست و هفتم تیر ماه در حسینیه رضوی اصفهان :
👌 من این اجتماع را ترویج می کنم.
#دختران_انقلاب
#خواهراےگلاصفهانےانشاءاللهامروزباحضورتونمشتمحکمےبزنیدتودهـنپولینژادوپولینژادیان☺️👊
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃