°🐝| #نےنے_شو|🐝°
👼 | تُجا به دَلامتی با این عَدَله؟
😕 ] دست پیش میگیری پس نیفتی؟!
خودت اونجا چیکار میکنی اصلا؟!!!
😮| من تالی نمیتَلدَم داستم زاس
سیاتِتو سوپ میزدم؟
😒 ] باریکلا باریکلا چشمم روشن، حالا دیگه زاغ سیاهه منو چوب میزنی؟
🙁 | بَیه بَیه تون همس یباسکی میلی بیلون منو با خودت نمیبلی
😐 ] ببخشید از این به بعد هر جا رفتم شمارم میبرم!
ولی خیلی زرنگیا قشنگ دست پیش و گرفتی😉
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_بیست_و_یکم فاطمه من، زندگی من، بیا، برگرد، بهت قول میدم تمام تلاشمو
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_بیست_و_دوم
-فاطمه خانم کی برمیگردند؟
- خانم محترم زندگی خصوصی دیگران به شما چه ربطی داره؟ به شما چه که زن من کی میره و کی میاد؟...
-وا! یعنی چی؟ زندگی خصوصی شما وقتی برای ما خطرناک میشه به همه ربط پیدا میکنه. شما اگه می خواید مجردی توی این خونه زندگی کنید، ما با مشکل روبه رو میشیم، من همین الانش به صاحب خونه گفتم که ما باید توی این خونه امنیت داشته باشیم، نه این که هر لحظه تنمون بلرزه که اینجا خونه ی.... خونه ی .... خونه فساد راه بیفته...
سهیل وسط حرفش فریاد زد:
-حرف دهنتونو بفهمید، هرچی بهتون نمیگم پررو تر میشید...
-سهیل
صدای فاطمه بود، با ساک توی دستش روی راه پله ایستاده بود، علی و ریحانه هم متعجب کنارش بودند و چادر مادرشون رو توی دستشون گرفته بودند. فاطمه ادامه داد:
-آروم باش .
بعدم رو کرد به سمانه خانم و با حالتی شاکی و عصبی گفت: ببین سمانه خانم، اگر یک بار دیگه زنگ در این خونه رو بزنید، به هر بهونه ای، به بهونه احوال پرسی، آش آوردن و به طور خلاصه فضولی کردن، انتظار نداشته باشید باهاتون عین یک همسایه متشخص برخورد بشه، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... حالام راهتو بکش برو
جمله آخرش رو با چنان دادی بیان کرد که تن سمانه خانم لرزید، تصورش رو نمیکرد که فاطمه حرفهاشو شنیده باشه و اینجوری باهاش برخورد کنه، برای همین بدون هیچ حرفی بلوزش رو مرتب کرد و از پله ها رفت پایین.
بعد از رفتن سمانه خانم، فاطمه نگاهی به سهیل کرد، درموندگی و خشم رو توی چشماش میشد به وضوح دید، اما بدتر از اون سایه ای بود که از راه پله های طبقه بالا به آرامی رد شد ،
ذهنش درگیر شد: نکنه واقعا سمانه خانم چیزی دیده که این طور با سهیل حرف زده، نکنه اون سایه طبقه بالا واقعا توی خونه اون بوده، نکنه این دختره، همسایه طبقه بالا تا چند لحظه قبل توی خونه من بود؟
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_بیست_و_دوم -فاطمه خانم کی برمیگردند؟ - خانم محترم زندگی خصوصی
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_بیست_و_سوم
همسایه طبقه بالا دختری 14 ساله بود که تازه چند ماه بود به این ساختمون کوچ کرده بود، دختری ساکت و مرموز ،با نگاهی ترسناک، خانم فدایی زاده یکی از کسانی بود که فاطمه آرزو میکرد حتی یک لحظه هم باهاش چشم تو چشم نشه، اما حالا با دیدن اون سایه و اون حرفها شک و دو دلی بدی توی دلش افتاده بود.
نگاه خسته ای به سهیلی که درموندگی از سر و روش میبارید کرد، آهی از ته دل کشید و وارد خونه شد.
علی و ریحانه هم که تا به اون لحظه ساکت بودند با دیدن پدرشون فریادی از شادی کشیدند و به آغوشش پناه بردند.
خونه حسابی تمیز بود، فاطمه نگاهی به دور و برش انداخت، انگار دنبال نشونه ای میگشت که شاید بهش ثابت کنه واقعا اون دختر توی خونش بوده، یا شایدم نه، خوشحال بود که همچین چیزی بهش ثابت نمیشد، چیزی پیدا نکرد ،همه چیز سرجاش بود و تمیز و مرتب.
سهیل که در حال بازی با علی و ریحانه بود و زیر چشمی فاطمه رو زیر نظر داشت، منظور فاطمه رو فهمید، دلش سنگین شد، به اندازه هزاران کیلو بار روی دلش نشست... لعنت به این همسایه فضول... لعنت به من، ... لعنت به این عادت.... لعنت به این اعتیاد... لعنت به این...
سعی کرد دست از لعنت کردن برداره و هرچه زودتر فضا رو عوض کنه برای همین گفت:
-خوب خانم، خوش گذشت خونه مامان؟
فاطمه که تازه متوجه نگاه سهیل شد، دست از سرکشی برداشت، چادر و روسریش رو درآورد و روی مبل نشست و گفت:
-جای شما خالی...
سهیل بلند شد و چادر و روسری رو از دست همسرش گرفت و در حالی که توی کمد آویزونشون میکرد گفت:
-جام خالی بود که هر روز زنگ میزدی حالمو میپرسیدی شیطون؟
-حداقل خوشحال بودم که جای من پیش تو خالی نیست...
کنایه فاطمه صاف نشست توی دل سهیل... واقعا جای خالی فاطمه کجا و سرگرمی چند ساعته با یک سری دختر سبک سر کجا و دلتنگی برای آرامش خونه فاطمه کجا... به روی خودش نیاورد، نمی تونست به روی خودش بیاره، نمیتونست حرف دلش رو به کسی بزنه که نمی تونه این چیزها رو درک کنه، نمیتونه بفهمه فاصله عشق و خیانت زمین تا آسمونه...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
[• #ویتامینه ღ •]
هر روز برای صحبت با همسرتون
وقت بذارین
شما باید در زندگیتون "قانونے"
داشته باشین ڪه بگه:
«هرگز اجازه نمیدیم سرمون اونقدر
شلوغ بشه ڪه باهم حرف نزنیم»
باید زمانے داشته باشیم ڪه
"دو نفرے" تنها باشیم
رو در رو بشینیم و باهم حرف بزنیم.
باید وقت ڪافے بزاریم و هر روز در
یڪ "زمان خاص"
و "فضایے صمیمانه"
در مورد مسائل شخصیمون صحبت ڪنیم.
و این یعنے: «من دوستت دارم»
فقط ۱۰ تا ۲۰ دقیقه در روز!!
برای ارتباط برقرار ڪردن، وقت ڪافے بزارین...
اگه سرتون خیلے شلوغه خلوتش ڪنین!!
به چیزهاے دیگه نه بگید،
اما به همسرتون نه نگید...
#وقتبذارینبراےهم☺️
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
[• #مجردانه♡•]
یڪے از
دغدغههای اصلی جوونها
#ازدواج موفّقه که گاهی مسیرش
پر میشه از پیچ و خم و
گرههای سخت ⚡
.
👈 برای همین،
#دعاها و نمازهای زیادی، از
طرف اهل بیت، یا بزرگان دین
برای ازدواج توصیه شده
.
مثلا
خوندن دعای آیه ۷۴ سوره فرقان:
#ربنا_هب_لنا_من_ازواجنا ...
توی قنوت نمازها؛
بعلاوهی زیاد صلوات فرستادن،
به همین نیت 💓
.
💫 امام علی (ع) هم
توصیه میکردند برای ازدواج،
#دو_رکعت_نماز بخونیم که
هر رکعتش:
یه سوره حمد باشه
و یه سوره یاسین،
و بعد از نماز
برای ازدواج خوب دعا کنیم 🌸
.
.
🍀👈 راستی تو برای ازدواج، از بزرگان،
چه دعاها یا سفارشهایی رو شنیدی ...؟
.
.
.
.
🍀🌸 رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً
#دعاےازدواج
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
•🍃•
#طلبگی
°🌼°عاقبت کار مهم است
نباید به ابتدای کار خود شاد باشیم،
باید دید عاقبت ما چه میشود!
نباید از عاقبت، یا از فردای خود خاطرجمع باشیم!°🌼°
#مـنـبـع: در محضر بهجت، جـ۱ـ ، صـ۱۶۳ـ
✨ @asheghaneh_halal ✨
•🍃•
••🕊
#چفیه
به چه مےنگرید؟!!
مگر شما در آن
دور دستها چه دیدید؟!
که هر چه مےسوختید،
نورتان بیشتر مےشد...
و ما هر چه مےسوزیم،
دودمان بیشتر...
#بسوزاۍدݪڪہلایقدیداریارنیستے...
#اللهمالرزقناشهادٺ...
../🍃 @asheghaneh_halal 🍃/..
#ریحانه
شما خیال کرده اید، که اگر ما چادر را کنار گذاشتیم؛
فرضاً آن مقنعه ی کذایی و آن لباس های «و لیضربن بخمرهنّ علی جیوبهنّ» و همان هایی را که در قرآن هست، درست کردیم، دست از سر ما بر میدارند؟😏
نه، آنها به این چیزها قانع نیستند؛🤚🏻
آنها میخواهند همان فرهنگ منحوس خودشان عیناً اینجا عمل بشود؛ مثل زمان شاه که عمل میشد.⚔
در آن زمان، زن اصلاً پوشش و حجابی نداشت؛
حتّی در اینجاها وقتی نوبت به این کارها میرسد، بی بند و باری خیلی بیشتر هم میشود؛ کما اینکه در زمان شاه، بی بند و باری که در همین شهر تهران و بعضی دیگر از شهرهای کشور ما بود، از معمول شهرهای اروپا بیشتر بود❗
زن معمولی در اروپا، لباس و پوشش خودش را داشت؛ اما در اینجا آنطوری نبود. آنطور که دیده بودیم و شنیده بودیم و میدانستیم و مناظری که از آن وقت الان جلوی نظر من هست، انسان واقعاً حیرت میکند که چرا بایستی اینگونه بشود؛
کما این که در خیلی از کشورهای متأسفانه عقب مانده ی مسلمان و غیرمسلمان هم همینطور است.😑
بنابراین، باید بدقت و با نهایت کنجکاوی و بدون اغماض، مسائل ارزشی را رعایت کرد.👌🏻
#بیانات_مقاممعظمدلبری💛🍃
#حجاب_از_دیدگاه_رهبری
꧁ℒℴνℯ🍃🌹• • •
@asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
#چفیه | #خادمانه
📿|ختم صلوات امروز
🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓
❣| محمدمهدےرضوان
#گلتازهپرپرشده🕊
تو فرزند ڪدام نسل پاڪی؟😔
تو از ڪدامین دشت روییده ای
قاصدڪ!؟😔
چه ڪسی سینه دریاییت را پاره
پاره ڪرده؟😔
ڪدام دست ناپاک خون پاڪ تو را
ریخته؟
به ڪجا سفر می ڪنی؟
دور از خانه و شهر خویش؟!
دور از دستهای پینه بسته پدر و
قلب شڪسته مادر!؟😔💔
ارسال تعـداد #صلوات به آے دے👇
•🌷• @F_Delaram_313
تعداد صلواٺ ها
•• ۲۱۸۷ ••
هر روز میزبان یڪ فرشته👇
|❤️| @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_بیست_و_سوم همسایه طبقه بالا دختری 14 ساله بود که تازه چند ماه بود
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_بیست_و_چهارم
اومد روی دسته مبلی که فاطمه نشسته بود نشست و رو به علی گفت: بابا جان، خوش گذشت؟
ریحانه پیش دستی کرد و گفت: آله بابا جون، خیـــــــــــــــلی، مامانی حال نداشت اما ما یک عالمه بازی کردیم
علی که از پا برهنه پریدن ریحانه توی حرفش عصبانی بود گفت: بابا از من پرسید، تو چرا جواب میدی؟
-نه خیر، بابا از من پرسید
-بهت میگم از من پرسید
-نه، نه، نه....
دعوا داشت بالا میگرفت و سهیل هم میخندید، فاطمه گفت: ریحانه جون، دختر گلم، بابا از علی پرسید، اما بعدش می خواست از تو هم بپرسه، نباید میپریدی وسط حرف داداشی. بیا بغلم...
آغوشش رو باز کرد تا دختر حساس و لطیفش رو بغل کنه، اما سهیل پیش دستی کرد و ریحانه رو با دو دستش محکم گرفت و پرت کرد توی هوا، صدای خنده و جیغ دخترک فضای خونه رو پر کرده بود، بعد هم نوبت به علی رسید، اونقدر توی هوا پرتابش کرد که جفتشون حسابی عرق کردند، فاطمه غرق در تفکر به بازی شوهر و بچه هاش نگاه میکرد ...
اون شب چیزی به سهیل نگفت، سهیل هم چیزی نگفت، اما جفتشون خودشون رو آماده کردند برای یک تصمیم درست و حسابی، قرار شد اول صیح سهیل، علی و ریحانه رو ببره خونه خواهرش تا این دو تا بتونند راحت با هم حرف بزنند...
اون شب به جز این تصمیم گیری، هیچ حرف دیگری نزدند و هر دو خوابیدند.
***
ساعت ده صبح بود، فاطمه نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، سهیل هنوز از خونه خواهرش بر نگشته بود، ماجرای دیشب و حرفهای سمانه خانم و سایه توی راه بدجوری ذهنش رو درگیر کرده بود، با خودش فکر کرد اصلا اون همه شور و شوق عشق به این دو دلی ها می ارزید؟ اگر از سهیل جدا میشد باید چیکار میکرد؟ به فرض هم که تمام امکانات مالیش فراهم میشد و می تونست در آرامش با بچه هاش زندگی کنه، اما چطور میخواست توی این جامعه
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_بیست_و_چهارم اومد روی دسته مبلی که فاطمه نشسته بود نشست و رو به عل
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_بیست_و_پنجم
تنها دو تا بچه رو کنترل کنه، آینده ریحانه چی میشد؟ آیا اصلا به گرمی دست پدرش نیاز نداشت؟ علی چی؟ کی میخواست تکیه گاهش بشه؟ فاطمه که نه پدری داشت و نه برادر، میدونست سهیل دوستش داره، تحمل این زندگی سخت تره یا زندگی بعد از طلاق؟ راه سومی بود؟ میتونست از سهیل بخواد که دست از کاراش برداره؟ میشد؟ قبول میکرد؟ اگر باز زیر قولش میزد چی؟ اون وقت دیگه بحث پیمان شکنی بود، بحث بی اهمیتی بود. کاش اول ازدواج چشمهاشو بیشتر باز میکرد تا فقط به خاطر عشق با مردی ازدواج نمیکرد که عقایدی مخالف عقاید اون داشت، اصلا می تونست به پای این عشق بایسته؟
چند تقه کوچیک به در خورد، روشو که برگردوند سهیل رو دید که با لبخند کمرنگی به در تکیه داده، سلام کرد ،سهیل گفت:
-سلام زندگی...
- بیا بشین برات چایی بیارم
-دستت طلا
فاطمه رفت که برای سهیل چایی بریزه، با خودش فکر کرد، شاید این یک مسابقست، مسابقه فاطمه با یک عالمه دختر رنگاوارنگ،... ارزش اون اینه که با اونها رقیب باشه؟ سر چی؟ سر سهیل؟ سهیلی که پدر بچه هاش بود؟...
-آخ
-چی شد؟
-هیچی چایی ریخت رو دستم
-برو کنار ببینم، دستتو بذار زیر آب سرد. چیکار میکنی تو؟
-حواسم نبود
-آدم موقع چایی ریختن میره تو فکر!!!!!... برو بشین خودم میریزم.
فاطمه هم رفت و روی مبل نشست.
-بفرما، اینم چایی ای که قرار بود شما بیاری
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
•[ #سوتے_ندید 😜•]
چند سال پیش ڪه دخترم دبیرستان
میرفت یه روز آمد گفت وقتے بلیط
اتوبوس میگیرم یه جوانیه تو باجه
نشسته بقیه پولمو نمیده مگه فردا بیا😐
من گفتم تو ڪاریت نباشه برو من
خدمتش میرسم.
رفتم سراغ بلیط فروش بهش گفتم
ببین دختر من خیلے شبیه باباشه
فردا باباشو میفرستم بقیه پولو بهش
بده سیر ببینش...😎😎
اصلا بنده خدا میلرزید از فردا نیومد
سر ڪار...😂😂
#رعایتڪنید🤣
#سوتـے(8⃣)
#ارسالے_ڪاربران
─═┅✫✰🦋✰✫┅═─
ارسال سوتے:
📲• @yazahra_ebrahim
چه ــخبرہ اینجــا😁👇
[•📸•] @asheghaneh_halal