عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدم ] به خانه که رسیدم پر از انرژی بودم ت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدویکم]
با لبخندی عجیب خیره همسر رفیق بابا شده بودم که با لهجه غلیظ جنوبی حرف میزد ؛ دل آدم ضعف می رفت اصلا !
رفیق و همسرش تک دخترشان را همراه خود نیاورده بودند
و خوب من طاقت سکوت نداشتم
رو کردم سمت خانمش :
ببخشین چرا دخترتون نیومده ؟!
مادرم چشم غره ای حواله ام کرد
همسر رفیق بابا با خوشرویی گفت :
ای دختر مو کاکاش رو بعد یه چند ماه دیده ، ذوق کرده
آهانی زمزمه کردم
همراه مادرم مشغول چیدن میز شام بودیم .
لیوان را از دست مادرم گرفتم :
راستی مامان اصلا اسم این دوست بابا چی هست ؟!
_ تازه یادت افتاد بپرسی ؟
محمد نواب ، اسم خانمش هم معصومه است
مات ماندم
نواب ...
لهجه جنوبی ...
یعنی ...
احتمال داشت از اقوام نواب باشند ؟!
با سوزشی که در دستم حس کردم ، حواسم پرتِ حال شد
از بس محو فکر شده بودم که تیزی لبه لیوان دستم را خراش داده بود
_ ریحانه حواست کجاست پس ؟
فقط سرم را تکان دادم و سریع به طرف روشویی رفتم
نگاهی به خودم در آیینه انداختم ،
چرا باید این همه پریشان شوم از تشابه یک فامیلی
و نام شهر ؟!
چسب زخمی روی خراش دستم چسباندم!
ریحانه نکنه دل بستی ؟!
بعد همه تحقیقات هنوز هم نگاهم به مردان همان دید قبلی بود
مخصوصا از تجربه دل بستن قبلی !
آن شب هم گذشت
با تمام دل مشغولی های من ؛ گذشت !
رفیق بابا و همسرش سه روزی مهمانمان بودند
معصومه خانم چپ می رفت ،
راست می آمد قربان صدقه من می رفت
معلوم بود حسابی به دلش نشسته ام !
بابا و آقای نواب هم بعد این همه سال یک دل سیر حرف زدند
مامان و معصومه خانم هم حسابی صمیمی شده بودند
و این وسط فقط سر من بی کلاه مانده بود که این هم تقصیر دختر
آنها بود که نیامده بود !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدویکم] با لبخندی عجیب خیره همسر رفیق باب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدودوم ]
بعد یک هفته غیبت به دانشگاه رفتم
سعی کرده بودم از طریق جزوه های ارسالی سارا عقب نمانم
هر چند زیاد نمانده بود تا فارغ التحصیلی !
هر دفعه پدر یا مادرم حرف از بعد فارغ التحصیلی حرف می زدند ، بحث را عوض می کردم
حالا که بیشتر فکر می کردم ، رویا های من مال بچگی بود
آتلیه ای مجهز ؛ عکس های دلبر از بچه ها
و عکس های مختلف عاشقانه عروس و داماد
ولی بعد رفتن به بیش مله یک مورد دیگر هم اضافه شده بود
...تدریس ...
باید سراغ آموزشگاه های هنری می رفتم
معلمی را دوست داشتم مخصوصا اگر تدریس عکاسی باشد
چیزی که جانم بود !
بعد کلاس ، همراه سارا راهی کافه جمع و جور دانشگاه شدیم
مشغول صحبت بودیم که اسم نورا بالای صفحه گوشیم افتاد
همانطور که کیک را می خوردم ، پیامش را باز کردم
^سلام عزیزدلم خدا قوت
خوبی ؟! یادته اون بار قرار بود بریم یه جایی ؟!
اگه وقت داری امروز با هم بریم
اومدی به فاطمه جان هم بگو
یا علی ❤️^
لبخندی به روی گوشی زدم !
سریع برایش تایپ کردم که حتما میایم ، به فاطمه که گفتم
گفت کلاس دارد ، نورا زنگ زد و هماهنگ کرد که خودمان برویم سراغ فاطمه !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_ یادته دیوونم کرده بودی که اون عکس ها کجاست ؟!
این شما و اینم گمنام های سرزمین ما
با ذوق به نورا نگاه کردم
یکی از چیز هایی که برایم گنگ مانده بودم
همین قضیه گمنامی بود !
از قبل نورا و فاطمه با هم هماهنگ کرده بودند !
نورا بازویم را کشید
و کنار یکی از همان سنگ ها که عین هم بودند نشستیم !
- خب !
عرضم به حضور مبارکت ریحانه خانووم
اینا قهرمان های گمنام ما هستن
حالا گمنام یعنی چی ؟!
معنی اخلاص میدونی چیه ؟!
یعنی بی ریا کار کردن
یعنی همون چیزی که الان به شدت کم شده !
همه دنبال اسم و شهرتن
فاطمه با بغض گفت :
همه دنبال اسم و شهرتن
غافل از اینکه فاطمه گمنام می خرد !
دوباره نورا ادامه داد :
موقع عملیات ها
یکی از شهدا رو روایت می کردن
که تو اون وضعیت که محاصره شده بودیم
دیدیم این پلاکش رو از گردنش در آورد
گفتیم:
داری چیکار میکنی ؟! این نباشه بی هویت میمونی که
با یه لحن خاص گفت :
فلانی الان فکرم رفت
که اگه شهید بشم چه تشیعی قراره بشه پیکرم !
چه مراسم هایی قراره بگیرن
خواستم با این کار شهوت شهادت رو خشک کنم !
الان اگه شهید هم بشم دیگه مراسمی نیست
تازه مگه نشنیدی شب ها شهدای مفقود الأثر
و جاوید الأثر مهمون بی بی زهران!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
آن حرفها که گفتهام👀
از دور، آقا با شما🙂
با یک «امین الله» در✨
این صحن کامل میشود💕
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
سلام بچه ها 😍
خوشگله روسری سفیدم؟ 😁
خیلی باهاش خوشگل شدم؛
تازه اینطوری به نفعمم هست و خدا هم دوست داره🤩
🏷● #نےنے_لغت↓
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
حضرت محمدﷺ:
هرکس کودک گریان خود را
راضی کند تا آرام شود،
خداوند از بهشت آنقدر
به او میدهد تا راضی شود.
#بهـبهـ💓
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
{😌} جز تو یاری نگرفتیم و
نخواهیم گرفت
{😎} بر همان عهد که بودیم
بر آنیم هنوز
#صاحبِدل 🤩💓
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
❅ دردِ دل💚
پیش که گویم❔
غم دل با که خورم😔
❅ روم آن جا💫
که مرا محرم اسرار🌹
آن جاست👌
✍/ #سعدی
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|📖 #ماه_رجب #رجبیه
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1693»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
🙂صبح پلڪ هایت
فصل جدیدۍ از زندگۍ را ورق مۍزند ...
سطر اول همیشه این است:
" خدا همیشه با ماست . "
پس بخوانش با لبخند🍃
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
3.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
نامت شـفابخش است، بر هـر درد تسڪین است✨
یادت مسِّرَتبخشِ دلهایے ڪه غمگین است😔
ما را بخواهے یا نخواهے عاشقت هستیم🌼🍃
جاے تعجب نیست، رسم نوڪری این است♥️
#سلام_آقا
#السلامعلیڪیاعلےبنموسےالرضا 💚✨
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
فرق دارد •☝️🏻•
بهمـنِ امسـال و دیـگر سال ها •👀•
بۍ تو سـردم میشـود •🤒•
در این زمستان بیشتـر •🌨•
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
😓° ولۍالله اخلاق خاصۍ داشت؛ نامه ڪه نمۍنوشت، خیلۍ ڪم تلفن مۍڪرد! آدرسش را هم نمۍداد تا برایش نامــه بنویسم.
😔° مۍگفتم: تلفن ڪه نمۍزنۍ، نامـه هم ڪه نمۍدهۍ، پس اقـلاً مرا هم با خودت ببــر.
🙃° مۍگفت: مۍتوانم ببرمت؛ اما اینجا خیــالم راحت است. اگر ببرمت دل مشغـولۍ برایم مۍآورد و نگران مۍشوم. نامـه هم ڪه بدهۍ نه وقت جواب دادنش را دارم و ذهنـم هم درگیر مۍشود.
😌° دستش را برا؎ احتــرام رو؎ چشمش گذاشت و گفت: اینجا ڪه هستم، دوست دارم خدمت شما باشم. جبهـه هم ڪه مۍروم خدمت بسیجۍها، مثل خودشان، مثل یڪ بسیجۍ.
😉° یڪۍ از عڪسهایم را برداشت و گفت: عڪست را مۍگذارم داخل عڪسهایم و هـروقت دلم تنگت شد، نگاهش مۍڪنم.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #ولیالله_چراغچی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal