°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سلام. ممنون از سوتیهای بامزهتون
من معلمم. توی کلاس خیلی اتفاقات خنده دار
می افته... یکی از دانش آموزای دخترم عاشق
لباس دنباله دار و مجلسیه😁😁 چون تو
نقاشیش همیشه این مورد رو نقاشی میکنه.
نزدیک ۲۲ بهمن بود گفته بودم نقاشی بکشین
در موردش. این دختر امام خمینی رو هم با
عبای دنباله دار کشیده بود😱☺️
اون ماه مجازی بودیم و توخونه
خدا میدونه چقدر خندیدم😂😂😂
یبارم درمورد نماز خوندن و جشن تکلیف
نقاشی کرده بود چادرش دنباله دار بود😂😂
ولی این بار کلاسمون حضوری بود؛
داشتم زیر ماسک غش میکردم از خنده،
نمیتونستم نقاشی شو امضاء کنم😬🤦♀
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 552 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
مداحی آنلاین - ام البنین حقیقت ادب - استاد دارستانی.mp3
6.35M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حجت_الاسلام_دارستانی🎙
تا زمانی که حسین است رفیق دل من..؛
میل همراه شدن با دگران نیست مرا♥️
-الیالحبیب-
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
منتظرتم رفیق😉🖐...
#فردا_خواهیم_آمد
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوسیوچهار ] خانه شان آپارتمانی سه طبقه ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوسیوپنجم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
بعد اذان صبح بود که خوابیدم ،تلاش های زهرا و عطیه برای خنداندن من بی فایده بود.
از هجوم فکر و خیال خوابم نبرد ، تمام شب را طرح لبخندش مقابل دیدگانم بود ،کاش نقاش بودم تا آن لبخند را ثبت می کردم ،ولی من که عکاس بودم
می توانستم خنده اش را جور دیگری ثبت کنم.
زنگی به فاطمه زدم ،فقط گفتم خوب نیستم
او هم چیزی نپرسید ،گفت فقط توکل کن همین
توکل درست و حسابی هااا!
بعد هم گوشیم را در دست گرفتم ،مقابل آن استوری شاعرانه من هم باید خودی نشان می دادم
،روی یکی از عکس هایی که خودم از گل رزی گرفته بودم ،نوشتم:
دو قدم مانده به عاشق شدنت
با من باش !
من به اعجاز دعا های خود ایمان دارم!
بعد هم لبخندی روی لب نشاندم
من ریحانه بودم ،کسی که از طوفان سعید رد شده بود.
که خب مکالمه زهرا و همسرش لبخند و انرژی ام را تکمیل کرد
_ زهرا اصلا دلت برام تنگ شده بود ؟!
زهرا همراه ناز گفت :
تو از دلتنگی چی می فهمی سید ؟!
تا حالا تجربه کردی دم ظهر به یاد کسی با یه مداحی که میدونی دوسش داشت کل خیابونی که بعد عقدتون قدم زدین رو قدم بزنی..
و چشات پر بشه و هی لب به دندون بگیری که گریه نکنی ،چون زشته ؟!
تا حالا گوشیت رو چند ساعت خاموش کردی
که هی نگاه نکنی به آخرین بازدیدش ؟!
علی با مهر نگاهش کرد ،کمی جلو تر آمد و زهرا را در آغوش کشید و نجوایش در دل من را هم قند آب کرد..
_ تا حالی وسط ماموریت مرخصی گرفتی که فقط برگردی و در حد دو روز ببینیش؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوسیوپنجم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوسیوششم ]
زهرا متعجب برگشت :
جدی وسط ماموریت برگشتی؟!
_ اره عزیز دلِ علی
عطیه بی خبر اعلام حضور کرد و آن دو سریع از هم فاصله گرفتند ،زهرا سرفه ای کرد :
از کی اینجایین ؟!
عطیه خندید :
مو که همی الان رسیدُم ولی ریحانه رو نمیدونُم
مانده بودم چه بگویم که همسر زهرا حرف را عوض کرد :
بفرمایین صبحانه !
دوباره مربا دیدم و از خود بیخود شدم ،تمام فکر و خیال ها کناری خزیدند ،ما ماندیم و صبحانه مفصل روی میز.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
بعد صبحانه راهی خانه پدری زهرا شدیم،پدر و مادرم عزم رفتن کرده بودند،وقتی پرسیدم چرا با این همه عجله؟!مادرم چشم و ابرو آمده بود.
دیشب گفته بودم هر چه بادا باد
و بعد به گفته بودم به اعجاز دعاهای خود ایمان دارم..
وسایلم را آماده کرده و از همگی خصوصا زهرا و عطیه تشکر ویژه کردم،مادر نواب با محبت بیشتری مرا بدرقه کرده بود.
داشتم خیال میکردم شاید نواب مرا نخواسته،که نواب مخالف این ازدواج بوده..و حق را به او می دادم..
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
به خراسان ببری یا نبری
حرفی نیست🙂
تو نگیر از منِ دلخسته
«رضا(ع) گفتن» را✨
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
هیشتی بابای منو نَییده؟👀
بابام اوی نیلوی اَوایی اَلتِش تال میتُنه❤️
املوژ لفته بود پیشِ حژلت آدا 😇
بَلی الآ دیل کلده!🙁
اِیلی وگته منتژلشم تا بیاد و بپلم تو بگلش😃
🏷● #نےنے_لغت↓
ندالیم🍪
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
پیامبر اکرم صلّى الله علیه و آله و سلم فرمودند:
أولادُنا أكبادُنا 🌹
فرزندان ما ، جگرگوشه های ما هستند😊
چه خوب است گاهی این مهم را به کودکانمان یادآوری کنیم که آنها را از بُن جان دوست میداریم❤️
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
الله اکبرررررر✊🇮🇷
الله اکبررررررر✊🇮🇷
الله اکبرررررر✊🇮🇷
الله اکبررررررر✊🇮🇷
الله اکبرررررررر✊🇮🇷
الله اکبرررررررر✊🇮🇷
الله اکبررررررر✊🇮🇷
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
‖↵ در خلال ده شب از بهمن، برون🔟
صدهزاران فجر آمد، گونهگون💯
‖↵ مهر روشن بر سیاهی چیره شد🔅
چشم خفاش از فروغش خیره شد🦇
‖↵ فجر رحمت، فجر دولت، فجر نور💫
فجر آزادی زبند ظلم و زور⛓
‖↵ مهر، در آغوش ملت، جا گرفت👥
انقلاب او همه دنیا گرفت🇮🇷
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|📖 #ماه_رجب #رجبیه
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1710»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
•|🇮🇷💚|•
ای صبح فروردین من، ای تکیهگاه آخرین
ای کهنه سرباز زمین، جان جهان ایرانزمین
ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن
دور از تو بادا اهرمن، ایران من ایران من...❤️
•|🇮🇷💚|•
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
هدایت شده از رصدنما 🚩
🇮🇷🍃🇮🇷
🍃
#خادمانه 😎
🎤 امتحان میکنیم ....
همه حاضرین؟؟
👥 بلهه
لباس گرما رو دسته؟؟🧣🧤
🤨😏لباس گرم تو گرمای راهپیمایی ؟؟؟
🧐 چادرها و #پرچمها چطور؟
#عکس_شهدا؟؟
🙄 چرا همه چی رو چک میکنی؟ مفتشی؟
😊 #دوربینهای عکاسی و موبایلها آماده؟؟
👨👩👧 بلهههه
👨👩👦👦 تازه باطری کمکی هم داریم😤
😠 واییی!!! حرف اول و آخر می زنی؟
😌 خببب حالا که همه چی حاضره بگم که .....
#چالش داریم برای شما
#عکس از شما ، پخش از ما
🤔 یعنی چی؟؟
☺️ یعنی اینکه از #حضورتون در
#راهپیمایی۲۲بهمن عکس بگیرید و بفرستید برامون. تا در چالشمون شرکت کنید
🤓 بفرستیم به انتهای خیابان الوند؟
😊 نه جانم بفرستید به
📬 @Daricheh_Khadem
🍃
🇮🇷🍃
📡 |• Eitaa.com/Rasad_Nama
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
🌸پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه مے فرمایند:
«بـرادرم جبرئیل بهـ مـن خبر مے داد و همواره سفارش زنـان را مے ڪرد تا آنجا ڪه گمان ڪردم براے شوهر جایز نیست به زنش حتے «اُف»هـم بـگوید.»
✍مستدرڪ الوسایل، ج14، ص252، ح2📚
#دهه_فجر
#لبیک_یا_خامنه_ای
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
خودم مـوها و ریـش
حمید را ڪوتاه میڪردم و
همیشہ هم خــراب میشد. "💇🏻♂"
مـوهایش آن قــدر
چیــن و چــروڪ داشت
ڪہ چیــز؎ معلــوم نبود. "😅"
بعــد از اصــلاح
جلو؎ آینــہ میایستاد
و دستی در مــوهایش
میڪشید و میگفت:
تو بهتــرین آرایشگر دنیایی. "😌"
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
در بہار آزادی جاے شہدا خالۍ ✊🏻🇮🇷.
#تولیدی_خودمون
#۲۲بہمن
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
💖 نگاه تون رو نسبت به انتخاب همسر عوض کنید.🤗🦋
حجت الاسلام پناهیان👳🏻♂
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
#دهه_فجر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 کلاس اول راهنمایی بودم قرار بود از طرف
مدرسه جمعه ببرن برای راهپیمایی...
منم با کلللی ذوق و شوق رفتم مدرسه، یکی
از بچهها گفت فقط کسایی که چادر دارن رو
میبرن😐 منم با کلی ناراحتی برگشتم خونه،
چون چادر نداشتم و چادری نبودم...😔
فرداش یکی از دوستام گفت دروغ گفتن
اصلا چادر الزامی نبود!!!
توی ذهنم موند تا دبیرستان بودم که چادر
پوشیدم ولی فقط برای مهمونی رفتن❗️☺️
دوره پیش دانشگاهی با خودم فکر کردم که
چه معنی داره گاهی چادر میپوشم گاهی نه!!
خیلی با خودم فکر کردم بالاخره به این نتیجه
رسیدم که چادرو دوست دارم و تصمیم گرفتم
همیشه داشته باشمش😍
خدارو شکر میکنم،
با چادرم خیییلی آرامش دارم😊
تا حالا هیچ بی احترامی یا مزاحمتی بهم نشده،
حرمت چادر به آدم عزت میده😊 عزتی که هیچ
مردی به خودش اجازه نمیده بهت بد نگاه کنه یا
توهین کنه😊
و اینطوریه که آرامش یه دختر تأمین میشه🌹
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 553 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
AUD-20220724-WA0018.mp3
3.89M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
رهبر انقلاب:
امروز جوان ایرانی به برکت شعار «الله اکبر» کارهای بزرگی را انجام میدهد
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوسیوششم ] زهرا متعجب برگشت : جدی وسط م
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوسیوهفت]
[یک ماه بعد،تهران]
رز سفید و صورتی همراه چند شاخه مریم
سبد گلی بزرگی بود که همراه قوطی شیرینی روی اپن جا خوش کرده بود !
بوی مریم ها مستت می کرد ،سینی چای را که به دستم دادند.
ناباورانه فقط خندیدم،شبیه معجزه بود !
روزی راهی یک روستا شوی ،
آنجا با معلم مردی آشنا شوی که روحیه جهادی اش او را از فرسنگ ها دور تر کشانده به آن روستا
و بعدش همان مردی که تمام کار هایش مبهوتت می کند،روزی در کنار دریا شود فرشته نجاتت
و حیاتت را نجات دهد !
و بعدش تمام افکار چندین ساله ات را زیر و رو کند
و همه چیز را با دیدی جدید و جذاب نشانت دهد
اصلا بشود سفیر مهربانی ! بشود رایحه حضورش !
و حالا همان مرد بر حسب اتفاق
برادر زاده دوست قدیمی پدرت باشد !
و همسر دوست پدرت تو را به آنها معرفی کند
و مادرش بخواهد که عروسش شوی ،با خیال اینکه مخالف است بگذرانی و حالا با همان لبخند که چال گونه اش را نمایش می دهد،با عطر مریم و رز به خواستگاری ات بیاید.
به جز معجزه چه می توانستم بناممش؟!
سینی را با استرس عیانی به پذیرایی بردم
نگاهم که به نگاهش افتاد ،
چشمانم را برای لحظه ای بستم
زمانی که باز کردم ،او هم نگاهش به فرش بود
خبر داشت دلم را میان مشکی نگاهش جا گذاشته ام ؟! سینی را گرداندم و آخرین نفر او بود.
نگاهم لحظه ای به موهای لختی که روی پیشانی اش ریخته بود رفت و همین شد فاجعه خواستگاری
سینی خم شد به طرفش ،خودش سریع تر دست به کار شد و سینی را از دستم گرفت.
نصف چای درون استکان روی پایش ریخته بود و این را فقط من دیدم ولی صدایش را در نیاورد و کنترل زبانم رفت به دست دلم :
چرا انقدر خوبید !
و نگاه مات و پر مهرش روی من نشست
دلم می خواست بدجنسانه بخندم :
منتظر این گونه شیطنت ها باش
روی بد کسی دست گذاشتی!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوسیوهفت] [یک ماه بعد،تهران] رز سفید و ص
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوسیوهشت]
بعد صحبت های متداول این مراسم ، راهی اتاق شدیم تا به گفته شان سنگ هایمان را وا بکنیم !
ابتدای ورود صبر کرد تا من داخل شوم و این کارش شدیدا دلم را لرزاند.
بعد هم به پیشنهاد او روی زمین نشستیم
در ذهنم یک کلمه تداعی شد
^خاکی ^
ده دقیقه ای در سکوت سپری شد ،که با جمله اش انگار تازه باورم شد او به خواستگاری ام آمده.
_ خب هر سوالی دارین من در خدمتم
سوال که زیاد داشتم اما حالا فقط تهی بودم ، تهی! آب دهانم را به سختی قورت دادم :
خواسته خودتونه اینجا بودنتونه؟!
با تعجب سرش را بلند کرد
سوالی بود که مثل خوره به جانم افتاده بود ،
باااید می پرسیدم
_ زنعمو بعد برگشت از تهران خیلی درباره شما می گفتن و خب مامان هم خیلی دنبال ازدواج کردن من بودند،بعدش هم خوب شما رو پیشنهاد دادن
قرار شد زنعمو دعوتتون کنه اهواز تا مامان بیشتر باهاتون آشنا بشه و خب تو همین دیدار اول به دل مادر نشسته بودین..
میان حرفش پریدم :
پس مادرتون خواستن نه خودتون ؟!
حس کردم کمی دلخور شد از اینکه میان حرفش پریده بودم ولی باز ادامه داد :
من احترام زیادی به تصمیمشون داشتم و دارم
و مخالف این قضیه نبودم ،فقط خواستار بیشتر آشنایی بودم همین.
با جمله آخرش کمی دلم آرام شد
_ و یه مسئله ای هست که برای همین تردید داشتم ،اینکه شما حاضرید اول زندگی مشترکتون
رو تو بیش مله شروع کنین؟!
ابرویم بالا رفت ،بیش مله قشنگ بود
خوش آب و هوا بود ولی دانشگاهم
و حرفه ای که می دانستم در تهران بیشتر خواهان دارد :
برای همیشه یا فقط برای مدتی ؟
_ برای یه مدت ،
حدودا یکی دو سال
بعد اونم بر می گردم اهواز
ولی بازم خود اهواز مشغول تدریس نمیشم
مکثم را که دید دوباره ادامه داد :
نیازی نیست الان جواب بدین
یاد جمله ای افتادم که قبلا خوانده بودم
"با عشق ممکن است ، تمام محال ها "
دل کندن از تهرانی که در آن قد کشیده بودم سخت بود..
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal