عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_وچهار °•○●﷽●○•° چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وپنج
°•○●﷽●○•°
ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونش و برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم.
هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم
هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم.
با احساس درد بازوم،رشته افکارم
گسسته شد.
ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم.
_ببخشید عزیزم
تو دلم ادامه دادم :تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته. رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم.
محمد بهش زنگ زده بودو وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش.
در و باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم
مامان سرش تو گوشیش بود
باباهم کتاب میخوند
از فرصت استفاده کردم و به بابا گفتم : میشه باهم حرف بزنیم ؟
کتابش و بست و گفت : بله بفرما
از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم.
_بابا،از وقتی فرق بین خوب و بد و تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم و بخواین .تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود.بابا من شمارو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین،منم میشناسمتون .میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید...
پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟
من که میدونم با محمد مشکلی ندارین .من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسی و تو مشکل و سختی بندازین. آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسی و اذیت کنه .
+فاطمه
نگاهم و ازش گرفتم
_بعله
+اون واقعا دوستت داره؟
_یعنی میخواین بگین متوجه
نشدین؟
+فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟
_مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون وعقایدشون و باچیزی عوض نکنن؟واسه محمد کار جز ارزش هاش به حساب میاد
+بخاطر محمد مصطفی رو...؟
_نه بابا بخدا نه.این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن .بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه...
میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ای توروخدا اجازه بدید...
+فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه .
میگی میدونی خوشبختیت و میخوام ،میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم،با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم. تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم.
ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاری و به حرفام اعتماد کنی دیگهمهم نیست حالا که بحث و به اینجا کشوندی بزار برات بگم
فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش، میخواستم امتحانش کنم. میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم.دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی.
من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختی و بعد کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرد .از من انتظار داشتی به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟
سرنوشت تو برام خیلی مهمه. آینده ات واسم خیلی مهمه. خودت برام خیلی مهمی. مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟
الان هم اونی میشه که تو میخوای،
اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی
من نه شرطی دارم نه مخالفتی، یعنی از اول همنداشتم،فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم.
رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش : فاطمه باید قول بدی خوشبخت شی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی.
واینکه،کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه.فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده.
_چشم بابا چشم
حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه.دل پرازآشوبم آروم گرفته بود
انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز و براش بگم .بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست.
ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم.
___
چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود.با مامانم و دختر خالم تو راه آزمایشگاه بودیم.از اینکه قرار بود محمد و ببینمبه شدت خوشحال و هیجان زده بودم.از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرها راه میرم.
داشتم به محمد فکر میکردم که،سارا زد رو بازومو گفت : عروس خانومپیاده شو رسیدیم.
اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد.از ماشین پیاده شدم و روسریم رو مرتب کردم.
با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل.با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود،آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود.با چشم هام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم: مامان،اونجان
رفتیم سمتشون. ریحانه که تازه متوجه ورودمون شد،ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند.بعد سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام،طبق معمول خودش و تو بغلم پرت کرد و گفت: سلام زن داداش خوشگل من
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_وپنج °•○●﷽●○•° ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشن
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وشش
°•○●﷽●○•°
محمد به مامان اینا سلام میکرد.
خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردم و نگاهم و سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرش و پایین گرفته بود.
با صدای آروم به ریحانه سلامکردم و با تشر اسمش و صدا زدم
ریحانه خندید و گونه ام و بوسید
یه قدم جلوتر رفتم که محمد هم سرش و بالا گرفت. بهش سلام کردمکه با همون لبخند روی صورتش جوابم و داد.
محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم.به محمد نگاه کردم، یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بودو یه شلوار مشکی هم پاش بود.
بهش خیره بودم که ریحانه گفت : دختره به کی نگاه میکنی؟
گیج برگشتم طرفش و گفتم :چی؟هیچکی.
ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم گفت:فاطمه آبرومون و بردی.انقدر ندید بدید بازی در نیار.
سعی کردم به حرفش اهمیت ندم.
مامان اومد و گفت: فاطمه جان، با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن.
از جام بلند شدم و به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود.
باهاش هم قدم شدم و سمت اتاق نمونه گیری رفتیم.
آزمایشگاه خلوت تر شده بود.
یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بود با دیدنمون کنار در گفت : واسه نمونه گیری اومدین ؟
_بله
رو به من ادامه داد: خانوم بشینید اینجا لطفا
وبه صندلی کنارش اشاره کرد.رفتم و روی صندلی نشستم.
محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت: ببخشید،شما میخواین ازش خون بگیرین ؟
اونم در حالی که وسایلش و از کشوی کنار دستش بیرون میاورد گفت : بله، خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده
سرمو بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم میخواستم واکنشش و ببینم که گفت :نه دیگه تا من هستم،چرا شما زحمت بکشید
بعد با لبخند رو به من ادامه داد: فاطمه خانوم لطفا پاشین.
از شدت تعجب زبونمبند اومده بود. از جام بلند شدم و کنارش ایستادم
اونآقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین ؟ مگه بیکاریم که وقتمون و میگیرین؟
داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت : ببخشید که وقتتون و گرفتیم
اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد.
یه پیرمردی روی صندلی نشست.
با رگبند محکم دستش و بست. دلم برای پیر مرده سوخت،اون آقا هرچی لج از محمد داشت و سر پیر مرد بیچاره خالی کرد.یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت.
هنوز از کار محمد گیج بودم.
هم خندمگرفته بود،هم متعجب شدمو هم از سیاستش ترسیدم.محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت ومنم پشت سرش میرفتم.
یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره.
رفتیم طرفش که گفت: اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین.
محمد نشست و آستین پیراهنش و بالا برد.
فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد،با تمام وجودم لبخند بزنم. مهم بودن برای محمد،حس خیلی لذت بخشی بود.
داشت ازش خون میگرفت که محمد
به صندلیش تکیه داد و سرش و بالا گرفت.
کارشون تموم شده بود. ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت.
از صندلی بلند شد و آستینش ودرست کرد.
رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت،مشخص نیست، شاید یک ساعت دیگه.
باهم به سمت مامان اینا رفتیم.
مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟
محمد:از من نمونه خون گرفتن،ولی از فاطمه خانوم نه...!
مامان:چرا؟
به محمد نگاه کردم و منتظر موندم که اون جواب بده.بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن،یک ساعت دیگه میان
مامان:من باید برم،دیرم شد.دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟
محمد جدی جواب داد:هستن،ولی خانوم نیستن!
مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین،ما فاطمه خانوم و میرسونیم.
مامان:باشه من که مشکلی ندارم. ببخشید من باید برم بیمارستان وگرنه میموندم.
رو به سارا ادامه داد: خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره !
سارا:چرا،شما برید من میام
مامان با ریحانه خداحافظی کرد و رو به محمد گفت:ممنونم پسرم،مراقب خودتون باشین.فعلاخداحافظ
بدوناینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از آزمایشگاه بیرون رفت.سارا بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت :فاطمه جون این پسره خیلی سختگیره،از الان اینجوریه پس فردا که باهاش ازدواج کنی بدبختت میکنه.یخورده بیشتر فکر کن.هنوزم وقت داری ها.بیا و همچی و بهم بزن، تو نمیتونی با همچین آدم سختی کنار بیای
پریدموسط حرفش:
_ساراجان،ممنونم از نصیحتت!مامان منتظرته،برو.
یه پوزخند زد و دور شد.
کنار ریحانه نشستم.نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و پلک هاش و بسته بود.
کنار من یه صندلی خالی بودکه اون طرفش یه خانومنشسته بود.محمد به صندلی نگاهی انداخت و دور شد. با چشم هام دنبالش کردم.
به فاصله چند ردیف از ما یه صندلی خالی کنار دیوار بود که رو اون نشست و به دیوار تکیه داد.
ریحانه با گوشیش سرگرم بود
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_وشش °•○●﷽●○•° محمد به مامان اینا سلام میکرد. خجالت زده ریحانه
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وهفت
°•○●﷽●○•°
ریحانه با گوشیش سرگرم بود.
دلمطاقت نیاورد.حس کردم حال محمد بد شده .رنگ به چهره نداشت.با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتم
از یه خانمی هم که تو یه اشپزخونه ی کوچولو ایستاده بود چندتا قند گرفتم و توش انداختم.یه قاشق یک بار مصرف مربا خوریم ازش گرفتم و همونطور که هَمِش میزدم،به طرف محمد رفتم.
کنارش که ایستادم چشمش و باز کرد
با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟
کوتاه جواب داد:خوبم
به لیوان تو دستم خیره شد.
با سرعت بیشتری قاشق و تو آب چرخوندم و گفتم:اَه،چرا حَل نمیشه؟
مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم.
ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟
محمدخندید و نگاهش و از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه!
گیج به لیوان نگاه کردم و تو سرم زدم.
ریحانه هم خندید.
برگشتم و یه لیوان دیگه برداشتمو توش آب جوش ریختم.پنج تا قند بهش اضافه و کردم و با قاشق همش زدم تا خنک شه.
رفتم سمت محمد.بعدیک دقیقه که لیوان و نگه داشتم تا خنک شه، خواستم لیوان و به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم. سرش و پایین گرفت.لیوان و به دستش دادم و خودم هم روبه روش ایستادم.
آب قند و سرکشید و بدون اینکه بهمنگاه کنه گفت : دستتون درد نکنه
با نگرانی بهش خیره شده بودم. ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت :بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم،من برم سرجام بشینم.
محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست.حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه.
چند لحظه بعدازش فاصله گرفتم و روی صندلی ردیف وسط نشستم.طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود.سنگینی نگاه محمد و حس میکردم و با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد وبه طرف پذیرش رفت.
چند لحظه بعد برگشت.سرم و پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته.
کاری که کرده بود باعث تعجبم شد.
اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست. سرمو بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم.
تسبیحی که براش خریده بودم و از تو جیبش برداشت و ذکر میگفت.
بلاخره خودم و راضی کردم و برگشتم طرفش و گفتم: چرا حالتون بد شد؟
همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت :یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم. خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم،واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم.
دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟
سرش و به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد.
+به لطف آب قند شما،عالی...!
یاد سوتیم افتادم و آروم خندیدم. فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد ، که بعد ازاین جمله اش خندید.
یاد حرف های سارا افتادم.اگه من فاطمه ی قبل بودم و محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش شم، واقعا اینطور زندگی کردن برامسخت بود،ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه،بر عکس تصور سارا!
دوباره کارهای امروزش و حرف هاش و به یاد آوردم و خندم گرفت.
دلممیخواست زودتر بهم محرم شه،تا بتونم دستش و بگیرم و بگم که چقدر خوشحالم از بودنش
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_وهفت °•○●﷽●○•° ریحانه با گوشیش سرگرم بود. دلمطاقت نیاورد.حس
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وهشت
°•○●﷽●○•°
روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم
نگام به آینه روبه روم بود.تو این هفته ما بیشتر خریدهامون و کردیم فقط مونده بود یه سری چیزها که محمد بایدبرام میگرفت.
چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد،همراه پدر ومادرمن، علی،محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده شه.
هیجان زیادم باعث لرزش دست هام شده بود.هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن شم نمیتونستم به محمد نگاه کنم.هم از نگاه بابام میترسیدم،هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنم و میگن دختره چه سبکه!
به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم
قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم شم.به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه ...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود.آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش.با اجازه ما صیغهه رو خوندن،و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا،کلی اشک وغصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...!
اجازه داشتم کسی وکه کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم.
با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدم و قبل اینکه کسی متوجه اشون بشه پاکشون کردم
زل زده بودم به دست هام و از خجالت سرم و بالا نمیاوردم
الان که بهش محرم شده بودم
یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم.امروز لباس خاصی نپوشیده بودم.قرار شد عقدمون رو نیمه ی شعبان بگیریم.
لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم تا همون زمان بپوشمشون.
با صدای ریحانه به خودم اومدم.خم شده بود کنار سرم و:
+فاطمه جان
_جانم؟
+دستت و بده
با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که:
+این چیه؟دست چپت رو بده!
تازه دوهزاریم افتاد.دلم یجوری شد.
با لبخند دستم و گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت.
به حلقم نگاه کردم،دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم.
یه حلقه ی دور نگین نقره ای بود.
به نظر پلاتین میرسید
ریحانه گونم و بوسید و گفت
+مبارکت باشه عزیزم
بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده.
بلند شدم و کنارش ایستادم.
دستم و گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت. باباهم اومد و بغلم کرد.بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن.
علی و محسن هم اومدن سمتم و تبریک گفتن.
دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم وتو چشم های محمدم خیره شم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم.حواسم ازش پرت بود،که بابا گفت
+فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم
سمتش برگشتم
با لبخند به آینه خیره بود.
منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید.
از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان.
_
یه پیراهن آبی روشن تنش بود
محاسنش قشنگ تر از همیشه به نظر میرسید.با محسن دست داد وطرف ماشین ما اوند.
به بابام نگاه کرد و:
+ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم
بابا جدی گفت:
+ان شالله
ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت.با یه لحن قشنگ تر گفت:
+دست شما هم درد نکنه
سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم که گفت
+خدانگهدار
به زور تونستم لب باز کنم
_خداحافظ
چند ثانیه بعد بابا استارت زد و ازش دور شدیم،دلم نمیخواست ازش جدا شم.این جدایی و انتظار برام سخت تر از همیشه بود!
کاش همراه ما میومد.
تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد.
یه پیامک،از یه شماره ی ناشناس بود.
بازش کردم.نوشته بود
"رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :)
دوستت دارم!
دیگه مطمئن شده بودم که محمده!
چشم هام و بستم تا بتونم جملش و تو ذهنم تجزیه کنم
خیلی حالم خوب بود.دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم،فقط چشم هام و ببندم و به همین خوبی ها فکر کنم
همین اتفاق های ساده وقشنگ...!
هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه.تو راه بودیم که،بابا ایستاد.از ماشین پیاده شد.
_کجا؟
گفت:
+یه دقیقه صبر کنین الان میام
یه نفس عمیق کشیدم
تو آینه به چشم های مامان نگاه کردم که روم زوم بود.یه لبخند زد و سرش و برگردوند.چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد
"امشب هیئت ببینمت"
براش یه "چشم" فرستادم و گوشیم و روی صندلی گذاشتم.
لبخندم کنترل نشدنی تر از همیشه شده بود.چشمم و بستم و از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم.
چون جشن بود یه روسری قواره بلند
که ترکیبی از رنگ های شاد و روشن داشت سرم کردم و با مدل جدیدی که یاد گرفته بودم بستمش.
از آینه فاصله گرفتم تا بهتر خودم رو ببینم
روی مانتوی نباتی رنگم که تا بالای زانوم بود دست کشیدم.
پاچه ی شلوار کتان کرم رنگم و مرتب کردم.چادر و گوشیم رو برداشتم و بیرون رفتم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| رهبــر فــرزانهے مـا -{😊}-
/° اے عـلـے روزگـار -{👌}-
°\ وارثـ خـونهاے پـاڪ -{😉}-
/° و از خمـينے يـادگـار -{🌹}-
°\ يـا علـے جــانـ -{💚}-
/° مقتـداے مــنـ تـويے -{💪}-
°\ رهبــر مـنـ، مرجــعـ مـنـ -{🙂}-
°| پيشـواے مـنـ تـويـے -{✋}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(127)📸
#ڪپے⛔️🙏
🌹| @Asheghaneh_Halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
\\ هرچہ از عمر ازدواجتون بیشترمیگذره؛نیازهمسر شما،بہ ابراز عشق، و مهرورزے شما، بیشتر ميشہ...😌\\
|| مهرورزے ،مختص زمان نامزدے نیست!
لطفا جدے بگیرید! ||
#باهردوهستما
#خانماآقا😉
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482
اعـــضاے جدید💐
از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌
با رمانـ فوق العــاده#ناحــلهـ😍
#پارتـ_اوݪ
😜•| #خندیشه |•😜
هـــر جــا سخــن از برجـــام ست
نــــام موگرینے مےدرخشد😂✍
خـــبر دارم بــــراتون باقـــلوا☕️
فـــعلا چـــایـــو بنــوش تــا بگــم🎤
🇮🇹 فـــدریـڪا جـــانــو
ڪه میشنــاسین همـــون
شخـــصے ڪه 2 ساعتـــه
مجـــلس رو با 229 نمـــاینده
فــــرستــاد هــــوا😂😂😅
یعنـــے بعضےاشون ڪه تــوے
اخـــبار مےدے خوابــــن💤😴
اینجـــا از مـــیزا و صنـــدلیاے
مجــلس بالا مےرفتن😂😉
خـــود موگــــرینے از ایـــن
همـــه طـــرفدار شوڪ شد🙂🙃
حـــالا بگذریــم گفتــــم
یـــه تجـــدید خاطـــره ڪنیم😁
مــــوگـــرینے بـــیانیـــه داده🎤
و اعــــلام بفـــرموده👇
ڪمڪ 18 میلیون یورویے💵💸
اتـــحادیــه اروپـــا بـــه ایــــران🔨
خـــداقـــوت دلـــاور خــطه ایتالیا🇮🇹
•|| خندیـــــــــ😜شـــــــه نوشتــــ✍||•
بـــابا فــــرے جــون راضے
بـــه زحمــــت نبودیم😂
مـــا رو شـــرمنده خـــودت ڪردے🙈
حـــالا یـــه بــــار دیگــــه بیـــا
ایــــران بــــرات جبــــران مےڪنیم😂
ولــــے بــــزار روشنـــت ڪنم👌
ایـــن پـــولے ڪه کمڪ ڪردے
خــــرج یــه ماهه قــــاقـــا لیلیه🍰🎂🍦
آقــــازاده هامــــونه😌😌 یــا نه
بـــزار روشنتـــره ڪنم خـــرج
خـــرید یڪی از مـــاشیناشونه🚙
دلبنــــدم ما صـــادرات نفتمـــون♻️
در روز از 8 هــــزار تُـــن⚠️
بیشتــــر میشــــه بـــه عبـــارتے👇
55 میلـــیون دلار😜😄😉
بـــه پـــوله شـــوما میشه👇
حـــدود 50 میلیون یــــورو😜
بـــــرو فـــدریڪا بـــه ڪـــارت فڪر
ڪــــن🙂😃
شــــما جیــــب مـــا
رو نــــزن خـــــواهــــرم☺️😉
ڪـــمڪ ڪـــردنت پیشڪش
ڪــــدخـــدا😄😅
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪ⛔️
ڪلیڪ نڪنے صــادرات میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
Panahian-Clip-Ghadir 1.mp3
1.93M
#شهید_زنده
🎧| #استـادعلیرضاپنـاهـیـان:
•میدونے ثواب غذا دادنـ🍲
براے غدیر چقدره؟!
🤔| ڪافیه خانمها به همسرانشان اصرارڪنند ڪه براے غدیر سفـره بندازنـد...
#حتمانشـربدید❤️
🕊| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
🔰رهبـَرانقـِلاب:
خب، به خیلے از مسائل ڪشور شماهـا اعتراض دارید و بسیارے از این اعتراض ها هم وارد است -نهاینڪه وارد نیست- منتـهـا یڪ تفاوتے ڪه بین شماے #جوان و پُرشور با منِ روزگـارِ فراوان گذرانـده هست، این است:
دیر بماندم در این سراے ڪهن من
تا ڪهنم ڪرد صحبت دے و بهمن
ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇
🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
[😊] بِلَمـ اینـجا دایَـمـ سَمـ🙈
اَجـه منو پیداااا تَلدینـ😌
دااااااااالـے😜👋
دیدینـ نَـتونستیـن پیدامـ تُنینـ😬
[😎] آره تـو بردے😘
اصلا پشتـ شیشه دیده نمیشدے😕😅
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے⛔️🙏
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
••✾...______😍______...✾••
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
•🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_وهشت °•○●﷽●○•° روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم نگام به آینه رو
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_ونه
°•○●﷽●○•°
مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم
داشتم کفشم و میپوشیدم که با صدای بوق ماشین ،فهمیدم آژانس اومد.گوشیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.چند دقیقه بعد رسیدم.
کرایه رو دادم و رفتم تو حسینیه و
قسمت خانوم هایه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم و به محمد پیامک فرستادم :من اومدم!
چنددقیقه بعد جواب داد: تنها ؟
+بله !
جوابی نیومد .گوشیم و کنار گذاشتم.
جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود
تقریبا بیشترشون هم و میشناختن
داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردم وباهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید : عزیزم شما خانوم آقا محسنی ؟
گفتم :نه
منتظر بود جمله ام و کامل کنم
جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم.انگار هنوز باورم نشده بود .دل و زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم :خانم آقا محمدم ،آقای دهقان فرد.
خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدبا خوشحالی گفت :عزیزدلم!
کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم.مراسم شروع شده بود.
چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن،ولی من بغض کرده بودم.دلم میخواست از ذوق گریه کنم
جو خوبی داشتن. خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی.
انقدر خندیدیم و به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم هم یادم رفت!
مراسم تموم شد.کلی انرژی گرفته بودم.با اینکه محمد و ندیده بودم حس میکردم کنارمه .دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود .
روسریم و روی سرم درست کردم و از تو صفحه ی گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم.از جام بلند شدم و با خانوم ها خداحافظی کردم .
همشون رفته بودن وفقط من موندم .
میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش.
چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه.
وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در.
نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردم و نگاهمو ازش برنداشتم.با صدای سلامش به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم
_سلام
یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت :کسی نیست؟
_نه همه رفتن .منم میخواستم برم که...
حرفم و قطع کرد و گفت :کجا برین ؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت : همراه من بیاین . بچه ها میخوان بیان این قسمت و تمیز کنن.
کفشم و پوشیدم و دنبالش رفتم
تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد،تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد
جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت :نمیاین داخل؟
کفشم و در آوردم و رفتم داخل.
با دقت به اطراف نگاه کردم.
اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزهانشدم.
چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک و تقریبا پر کرده بود.
یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد
برگشت سمتم و گفت : من چند دقیقه اینجا کار دارم .اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم !؟
خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندم و گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم....
تا کلمه آژانس و شنید جوری برگشت طرفم و نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه .از ترس اینکه فکر کنه عجله دارم و میخوام برم گفتم :عجله ای ندارم.
لبخند زد و گفت
+خب پس بشینید
نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود
نشستم روی صندلی و زل زدم به دست هام که از هیجان یخ شده بودن .داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام ،تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم...
خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد.
سرم و آوردم بالا که محمدو با چشم های خندون بالا سرم دیدم
نگاهش انقدر قشنگ بود که
زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم.
لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود
حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم. دری که طرف حسینه آقایون بود باز شد یکی گفت :محم..
با دیدن ما حرفش و قطع کرد
یه پسر جوونی بود
چشماش از تعجب گرد شده بود
سرم و انداختم پایین که گفت :
همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما.مذهبی نماهای ...پیش مردم یه جورین،تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین ؟! حداقل حرمت هیئت و نگه میداشتی آقا محمد!
آقاش و با یه لحن خاصی گفته بود.
با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخندبه پسره زل زده بود .
پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت :فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه ؟
وقتی سکوت محمد و دید ادامه داد:
آره دیگه حق داری خفه شی فکر نمیکردی مچت و بگیرم
تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت :برو بیرون خانم اینجا حرمت داره
سکوت محمد اذیتم میکرد
از جام بلند شدم و داشتم میرفتم طرف در که
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_ونه °•○●﷽●○•° مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل
°•○●﷽●○•°
محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن.
با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.
همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم .
چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!
چند دقیقه بعد برگشت
چشام به حلقه ی تو دستام بود
نمیخواستم دیگه نگاش کنم
بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من.
مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا
+ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟
از جام پاشدم و
_این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد.
منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت
+این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد.
شما به بزرگی خودتون ببخشید
از حرفش یه لبخند زدم
بازم چیزی نگفتم
محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود.
رسیدیم به ماشینش.
درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد
+بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین
میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد
+دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم
_نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و
+پس چرا...؟
سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست
دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.
____
محمد
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید .
شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد.
برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم
_دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه!
شکلات و از دستم گرفت و
+ممنونم
_خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم.
کاکائوش و نصف کرد
نصفش و گذاشت تو دهنش
منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد.
نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم.
بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم
با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم.
دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم
ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و
+دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم
_فاطمه خانم
برگشت سمتم
دوباره نگاهمون گره خورد.
_به خانواده سلام برسونید
+چشم
خواست برگرده که گفتم
_و...
دوباره برگشت سمتم که ادامه دادم
+مراقب خودتون باشین
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل °•○●﷽●○•° محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت س
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل_ویک
°•○●﷽●○•°
شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم.
ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی.
دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟
چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین.
درو باز کردو روی صندلی عقب نشست.
فاطمه :سلام
ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟
فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری
ریحانه : خوبم خداروشکر
از تو آینه بهش نگاه کردم که
سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم.
پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم...
چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن.
کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم
از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم
ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست
حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم.
____
فاطمه
کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم.
ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند.
من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم
ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا
یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟
دلمنمیخواست این سوال و بپرسه
بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازمندارم.
ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟
قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد
با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم.
دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد...
من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن.
____
محمد
حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد.
با تعجب به سمت ریحانه برگشتم
بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها.
از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه!
نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته...
____
فاطمه
رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد.
همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود
سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد .
دوباره گفت :فاطمه خانوم
سرش و سمتم چرخوند .
حس کردم دلم ریخت .
هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم.
اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد
گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد .
از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم.
محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد
قند تو دلم آب شد.
به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه!
خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود
ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله
ریحانه :خب پس بریم داخل
رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن.
تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم.
محمد:دوستش دارین ؟
نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟
_این خیلی خوشگله
حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟
گوشیم زنگ خورد
حلقه و از دستم در اوردم و به تماس جواب دادم
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_ویک °•○●﷽●○•° شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم. ریحانه
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل_ودو
°•○●﷽●○•°
_جانم مامان کجایی؟
+سلام من شیفتم تموم شد شما کجایین ؟
آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست
با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم.
دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته
چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش
مامان اومد داخل و سلام کرد
ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد
+سلام پسرم خوبی؟
محمد:سلام ممنونم
مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟
_چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد
نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه
به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم
مامان به محمد گفت :شما از هیچکدوم خوشتون نیومده
محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد
آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید
بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم
بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه
از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت
لبخند زد و گفت :مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه خیلی قشنگه
صداش آروم بود ولی مامان شنید وبالبخند نگامون کرد
وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد
شیطنتم محو میشدو مظلوم میشدم
پول حلقه ها روحساب کردیم
قیمتشون تقریبا یکی بود
اومدیم بیرون ومحمد هردوتاحلقه روبه مامان داد
ریحانه گفت میخوادطلاهاشو ببینه برای همین داخل موند
مامان رفت سمت ماشینشو
+جایی میخواین برین بازم؟
بهش نگاه کردمو
_نه کجا؟
مامان بهم تنه زدو
+با تو نبودم،با آقا محمد بودم
خجالت کشیدم محمدگفت
+نه کار خاصی نداریم ولی بمونیدمن برم یه چیزی براتون بگیرم
مامان گفت
+نه زحمتتون میشه من بایدبرم خونه عجله دارم دست شما دردنکنه پسرم
محمد لبخند زدو
+خواهش میکنم چشم اذیتتون نمیکنم
رفتم سمت ماشین مامان که محمدگفت
+کجا؟
_برم دیگه
+نه شمابمونیدمامیرسونیمتون
ازماشین مامان فاصله گرفتم وباهاش خداحافظی کردم که گفت
+زودبیاخونه کارت دارم
_چشم
با فاصله پیش محمد ایستادم
اونم ازمامان خداحافظی کرد وبه من گفت
+یه چنددقیقه صبر کنیدبیزحمت الان میام
سرم و تکون دادم
دور شد یه نفس عمیق کشیدم واز پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه
سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد بلند گفتم
_مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی
+اولا سلام بردختر عموی خوشگلم
دوماحالت چطوره واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته
فراموشی رسم مانبود
در همین حین ریحانه باصورت پراز بهت از مغازه خارج شدو دوییدسمتم
دلیل رفتارش ونفهمیدم
دستم وکشیدو فاصلم وبا مصطفی بیشترکردکه باعث شدمصطفی بگه
+وااین چه وضعشه
بابرگشتن مصطفی منم برگشتم
محمد اومده بود
حس کردم یکی قلبم وازجاش کند
مصطفی برگشت سمتمو
+فاطمه هنوز دیرنشده،هنوز وقت داری برگرد خوشبختت میکنم من هنوز عاشقتم
دوباره گریم گرفت
نمیتونستم خودم و کنترل کنم
همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟
سرم گیج میرفت
حس کردم پاهام شل شده
عجیب بودبرام که محمد واکنشی نشون نداد دست ریحانه رومحکم گرفتم میخواستم برم ولی نمیتونستم
وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد
همه ی دنیاروسرم آوار شده بود
همه چی دورسرم میچرخید
محمد دست مصطفی روگرفت
+چراول نمیکنی آقا مصطفی
کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی بازندگیمون چیکارداری؟چرا واقعیتو قبول نمیکنی چرا شَرِتو کم نمیکنی اززندگیم
چندتا نفس عمیق کشید
هولش داد واومد کنارمن
حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم
ادامه داد
+توپررو تراز اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم
گفتم نزدیک زندگیم نشو
فک کردی هربار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری
نه داداش نه اینطوری هام که فکرکردی نیست وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شدمیفهمی باکی در افتادی
مصطفی بهش یه پوزخندزد
ریحانه راه افتادترسیدم زمین بخورم
محمدجلو میرفت و ماهم پشتش
رسیدیم به ماشینش
ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جداشد و گفت که خونه شوهرش میره
محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد
ریحانه در جلوی ماشین وباز کرد و گفت بشینم
میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه بهش نگاه کردم ک سرش وبه فرمون تکیه داده بود گوشیش دستش بودو هرثانیه به پاهاش ضربه میزدداشتم از ترس وامیرفتم
ریحانه درو بستوازمون فاصله گرفت محمد هنوز تو همون حالت بود
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| صـد واے به احـوالـ تــو -{😜}-
/° شـاهـِ عـربـستــانـ -{😡}-
°\ گـر حڪمـ جهــادمـ بـدهد -{✋}-
/° رهـبـــرِ ایـــــرانـ -{💚}-
°\ ڪاخے ڪه در آنـ -{}-
/° مثـلـ سگانـ لانه گزیـدے -{🐶}-
°\ چشـمے به هـمـ آرے -{😉}-
°| ڪُنَمَش ڪلبهے ویـــرانـ -{💪}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(128)📸
#ڪپے⛔️🙏
🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه
/🌸/ صبـ🌤ـحے
ڪه ڪـنار منــ😌ـ
#تو باشے خوبـ استـ
با خـ😊ــنــدهے خــود
عـشــقــ💕ـ بپاشےخوبـ استـ
برخـیز و براے هر دومانـ😍ـ
چـــ☕️ـ☕️ــاے بـریـز
لبـخــنــد بــزنــ☺️ـ
در ایـن حـواشـے
خوبـ استـ👌 /🌸/
#سلام_صبحتون_عاشـقانه_حـلال😍
🍃🌊|| @asheghaneh_halal