•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
⛔️توهین نکنید
برای اینکه عصبانیت تان را بدون سرزنش و توهین به طرف مقابل به زبان بیاورید از کلمه «من» استفاده کنید.
به جای اینکه بگویید:
✖ «تو اعصاب من رو داغون می کنی! تو عذابم میدهی! درکم نمی کنی! تو نمی فهمی! تو همه چیز را تحمیل می کنی و…»
😵😨
✔ بگویید: «من عصبانی هستم! حال من خوب نیست! من نمی توانم این تصمیم را قبول کنم! برای من سخت است با این مساله کنار بیایم.»
☺️👌🏻
به امتحانش میارزه؛ نه؟😉
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
+بابایی من میتلسم🥺
-- میدونم میترسی عزیزم ولی
بابایی پیشته دخترم🫂❤️
پدر و مادرهای عزیز!
کودکانباسهترسطبیعیبهدنیامیان:
¹: ترس از پدیده جدید و تازه
²: ترس از خالی شدن زیرپا
و تـرس از بلندی..
³: ترس از صدای بلند❤️🩹
حالا چیکار کنیم که نترسن؟!🤔
⇦با بچه خودمون همدلی کنیم
و بگیم که میدونم میترسی...
⇦بذارین در مورد ترسش باهاتون صحبت کنه.بپرسید چه کمکی
میتونین انجام بدین...
⇦بهش اطمینان بدین مراقبش هستین و به او اطمینان دهید وقتی که خوابیده است به او سر میزنید و برق راهرو رو روشن بذارین...
⇦اگه از تنها خوابیدن میترسه مدتی رو کنار تختش باشین تا خوابش ببره
(هرگز به بهونه ترسش کودک رو نیارین تو تختخوابتون)
#برای_ترسی_چندساله
#برای_کودکان_فلسطینی🇯🇴
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•💚 تو باشی و
من و😌
یک شب پاییز...🍁
⃟ ⃟•❓چه می خواهم
دگر هیچ و👌
دگر هیچ و دگر هیچ...😉
شیرین عزیزی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1968»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
🖤••
با عرض پوزش از کانالهایی که باهاشون تبادل گرفتیم...
قلب هممون تحت فشاره
خدایا به آبروی اهل بیتت
و به خاطر مظلومی اون بچه های بیگناه
عجل لولیک الفرج...💔
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
حضرتمحمّد(ص):
•°😇°•هركه با مردم چنان رفتار
•°👀°•كند كه دوست دارد آنـان
•°⚖°•با او رفتار كنند،عادلاست
#حدیث_روز
#فلسطین
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💍𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
من اونقدری دوستت دارم
که سهراب سپهری میگه:↯
در رگهایش من بودم
که میدویدم...🥺🫀
#انت_حیاتي_و_روحي
#طوفان_الاقصی
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💍𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
• پنـــج ساله برام خواستگار میاد،
اما ازدواجم سر نمیگیره 😢
• بیست و هففففت سالمه،
اما هنوز ازدواج نکردم 😫
• تا حالا پونزده تا خواستگار برام اومده،
اما نشده ازدواج کنم 😭
برای خیلیا
توی دوران قبل ازدواج
😢 یه مرحله وجود داره که
خسته میشن!
استرس خواستگاری کم نیست...
اما توی این مرحله
نکتهای که باید بهش توجه شه
💜👈 اینه: #فریب_خستگی رو نخوریم
🍃 تحقیق نکردن درمورد خواستگار
⛅ راه ندادن خواستگار و امتناع از ازدواج
🍁 درنظر نگرفتن اولویتهای مهم مثل
اخلاق و ایمان، برای پاسخ دادن به خواستگار
🍂 عجلهی بیش از حد و شتابزدگی در تصمیمگیری
👆 اینها مواردی هستند که
میتونه در اثرِ
خستگی پیش از ازدواج
رخ بده و ما رو از تصمیم درست
برای آیندهمون، دور کنه
در کنار صبر و تحمل،
توی هر شرایطی
🌸 تصمیم عاقلانه
🌸 و توکل به خدای بزرگ
برای ازدواج موفق، اهمیت داره...
💝 پس لطفا تا پیش از ازدواج
#خسته_نباشید !!
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪°
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🤠 چارلی چاپلین و
عروسکی منتصب به ایشون
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 تو دوران بچگی هر وقت قهر میکردم
و غذا نمیخوردم بعد مامانم میگفت:
«ولش کنید حتما گرسنهش نیست»
یک خنجر به سمت قلبم پرتاب میشد😞
#طوفان_الاقصی | #غزه | #فلسطین
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 723 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
حضرت رضا ( ع ) همیشه
به اصحاب خود مىفرمود :
بر شما باد به اسلحهپیامبران .
گفته شد : اسلحه پیامبران چیست ؟ فرمود : دعا🙏
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_بیستوششم خانباجی عصبانی زیر لب لا اله الا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستوهفتم
با خودم گمان می کردم که از فرصت استفاده کرده و خوابیده و حالا من چه طور باید او را صدا بزنم و بیدارش کنم اما همین که در اتاق را باز کردم و پرده را کنار زدم دیدم مشغول نماز است.
هنوز تا اذان صبح مانده بود.
به گمانم نماز شب یا نماز مستحبی دیگری می خواند.
خودم را درست و حسابی خشک نکرده بود و باد پنکه سقفی اتاق باعث شد کمی سردم شود.
به طرف رختخوابی که گوشه اتاق پهن شده بود رفتم.
روی تشک نشستم و لحاف قرمز رنگ را دور خودم پیچیدم.
گرم شدم و چون تمام شب را بیدار بودم چشمانم کمی سنگین شد و همان طور نشسته خوابم برد.
نمی دانم چقدر خوابیدم اما او که صدایم زد بیدار شدم.
هوا کمی روشن شده بود.
وقتی خواب بودم انگار فراموش کرده بودم که دیشب چه اتفاقی افتاده است و او حالا محرم و شوهرم است.
اول که چشم باز کردم و او را روبرویم و دستش را بر شانه ام دیدم ترسیدم و قلبم به شدت می تپید اما کم کم یادم آمد.
سریع از جا برخاستم و به حیاط رفتم.
با آب حوض وضو گرفتم، به اتاق برگشتم و نماز خواندم.
او در گوشه اتاق نشسته بود و قرآن می خواند.
نمازم را که تمام کردم همانطور سر جانمازم نشستم.
کمی ذکر گفتم و بعد ساکت نشستم و به او چشم دوختم.
احمد قرآن را بست، بوسید و بر روی طاقچه گذاشت.
لبخندی به من زد، از جا برخاست و روبروی آینه ایستاد.
از داخل جیب کتش که روی طاقچه بود شانه ای در آورد و موهایش را مرتب کرد.
کمی عطر زد و بعد مشغول بستن کراواتش شد.
هوا روشن شده بود.
بوی اسپند داخل حیاط پیچید.
هر روز صبح موقع طلوع آفتاب خانباجی در حیاط اسپند دود می کرد.
صدای خانباجی از پشت در اتاق به گوشم رسید که صدایم می زد .از پنجره سلام دادم.
جواب سلامم را داد و گفت:
تو مهمانخانه سفره پهنه.
آقاجان و مادرت هم منتظر شما هستند که با هم صبحانه بخورید.
_چشم الان میآییم.
احمد کتش را پوشیده بود.
تمیز و مرتب و آراسته کنار آینه ایستاده بود و با نگاهی محبت آمیز خیره ام شده بود.
به سمت رختخواب رفتم. تشک و لحاف را جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتم.
جلوی آینه ایستادم و چارقدم را مرتب کردم.
جرات نکردم آن را در بیاورم هم خجالت کشیدم هم ترسیدم احمد موهای شانه نخورده و در هم گره خورده ام را ببیند و در نظرش دختری شلخته جلوه کنم خصوصا که دیدم او چقدر وقت گذاشت تا جلوی آینه خودش را مرتب کند.
به سمت در رفتم و تعارف کردم تا خارج شود.
او هم آرام لپم را کشید و لبخند زنان از اتاق خارج شد.
جلوی مهمانخانه که رسیدیم خانباجی را دیدم که با سینی چای به سمت مهمانخانه می آید.
احمد سلام و احوالپرسی گرمی با او کرد و تعارف کرد اول او وارد شود
مرا هم جلو انداخت و خودش یا الله گویان بعد از من به اتاق آمد.
آقاجان، مادر و محمد علی سر سفره نشسته بودند.
محمد امین و حمیده همیشه در اتاق خودشان و جدا صبحانه و غذا می خوردند و امروز هم نیامده بودند.
من با سری پایین و خجالت زده سلام کردم و کنار سفره ایستادم ولی احمد خیلی گرم و صمیمی احوالپرسی کرد و با محمد علی دست داد و کنار من ایستاد.
آقاجان تعارف کرد بنشینیم و من هم با شرم کنار احمد بر سر سفره نشستم.
خانباجی هم سمت دیگرم نشست و استکان های چای را جلوی مان گذاشت.
محمد علی دقیقا روبرویم بود و نگاه سنگینش را حس می کردم ولی
آقاجان طوری رفتار می کرد انگار که احمد سال هاست با ماست و غریبه نیست.
آقاجان که هر جمعه صبح برای دعای ندبه به مسجد می رفت از خانباجی پرسید:
شما هم میایید بریم مسجد؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستوهشتم
خانباجی استکان چایش را سر کشید گفت:
نه آقا امروز کلی کار دارم.
یکم دیگه خواهرام میان خونه رو جمع کنیم. شما برید التماس دعا.
آقاجان گفت:
شرمنده همه زحمت های قبل وبعد مراسم افتاد رو دوش شما
خانباجی گفت:
این چه حرفیه آقا وظیفه است.
محمد علی سریع از سر سفره بلند شد تشکر و خداحافظی کرد تا برود.
مادر در حالی که لقمه ای را که برای آقاجان درست کرده بود را در دست آقاجان می گذاشت پرسید:
کجا با این عجله بشین صبحانه تو بخور
محمد علی گفت:
ممنون خوردم
با بچه ها قراره بریم کوه های خلج تا غروب بمونیم.
مادر گفت:
نمیشه بری
محمد علی جا خورد. آمد نشست و علت را پرسید.
مادر گفت:
دیشب خانم والده احمد آقا وعده گرفتن امشب بریم خونه شون برای پاگشای رقیه
محمد علی گفت:
حالا چه عجله ایه؟
نمی شد بندازن برای چند شب دیگه هفته دیگه
مادر لب گزید و با چشم و ابرو به احمد اشاره کرد که زشت است.
آقاجان گفت:
نه باباجان، نمیشه
احمد آقا فردا راهی سفرن تا ده دوازده روزی کارش طول می کشه واسه همین گفتن امشب بریم که تاخیر نیفته.
محمد علی گفت:
آخه من نمی دونم مطمئن نیستم زود برگردم.
پس شماها برین از طرف من عذرخواهی کنید.
مادر دوباره با چشم و ابرو به احمد آقا اشاره کرد و لب گزید و گفت:
عه ... نمیشه زشته
بعدشم دیشب عقد خواهرت بوده الان کلی کار روی سرمون ریخته وقت کوه رفتن نیست. بذار واسه هفته دیگه
محمد علی با اعتراض گفت:
مادر جان اون روزی که ما قرار خلج رو گذاشتیم هنوز صحبت خواستگاری رقیه هم نبود چه برسه به عقدش
نمیشه این همه برنامه و قرار مدارو بهم بزنم.
آقاجان گفت:
باشه بابا جان برو
ولی قبل غروب این جا باش.
ما نماز مغرب بخونیم راه می افتیم بریم.
دیر کنی کلاه مون میره تو هم.
محمد علی خوشحال از جا برخاست و گفت:
چشم آقاجون قبل غروب خونه ام.
به سمت در رفت خداحافظی کرد و رفت.
مادر به آقاجان اعتراض کرد و گفت:
آقا چرا قبول کردین؟ اگه دیر بیاد چی؟
آقاجان گفت:
غصه نخور خانم جان.
پسرم مرد شده سرش بره قولش نمیره.
ان شاء الله زود میاد و همه با هم سر وقت میریم و شرمنده خانواده حاج آقا صفری نمیشیم.
احمد از خوردن دست کشید و تشکر کرد.
هرچه مادر اصرار کرد باز هم بخورد تشکر کرد و گفت سیر شده است.
کم کم سفره را جمع کردیم که آقاجان کنار احمد آقا نشست .
احمد رو به آقا جان گفت:
آقاجان شرمنده می دونم پر روئیه و رسم نیست
ولی خودتون که در جریان هستین من فردا میرم تبریز و تقریبا دو هفته ای نیستم.
میشه اجازه بدین من و خانومم ... من و دخترتون امروز با هم بریم حرم و بعدش یکم با هم بگردیم؟
آقاجان یک نگاهی به من و بعد او کرد.
من که مشغول پاک کردن سفره بودم از خجالت سرخ شدم و سر به زیر انداختم و با عجله بیشتری سعی کردم سفره را جمع کنم.
احمد گفت:
اگه اجازه بدین ممنون میشم.
قول میدم تا حدود ساعت 1 دخترتون خونه باشه.
پدر کمی به او، بعد به مادر و خانباجی نگاه کرد و بعد گفت:
پسر جان خودت که می دونی مرسوم نیست دختر پسر تازه عقد کرده باهم برن بیرون اونم تنها
ولی چون تویی و کامل می شناسمت و خاطرت برام خیلی عزیزه اجازه میدم
ولی دیر تر از یک دیگه نیایین
قبل ساعت 1 رقیه بایدخونه باشه
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
ما 🇵🇸•
محکمتر از آنیم 💪•
که تسلیم شویم👊•
#طوفان_الاقصی
#حریفت_منم
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🤯اگر موضوعی ذهنتان را مشغول کرده سعی کنید دقایقی از همسرتان فاصله بگیرید
🤨و در خلوت خود روی آن متمرکز شوید.
☹️اینکه جسمتان در کنار همسرتان باشد ولی فکرتان جای دیگری، برای او رنج آور است.
🤷🏻♀خودتون باشین چه حسی بهتون دست میده؟!
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌺 میشکوفد
دوباره زیتونها🌱
به بهار و به انتظار قسم👌
⃟ ⃟•⚡️میرسد
فصل دیگری از راه😌
میشود داستان ما تکمیل🇵🇸
عاطفه جوشقانیان ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1969»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
خدا کیست؟
چیست؟
کجاست؟ ...
خدا در دستیست که به یاری میگیری🤝🏻
در قلبیست که شاد میکنی😍
در لبخندیست که به لب مینشانی🌸
در عطر نان خوشبوست که به دیگری میدهی
در جشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی🎊
آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی👌🏻
خدا در تو ، باتو و برای توست...❤️
✍️🏻سهراب سپهری
#صبحـتونپرنور😍🌱
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
حضرتفاطمه(س):
خوشـ🥰ـرويی با مؤمن،
موجب دستيابی به↯
بهشت میشود🌳
#خوشرو_باش_تا_بهشتی_شوی^^
#طوفان_الاقصی
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💍𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
|♥️| نسبت عشق به من،
|🫀| نسبت جان است به تن
|😍| تو بگو من به تو مشتاقترم
|🤨| یا تـ♡ــو به مــن؟
#فاضل_نظری
#فلسطین
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💍𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🏝 اینجا تصویری از یک سیارهی بیگانه نیست؛ این درختان جالب با نام گراندسل غولپیکر در کوه کلیمانجارو بلندترین کوه آفریقا قرار دارند و در سرتاسر کرهی زمین هم فقط در همینجا رشد میکنند!
🏔 قلهی کوه کلیمانجارو سردترین نقطهی آفریقاست. این درختان در ارتفاع بالای سه هزار و پانصد متر، سرمای منجمد کنندهی کلیمانجارو را تحمل میکنند. آنها با برگها و شاخههای هرز خود پوششی درست میکنند که در برابر سرما مقاومت کنند و درست مثل یک پتو آن را به دور خود پیچیدهاند. ظاهر عجیب آنها از همینجا نشأت میگیرد!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
👈برای #جذب_محبت همسرتون لازم نیست کار سختی انجام بدین؛
👈همین که ازش #تشکر کنی؛ جذبش کردی✌️
👈همین که کارهایی که برات انجام میده رو کوچیک نبینی؛ جذبش کردی👍
👈همین که #عاشقانه هات خاص و غافلگیر کننده باشه؛ جذبش کردی✌️
👈همین که برات چای یا قهوه یا نسکافه یا آبمیوه آورد از جات بلند شی و با لحن آرامش دهنده بهش بگی این چایی خوردن داره؛ جذبش کردی👌
👈اگه تا الان بهت میگفتن جذب محبت گرونه و با چیزای گرون میشه جذب کرد؛ دیگه حرفشونو باور نکن😒
👈جذب محبت به یه شاخه گل، به یه سلام خسته نباشید، به یه حالت چطوره سادست، به یه زحمت کشیدی، به یه خانوم کاری نداریِ؟! به یه دوستت دارمِ، به یه لبخند زدن عاشقانست...❤️
👈دیدی چقدر راحته؛ برو جذبش کن😎❤️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانم بیانیه داده :)))
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 724 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_بیستوهشتم خانباجی استکان چایش را سر کشید گ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستونهم
گل از روی احمد آقا شکفت. با خوشحالی گفت:
چشم آقاجان.
ممنون که اجازه دادین
آقاجان از جا برخاست که به مسجد برود و ما هم به احترام او از جا بلند شدیم.
خواستم وسایل سفره را به مطبخ ببرم که آقاجان دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
رقیه بابا برو زود کاراتو بکن حاضر شو که زود برین و برگردین بدقولی نکنین.
خانباجی سینی وسایل را از دست من گرفت و آهسته در گوشم گفت:
با من بیا.
احمد همراه پدرم تا در حیاط رفت و بعد در انتظار من در حیاط نشست.
خانباجی مرا با خود به پستوی مطبخ برد.
یکی از لباس هایی را که مادر به تازگی برایم خریده بود را به دستم داد.
لباس نیلی رنگ و بلندی بود.
یک روسری سفید و یک جفت کفش پاشنه بلند مشکی هم به من داد تا بپوشم.
موهایم را شانه زدم و وضو گرفتم.
لباس هایم را پوشیدم و روسری ام را زیر گلویم گره زدم و دو گوشه اش را روی هم آورم.
چادرم را سرم کردم و به حیاط رفتم.
مادر و خانباجی پایین پله ها ایستاده بودند و احمد آقا کمی عقب تر از آن ها ایستاده بود.
نزدیک آن ها که شدم مادر جلو آمد، مرا بغل گرفت، بوسید و گفت:
مواظب خودت باش.
بعد آهسته در گوشم گفت:
نه خیلی سبک باش نه خیلی سنگین خودت باش ولی مواظب باش هنوز عقدی ازت سوء استفاده نکنه.
واقعا منظور مادر و خانباجی را از این جمله درک نمی کردم مثلا او چه سوء استفاده ای یا دست درازی می توانست به من بکند؟
در جواب مادرم فقط چشم گفتم و از آن ها خداحافظی کردم.
مادر و خانباجی برای بدرقه مان تا دم در آمدند.
مادر خطاب به احمد آقا گفت:
دیگه جون شما و دختر ما
مواظبش باشین زود هم برگردین
احمد هم گفت:
به روی چشم مادر جان.
خداحافظی کردیم و پا در کوچه گذاشتیم.
احمد به سمت اپل قهوه ای رنگی که روبروی در حیاط مان پارک بود رفت.
کلید انداخت و درش را باز کرد.
در سمت سرنشین را هم باز کرد و تعارف کرد بنشینم.
سوار که شدم در را برایم بست و خودش هم سوار شد.
با بسم الله ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
ماشینش هم مثل خودش تمیز و مرتب بود.
از خم کوچه پس کوچه ها گذشتیم و وارد خیابان اصلی شدیم.
از خانه ما تا حرم کمتر از نیم ساعت راه بود.
احمد ساکت بود و فقط گاهی با لبخند نگاهم می کرد.
ماشینش رادیو هم داشت.
آقاجان معتقد بود رادیو و تلوزیون فقط ابتذال است و ما در خانه مان حتی رادیو هم نداشتیم.
برای همین با تعجب نگاهم روی رادیوی ماشینش خیره مانده بود.
متوجه نگاهم شد و پرسید:
چیزی شده؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیام
پرسیدم:
شما رادیو هم گوش میدین؟
خندید و گفت:
نه رادیو خرابه سیماش قطعه
نمی دانم چرا ولی پرسیدم:
قبل اینکه سیمش قطع بشه خراب بشه چی؟
بدون خنده و یا لبخندی، خیلی رک و صریح گفت:
خودم سیمش رو قطع کردم.
به جاده خیره شده بود و از لبخندی که تمام دیشب و امروز روی لبش بود دیگر خبری نبود.
هر چند خیالم راحت شده بود ولی آهسته گفتم:
ببخشید منظور بدی نداشتم.
نمی خواستم ناراحت تون کنم
آخه آقا جانم می گه رادیو همه اش ابتذاله
آهنگ و آوازه.
وقت و عمر حروم کردنه
با محبت نگاهم کرد و با لبخند گفت:
عزیزم، عروسکم، من از دست شما ناراحت نیستم.
آقاجانت هم راست میگه
نه فقط رادیو خیلی چیزها الان همش فساد و ابتذاله.
از مدرسه اش بگیر تا چیزای دیگه ...
راستی شما مدرسه رفتی؟ درس خوندی؟
گفتم:
من دو سال مدرسه رفتم.
آقاجانم نذاشت من و خواهرام بیشتر از دو سال مدرسه بریم.
آقاجان خیلی حساسه میگه دوست نداره کسی به چادر و روسری ناموسش چپ نگاه کنه چه برسه که بگه از سرشان باید بردارن
ما مدرسه نرفتیم ولی آقاجان تو خونه تاکید دارن حتما کتاب بخونیم.
ماهی یه بار یه خانم قرآنی میارن خونه برای ما صحبت کنن و مسائل دینی یاد مون بده.
آقاجان خیلی کتاب برامون می خره تا بخونیم
کتاب های دینی، زندگی نامه امام ها، احکام
قرآن هم میگه زیاد بخونیم
میگه بیکار نمونین هر وقت شد قرآن دست بگیرین یکی دو صفحه بخونین
خودشم هر وقت بتونه برامون شعر می خونه و معنی می کنه
آقاجان میگه این چیزایی که تو کتاب ها آمده لازمه برای زندگی یاد بگیریم و بیشتر از درس و مدرسه به کارمان میاد.
البته محمد علی هم از طرف آقاجان مامور شد و با من و راضیه حساب و ضرب و تقسیم کار کرد و یه چیزایی یادمون داد.
از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم و ادامه دادم:
من خودم خیلی دوست داشتم مدرسه برم و درس بخونم ولی آقا جانم میگه جامعه خرابه و هرچی کمتر بریم بیرون به نفع خودمونه
خصوصا مدرسه که باید بی حجاب رفت.
الانم که محمد علی درس می خونه برا اینه که یه مدرسه پیدا کرد همه شاگردا و معلماش آقان وگرنه او هم نمی تونست درس بخونه و باید مثل داداش محمد امین وارد بازار کار می شد.
احمد در حالی که فرمان را می چرخاند که دور میدان دور بزند گفت:
محمد علی تو همون مدرسه ای درس می خونه که من و داداشم درس خوندیم.
الانم داداش محمد همونجا درس میده.
حرم از دور نمایان شد.
دستم را روی سینه گذاشتم و زیر لب سلام دادم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
گاه باور نمیکنی انگار🥺
که رسیدی دوباره به حرمش😌
بَهـ به این شیوه محبت او ✨
بَهـ به این مهربانی و کَرمش 🪴
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•