eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_بیست‌وهفتم واقعا کسی که به خدا وصل میشه خوش بحالش شده چون
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . خودم جلو افتادم و وارد اتاق شدم... از توی کمد دیواری پوشه برگه ها رو پیدا کردم و بیرون کشیدم... وقتی برگشتم فقط کتایون توی اتاق بود و ژانت با فاصله دم در اتاق خودش ایستاده بود... انگار غریبگی میکرد. برگه ها رو گذاشتم روی میز.. به کتایون اشاره کردم که ببینه و خودم توی چارچوب در ایستادم:چرا نمیای تو ژانت دوست نداری ببینی؟ آب دهنش رو فرو داد و فوری گفت:بدم نمیاد...دستش رو گرفتم و کشیدم:خب پس بیا دیگه نازکش میخوای؟ پرسید: کفشهامو باید دربیارم؟ _بله البته لطفا... کفش هاش رو دم در درآورد و پا توی اتاق گذاشت... رفت سمت کتایون و با هم شروع کردن به نگاه کردن برگه ها... هر برگه ای که میدید میپرسید که روش چی نوشته کتایون هم اول فارسیش رو میخوند و بعد ترجمه میکرد... ژانت هم زیر لب و خیلی آروم این جمله رو تکرار میکرد: خیلی جالبه... برگه ها که تموم شد نگاه کتایون دور اتاق چرخید و روی قالیچه ی کوچیک زیر پاش ثابت موند.. یک قدم برداشت و وسطش ایستاد... بعد دو زانو نشست و روش دست کشید.. ژانت هم با دیدنش هوس کرد همینکارو بکنه اما اون به محض لمس صداش در اومد:خدای من چقدر نرمه این با چی بافته شده؟ _این فرش خیلی قدیمیه خاله ی مادرم برای جهیزیه ش بافته ابریشمه... کامل تا میشه مثل پارچه واسه همینم راحت با خودم آوردمش... ژانت روی فرش دراز کشید و چشمهاش رو دوخت به نوری که از پنجره به داخل میتابید: تابحال انقدر راحت روی زمین دراز نکشیده بودم... چون آدم مطمئنه تمیزه خیالش راحته... کار خوبی میکنی با کفش و دمپایی توی اتاق نمیای حیف این فرشه که کثیف بشه کتایون از جاش بلند شد و روی تخت نشست: ولی خیلی زحمت داره هی بپوش هی درآر.... گفتم: _چه زحمتی داره من اینجا روی این فرش نماز میخونم باید تمیز باشه... ژانت از روی فرش بلند شد و کتایون باز نگاهش دور چرخید: در مجموع اتاقت حس خوبی داره آدم توش راحته... راحت گفتم: قابل نداره... لبخندی زد: میدونی که من تعارفی نیستم پس سر چیزای مهم باهام تعارف نکن... راحتتر گفتم: تعارف نکردم از این به بعد هر شبی اومدی اینجا موندی تو اتاق من بخواب. البته تا وقتی که هستم چون احتمالا به زودی رفع زحمت میکنم کتایون_خب دیگه ممنون بابت بازدید اتاقت! بریم صبحونه بخوریم من گرسنمه! ... بعد از صبحانه مقابل هم با همون چینش دیروز روی مبلها نشستیم و بعد پرسیدم: خب کجا بودیم؟ ما هیچ ما نگاه! ظاهرا خودم باید زحمتش رو میکشیدم گفتم: تا اینجا گفتیم که اصلا انسان چرا خلق شد و هدف و اساس این خلقت چی بود! الان میخوایم درباره تاریخ ادیان و شناخت خدا صحبت کنیم چون دیدیم که علم ماده نمیتونه معرفت کاملی از خدا بهمون بده برای درک بهتر خدا لازمه مجدد فاز مطالعاتیمون رو عوض کنیم... کتایون کمی جلو کشید: _من هنوز سر همون حرفم هستم اگرم خدایی باشه خدای ادیان نیست چون خدای ادیان همیشه در طول تاریخ در حال جبهه گیری و مرزبندی بوده و باعث اشتقاق بشر و دشمنی و تکفیر و خونریزی شده مثلا همین دین باعث میشه که ژانت مسیحی باشه و تو مسلمان و بینتون درگیری پیش بیاد وگرنه چرا شما باید با هم مشکلی داشته باشید. و خیلی از آموزه های غیرانسانی و خشن ادیان مثل جنگ و غارت و... که با منطق جور در نمیاد یک خالق به قول تو مهربان از بنده هاش اینو بخواد! و اگر هم همچین خدایی وجود داشته باشه قطعا ظالمه و اگرم قدرتی داشته باشه و جهنمی، من یکی که حاضرم الی الابد بسوزم ولی زور نشنوم ابروهام بلند شد و لبهام خندید: _این روحیه ظلم ستیزی که داری واقعا شایسته ی تقدیره به زودی علیه ت استفاده میکنم. خب بریم سراغ بحثمون _بررسی کن ولی همین اول یه چیزی بهت بگم که نگی نگفتی تو هیچ جوره نمیتونی منو قانع کنی یعنی ته این بحث برای تو هیچی نیست. جز یه چالش اساسی درباره طرز فکرت چون به حد کافی دلیل برای ردش دارم... با این تفاسیر هنوز میخوای ادامه بدی؟ خونسرد گفتم: برای بار نمیدونم چندم میگم، من از سر لج و لج بازی یا به امید هدایت تو این بحث رو شروع نکردم که با این توضیحاتت نظرم عوض بشه من دنبال رفع اتهام و احقاق حقم اینکه حقیقت، هر چیزی که هست، آشکار بشه و در این مسیر اگر هم چالشی برای من وجود داشته باشه با آغوش باز ازش استقبال میکنم... به نظرم تو هم باید همین روحیه رو داشته باشی ما این راه رو تا تهش میریم آخرش اگر آدمای عاقلی باشیم یکی باید دستاشو ببره بالا چون حقیقت فقط یکیه ضمنا گفتی خیالم راحت باشه که تحت هیچ شرایطی قانع نمیشی! حتی اگر دلیل منطقی وجود داشته باشه یعنی انقد دیکتاتوری؟! پوزخندی زد: _نه ولی مطمئنم هیچ منطق و حقیقتی وجود نداره امیدوارم همینقدر که میگی شجاع باشی و تهش بتونی به شکست خودت اعتراف کنی _امیدوارم هردومون آدمای شجاعی باشیم! . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی استکان چایش را سر کشید گفت: نه آقا امروز کلی کار دارم. یکم دیگه خواهرام میان خونه رو جمع کنیم. شما برید التماس دعا. آقاجان گفت: شرمنده همه زحمت های قبل وبعد مراسم افتاد رو دوش شما خانباجی گفت: این چه حرفیه آقا وظیفه است. محمد علی سریع از سر سفره بلند شد تشکر و خداحافظی کرد تا برود. مادر در حالی که لقمه ای را که برای آقاجان درست کرده بود را در دست آقاجان می گذاشت پرسید: کجا با این عجله بشین صبحانه تو بخور محمد علی گفت: ممنون خوردم با بچه ها قراره بریم کوه های خلج تا غروب بمونیم. مادر گفت: نمیشه بری محمد علی جا خورد. آمد نشست و علت را پرسید. مادر گفت: دیشب خانم والده احمد آقا وعده گرفتن امشب بریم خونه شون برای پاگشای رقیه محمد علی گفت: حالا چه عجله ایه؟ نمی شد بندازن برای چند شب دیگه هفته دیگه مادر لب گزید و با چشم و ابرو به احمد اشاره کرد که زشت است. آقاجان گفت: نه باباجان، نمیشه احمد آقا فردا راهی سفرن تا ده دوازده روزی کارش طول می کشه واسه همین گفتن امشب بریم که تاخیر نیفته. محمد علی گفت: آخه من نمی دونم مطمئن نیستم زود برگردم. پس شماها برین از طرف من عذرخواهی کنید. مادر دوباره با چشم و ابرو به احمد آقا اشاره کرد و لب گزید و گفت: عه ... نمیشه زشته بعدشم دیشب عقد خواهرت بوده الان کلی کار روی سرمون ریخته وقت کوه رفتن نیست. بذار واسه هفته دیگه محمد علی با اعتراض گفت: مادر جان اون روزی که ما قرار خلج رو گذاشتیم هنوز صحبت خواستگاری رقیه هم نبود چه برسه به عقدش نمیشه این همه برنامه و قرار مدارو بهم بزنم. آقاجان گفت: باشه بابا جان برو ولی قبل غروب این جا باش. ما نماز مغرب بخونیم راه می افتیم بریم. دیر کنی کلاه مون میره تو هم. محمد علی خوشحال از جا برخاست و گفت: چشم آقاجون قبل غروب خونه ام. به سمت در رفت خداحافظی کرد و رفت. مادر به آقاجان اعتراض کرد و گفت: آقا چرا قبول کردین؟ اگه دیر بیاد چی؟ آقاجان گفت: غصه نخور خانم جان. پسرم مرد شده سرش بره قولش نمیره. ان شاء الله زود میاد و همه با هم سر وقت میریم و شرمنده خانواده حاج آقا صفری نمیشیم. احمد از خوردن دست کشید و تشکر کرد. هرچه مادر اصرار کرد باز هم بخورد تشکر کرد و گفت سیر شده است. کم کم سفره را جمع کردیم که آقاجان کنار احمد آقا نشست . احمد رو به آقا جان گفت: آقاجان شرمنده می دونم پر روئیه و رسم نیست ولی خودتون که در جریان هستین من فردا میرم تبریز و تقریبا دو هفته ای نیستم. میشه اجازه بدین من و خانومم ... من و دخترتون امروز با هم بریم حرم و بعدش یکم با هم بگردیم؟ آقاجان یک نگاهی به من و بعد او کرد. من که مشغول پاک کردن سفره بودم از خجالت سرخ شدم و سر به زیر انداختم و با عجله بیشتری سعی کردم سفره را جمع کنم. احمد گفت: اگه اجازه بدین ممنون میشم. قول میدم تا حدود ساعت 1 دخترتون خونه باشه. پدر کمی به او، بعد به مادر و خانباجی نگاه کرد و بعد گفت: پسر جان خودت که می دونی مرسوم نیست دختر پسر تازه عقد کرده باهم برن بیرون اونم تنها ولی چون تویی و کامل می شناسمت و خاطرت برام خیلی عزیزه اجازه میدم ولی دیر تر از یک دیگه نیایین قبل ساعت 1 رقیه بایدخونه باشه . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•