eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
چه تیپی می‌زنی ؟؟؟! 😻😂🤍 هیولااایی ایده استایل Save کن . 🦦❌👇🏼 ⎚: https://eitaa.com/joinchat/806354976Ce5e3837e76 ⎚: https://eitaa.com/joinchat/806354976Ce5e3837e76 # به‌صف_بیایـــــــــن . 🚬🤣♥️
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
اگه سـیــــــــو پروفا‌ی جدیـد دوست‌دارۍ ،، # بزن_‌لینک_زیرو و و . ⬇️😳😻💋 http://eitaa.com/joinchat/806354976Ce5e3837e76 http://eitaa.com/joinchat/806354976Ce5e3837e76 .
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
95% گالري‌دختـــــرایِ‌باسلیقه بعدِ کلیك‌رولینك ، پروفای‌آمااجہ . 😌⤵️♥️🤣 http://eitaa.com/joinchat/806354976Ce5e3837e76 http://eitaa.com/joinchat/806354976Ce5e3837e76 ✿⃟👆🏻❌𓂃 ִֶָ
∫°🌸.∫ ∫° .∫ صبــح حادثه‌ے چشـ👀ـمان توستـ🧡 و لبخـ☺️ـندے ڪه با نـ✨ـور اتفاق مےافتد و درمن شعـ📚ـرے مےشود به وسعتِ "دوستتـ💕دارم"هاے ناگهانے🙂 😍👌🏻 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🌸.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 🍃 امام علی عليه السلام: ✨ مَن قَدَّمَ عَقلَهُ عَلى هَواهُ حَسُنَت مَساعيهِ آن ڪہ خردش را بر ميلش مقدّم بدارد ، تلاش هايش پسنديده مےگردد. 📈 ✍🏻 عيون الحكم والمواعظ - صفحهٔ ۴۵۵ 📚 . . ≈|💓|≈ جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . ‌گاهے حواسم را پرت میڪنم مے افتد حوالے خیال تو 🧡 و دلم گرم مے شود بہ داشتنت و تو اما چگونہ اینقدر بے منے ...؟! 🍂 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . °💯° من با آگاهی از شغل محمدحسین با او ازدواج کردم و به سختی‌های این شغل واقف بودم؛ اما از جزئیات فعالیت‌ها و ماموریت‌های چند روزه او چندان آگاه نبودم. °💐° وقتی محمد حسین از ماموریت برمی‌گشت، سعی می‌کرد به هر نحو شده که نبودن خودش را جبران کند اما خب بعضی اوقات به او گله و شکایت می‌کردم. °❤️‍🩹° اصلی‌ترین دلیل گله و شکایت من، دل تنگی و ترس از دست دادن محمدحسین بود که برخی مواقع باعث می‌شد که مقداری اذیت شوم اما اصلا در این خصوص دعوا و درگیری نداشتیم. °💔° نبود محمدحسین همیشه برای من اذیت کننده بود و درحال حاضرهم هست. °🥰° محمدحسین در کارش بسیار جدی بود اما درخانه شخصیتی بسیار متفاوت داشت و به هیچ وجه اهل دعوا و پرخاش نبود به طوری که شخصیتی شوخ و همراه با شیطنت داشت. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 (History) ◖ . 🎯 کشوری مستقل در یک مزرعه! ❗️در 1969 شخصى بنام لئونارد کازلی در مزرعه اش در استراليا اعلان استقلال کرد، پرچم ساخت و آنرا کشور مستقل دانست و آن را “هات ریور” نامید! در سال 1977 علیه حكومت استرالیا اعلان جنگ کرد! اما كسى به جنگش نرفت، او در مصاحبه ای خود را پیروز دانست! 🏡 هات ریور در ۵۱۷ کیلومتری شهر پرت در غرب استرالیا واقع شده است و ۷۵ کیلومتر مربع مساحت دارد. برای رفتن به مزرعه این فرد باید ویزای آنجا را تهیه کنید. این سرزمین به دلیل پول، پاسپورت و تمبر مخصوص خود، مورد استقبال گردشگران واقع شده است. . چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬 ◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌سلام. چندسال پیش ناهار درست کردم موقعی که همسری اومد سفره چیدم اومد همش تو خورش میگشت گفت: گوشتش کو😱 یادم رفته بود تو خورشت گوشت بریزم نمیدونم توچه هپروتی بودم🤣 الکی گفتم تموم شده بود گفت من که دیروز گوشت آوردم😥😳 یهویی یادم اومد گوشتو برداشته بودم به جای یخچال گذاشته بودم تو کابینت... تابستون و هوای گرم چه شود🤗😁 آخرشم تو نگاه شوهرم دیدم یه "ای خدا این چه زنی بود من گرفتمِ خاصی موج میزد😜😜" ''📩'' [ 629 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_5940407878853594514.mp3
1.78M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 . . ‌- کجا بودی؟ ـ چیکار می‌کردی؟ ـ با کی حرف می‌زدی؟ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• رویـاپـردازی دقیـقا‌ همـون‌چیـزیه ڪه آدم‌های قـدرتمنـدروسـرپاگـذاشته🤍 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_بیست‌وششم آیه را خواندم... آهی کشیدم و کتایون ادامه داد:
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . واقعا کسی که به خدا وصل میشه خوش بحالش شده چون به قدرت برتر وصل شده اینم از جذابیت های خلقته که کوچولوهایی مثل ما هم امکان رفاقت با انتهای قدرت و محبت و آگاهی رو دارن!  اما درباره اون جمله ت که گفتی، کاملا درسته واقعیت اینه که محبت و احساسات قلبی و ادراک ها قابل انتقال نیست من الان نمیتونم این حرارتی که از این توصیف عاشقانه ی تو از خدا توی قلبم ایجاد شد رو کف دستت بریزم و تو حسش کنی! برای معرفی یک تفکر و یک مکتب منطق لازمه. که البته مکتب خدا تماما سرشار از منطقه چون حقه و حقیقت منطق داره همونقدر که محبت داره... اما واقعیت اینه که پذیرش یک مکتب با منطق و دلیل و برهان آغاز میشه اما با محبت ادامه پیدا میکنه... علم و منطق برای راستی آزمایی صحت یک تفکر و عقیده لازمه اما برای استمرارش کافی نیست. میشه باهاش شروع کرد اما نمیشه ادامه داد استمرار و حرکت نیاز به نیروی محرکه داره محبت همون نیروی محرکه ی طی مسیره! بعد از درک دلیل، باید محبت خدا وارد قلبی بشه تا بتونه ایمان بیاره. به قول تو باید حسّش کنی یا حتی ببینیش! مثل حس شیرینی این شکلات. من هرچقدرم که برات از تجربه خوردن شیرینی بگم و وصفش کنم دهنت شیرین نمیشه. باید یکی بزاری دهنت بفهمی چی میگم. خیلی چیزها رو باید تجربه کرد... یقین با مشاهده عملی حاصل میشه نه تئوری برای اولین بار لبخند ژانت رو دیدم هرچند خیلی محو. و چه لحظه ی شیرینی بود... سرش رو در تایید حرفم تکون داد وسکوت کرد... کتایون نگاهی به ساعت مچی ش کرد و گفت: ساعت 9 و نیمه ژانت نمیخوای بخوابی فردا قرار نیست جایی بری؟! ژانت از جا پرید: _چرا چرا... شب بخیر... و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت توی اتاقش و در رو بست به نظر می اومد کتایون یکم از شنیدن مکالمه ما کلافه ست برای همین خواستم بحث رو عوض کنم: کجا میخواست بره مگه؟ _یکشنبه صبحا همیشه میره کلیسای مرکزی میدونی که خیلی دوره برای اینکه از اول مراسم باشه باید راس ساعت شیش توی ایستگاه اتوبوس باشه... همیشه شبا زود میخوابه ولی شنبه شبا یکم زودتر! زندگی مومنانه ژانت اونهم اینجا واقعا جذاب و قابل ستایش بود... صدای کتایون از فکر بیرونم آورد: _میبینی این خارجیا چه خوبن انگار نه انگار مهمون داره اصلا نگفت کجا میخوابی رفت گرفت خوابید! خندیدم: _اشکال نداره بیا برو تو اتاق من بخواب من اینجا میخوابم. روی کاناپه دراز کشید: _نه من همینجا راحتم فقط اگه میتونی یه پتو بهم بده... اصرار نکردم چون ممکن بود راحت نباشه... رفتم اتاقم و براش پتو آوردم. بعد هم شب بخیر گفتم و برگشتم اتاقم... *** ساعت تقریبا ده صبح بود که از اتاق اومدم بیرون. ژانت هنوز برنگشته بود و کتایون هم خواب بود... بی سر و صدا چای دم گذاشتم و برگشتم اتاق... کار گزارش کار سه شنبه رو تموم کرده بودم برای همین قلم و دوات برداشتم که یکم خط بنویسم... کمی بعد صدای باز شدن در و رفت و آمد بعدش گفت که ژانت برگشته... اما من کماکان به کارم ادامه دادم تا اینکه تقه ای به در خورد و کتایون از همون پشت در گفت: این کتری قوریت خودشو کشت خانجون بیا به دادش برس... از هول چای فوری بلند شدم و در رو باز کردم... سلام کوتاهی کردم و بدون اینکه در اتاق رو ببندم دمپایی رو فرشی پام کردم و دویدم توی آشپزخونه... فوری زیر اجاق رو خاموش کردم و آروم چک اش کردم... خدا رو شکر آب کتری خشک نشده بود... تازه ژانت رو دیدم که با نگاه عاقل اندرسفیهش جلوی در سرویس بهم زل زده بود باخنده گفتم: سلام... این کتایون الکی هولم کرد ترسیدم آبش خشک شده باشه ته کتری ترک بخوره! کتایون از راهروی کوچیک پشت آشپزخونه بیرون اومد: بدکاری کردم بهت خبر دادم! بعد با ذوق گفت: ببخشید من سرک نکشیدم درو باز گذاشتی چشمم افتاد. چه خط خوبی داری خطاطی میکنی؟ _آره البته همچینم خوب نیس _چرا خوب بود فقط نصفه نیمه بود نتونستم بفهمم چی نوشته _جهان و هرچه دراوست همه صورتند و تو جانی ژانت فوری گفت:چی؟ کتایون براش ترجمه کرد.. پرسید به چه کسی گفته میشه و کتایون بدون اینکه از من سوال کنه گفت احتمالا خدا! بعد گفت: من تمام هنر های سنتی ایرانی رو دوست دارم مینا منبت تهذیب خط... همونطور که داشتم برای صبحانه عسل توی کاسه های کوچک میریختم گفتم: _ماشاالله واردیا! حالا کار من خیلی هم هنرمندانه نیست بیشتر دل مشغولیه ولی چند تا خط تو این دو سال و اندی نوشتم اگر میخوای بیارم ببین.. فوری گفت:آره بدم نمیاد... کاسه رو روی میز گذاشتم: پس تا این چای جوشیده یکم خنک شه بیاید تو اتاق نشونتون بدم فقط کفش یادتون نره! . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_بیست‌وهفتم واقعا کسی که به خدا وصل میشه خوش بحالش شده چون
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . خودم جلو افتادم و وارد اتاق شدم... از توی کمد دیواری پوشه برگه ها رو پیدا کردم و بیرون کشیدم... وقتی برگشتم فقط کتایون توی اتاق بود و ژانت با فاصله دم در اتاق خودش ایستاده بود... انگار غریبگی میکرد. برگه ها رو گذاشتم روی میز.. به کتایون اشاره کردم که ببینه و خودم توی چارچوب در ایستادم:چرا نمیای تو ژانت دوست نداری ببینی؟ آب دهنش رو فرو داد و فوری گفت:بدم نمیاد...دستش رو گرفتم و کشیدم:خب پس بیا دیگه نازکش میخوای؟ پرسید: کفشهامو باید دربیارم؟ _بله البته لطفا... کفش هاش رو دم در درآورد و پا توی اتاق گذاشت... رفت سمت کتایون و با هم شروع کردن به نگاه کردن برگه ها... هر برگه ای که میدید میپرسید که روش چی نوشته کتایون هم اول فارسیش رو میخوند و بعد ترجمه میکرد... ژانت هم زیر لب و خیلی آروم این جمله رو تکرار میکرد: خیلی جالبه... برگه ها که تموم شد نگاه کتایون دور اتاق چرخید و روی قالیچه ی کوچیک زیر پاش ثابت موند.. یک قدم برداشت و وسطش ایستاد... بعد دو زانو نشست و روش دست کشید.. ژانت هم با دیدنش هوس کرد همینکارو بکنه اما اون به محض لمس صداش در اومد:خدای من چقدر نرمه این با چی بافته شده؟ _این فرش خیلی قدیمیه خاله ی مادرم برای جهیزیه ش بافته ابریشمه... کامل تا میشه مثل پارچه واسه همینم راحت با خودم آوردمش... ژانت روی فرش دراز کشید و چشمهاش رو دوخت به نوری که از پنجره به داخل میتابید: تابحال انقدر راحت روی زمین دراز نکشیده بودم... چون آدم مطمئنه تمیزه خیالش راحته... کار خوبی میکنی با کفش و دمپایی توی اتاق نمیای حیف این فرشه که کثیف بشه کتایون از جاش بلند شد و روی تخت نشست: ولی خیلی زحمت داره هی بپوش هی درآر.... گفتم: _چه زحمتی داره من اینجا روی این فرش نماز میخونم باید تمیز باشه... ژانت از روی فرش بلند شد و کتایون باز نگاهش دور چرخید: در مجموع اتاقت حس خوبی داره آدم توش راحته... راحت گفتم: قابل نداره... لبخندی زد: میدونی که من تعارفی نیستم پس سر چیزای مهم باهام تعارف نکن... راحتتر گفتم: تعارف نکردم از این به بعد هر شبی اومدی اینجا موندی تو اتاق من بخواب. البته تا وقتی که هستم چون احتمالا به زودی رفع زحمت میکنم کتایون_خب دیگه ممنون بابت بازدید اتاقت! بریم صبحونه بخوریم من گرسنمه! ... بعد از صبحانه مقابل هم با همون چینش دیروز روی مبلها نشستیم و بعد پرسیدم: خب کجا بودیم؟ ما هیچ ما نگاه! ظاهرا خودم باید زحمتش رو میکشیدم گفتم: تا اینجا گفتیم که اصلا انسان چرا خلق شد و هدف و اساس این خلقت چی بود! الان میخوایم درباره تاریخ ادیان و شناخت خدا صحبت کنیم چون دیدیم که علم ماده نمیتونه معرفت کاملی از خدا بهمون بده برای درک بهتر خدا لازمه مجدد فاز مطالعاتیمون رو عوض کنیم... کتایون کمی جلو کشید: _من هنوز سر همون حرفم هستم اگرم خدایی باشه خدای ادیان نیست چون خدای ادیان همیشه در طول تاریخ در حال جبهه گیری و مرزبندی بوده و باعث اشتقاق بشر و دشمنی و تکفیر و خونریزی شده مثلا همین دین باعث میشه که ژانت مسیحی باشه و تو مسلمان و بینتون درگیری پیش بیاد وگرنه چرا شما باید با هم مشکلی داشته باشید. و خیلی از آموزه های غیرانسانی و خشن ادیان مثل جنگ و غارت و... که با منطق جور در نمیاد یک خالق به قول تو مهربان از بنده هاش اینو بخواد! و اگر هم همچین خدایی وجود داشته باشه قطعا ظالمه و اگرم قدرتی داشته باشه و جهنمی، من یکی که حاضرم الی الابد بسوزم ولی زور نشنوم ابروهام بلند شد و لبهام خندید: _این روحیه ظلم ستیزی که داری واقعا شایسته ی تقدیره به زودی علیه ت استفاده میکنم. خب بریم سراغ بحثمون _بررسی کن ولی همین اول یه چیزی بهت بگم که نگی نگفتی تو هیچ جوره نمیتونی منو قانع کنی یعنی ته این بحث برای تو هیچی نیست. جز یه چالش اساسی درباره طرز فکرت چون به حد کافی دلیل برای ردش دارم... با این تفاسیر هنوز میخوای ادامه بدی؟ خونسرد گفتم: برای بار نمیدونم چندم میگم، من از سر لج و لج بازی یا به امید هدایت تو این بحث رو شروع نکردم که با این توضیحاتت نظرم عوض بشه من دنبال رفع اتهام و احقاق حقم اینکه حقیقت، هر چیزی که هست، آشکار بشه و در این مسیر اگر هم چالشی برای من وجود داشته باشه با آغوش باز ازش استقبال میکنم... به نظرم تو هم باید همین روحیه رو داشته باشی ما این راه رو تا تهش میریم آخرش اگر آدمای عاقلی باشیم یکی باید دستاشو ببره بالا چون حقیقت فقط یکیه ضمنا گفتی خیالم راحت باشه که تحت هیچ شرایطی قانع نمیشی! حتی اگر دلیل منطقی وجود داشته باشه یعنی انقد دیکتاتوری؟! پوزخندی زد: _نه ولی مطمئنم هیچ منطق و حقیقتی وجود نداره امیدوارم همینقدر که میگی شجاع باشی و تهش بتونی به شکست خودت اعتراف کنی _امیدوارم هردومون آدمای شجاعی باشیم! . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . امام رضا(ع) بدن انسان را مملکتی مجسم می‌کردند که: ❤ قلب در آن پادشاه است 🧠 رگهای بدن و مغز، آنند ⛪ سرزمین آن پادشاه، بدن انسان ✋👡 👀 دست‌ها و پاها و چشم‌ها 👂و لب‌ها و زبان و گوش‌ها نیز یارانش هستند . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» مَ الا عیدونه خلسه گامدالوی گلسنه خستم .🐻• ولی به ژای غژا 🍗🍖 دالن اژم عست میگیلن😜😕 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 👨🏻 نقش پدر در تربیت فرزند❓ ☝️وقتی صحبت از نقش خانواده در تربیت فرزندان به میان می آید👨‍👩‍👧‍👦 گاهی اوقات می توان احساس کرد که پدرها در رتبه دوم قرار دارند🤷‍♂️ 👈در فرهنگ عامه، تصور کلیشه‌ای از پدران وجود دارد که آنها را به عنوان والدینی که تقریباً به اندازه مادران برای فرزندانشان مهم نیستند🙁 نشان می دهد❌ 👌اما در حقیقت، اگرچه عشق مادر مهم و ویژه است، ولی داشتن پدری فعال به همان اندازه در رشد سالم کودک مخصوصا در تربیت فرزند دختر اهمیت دارد🥰 «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . . صدایت که میکنم نگو جانم ! نمی دانی این جانم های تو چه میلرزاند دلم را... . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪 |' .| . ﮼𖡼 با دلارامی🌱 مرا خاطر خوش است☺️ ﮼𖡼 کز دلم💗 یک باره بُرد آرام را🥰 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1796» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫ ∫° .∫ ⟮ صبح شروع عاشقےست ؛ پس عاشقانہ شروع مےڪنم ، ⇤ صبح دوست داشٺنٺ را ⇥ ڪہ وجودٺ ↓🫀 شب و روزم را بہ‌خیر مےڪند! ࿔☕️🌦࿔ ⟯ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🌸.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . „هر ڪسے شد سائلش، دیگر غنے شد روزیش، این حسن بعد از خدا، پشت و پناه بینواست„ .. !💚✨ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . ‌مـࢪا دࢪدیسـت 🤒 دوࢪ از تو ... 🥀 ڪہ نزد توسـت 🖇 درمانش ... 💊 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 🕊| من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که روزی در سن جوانی همسر شهید شوم، اما همیشه ترس از دست دادن محمدحسین را داشتم. 🥰| زیرا به حدی او خوب، دوست داشتنی و ایده‌آل بود که همیشه فکر می‌کردم که زود از دستش می‌دهم. 😇| محمدحسین نه فقط برای من، بلکه برای همگی انسان خوبی بود؛ او در میان خواهران و برادرانش هم شاخص بود و رفتارش با پدر و مادرش فرق داشت. او سعی می‌کرد در ارتباط با همه، جزو بهترین افراد باشد و به همه خوبی کند. 📚| محمدحسین با توجه به این که دوران دانشجویی مشغول به کار بود، تمام تلاش خود را برای تحصیل و درسش هم انجام می‌داد. 📿| محمدحسین به شدت نماز اول وقت حساس بود طوری اگر هنگام اذان در خیابان بودیم، اولین مسجد برای اقامه نماز می‌ایستاد. 🌸| او علاقه زیادی به حضرت زهرا(س) داشت چرا که ایشان اولین شهید راه دفاع از حریم ولایت بود. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 (History) ◖ . 🎯 باور کنید خودشه! ❗️تصویر متفاوت و کمتر دیده شده از جوانی شهید سید مرتضی آوینی . چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬 ◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . 🍂🍃به کار بردن جملاتی مانند ؛ کاش ازدواج نکرده بودم یا خوش به حال مجردها که هر کاری دلشان می خواهد انجام می دهند و.. 🖊فقط همسرتان را از زندگی دلسرد میکنید.🍂🍃 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌پسرعمم تعریف می‌کرد میگفت کوچیک بودم کلاس دوم ابتدایی، ی جایی دیده بودم تخم مرغ آوردن زدن به سقف از توش کاغذهای رنگی ریخت پایین منم از اون صحنه خیلی خوشم اومده بود. گذشت تا روز معلم شد. منم به بچه ها گفتم یه سوپرایز دارم مراسم فردا رو منم حساب کنید؛ میگه فردا صبح می خواستم برم مدرسه رفتم یواشکی تخم مرغ برداشتمو زیر لباسم قایم کردم، رفتم مدرسه تا معلم اومد تو کلاس تخم مرغ زدم رو سقف همه ریخت رو سر معلمم😂😂 میگه تازه اونجا بود فهمیدم توش باید خالی میکردم کاغذ پر میکردم. هر وقت تخم مرغ میبینم یاد خاطر او میوفتم😂 ''📩'' [ 630 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal