eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد چشم به من دوخت و بعد رو به مادرش گفت: خدا بزرگه مادرِ من. من هم نباشم خدا هست. خودش حواسش به رقیه هست. آدم باید تو زندگیش خطر کنه تا خدا اونو به اهدافش برسونه. روزی که وارد این کار شدم خودم و زندگیم رو سپردم بهش. تا حالا که چیزی نشده، ان شاء الله بعد این هم مشکلی پیش نمیاد. شما نگران نباشید. واقعا گیج شده بودم. از چه صحبت می کردند؟ احمد دستم را گرفت و گفت: رقیه جان با من بیا. از این که احمد جلوی پدر و مادرش دستم را گرفت خجالت کشیدم اما چیزی نگفتم. احمد مرا به دنبال خودش کشید و به سمت اتاقش رفتیم. در اتاقش مثل همیشه قفل بود. کلید انداخت و در را باز کرد. مرا به داخل اتاق هدایت کرد و خودش هم بعد از من وارد شد. در را بست و همان جا مرا محکم بغل گرفت. مرا محکم به خود می فشرد و نفس های بلند و عمیق می کشید. مرا در بغلش قفل کرده بود و هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم. کاملا گیج بودم و نمی توانستم حرف بزنم. چیزی وجود داشت که بسیار مهم بود اما احمد نمی خواست من خبر داشته باشم. به شدت کنجکاو بودم بدانم چیست اما دلم می خواست قبل از آن که خودم چیزی بپرسم احمد خودش برایم بگوید. چند دقیقه ای شاید گذاشت تا بالاخره احمد مرا از خودش جدا کرد. دست هایم را گرفت و با تمام احساسی که در چشم هایش موج می زد به من خیره شد و گفت: خدا خودش می دونه تو زندگیم کسی رو بیشتر از تو دوست ندارم و هرگز نمیخوام خم به ابروت بیاد. ولی همون خدا می دونه وقتی دین و ایمانم در خطر باشه هیچ چیزی نمی تونه پابندم کنن و جلوم رو بگیره. الان نپرس چی شده و چرا باید برم به وقتش برات توضیح میدم. فقط نمیخوام ازم دلگیر باشی به چشم هایش و احساس پاک درونش نگاه دوختم. مگر می شد از او با این نگاه و احساس دلگیر باشم؟ لبخندی زدم و گفتم: دلگیر نیستم. نگران من نباش. احمد دوباره مرا در آغوش کشید و سر و صورتم را بوسید. مرا از خود جدا کرد و به سمت کمدش رفت. با کلیدی که از جیبش در آورد در کمد را باز کرد. چند پاکت از کمدش برداشت و درون لباسش گذاشت. دکمه های لباسش را بست و دکمه کتش را هم بست. دوباره در کمدش را قفل کرد. به سمت من آمد دستم را گرفت و گفت: بریم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: در کنار بردباری و دانش، یکی از نشانه‌ها و روش‌های فهمیدن دین است 🌻 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍گاهی با بچه ها کلمه‌بازی کنین 🤔 مثلا بگین :《من دارم به پرنده‌ای فکر می‌کنم که با طو شروع میشه》 در ادامه اسم طوطی🦜 رو تلفظ کنین. 👌 اینجور کلمه‌بازی‌ها به تقویت تلفظ کلماتِ درست در کودک دلبندتون کمک می‌کنه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟⏳روزگاری‌ست که ما طالبِ دیدارِ توییم..|•😌 بروجردی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1215» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• فاطمیھ . . عاشوراي چادري‌هاست🖤. . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🥀𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /♡/ خوشـ👌🏻 نشستے بہ دلـ❤️ـم عطـ🌸ـرِ گـرانقـیمتِ عـشــ💕ـق بر تـ😍ـو وُ صـبــ🌤ـح دل انگیز چو المــ💎ـاس 😊🤚🏻 /♡/ 💚 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• زیــباترین💖 جاے این جـ🌏ـهان ایـســـتـادن در کـنارِ 💚 🤲 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• اگر ‌همسرتان از مساله‌ای ناراحت است و مشکلی برایش پیش آمده است، با ارزش ترین چیزی که می‌توانید به او هدیه دهید🌺 "عشق" است ، نه نصحیت و توصیه منطقی❤️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌وقتی خودم لقمه میگیرم😌 وقتی مامان بابام برام لقمه میگیرن😋 . . •📨• • 771 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
177.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دست‌هایت‌گره‌گشای‌علی . . .💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوبیست احمد چشم به من دوخت و بعد رو به مادر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• پدر و مادر احمد در بهار خواب نزدیک اتاق احمد ایستاده بودند. احمد در اتاق را قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت و رو به پدرش گفت: ان شاء الله این دفعه که برگشتم میام وسایلامو می برم خونه خودمون. حاج علی گفت: بذار همین جا باشه. کاری که به ما نداره. احمد با لبخند جلو رفت و دست پدرش را بوسید و بعد هم دیگر را در آغوش کشیدند. مادرش گفت: بیایین بریم بشینیم یه چایی شربتی چیزی بخورین. احمد مادرش را در بغل گرفت و بوسید و گفت: دستت درد نکنه قربونت برم ولی دیر شده باید زود برم. مادرش چادرش را مرتب کرد و گفت: رقیه رو اگه دوست داره بذار این جا بمونه احمد تشکر کرد و گفت: ممنون قربونت برم ولی به حاجی معصومی قول دادم می برمش اون جا. مادرش سر تکان داد و گفت: باشه مادر. هر طور صلاحه. جلو رفتم و با مادر و پدر احمد خداحافظی کردم و بعد از خانه شان بیرون زدیم. سوار ماشیم احمد شدیم و مرا به خانه پدرم رساند. داخل کوچه توقف کرد. دستم را گرفت و با لبخند زیبایش و نگاه پر از احساسش به رویم خیره ماند. با شستش پشت دستم را نوازش کرد و گفت: برام خیلی سخته ازت جدا بشم و چند روز نبینمت ولی چاره ای نیست. باور کن هر لحظه به یادتم. به قلبش اشاره کرد و گفت: جات این جاست رقیه خانم. به رویش لبخند زدم و گفتم: دعا می کنم کارت زود تموم بشه و زود برگردی. نبودنت خیلی سخت و عذاب آوره دلتنگیت منو می کشه _خدا نکنه عروسکم. چند روزه میرم و بر می گردم. بهت قول میدم قبل ماه رمضون خونه باشم. _قول میدی؟ ... قول میدی کارت بیشتر طول نکشه. احمد دستم را بالا آورد. بوسید و گفت: آره قول میدم. بهت قول میدم روز پیشواز برگردم. اصلا شما صبح روز پیشواز برگرد خونه مون. منم رسیدم مستقیم میام خونه. خوبه؟ لبخند زدم و گفتم: از خوب هم خوب تره. عالیه احمد در ماشین را باز کرد و گفت: پیاده شو قربونت برم. از ماشین پیاده شدم و احمد وسایلم را برایم آورد. در که زدم خانباجی در را باز کرد و با احمد حال و احوال کرد. خانباجی تعارف کرد احمد داخل بیاید اما احمد تشکر کرد و گفت مسافر است. خانباجی اصرار کرد احمد بماند تا او را از زیر قرآن رد کند. گویا مادر را هم خبر کرد چون او هم برای بدرقه احمد آمد. احمد را از زیر قرآن رد کردند و او هم بعد از خداحافظی سوار ماشینش شد و رفت. مادر پشت سرش آب ریخت و برایش آیه الکرسی و دعا خواند و بعد با هم به داخل خانه رفتیم. در این چند روز که خانه مادرم بودم هر چند هر روز با اعضای خانواده سرم گرم بود، خواهرانم می آمدند و به صحبت وقت می گذراندیم ولی از شدت دلتنگی حس خفگی می کردم. اتاقم حالا اتاق محمد علی شده بود که به بهانه درس خواندن به آن جا می رفت ولی هر وقت به او سر زدم او را در حال مطالعه کتاب های غیر درسی می یافتم. روز پیشواز رسید. همه مان سحری خوردیم و نیت روزه کردیم. بعد از طلوع آفتاب از آقاجان خواستم مرا به خانه مان ببرد آقاجان مرا جلوی در خانه پیاده کرد و بعد از خداحافظی رفت. کلید انداختم و وارد خانه شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لباس عوض کردم و سریع مشغول تمیز کردن خانه شدم. سماور را روشن کردم و با احتمال این که احمد روزه نباشد برایش نهار پختم. مادر خیلی اصرار کرد من امروز روزه نگیرم. می گفت احمد بعد از چند روز از سفر بر می گردد و زشت است من روزه باشم شاید از من توقعی داشته باشد اما من نیت روزه کردم و گفتم مستحبی است. اگر او راضی نبود روزه ام را باز می کنم. نزدیک ظهر بود که در خانه را کوبیدند. چادر رنگی ام را سرم کردم و پشت در رفتم. قلبم به شدت می تپید. دلم می خواست با روی باز از احمد استقبال کنم. پرسیدم کیست که لبخند روی لبم ماسید. خانم همسایه بود. یکی دو باری او را در مسجد دیده بودم. برای قرض گرفتن سیب زمینی آمده بود. چند سیب زمینی برایش آوردم و بعد از تعارفات معمول در را بستم. صدای اذان مغرب هم پیچید ولی هنوز احمد نیامده بود. با وجود اسن که از این تاریکی و تنهایی می ترسیدم قامت نماز بستم. به ظاهر در نماز بودم ولی همه فکر و ذهنم پیش احمد بود. او قول داده بود روز پیشواز برگردد. اگر نیاید چه؟ اگر در خانه تنها بمانم؟ نه ... به خودم دلداری می دادم می آید. او قول داده بود روز پیشواز برگردد و تا آخر شب وقت داشت بیاید. نمی دانم رکعت چندم بودم که صدای باز شدن در آمد. همه ذهنم و وجودم به سمت در پرواز کرد. این نمازِ من نماز نبود. واقعا یادم نبود چه می خواندم. هر چه سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم تا یادم بیاید کجای نماز بودم نشد. نمازم باطل بود. برای همین با همان چادر رنگی به حیاط رفتم. احمد بود. با دیدنم گل از روی خسته اش شکفت و با لبخند سلام کرد. دلم می خواست از پله ها پایین بپرم و خودم را هم چون دختربچه ای در آغوشش بیاندازم اما خجالت کشیدم و همان جا دم در اتاق ایستادم. احمد وسایلش را زمین گذاشت. از پله ها بالا آمد و مرا در آغوش کشید. بعد از رفع دلتنگی تعارف کردم وارد اتاق شود و رفتم برایش چای بیاورم. از صبح چهار پنج باری چای دم کرده بودم که هر وقت او رسید چای تازه دم باشد وسایل احمد را جلوی در اتاق گذاشتم و به مطبخ رفتم. برایش که چای بردم دیدم احمد کمی سوغاتی هم آورده است. کنارش نشستم و از او تشکر کردم. احمد یک بسته خیلی بزرگ روزنامه پیچ آورده بود. بسته را به سمتم گرفت و گفت: ناقابله. بسته به نظرم بسیار سنگین آمد. تشکر کردم و کاغذ دورش را آهسته باز کردم. کارتنش کارتن رادیو بود. کارتن را باز کردم. اشتباه نمی دیدم واقعا رادیو ضبط بود. با تعجب به احمد نگاه کردم. رادیو ضبط به چه کار من می آمد؟ احمد رادیو ضبط را جلوی خودش کشید. قوّه (باطری) هایش را جا زد و برایم توضیح داد چه طور از آن استفاده کنم. منظورش را نمی فهمیدم. احمد تمام مدت با توضیحاتی که می داد به رویم لبخند می زد. گیج شده بودم. آقاجان همیشه می گفت رادیو تلوزیون جز ابتذال چیزی نیست. احمد هم به نظرم آدمی نبود که دوست داشته باشد من با این چیزها سرگرم شوم. اصلا به نظرم استفاده از رادیو با اخلاق و عقاید او جور در نمی آمد. گیج پرسیدم: برای چی من باید یاد بگیرم از رادیو استفاده کنم؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•