eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دنبال یه دنیای خوب نباش، خودت اون دنیا رو بساز. دنبال یه اتفاق خوب نباش، خودت اون اتفاق رو رقم بزن.🌱 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صد‌وشصت‌وچهارم خدا خودش رحم کنه معلوم نیست چ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آه کشیدم. اشکم را پاک کردم و به روی آقاجان لبخند زدم. آقا جان خودش را جلو کشید. پیشانی ام را بوسید و گفت: من دلم روشنه. مطمئنم هر چی بشه یه خیری توش هست. در تایید حرف آقاجان سر تکان دادم و گفتم: هر چی بشه خیره. خدا که برای بنده هاش بد نمیخواد. آقاجان به رویم لبخند زد و گفت: پاشو یه چیزی بخور امروز خودم می برمت حرم. _ممنون آقاجان محمد علی میرم. _نه بابا تو حالت خوب نیست به اون موتور هم اعتباری نیست. آقاجان به سمت مادر که آن طرف اتاق نشسته بود و قرآن می خواند گفت: خانم جان شما هم بپوش بریم حرم. خیلی وقته با هم نرفتیم. اصلا همه پاشین حاضر شین همه با هم میریم. بی زحمت پسرا رو هم بیدار کن مادر چشم گفت و از جا بلند شد. بعد از صرف صبحانه سوار ماشین آقاجان شدیم. مادر و محمد حسن جلو نشستند. من، محمد علی، محمد حسن و خانباجی عقب ماشین آقاجان نشستیم. محمد علی در حرم پا به پایم راه می رفت و سعی می کرد کامل مواظبم باشد. دلم برای محبت های برادرانه و توجهاتش قنج می رفت ولی حال دلم طوری نبود که بتوانم از او تشکر کنم فقط رو به گنبد و رو به ضریح برایش دعا کردم. حرم که آمدم انگار دلم آرام شد. انگار دلم قرص شد. نمی دانم از بابت خوب بودن حال احمد دلم مطمئن شد یا خجالت می کشیدم در مقابل مصائب اهل بیت بابت دل نگرانی ام به امام رضا شکایت کنم. رو به گنبد نشستم و فقط طلب صبر کردم. گفتم هر چه شما بخواهید و پیش بیاورید خیر است. من چه کسی هستم که برای خدا تعیین تکلیف کنم بگویم چه شود و چه نشود؟ فقط به من صبر بدهید تا کم نیاورم. نا شکری نکنم. بی طاقتی نکنم. قوی باشم و به خاطر بی تابی های من بلایی سر فرزند من و احمد نیاید. با دلی آرام از حرم بیرون آمدم. بعد از ظهر همراه مادر و آقاجان به خانه حاج علی پدر احمد رفتیم. مادر احمد خیلی نگران و بی طاقت بود. مدام چشمه اشکش می جوشید و با گوشه چارقدش اشکش را می گرفت. سعی می کرد خودش را قوی نشان دهد ولی نمی توانست. هر چه بود مادر بود. احمد فرزندش و پاره تنش بود. حق داشت نگران و کم طاقت باشد. کنارش نشستم و او را بغل کردم و گفتم: مادرجان ... نگران نباشید. من مطمئنم همین روزا یه خبر خوبی از احمد بهمون می رسه مادر احمد اشکش را پاک کرد و گفت: خدا از زبونت بشنوه. تو دلت پاکه باردارم هستی خیلی دعاش کن. دعا کن این ساواکیا نگرفته باشنش. می ترسم بگیرنش بکشنش. هق هق گریه اش در اتاق پیچید. مادر هم که بغض داشت به سختی لب زد و گفت: حاج خانم دل تونو بد نکنید. اولا ان شاء الله که احمد آقا فرار کرده گیر نیفتاده دوما بر فرض گرفته باشنش برای چی بکشن؟ مگه شهر هرته؟ فوقش یکم کتکش بزنن زندانیش کنن این فکر و خیالا رو نکنید خودتونو از پا میندازین مادر احمد اشکش را گرفت و گفت: همین پارسال بود یه دوستش رو گرفتن تیربارونش کردن... طفلک مادرش از غصه دق کرد هر وقت بعد اون اتفاق احمد رفت و اومد تن و بدن من لرزید. خودمو جای مادر اون جوون گذاشتم و فکر کردم اگه این اتفاق بیفته ... دوباره به شدت به گریه افتاد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از حرف هایش دل من هم لرزید اما رو به او گفتم: مادر جان ... خدا اون بنده خدا و مادرش رو بیامرزه. اون اگه رفت در راه اسلام و عقیده اش رفته چی از این بهتر که تا پای جون پای عقیده ات بمونی و دشمن رو اونقدر بسوزونی که دست به قتلت بزنن ولی نتونن عقیده ات رو ازت بگیرن مگه ما دعای عاقبت به خیری برای خودمون و بچه هامون نمی کنیم؟ این که بچه ات پای عقیده اش بمونه و جونش رو بده خود عاقبت به خیریه. درسته داغ عزیز سخته ولی نه داغ ما نه عزیز ما مثل داغ و عزیز حضرت زینب نیست. با این فکرا خودتونو از پا در نیارین. من مطمئنم احمد هر جا هست حالش خوبه و به زودی خبر خوبش رو بهمون میدن. قوی باشید. مادر احمد اشکش را پاک کرد و گفت: الهی من قربونت بشم الهی برای دلت بمیرم می دونم تو دل خودت هم آتیشه ببخش اگه با حرفام ناراحتت کردم. من مادرم همه وجودم بچه هامن. خار بره تو پاشون انگار شمشیر رفته تو قلب من الهی هر جا هست خدا نگهدارش باشه و به زودی ازش یه خبر خوبی بهمون برسه. زیر لب الهی آمین گفتم. واقعا با حرف های مادر احمد دلم لرزیده بود و به هم ریخته بودم اما حتی یک لحظه هم نمی خواستم آن چه که گفته بود را حتی در ذهنم مرور کنم. به مادر اشاره کردم تا برخیزد برویم. مادر هم که انگار حال دلم را می دانست سریع از جا برخاست و رو به مادر احمد گفت: ان شاء الله که خیره. شما دل تون رو بد نکنید. ان شاء الله خدا به بچه اش رحم می کنه و احمد آقا سالم سلامت بر می گرده. امروز من تو حرم نذر کردم اگه این قضیه به خیر گذشت اول ماه روزه تو مسجد دیگ شله بذارم. مادر احمد هم از جا برخاست و گفت: خدا از دهانت بشنوه. ان شاء الله خدا به زن و بچه اش رحم کنه بچه ام رو سالم سلامت بیاره سر زندگیش. حالا نشسته بودین کجا میخواین برین؟ مادر چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت: با اجازه رفع زحمت کنیم یه فرصت بهتر خدمت می رسیم. شمام جای نشستن و غصه خوردن بشین دعا و قرآن بخون، تسبیح بردار صلوات بفرست یه چیزی هم نذر کن بلکه دلت آروم بگیره فکر و خیال بیخودی نکنی مادر احمد به تایید سر تکان داد و گفت: چشم حاج خانم. ممنون تشریف آوردین. رو به من کرد و گفت: مادر تو کجا میخوای بری؟ همین جا بمون پیش مون. ماندم در جوابش چه بگویم. هر چند از حرفش حالم بد شده بود اما دلم نمی آمد روی حرفش حرفی بیارورم. با خودم گفتم شاید اگر من بمانم کمی دلش آرام بگیرد. اما مادر گفت: حاج خانم اگه اجازه بدین رقیه رو با خودمون می برم. همه اش دلم شورش رو می زنه نکنه از غصه و خیال حالش بد بشه حداقل اگه خونه خودمون باشه این طوری جلوی چشممه دلم کمتر براش جوش می زنه. مادر احمد به تایید سر تکان داد و گفت: باشه حاج خانم. به پشت من دست کشید و گفت: برو مادر خدا پشت و پناهت. ان شاء الله احمدم گیر نیفتاده و به زودی بر می گرده سر زندگیش. زیر لب ان شاء الله گفتم و بعد از خداحافظی از خانه شان بیرون آمدیم. سوار ماشین آقاجان شدیم و به خانه برگشتیم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• تسکین تمام غصه‌هایم آقا🥺 یک گوشه دنج در حرم می‌خواهم🌿✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍ آرامش پدر و مادر بزرگترین دلیل سلامت کودک خواهد بود. ☝️پدر و مادر نگران، مضطرب یا عصبی باعث ایجاد اضطراب، نگرانی، احساس بیچارگی و افسردگی در فرزندشان می‌شن. ☺️ دیگه از ما گفتن بود... . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🗓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هر روز... از سَقف خیالم💫 "تـ♡ــو" می چڪے|🪴•• و این عاشقانه‌ترین🥰 بارش دُنیاسٺ|☔️•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1239» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌱ـح ها لباس آرامـ♥️ـش به تن ڪن دستهـ👐🏻ـایت را باز ڪن چشـمهایتـ👀 را ببند و رو به آسـ☁️ـمـان صد بغل حسِ‌ نابِ‌ زنده بودن را😍👌🏻 نفس بڪش و به زندگے کن😇🌸 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• خوش بحــال مَـ😇ـن با داشـ♡ـتنت خوشـ💕ــبَخت تَرین حَـوّاے زَمینــ🌍ــم . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• توانايی با هم خنديدن به عنوان يكی از مولفه‌های مهم زندگی زناشويی محسوب می‌شود.🌱 شوخ طبعی می‌تواند به زوجين كمک كند نگذارند مشكلات پايشان را از گليمشان درازتر كنند!🫂 ☕️ 🔥 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏اوایل کرونا، مادرشوهرم زنگ زده بود که مواظب باشین بیرون نرین و از این حرفا؛ خیلی نگران شوهرم بود که اون سرکار میره یه وقت کرونا نگیره؛ منم اومدم خیالشو راحت کنم گفتم نه مامان خیالت راحت اگرم بگیریم ما زود خوب میشیم جوونا بگیرن چیزیشون نمیشه! توی سن شما گرفتن خطرناکه میکشه 😂 وای بیچاره همینجوری موند چند لحظه سکوت بعدم گفت آها خب باشه خداحافظ😐😜 عروس است دیگر دوست دارد مادرشوهرش بمیرد! . . •📨• • 797 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدا بلندت میکنه(؛♥️ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صد‌وشصت‌وششم از حرف هایش دل من هم لرزید اما
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با وحشت از خواب پریدم. از سر شب که خوابیده بودم این بار چندم بود که با کابوس تیرباران شدن احمد از خواب پریدم و نمی توانستم جلوی هق هق گریه ام را بگیرم. مادر در حالی که نوازشم می کرد با عصبانیت گفت: ای الهی مار بزنه زبون مادرشوهرت رو آقا جان به مادر اعتراض کرد و گفت: عه خانم جان این چه حرفیه می زنی مادر با اعتراض به آقاجان گفت: مگه نمی بینی آقا ... بدون فکر به حال این دختر، بدون فکر به این که این طفلک حامله است بر میداره جلوش حرف از تیربارون کردن میزنه. نصفه شب شد هم یه ساعت این دختر خواب راحت نداشته محمد علی خواب آلود گفت: مادرجان درستش اینه بگی نه خودش خوابید نه گذاشت ما بخوابیم. بعدم به مادرشوهرش می گفتی تیربارون که نمی کنن نهایتش یه آمپول هوا بزنن و تمام مادر با عصبانیت گفت: ای الهی لال بشی با این حرف زدنت الان این حرفا چیه می زنی؟ تو عقل تو سرت نداری بعدم مگه کسی مجبورت کرده این جا بشینی که غر می زنی نخوابیدی این همه اتاق پاشو برو یه جا بگیر بخواب جای این که دلش شور خواهرشو بزنه نشسته حرف بیخود می زنه و نگران خوابشه با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم و گفتم: ببخشید اذیت تون کردم. من میرم بیرون شما راحت بخوابید. خواستم از جا برخیزم که آقا جان دست روی شانه ام گذاشت و مرا در جایم نگه داشت. کنارم نشست و لیوان آبی را به دستم داد و گفت: بشین باباجان خودتو اذیت نکن. محمد علی هم اگه حرفی زد مثلا خواست شوخی کنه وگرنه اونم نگرانته که این جا نشسته. نگرانت نبود می رفت تو اتاق دیگه پیش محمد حسن و محمد حسین می گرفت می خوابید حرفای بیخودم نمی زد محمد علی آمد نزدیکم نشست و گفت: آبجی من منظوری نداشتم ... غلط کردم. مثلا خواستم مزه پرونی کنم از فکر تیربارون در بیای تو آروم باش خوب باش من یک ماه هم نخوابم مهم نیست. آقا جان رو به محمد علی گفت: نمیخواد چیزی بگی پاشو برو اتاق دیگه بخواب صبح باید بری مدرسه محمد علی به صورت خسته و شرمنده اش دست کشید و گفت: صبح نمیرم مدرسه. قراره با داداش احمد آقا بریم جایی _خیلی خوب پاشو برو بخواب که صبح بتونی بری دنبال کارات. محمد علی با کمی تعلل از جا برخاست، شب به خیر گفت و از اتاق رفت. مادر بالشتم را مرتب کرد و گفت: بخواب مادر فکر و خیالم نکن. اون مادرشوهرت و اون محمد علی بی عقل یه چیزی ‌گفتن به ساعت اتاق که یک نیمه شب را نشان می داد نگاه کردم و گفتم: اگه اجازه بدین من برم حیاط بشینم فعلا نخوابم بهتره. هر وقت خوابم گرفت همون موقع می خوابم. شما بخوابین ببخشید اذیت تون کردم. قبل از این که آقاجان و مادر حرفی بزنند از اتاق بیرون آمدم. لب حوض رفتم و چند مشت آب به صورتم زدم. وضو گرفتم و چادرم را از دور کمرم باز کردم و بر سرم کشیدم. از طاقچه اتاق قرآن و جانماز برداشتم و رفتم در ایوان نشستم. قرآن را باز کردم، سوره نور را آوردم و مشغول تلاوت شدم. به آیه نور رسیدم: «مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجة کأنها کوکبٌ دریٌ یوقد من شجرة مبارکة زیتونة لا شرقیة و لا غربیة یکاد زیتها یضیء و لو لم تمسسه نار نورٌ علی نور یهدی الله لنوره من یشاء ...» این آیه را دوست داشتم. چند بار آن را زمزمه کردم و آیه بعدش را خواندم «رجالٌ لا تلهیهم تجارة و لا بیعٌ عن ذکر الله» احمد می گفت دعا کن فرزندمان جزء این افراد باشد که هیچ کاری هیچ کسب و تجارت و خرید و فروشی او را سرگرم نکند که از ذکر خدا غافل بشود قرآن را بستم و آه کشیدم. به آسمان چشم دوختم و دستم را روی شکم کشیدم: مامان جونم برای باباییت دعا کن. دلم براش تنگ شده به خواست خدا راضی ام هر چی باشه فقط کاش یه خبری ازش بهم برسه. من به خبرش هم راضی ام. این بی خبری داغونم می کنه عزیز دلم، قربونت برم، هم برای بابایی دعا کن هم برای دل من. دلم نمیخواد به خاطر دل نگرانی های من اتفاقی برات بیفته تکان خوردن آرام فرزندم را زیر دستم حس کردم و لبخند روی لبم آمد. انگار با همان تکانی که خورد حال دلم را خوب کرد و لبخند به روی لبم آورد. با همان حال خوب برایش صلوات فرستادم و سوره توحید، عصرو آیه الکرسی خواندم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تا اذان صبح نماز خواندم و دعا کردم. بعد از نماز صبح پلک هایم سنگین شد و کم کم خوابم برد. چند ساعتی خوابیدم و بعد با انجام کارهای خانه سرم را بند کردم. مادر و خانباجی سعی می کردند جلویم را بگیرند و نگرانم بودند اما حریفم نشدند. دم ظهر بود که محمد علی عصبانی و کلافه به خانه آمد. از رفتار و حالاتش مشخص بود اتفاقی افتاده است ولی لام تا کام حرفی نمی زد. آقاجان هم زودتر از همیشه به خانه آمد. او هم کلافه و نگران بود. به اتاق رفت و در را بست. قلبم به شدت می تپید. مادر به اتاق آقاجان رفت و من هم روی زمین وا رفتم و نشستم. خانباجی کنارم نشست. دستم را گرفت و گفت: چرا این قدر یخ کردی مادر؟ ان شاء الله خیره دلت رو بد نکن. با صدایی که به سختی از گلویم خارج می شد گفتم: خانباجی محمد علی رو صدا می زنی؟ خانباجی از جا برخاست و به سراغ محمد علی رفت. زیر دلم دوباره درد گرفت. دستم را روی شکم گذاشتم و چشم بستم. احساس کردم کسی کنارم نشست. دستم را گرفت. محمد علی بود. پرسید: چی شده آبجی درد داری؟ چشم که باز کردم اشکم چکید. با بغض گفتم: تو رو جان رقیه بگو چی شده؟ بی خبری از هر دردی بدتره محمد علی کلافه در موهایش دست کشید و گفت: نگران نباش آبجی چیزی نشده با بغض گفتم: اگه چیزی نشده پس این چه حالیه تو و آقاجان دارین؟ محمد علی نفسش را بیرون داد و گفت: حرفم رو باور کن. خبری از احمد نشده. فقط ... _فقط چی؟ محمد علی آه کشید و گفت: ساواک احمد رو شناسایی کرده امروز ساواک ریخته تو خونه تون و خونه حاج علی همه جا رو به هم ریخته دنبال مدرک جرم می گشته مادر احمد آقا هم ... اشکم چکید و پرسیدم: مادر احمد چی شده؟ آقاجان از اتاق بیرون آمد و گفت: چیزی نشده باباجان یکم ترسیده هول کرده بردنش مریض خونه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• زندگی داده به ما🌸 عشق پر از نور شما✨ خوش به حال من😌 و هرکس که شده عاشقتان😍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍ كودک نيازمند مهر والدين است نه دلسوزی آنها... ☝️ هر چقدر توان داريد به کودک مهر بورزيد، محبت کنین ولی دلسوزی نكنين چرا كه دلسوزی مانع رشد كودک می‌شود. ❌ 👌 مثلا اگر كودك شما بتونه خودش غذا بخوره ولی شما به او غذا بدهيد دلسوزی كرديد، كودک شما بايد بدونه كه با گريه كردن نميتونه به خواسته هاش برسه و اگر شما به درخواست او که با گريه است، توجه كنين دلسوزی كردین. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• جان‌ِدلم ⇶❤️ توبخند... |🪴•• توکه‌میخندی‌ ⇶☺️ دردهایم‌فراموشم‌می‌شود|😉•• محدثه اردستانی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1240» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• پلکی‌بگشا به‌منظـره😌 صبـ🌤ـح بخیر بـر روی هـزار خاطـره😍 بـ🌧ـاران زده و باغ معطـ🌷ـر شـده‌است وا کن پر خیس پنجـ🖼ـره صبح بخیر😊✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• آغــ🫂ــوشت راه حـلـے براے اندوه دردهایـ❤️‍🩹ـم 💞 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • میخوایم حتما یه تاریخ رُند برسه 😌 • سیزده رجب امسال نشد، صبر می‌کنیم تا سیزده رجب سال بعد 😇 • هرموقع آقاداماد، خونه‌ی لوکس خریدند...😎 💜 همینطور که عجله کردنِ زیاد برای ازدواج، خوب نیست صبر بی دلیل و زیاد هم فقط شادی‌ها رو به تاخیر میندازه🍃 🔆 پیامبر(ص) فرمودند: هرگاه همتايان، از دخترانتان خواستگاري نمودند، با آنها وصلت کنيد و برای ازدواج منتظر حوادث تلخ و شيرين روزگار نباشيد . . ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ♥️نمیدونی چقدر میتونه قشنگ باشه ابراز محبت بی مقدمه و بی توقع! 👌همین الان اگه پیش همسرت هستی با یه نگاه محبت آمیز عشقت رو بهش نشون بده😍 💌اگه هم به هر دلیل کنارت نیست گوشی که تو دستته 😉 براش یه متن عاشقانه و جذاب بفرست😁 همین الان زوووود بفرست واسش🤨 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏ما چهارتا بچه ایم؛ هممون هم ازدواج کردیم، دخترسومی ام و ته تغاری و بعد از من داداشمه؛ من بیشتر بقیه به مامانم سر میزنم و جدای اینکه صدای اعتراض همه رو بلند کردم که همش اونجام؛ هربار بقیه هم میان دیگه مطمئنن من اونجام😂 هر بار نباشمم یا میرسم یا نرسیدم هم میپرسن چه عجب! من کجامم😅 یا مثلا بچه هاشون به من میگن خاله قندون تون کجاست من:😲 _خاله دفتر نقاشیامون کجاست من:😧 _خاله قیچی کجاست من:😵‍💫 _خاله چرا شما همش اینجایید من:🙊😅 اینها به کنار مامانم میشینن باهام حرف میزنن درد دل میکنن بعد شده یه خبری رو سه بار واسم تعریف میکنن😂🤦🏻‍♀ هربارم میگم اهان اره گفته بودین بهم میگن: عه! به تو گفته بودم فکر کردم به خوهرات گفتم🤦🏻‍♀😅 . . •📨• • 798 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
ثبت نام تور زیارتی گوهرشاد آغاز شد 📣📣 برای روز پدر، ولادت امیرالمومنین کجا میخواین مشرف بشین؟ سریعتر انتخاب کنید 😍👇 💚 نجـــف اشـــرف، کربـــلا و عتـبات 💚 💚مشهد مقدس، زیارت امام رضــا 💚 💚حرم حضرت معصومه و جمکران💚 انتخاب کنید و سریعتر ثبت نام کنید ظرفیت محدوده با شرایط اقساطی 🥺👇 https://eitaa.com/joinchat/303432069C04bdfd0216
•𓆩☀️𓆪• . . •• . دِلَم هَواییِ مَشهَد شُد اَلسَّلامُ عَلَیک😌 دِلَم کَبوتَرِ گُنبَد شُد اَلسَّلامُ عَلَیک🕊 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• تومرجانی ➪👌 تودرجانے 𖡻❤️ تومرواریدغلتانی 𖡻💎 اگرقلبم‌➪❤️ صدف‌باشد 𖡻🥟 میانِ‌آن‌توپنهانی 𖡻😌 مولانا /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1241» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•