•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی بهتون میگه چ خبر؟؟
بجای اینکه بگی سلامتیت و... 😬
#دلبر_باش😌 بهش بگو👇
محبوبِ من!
در دنیا جز شما خبری نیست
شما تنها خبر خوش عالمید😉♥️
همینقد قشنگ🫀
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانم اینا یه همسایه دارن پیرزنه
و ۸۰ سالشه؛ همشم میاد در خونه رو میزنه
که باهاش حرف بزنن؛ یه شب ۱۱ شب اومده
خونشون مامانمم خواب🥱؛ رفته بالا سر
مامانم نشسته که آره من یک خواستگار دارم
دکتره خیلی خوبه ولی من موندم قبول کنم یا
نه😂😐
مامان منم گیج خواب جوابشو میداد که آره
حاج خانم شوهر کمه قبول کن..🤣
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 795 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوشصتودوم احمد به من چشم دوخت و پرسید: ا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتوسوم
یک هفته ای از سفر رفتن احمد می گذشت و من در خانه آقاجان منتظر بازگشتش بودم.
برای این که سرم را بند کنم بافتنی می بافتم و از مادر قلاب بافی یاد می گرفتم.
یک پتوی کوچک برای فرزندم با قلاب بافتم که وقتی دنیا آمد رویش بیندازم.
در نبود احمد هر روز با محمد علی که موتورگازی خریده بود به حرم می رفتم.
روز اول که سوار شدم از ترس مدام به پهلوهای برادرم چنگ می انداختم ولی کم کم ترسم ریخت و از روزهای بعد دیگر راحت سوار موتور می شدم.
خبر خوش بارداری مجدد راضیه هم از آن خبرهایی بود که حال دل همه مان را خوب کرد.
شب مشغول بافتن جوراب بودم که در خانه کوبیده شد.
مادر به حیاط سرک کشید و به محمد حسین که لب حوض نشسته بود گفت برود در را باز کند.
صدای برادرم محمد امین به گوش رسید.
آقاجان از جا برخاست تا به استقبال او برود.
میله های بافتنی ام را کنار گذاشتم و چادر رنگی ام را دور کمر گرفتم و از جا برخاستم. کنار پنجره که رسیدم دیدم آقاجان و محمد امین خیلی آرام و رازآلود با هم صحبت می کنند.
آقاجان با دست به پیشانی اش کوبید.
از ترس قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد.
قلبم انگار در جای خودش نبود ودر گلویم می تپید.
محمد امین نیم نگاهی به ما که پشت پنجره هشتی ایستاده بودیم کرد سلام کوتاهی داد و دوباره چند جمله ای آرام با آقاجان صحبت کرد.
آقاجان در سکوت سر به زیر انداخته بود و فقط شنونده حرف های محمد امین بود.
محمد امین که خداحافظی کرد آقاجان همان طور سر به زیر به اتاق برگشت.
رنگش قرمز شده بود و رگ گردنش متورم شده بود.
در فکر بود.
انگار اصلا متوجه ما نبود.
از سر جالباسی لباس هایش را برداشت.
مادر از آقاجان که داشت لباس می پوشید تا بیرون برود پرسید:
چی شده آقا؟ محمد امین چی می گفت؟
آقاجان سر بالا آورد ولی انگار نشنیده بود مادر چه پرسیده است.
گیج به مادر نگاه کرد و پرسید:
چی میگی؟
مادر دوباره سوالش را تکرار کرد.
آقا جان کتش را پوشید و گفت:
برم برگردم براتون میگم.
دعا کنید چیزی نشده باشه.
مادر کنار در ایستاد و گفت:
تا شما بری برگردی که ما جون مون به لب مون می رسه.
آقا جان گفت:
خدا نکنه.
دعا کنید. ان شاء الله که خیره
آقاجان از در اتاق بیرون رفت و مادر هم به دنبالش رفت و گفت:
حداقل بگو محمد امین چی گفت؟
برای کسی اتفاقی افتاده؟
آقاجان جوابی نداد فقط گفت:
من دیر کردم شما شام تونو بخورید.
مادر با اعتراض گفت:
مگه با این حال شام از گلوی کسی پایین میره؟
یه کلمه حرف بزن جون به سرم کردی
آقاجان خداحافظ گویان از در حیاط بیرون رفت.
مادر زیر لب کمی غرولند کرد و به اتاق برگشت.
کنار در اتاق نشست و رو به خانباجی گفت:
می بینی خانباجی معلوم نیست پسره چی اومد گفت حاجی رو به این روز انداخت
محمد حسین که موقع صحبت آقاجان و محمد امین در حیاط بود گفت:
داداش به آقاجان گفت حاج آقا رو گرفتن
مادر به او چشم دوخت و با تعجب پرسید:
کدوم حاج آقا؟
محمد حسین شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم من فقط همینو شنیدم بقیه حرفاشون رو نشنیدم
یعنی گوش وایستادم ولی داداش خیلی آروم گفت
من دیگه نشنیدم چی گفتن.
مادر زیر لب یا فاطمه زهرا گویان گفت:
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتوچهارم
خدا خودش رحم کنه معلوم نیست چی شده
مادر تسبیح به دست گرفت شروع به ذکر گفتن کرد.
تا یکی دو ساعت بعد حال همه مان دلهره و نگرانی بود. با صدای در همه به حیاط رفتیم.
آقاجان و محمد علی با هم آمدند.
سلام دادیم و منتظر ماندیم تا به ایوان برسند.
آقاجان که جلوی ایوان رسید مادر پرسید:
آقا بالاخره به ما میگی چی شده؟
آقاجان لب ایوان نشست و پرسید:
شام خوردین؟
مادر گفت:
با این حالی که شما رفتی و ولوله ای که به دل ما انداختی شام از گلوی کسی پایین نمی رفت.
آقاجان نیم نگاهی به من کرد و گفت:
بشینید تا بگم.
انگار که دلم می خواست مثل بچگی هایم به آغوش آقاجان پناه ببرم بی اختیار جلو رفتم و نزدیک آقاجان نشستم.
آقاجان غمگین نگاهم کرد و آه کشید.
دلم نمی خواست آن چه به ذهنم می آمد را از زبان آقاجان بشنوم.
آقاجان دهان گشود و من دلم می خواست کر باشم و نشنوم.
آقاجان گفت:
خبر اومده حاج آقا مرتضایی پیش نماز مسجد محله تون رو ساواک گرفته.
راست و دروغش معلوم نیست بابا ولی انگار شناسایی شدن
قطره اشک از چشمم سر خورد.
آقاجان ادامه داد:
رفتم مسجد بازار از حاج آقا پرسیدم. گفتن انگار از تبریز زنگ زدن خبر دادن.
امروزم ریختن تو خونه بنده خدا همه جای خونه اش رو گشتن و به هم ریختن.
مادر با نگرانی پرسید:
حاجی اینا چه ربطی به رقیه داره؟
محمد علی گفت:
احمد آقا و حاج آقا مرتضایی با هم رفته بودن تبریز که حاج آقا رو گرفتن
مادر هینی کشید و گفت:
یا امام هشتم.
یعنی احمد آقا رو هم ....
با اشاره آقاجان مادر دیگر جمله اش را ادامه نداد.
آقاجان دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
احمد دستگیر نشده بابا ....
ولی ازش خبری ندادن ....
از حاج علی هم پرسیدم کسی فعلا از احمد خبر نداره.
حاجی گفت از هر کی بشناسه و بتونه می پرسه خبری می گیره.
شایدم خود احمد همین روزا برگشت.
خدا بزرگه....
صدای هق هق گریه ام بلند شد.
آقاجان مرا جلو کشید و سرم را در آغوش گرفت.
زیر دلم درد گرفت و احساس کردم بچه خودش را گوشه ای فشرده کرده و فشار وارد می کند.
دستم را روی شکمم گذاشتم اما نمی دانم چرا دردش آرام نمی شد.
انگار لحظه به لحظه دردش بیشتر می شد. آن قدر که خودم را از آغوش آقاجان بیرون کشیدم و از درد خودم را مچاله کردم.
خانباجی و مادر با نگرانی سراغم آمدند و حالم را پرسیدند.
زیر دلم آن قدر درد می کرد که نمی توانستم از درد حرفی بزنم.
مادر نام حضرت زهرا را صدا می زد و آقا جان با نگرانی نوازشم می کرد و از من می خواست آرام و قوی باشم.
از شدت درد آن قدر بی حال شدم که کم کم خوابم برد.
چشم که باز کردم در اتاق بودم.
آقاجان آن طرف اتاق مشغول نماز بود و مادر بالای سرم نشسته بود و تسبیح می چرخاند.
در جایم نشستم و سلام کردم.
مادر جواب سلامم را داد و پرسید:
بهتری؟
هنوز کمی دلم درد می کرد اما سر تکان دادم و گفتم:
شکر خدا بهترم.
الان کِیه؟
مادر به بیرون از پنجره اشاره کرد و گفت:
تازه اذان صبح گفتن.
به سختی از جایم برخاستم تا به حیاط بروم و وضو بگیرم.
دوباره به لکه بینی افتاده بودم.
لباس هایم را عوض کردم، سریع وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم.
آقا جان آمد کنارم نشست و پرسید:
خوبی بابا؟
لبخند کم جانی در جواب آقاجان زدم.
آقاجان هم لبخند کمرنگی زد و گفت:
نبینم دخترم کم بیاره ...
آه کشید و گفت:
دنیا که اومدی صبح شهادت حضرت رقیه بود.
به یاد خانم اسمت رو رقیه گذاشتم وگرنه ماه چهار بارداری مادرت که اسم انتخاب کردیم قرار شد اگه دختر شدی اسمت رو راحله بذاریم
وقتی دنیا اومدی گفتیم خودت اسمت رو با خودت آوردی.
اسمت رو که تو قرآن نوشتم، اذان اقامه که تو گوشت خوندم رفتم روضه حضرت رقیه
اونجا برات دعا کردم ایمانت، اخلاقت، شجاعتت، رفتارت مثل حضرت رقیه باشه.
از حضرت رقیه خواستم منو تو تربیتت کمک کنن.
نمی دونم به خاطر همین بود یا نه از بچگیت حسابت برام از بقیه جدا بود.
نه که بگم تو رو بیشتر از بقیه دوست داشتم
نه
ولی انگار یه جور دیگه ای دوست داشتم و دارم.
تو دردونه ام بودی و هستی اما هیچ وقت دلم نمیخواست لوس و کم طاقت باشی
دلم میخواد هر چی شد محکم باشی.
سختی های زندگی همه برای پاک شدن ماست.
برای بالا رفتن مونه.
برای بهتر شدن مونه.
تو این دنیا خدا هرکیو بیشتر دوست داشته باشه بیشتر بهش سختی میده
زندگی های ما هر چقدرم سخت بشه به سختی های زندگی اهل بیت نمی رسه.
پس بابا هر وقت خواستی کم بیاری یاد صاحب اسمت بیفت.
تو 14 سالته ولی ایشون 3 ساله شون بود اون همه مصیبت دیدن.
اشک من و آقاجان با هم چکید.
آقا جان گفت:
چیزی نشده که بخوای کم بیاری.
فقط چند روزی باید منتظر بمونیم تا یه خبری از احمد بشه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
دلیل زیارت امامان را
اینچنین بیان میکردند:
هر امامی بر گردن دوستان و
شیعیانش حقی دارد و اگر کسی
بخواهد به عهد خود وفادار بماند،
باید به زیارت آنها برود💚🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
🐇🦃 عکس و یا ماسکهایی از
حیوانات رو در اختیار کوچولوتون
قرار بدین
🐈⬛️🐈 و با همراهی اون صدای
حیوانات رو تقلید کنین.
☺️ تصویرسازی و سرگرمی ازین
طریق باعث افزایش شناخت کودک
ازحیوانات میشه.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟ 📝 تو غزل خواندی و
حافظ بجنون آمد و گفت|•👳♂
🌿⃟😍 از صدای سخن عشق
ندیدم خوشتر... |•😉
حامد فلاحی راد /✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1239»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تنها #تُ بودے
که به مـن آموخـــتـ✍ـے
هیچچیز را سخـ❌ــت نگیرم
به جــز دســـ🙌🏻ــتهـایت
#دست_هایت_پناه_سختےها✋🏻🍃
#خداباماست💚
#وقتے_که_باهم_هستیم🤝
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
مهریه :
شش دانگ خونه، هشتصدتا سکه 😎
حفظ کردن شاهنامه فردوسی، یاد گرفتن زبان بنگلادشی🤓
رسیدگی به چهارصد بیخانمان، کاشت هشت هزار نهال سیب😇
قبلا مهریههای عجیب و غریب
بیشتر دیده میشد😃 اما
هنوز درمورد
🌿 مقدار مهریه، بحث زیاده...
❤👈 واقعیت اینه
که درمورد میزان #مهریه
توی روایات اسلامی
حرفی گفته نشده
تا مانعی برای ازدواج نباشه
اما تاکید زیادی شده که
مهریه باید در توان مرد باشه و
از مهریهی سنگین
به شدت نهی شده ⛅...
توی بعضی احادیث اومده که
مقدار زیاد مهریه،
باعث ایجاد کینه و
دلخوری میشه و از محبتِ
قلبی مرد به همسرش، کم میکنه...🍁
خوبه مهریه نسبت به عرف،
و با در نظر گرفتنِ
🌸 رضای خدا
تعیین بشه و به جای
مهریهی زیاد، از خدا بخوایم
مهر و محبت همسرمون بهمون زیاد باشه
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 حال مامانی رو دارم که تو جمع
فامیلهای همسرش از بچهش پرسیدن
مامانتو دوست داری یا بابات؟ و بچه جواب
داده معلومه که بابام😐😤😩
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 796 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
دنبال یه دنیای خوب نباش،
خودت اون دنیا رو بساز.
دنبال یه اتفاق خوب نباش،
خودت اون اتفاق رو رقم بزن.🌱
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوشصتوچهارم خدا خودش رحم کنه معلوم نیست چ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتوپنجم
آه کشیدم. اشکم را پاک کردم و به روی آقاجان لبخند زدم.
آقا جان خودش را جلو کشید. پیشانی ام را بوسید و گفت:
من دلم روشنه.
مطمئنم هر چی بشه یه خیری توش هست.
در تایید حرف آقاجان سر تکان دادم و گفتم:
هر چی بشه خیره.
خدا که برای بنده هاش بد نمیخواد.
آقاجان به رویم لبخند زد و گفت:
پاشو یه چیزی بخور امروز خودم می برمت حرم.
_ممنون آقاجان محمد علی میرم.
_نه بابا تو حالت خوب نیست به اون موتور هم اعتباری نیست.
آقاجان به سمت مادر که آن طرف اتاق نشسته بود و قرآن می خواند گفت:
خانم جان شما هم بپوش بریم حرم. خیلی وقته با هم نرفتیم.
اصلا همه پاشین حاضر شین همه با هم میریم. بی زحمت پسرا رو هم بیدار کن
مادر چشم گفت و از جا بلند شد.
بعد از صرف صبحانه سوار ماشین آقاجان شدیم.
مادر و محمد حسن جلو نشستند.
من، محمد علی، محمد حسن و خانباجی عقب ماشین آقاجان نشستیم.
محمد علی در حرم پا به پایم راه می رفت و سعی می کرد کامل مواظبم باشد.
دلم برای محبت های برادرانه و توجهاتش قنج می رفت ولی حال دلم طوری نبود که بتوانم از او تشکر کنم فقط رو به گنبد و رو به ضریح برایش دعا کردم.
حرم که آمدم انگار دلم آرام شد.
انگار دلم قرص شد.
نمی دانم از بابت خوب بودن حال احمد دلم مطمئن شد یا خجالت می کشیدم در مقابل مصائب اهل بیت بابت دل نگرانی ام به امام رضا شکایت کنم.
رو به گنبد نشستم و فقط طلب صبر کردم.
گفتم هر چه شما بخواهید و پیش بیاورید خیر است.
من چه کسی هستم که برای خدا تعیین تکلیف کنم بگویم چه شود و چه نشود؟
فقط به من صبر بدهید تا کم نیاورم.
نا شکری نکنم.
بی طاقتی نکنم.
قوی باشم و به خاطر بی تابی های من بلایی سر فرزند من و احمد نیاید.
با دلی آرام از حرم بیرون آمدم.
بعد از ظهر همراه مادر و آقاجان به خانه حاج علی پدر احمد رفتیم. مادر احمد خیلی نگران و بی طاقت بود.
مدام چشمه اشکش می جوشید و با گوشه چارقدش اشکش را می گرفت.
سعی می کرد خودش را قوی نشان دهد ولی نمی توانست.
هر چه بود مادر بود.
احمد فرزندش و پاره تنش بود.
حق داشت نگران و کم طاقت باشد.
کنارش نشستم و او را بغل کردم و گفتم:
مادرجان ... نگران نباشید. من مطمئنم همین روزا یه خبر خوبی از احمد بهمون می رسه
مادر احمد اشکش را پاک کرد و گفت:
خدا از زبونت بشنوه.
تو دلت پاکه باردارم هستی خیلی دعاش کن.
دعا کن این ساواکیا نگرفته باشنش.
می ترسم بگیرنش بکشنش.
هق هق گریه اش در اتاق پیچید.
مادر هم که بغض داشت به سختی لب زد و گفت:
حاج خانم دل تونو بد نکنید.
اولا ان شاء الله که احمد آقا فرار کرده گیر نیفتاده
دوما بر فرض گرفته باشنش
برای چی بکشن؟ مگه شهر هرته؟
فوقش یکم کتکش بزنن زندانیش کنن
این فکر و خیالا رو نکنید خودتونو از پا میندازین
مادر احمد اشکش را گرفت و گفت:
همین پارسال بود یه دوستش رو گرفتن تیربارونش کردن...
طفلک مادرش از غصه دق کرد
هر وقت بعد اون اتفاق احمد رفت و اومد تن و بدن من لرزید.
خودمو جای مادر اون جوون گذاشتم و فکر کردم اگه این اتفاق بیفته ...
دوباره به شدت به گریه افتاد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتوششم
از حرف هایش دل من هم لرزید اما رو به او گفتم:
مادر جان ... خدا اون بنده خدا و مادرش رو بیامرزه.
اون اگه رفت در راه اسلام و عقیده اش رفته
چی از این بهتر که تا پای جون پای عقیده ات بمونی و دشمن رو اونقدر بسوزونی که دست به قتلت بزنن ولی نتونن عقیده ات رو ازت بگیرن
مگه ما دعای عاقبت به خیری برای خودمون و بچه هامون نمی کنیم؟ این که بچه ات پای عقیده اش بمونه و جونش رو بده خود عاقبت به خیریه.
درسته داغ عزیز سخته ولی نه داغ ما نه عزیز ما مثل داغ و عزیز حضرت زینب نیست.
با این فکرا خودتونو از پا در نیارین.
من مطمئنم احمد هر جا هست حالش خوبه و به زودی خبر خوبش رو بهمون میدن.
قوی باشید.
مادر احمد اشکش را پاک کرد و گفت:
الهی من قربونت بشم
الهی برای دلت بمیرم
می دونم تو دل خودت هم آتیشه
ببخش اگه با حرفام ناراحتت کردم.
من مادرم همه وجودم بچه هامن.
خار بره تو پاشون انگار شمشیر رفته تو قلب من
الهی هر جا هست خدا نگهدارش باشه و به زودی ازش یه خبر خوبی بهمون برسه.
زیر لب الهی آمین گفتم.
واقعا با حرف های مادر احمد دلم لرزیده بود و به هم ریخته بودم اما حتی یک لحظه هم نمی خواستم آن چه که گفته بود را حتی در ذهنم مرور کنم.
به مادر اشاره کردم تا برخیزد برویم.
مادر هم که انگار حال دلم را می دانست سریع از جا برخاست و رو به مادر احمد گفت:
ان شاء الله که خیره. شما دل تون رو بد نکنید.
ان شاء الله خدا به بچه اش رحم می کنه و احمد آقا سالم سلامت بر می گرده.
امروز من تو حرم نذر کردم اگه این قضیه به خیر گذشت اول ماه روزه تو مسجد دیگ شله بذارم.
مادر احمد هم از جا برخاست و گفت:
خدا از دهانت بشنوه. ان شاء الله خدا به زن و بچه اش رحم کنه بچه ام رو سالم سلامت بیاره سر زندگیش.
حالا نشسته بودین کجا میخواین برین؟
مادر چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت:
با اجازه رفع زحمت کنیم یه فرصت بهتر خدمت می رسیم.
شمام جای نشستن و غصه خوردن بشین دعا و قرآن بخون، تسبیح بردار صلوات بفرست یه چیزی هم نذر کن بلکه دلت آروم بگیره فکر و خیال بیخودی نکنی
مادر احمد به تایید سر تکان داد و گفت:
چشم حاج خانم.
ممنون تشریف آوردین.
رو به من کرد و گفت:
مادر تو کجا میخوای بری؟
همین جا بمون پیش مون.
ماندم در جوابش چه بگویم. هر چند از حرفش حالم بد شده بود اما دلم نمی آمد روی حرفش حرفی بیارورم.
با خودم گفتم شاید اگر من بمانم کمی دلش آرام بگیرد.
اما مادر گفت:
حاج خانم اگه اجازه بدین رقیه رو با خودمون می برم.
همه اش دلم شورش رو می زنه نکنه از غصه و خیال حالش بد بشه
حداقل اگه خونه خودمون باشه
این طوری جلوی چشممه دلم کمتر براش جوش می زنه.
مادر احمد به تایید سر تکان داد و گفت:
باشه حاج خانم.
به پشت من دست کشید و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت.
ان شاء الله احمدم گیر نیفتاده و به زودی بر می گرده سر زندگیش.
زیر لب ان شاء الله گفتم و بعد از خداحافظی از خانه شان بیرون آمدیم.
سوار ماشین آقاجان شدیم و به خانه برگشتیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
تسکین تمام غصههایم آقا🥺
یک گوشه دنج در حرم میخواهم🌿✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ آرامش پدر و مادر بزرگترین
دلیل سلامت کودک خواهد بود.
☝️پدر و مادر نگران، مضطرب یا عصبی باعث ایجاد اضطراب، نگرانی، احساس بیچارگی و افسردگی در فرزندشان میشن.
☺️ دیگه از ما گفتن بود...
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟🗓 هر روز...
از سَقف خیالم💫
"تـ♡ــو" می چڪے|🪴••
و این عاشقانهترین🥰
بارش دُنیاسٺ|☔️••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1239»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌱ـح ها
لباس آرامـ♥️ـش به تن ڪن
دستهـ👐🏻ـایت را باز ڪن
چشـمهایتـ👀 را ببند
و رو به آسـ☁️ـمـان
صد بغل حسِ نابِ زنده بودن را😍👌🏻
نفس بڪش
و به زندگے #سـلام کن😇🌸
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
خوش بحــال مَـ😇ـن
با داشـ♡ـتنت
خوشـ💕ــبَخت تَرین
حَـوّاے زَمینــ🌍ــم
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
توانايی با هم خنديدن به عنوان يكی از
مولفههای مهم زندگی زناشويی محسوب
میشود.🌱
شوخ طبعی میتواند به زوجين كمک كند
نگذارند مشكلات پايشان را از گليمشان
درازتر كنند!🫂
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 اوایل کرونا، مادرشوهرم زنگ زده بود که مواظب باشین بیرون نرین و از این حرفا؛ خیلی نگران شوهرم بود که اون سرکار میره یه وقت کرونا نگیره؛ منم اومدم خیالشو راحت کنم گفتم نه مامان خیالت راحت اگرم بگیریم ما زود خوب میشیم جوونا بگیرن چیزیشون نمیشه! توی سن شما گرفتن خطرناکه میکشه 😂
وای بیچاره همینجوری موند چند لحظه سکوت بعدم گفت آها خب باشه خداحافظ😐😜
عروس است دیگر دوست دارد مادرشوهرش بمیرد!
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 797 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
خدا بلندت میکنه(؛♥️
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوشصتوششم از حرف هایش دل من هم لرزید اما
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتوهفتم
با وحشت از خواب پریدم.
از سر شب که خوابیده بودم این بار چندم بود که با کابوس تیرباران شدن احمد از خواب پریدم و نمی توانستم جلوی هق هق گریه ام را بگیرم.
مادر در حالی که نوازشم می کرد با عصبانیت گفت:
ای الهی مار بزنه زبون مادرشوهرت رو
آقا جان به مادر اعتراض کرد و گفت:
عه خانم جان این چه حرفیه می زنی
مادر با اعتراض به آقاجان گفت:
مگه نمی بینی آقا ... بدون فکر به حال این دختر، بدون فکر به این که این طفلک حامله است بر میداره جلوش حرف از تیربارون کردن میزنه. نصفه شب شد هم یه ساعت این دختر خواب راحت نداشته
محمد علی خواب آلود گفت:
مادرجان درستش اینه بگی نه خودش خوابید نه گذاشت ما بخوابیم. بعدم به مادرشوهرش می گفتی تیربارون که نمی کنن نهایتش یه آمپول هوا بزنن و تمام
مادر با عصبانیت گفت:
ای الهی لال بشی با این حرف زدنت
الان این حرفا چیه می زنی؟ تو عقل تو سرت نداری
بعدم مگه کسی مجبورت کرده این جا بشینی که غر می زنی نخوابیدی این همه اتاق پاشو برو یه جا بگیر بخواب
جای این که دلش شور خواهرشو بزنه نشسته حرف بیخود می زنه و نگران خوابشه
با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم و گفتم:
ببخشید اذیت تون کردم.
من میرم بیرون شما راحت بخوابید.
خواستم از جا برخیزم که آقا جان دست روی شانه ام گذاشت و مرا در جایم نگه داشت. کنارم نشست و لیوان آبی را به دستم داد و گفت:
بشین باباجان خودتو اذیت نکن.
محمد علی هم اگه حرفی زد مثلا خواست شوخی کنه وگرنه اونم نگرانته که این جا نشسته.
نگرانت نبود می رفت تو اتاق دیگه پیش محمد حسن و محمد حسین می گرفت می خوابید حرفای بیخودم نمی زد
محمد علی آمد نزدیکم نشست و گفت:
آبجی من منظوری نداشتم ... غلط کردم.
مثلا خواستم مزه پرونی کنم از فکر تیربارون در بیای
تو آروم باش خوب باش من یک ماه هم نخوابم مهم نیست.
آقا جان رو به محمد علی گفت:
نمیخواد چیزی بگی
پاشو برو اتاق دیگه بخواب صبح باید بری مدرسه
محمد علی به صورت خسته و شرمنده اش دست کشید و گفت:
صبح نمیرم مدرسه.
قراره با داداش احمد آقا بریم جایی
_خیلی خوب پاشو برو بخواب که صبح بتونی بری دنبال کارات.
محمد علی با کمی تعلل از جا برخاست، شب به خیر گفت و از اتاق رفت.
مادر بالشتم را مرتب کرد و گفت:
بخواب مادر فکر و خیالم نکن.
اون مادرشوهرت و اون محمد علی بی عقل یه چیزی گفتن
به ساعت اتاق که یک نیمه شب را نشان می داد نگاه کردم و گفتم:
اگه اجازه بدین من برم حیاط بشینم فعلا نخوابم بهتره. هر وقت خوابم گرفت همون موقع می خوابم.
شما بخوابین ببخشید اذیت تون کردم.
قبل از این که آقاجان و مادر حرفی بزنند از اتاق بیرون آمدم.
لب حوض رفتم و چند مشت آب به صورتم زدم.
وضو گرفتم و چادرم را از دور کمرم باز کردم و بر سرم کشیدم.
از طاقچه اتاق قرآن و جانماز برداشتم و رفتم در ایوان نشستم.
قرآن را باز کردم، سوره نور را آوردم و مشغول تلاوت شدم.
به آیه نور رسیدم: «مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجة کأنها کوکبٌ دریٌ یوقد من شجرة مبارکة زیتونة لا شرقیة و لا غربیة یکاد زیتها یضیء و لو لم تمسسه نار نورٌ علی نور یهدی الله لنوره من یشاء ...» این آیه را دوست داشتم. چند بار آن را زمزمه کردم و آیه بعدش را خواندم «رجالٌ لا تلهیهم تجارة و لا بیعٌ عن ذکر الله» احمد می گفت دعا کن فرزندمان جزء این افراد باشد که هیچ کاری هیچ کسب و تجارت و خرید و فروشی او را سرگرم نکند که از ذکر خدا غافل بشود
قرآن را بستم و آه کشیدم.
به آسمان چشم دوختم و دستم را روی شکم کشیدم:
مامان جونم برای باباییت دعا کن.
دلم براش تنگ شده
به خواست خدا راضی ام هر چی باشه
فقط کاش یه خبری ازش بهم برسه.
من به خبرش هم راضی ام.
این بی خبری داغونم می کنه
عزیز دلم، قربونت برم، هم برای بابایی دعا کن هم برای دل من.
دلم نمیخواد به خاطر دل نگرانی های من اتفاقی برات بیفته
تکان خوردن آرام فرزندم را زیر دستم حس کردم و لبخند روی لبم آمد.
انگار با همان تکانی که خورد حال دلم را خوب کرد و لبخند به روی لبم آورد.
با همان حال خوب برایش صلوات فرستادم و سوره توحید، عصرو آیه الکرسی خواندم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتوهشتم
تا اذان صبح نماز خواندم و دعا کردم. بعد از نماز صبح پلک هایم سنگین شد و کم کم خوابم برد. چند ساعتی خوابیدم و بعد با انجام کارهای خانه سرم را بند کردم.
مادر و خانباجی سعی می کردند جلویم را بگیرند و نگرانم بودند اما حریفم نشدند.
دم ظهر بود که محمد علی عصبانی و کلافه به خانه آمد.
از رفتار و حالاتش مشخص بود اتفاقی افتاده است ولی لام تا کام حرفی نمی زد.
آقاجان هم زودتر از همیشه به خانه آمد.
او هم کلافه و نگران بود.
به اتاق رفت و در را بست.
قلبم به شدت می تپید.
مادر به اتاق آقاجان رفت و من هم روی زمین وا رفتم و نشستم.
خانباجی کنارم نشست. دستم را گرفت و گفت:
چرا این قدر یخ کردی مادر؟
ان شاء الله خیره دلت رو بد نکن.
با صدایی که به سختی از گلویم خارج می شد گفتم:
خانباجی محمد علی رو صدا می زنی؟
خانباجی از جا برخاست و به سراغ محمد علی رفت.
زیر دلم دوباره درد گرفت. دستم را روی شکم گذاشتم و چشم بستم.
احساس کردم کسی کنارم نشست.
دستم را گرفت.
محمد علی بود. پرسید:
چی شده آبجی درد داری؟
چشم که باز کردم اشکم چکید.
با بغض گفتم:
تو رو جان رقیه بگو چی شده؟
بی خبری از هر دردی بدتره
محمد علی کلافه در موهایش دست کشید و گفت:
نگران نباش آبجی چیزی نشده
با بغض گفتم:
اگه چیزی نشده پس این چه حالیه تو و آقاجان دارین؟
محمد علی نفسش را بیرون داد و گفت:
حرفم رو باور کن.
خبری از احمد نشده.
فقط ...
_فقط چی؟
محمد علی آه کشید و گفت:
ساواک احمد رو شناسایی کرده
امروز ساواک ریخته تو خونه تون و خونه حاج علی
همه جا رو به هم ریخته دنبال مدرک جرم می گشته
مادر احمد آقا هم ...
اشکم چکید و پرسیدم:
مادر احمد چی شده؟
آقاجان از اتاق بیرون آمد و گفت:
چیزی نشده باباجان یکم ترسیده هول کرده بردنش مریض خونه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
زندگی داده به ما🌸
عشق پر از نور شما✨
خوش به حال من😌
و هرکس که شده عاشقتان😍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ كودک نيازمند مهر والدين است
نه دلسوزی آنها...
☝️ هر چقدر توان داريد به کودک مهر بورزيد، محبت کنین ولی دلسوزی نكنين چرا كه دلسوزی مانع رشد كودک میشود. ❌
👌 مثلا اگر كودك شما بتونه خودش غذا بخوره ولی شما به او غذا بدهيد دلسوزی كرديد، كودک شما بايد بدونه كه با گريه كردن نميتونه به خواسته هاش برسه و اگر شما به درخواست او که با گريه است، توجه كنين دلسوزی كردین.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•