eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدا بلندت میکنه(؛♥️ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صد‌وشصت‌وششم از حرف هایش دل من هم لرزید اما
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با وحشت از خواب پریدم. از سر شب که خوابیده بودم این بار چندم بود که با کابوس تیرباران شدن احمد از خواب پریدم و نمی توانستم جلوی هق هق گریه ام را بگیرم. مادر در حالی که نوازشم می کرد با عصبانیت گفت: ای الهی مار بزنه زبون مادرشوهرت رو آقا جان به مادر اعتراض کرد و گفت: عه خانم جان این چه حرفیه می زنی مادر با اعتراض به آقاجان گفت: مگه نمی بینی آقا ... بدون فکر به حال این دختر، بدون فکر به این که این طفلک حامله است بر میداره جلوش حرف از تیربارون کردن میزنه. نصفه شب شد هم یه ساعت این دختر خواب راحت نداشته محمد علی خواب آلود گفت: مادرجان درستش اینه بگی نه خودش خوابید نه گذاشت ما بخوابیم. بعدم به مادرشوهرش می گفتی تیربارون که نمی کنن نهایتش یه آمپول هوا بزنن و تمام مادر با عصبانیت گفت: ای الهی لال بشی با این حرف زدنت الان این حرفا چیه می زنی؟ تو عقل تو سرت نداری بعدم مگه کسی مجبورت کرده این جا بشینی که غر می زنی نخوابیدی این همه اتاق پاشو برو یه جا بگیر بخواب جای این که دلش شور خواهرشو بزنه نشسته حرف بیخود می زنه و نگران خوابشه با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم و گفتم: ببخشید اذیت تون کردم. من میرم بیرون شما راحت بخوابید. خواستم از جا برخیزم که آقا جان دست روی شانه ام گذاشت و مرا در جایم نگه داشت. کنارم نشست و لیوان آبی را به دستم داد و گفت: بشین باباجان خودتو اذیت نکن. محمد علی هم اگه حرفی زد مثلا خواست شوخی کنه وگرنه اونم نگرانته که این جا نشسته. نگرانت نبود می رفت تو اتاق دیگه پیش محمد حسن و محمد حسین می گرفت می خوابید حرفای بیخودم نمی زد محمد علی آمد نزدیکم نشست و گفت: آبجی من منظوری نداشتم ... غلط کردم. مثلا خواستم مزه پرونی کنم از فکر تیربارون در بیای تو آروم باش خوب باش من یک ماه هم نخوابم مهم نیست. آقا جان رو به محمد علی گفت: نمیخواد چیزی بگی پاشو برو اتاق دیگه بخواب صبح باید بری مدرسه محمد علی به صورت خسته و شرمنده اش دست کشید و گفت: صبح نمیرم مدرسه. قراره با داداش احمد آقا بریم جایی _خیلی خوب پاشو برو بخواب که صبح بتونی بری دنبال کارات. محمد علی با کمی تعلل از جا برخاست، شب به خیر گفت و از اتاق رفت. مادر بالشتم را مرتب کرد و گفت: بخواب مادر فکر و خیالم نکن. اون مادرشوهرت و اون محمد علی بی عقل یه چیزی ‌گفتن به ساعت اتاق که یک نیمه شب را نشان می داد نگاه کردم و گفتم: اگه اجازه بدین من برم حیاط بشینم فعلا نخوابم بهتره. هر وقت خوابم گرفت همون موقع می خوابم. شما بخوابین ببخشید اذیت تون کردم. قبل از این که آقاجان و مادر حرفی بزنند از اتاق بیرون آمدم. لب حوض رفتم و چند مشت آب به صورتم زدم. وضو گرفتم و چادرم را از دور کمرم باز کردم و بر سرم کشیدم. از طاقچه اتاق قرآن و جانماز برداشتم و رفتم در ایوان نشستم. قرآن را باز کردم، سوره نور را آوردم و مشغول تلاوت شدم. به آیه نور رسیدم: «مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجة کأنها کوکبٌ دریٌ یوقد من شجرة مبارکة زیتونة لا شرقیة و لا غربیة یکاد زیتها یضیء و لو لم تمسسه نار نورٌ علی نور یهدی الله لنوره من یشاء ...» این آیه را دوست داشتم. چند بار آن را زمزمه کردم و آیه بعدش را خواندم «رجالٌ لا تلهیهم تجارة و لا بیعٌ عن ذکر الله» احمد می گفت دعا کن فرزندمان جزء این افراد باشد که هیچ کاری هیچ کسب و تجارت و خرید و فروشی او را سرگرم نکند که از ذکر خدا غافل بشود قرآن را بستم و آه کشیدم. به آسمان چشم دوختم و دستم را روی شکم کشیدم: مامان جونم برای باباییت دعا کن. دلم براش تنگ شده به خواست خدا راضی ام هر چی باشه فقط کاش یه خبری ازش بهم برسه. من به خبرش هم راضی ام. این بی خبری داغونم می کنه عزیز دلم، قربونت برم، هم برای بابایی دعا کن هم برای دل من. دلم نمیخواد به خاطر دل نگرانی های من اتفاقی برات بیفته تکان خوردن آرام فرزندم را زیر دستم حس کردم و لبخند روی لبم آمد. انگار با همان تکانی که خورد حال دلم را خوب کرد و لبخند به روی لبم آورد. با همان حال خوب برایش صلوات فرستادم و سوره توحید، عصرو آیه الکرسی خواندم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تا اذان صبح نماز خواندم و دعا کردم. بعد از نماز صبح پلک هایم سنگین شد و کم کم خوابم برد. چند ساعتی خوابیدم و بعد با انجام کارهای خانه سرم را بند کردم. مادر و خانباجی سعی می کردند جلویم را بگیرند و نگرانم بودند اما حریفم نشدند. دم ظهر بود که محمد علی عصبانی و کلافه به خانه آمد. از رفتار و حالاتش مشخص بود اتفاقی افتاده است ولی لام تا کام حرفی نمی زد. آقاجان هم زودتر از همیشه به خانه آمد. او هم کلافه و نگران بود. به اتاق رفت و در را بست. قلبم به شدت می تپید. مادر به اتاق آقاجان رفت و من هم روی زمین وا رفتم و نشستم. خانباجی کنارم نشست. دستم را گرفت و گفت: چرا این قدر یخ کردی مادر؟ ان شاء الله خیره دلت رو بد نکن. با صدایی که به سختی از گلویم خارج می شد گفتم: خانباجی محمد علی رو صدا می زنی؟ خانباجی از جا برخاست و به سراغ محمد علی رفت. زیر دلم دوباره درد گرفت. دستم را روی شکم گذاشتم و چشم بستم. احساس کردم کسی کنارم نشست. دستم را گرفت. محمد علی بود. پرسید: چی شده آبجی درد داری؟ چشم که باز کردم اشکم چکید. با بغض گفتم: تو رو جان رقیه بگو چی شده؟ بی خبری از هر دردی بدتره محمد علی کلافه در موهایش دست کشید و گفت: نگران نباش آبجی چیزی نشده با بغض گفتم: اگه چیزی نشده پس این چه حالیه تو و آقاجان دارین؟ محمد علی نفسش را بیرون داد و گفت: حرفم رو باور کن. خبری از احمد نشده. فقط ... _فقط چی؟ محمد علی آه کشید و گفت: ساواک احمد رو شناسایی کرده امروز ساواک ریخته تو خونه تون و خونه حاج علی همه جا رو به هم ریخته دنبال مدرک جرم می گشته مادر احمد آقا هم ... اشکم چکید و پرسیدم: مادر احمد چی شده؟ آقاجان از اتاق بیرون آمد و گفت: چیزی نشده باباجان یکم ترسیده هول کرده بردنش مریض خونه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• زندگی داده به ما🌸 عشق پر از نور شما✨ خوش به حال من😌 و هرکس که شده عاشقتان😍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍ كودک نيازمند مهر والدين است نه دلسوزی آنها... ☝️ هر چقدر توان داريد به کودک مهر بورزيد، محبت کنین ولی دلسوزی نكنين چرا كه دلسوزی مانع رشد كودک می‌شود. ❌ 👌 مثلا اگر كودك شما بتونه خودش غذا بخوره ولی شما به او غذا بدهيد دلسوزی كرديد، كودک شما بايد بدونه كه با گريه كردن نميتونه به خواسته هاش برسه و اگر شما به درخواست او که با گريه است، توجه كنين دلسوزی كردین. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• جان‌ِدلم ⇶❤️ توبخند... |🪴•• توکه‌میخندی‌ ⇶☺️ دردهایم‌فراموشم‌می‌شود|😉•• محدثه اردستانی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1240» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• پلکی‌بگشا به‌منظـره😌 صبـ🌤ـح بخیر بـر روی هـزار خاطـره😍 بـ🌧ـاران زده و باغ معطـ🌷ـر شـده‌است وا کن پر خیس پنجـ🖼ـره صبح بخیر😊✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• آغــ🫂ــوشت راه حـلـے براے اندوه دردهایـ❤️‍🩹ـم 💞 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • میخوایم حتما یه تاریخ رُند برسه 😌 • سیزده رجب امسال نشد، صبر می‌کنیم تا سیزده رجب سال بعد 😇 • هرموقع آقاداماد، خونه‌ی لوکس خریدند...😎 💜 همینطور که عجله کردنِ زیاد برای ازدواج، خوب نیست صبر بی دلیل و زیاد هم فقط شادی‌ها رو به تاخیر میندازه🍃 🔆 پیامبر(ص) فرمودند: هرگاه همتايان، از دخترانتان خواستگاري نمودند، با آنها وصلت کنيد و برای ازدواج منتظر حوادث تلخ و شيرين روزگار نباشيد . . ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ♥️نمیدونی چقدر میتونه قشنگ باشه ابراز محبت بی مقدمه و بی توقع! 👌همین الان اگه پیش همسرت هستی با یه نگاه محبت آمیز عشقت رو بهش نشون بده😍 💌اگه هم به هر دلیل کنارت نیست گوشی که تو دستته 😉 براش یه متن عاشقانه و جذاب بفرست😁 همین الان زوووود بفرست واسش🤨 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏ما چهارتا بچه ایم؛ هممون هم ازدواج کردیم، دخترسومی ام و ته تغاری و بعد از من داداشمه؛ من بیشتر بقیه به مامانم سر میزنم و جدای اینکه صدای اعتراض همه رو بلند کردم که همش اونجام؛ هربار بقیه هم میان دیگه مطمئنن من اونجام😂 هر بار نباشمم یا میرسم یا نرسیدم هم میپرسن چه عجب! من کجامم😅 یا مثلا بچه هاشون به من میگن خاله قندون تون کجاست من:😲 _خاله دفتر نقاشیامون کجاست من:😧 _خاله قیچی کجاست من:😵‍💫 _خاله چرا شما همش اینجایید من:🙊😅 اینها به کنار مامانم میشینن باهام حرف میزنن درد دل میکنن بعد شده یه خبری رو سه بار واسم تعریف میکنن😂🤦🏻‍♀ هربارم میگم اهان اره گفته بودین بهم میگن: عه! به تو گفته بودم فکر کردم به خوهرات گفتم🤦🏻‍♀😅 . . •📨• • 798 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
ثبت نام تور زیارتی گوهرشاد آغاز شد 📣📣 برای روز پدر، ولادت امیرالمومنین کجا میخواین مشرف بشین؟ سریعتر انتخاب کنید 😍👇 💚 نجـــف اشـــرف، کربـــلا و عتـبات 💚 💚مشهد مقدس، زیارت امام رضــا 💚 💚حرم حضرت معصومه و جمکران💚 انتخاب کنید و سریعتر ثبت نام کنید ظرفیت محدوده با شرایط اقساطی 🥺👇 https://eitaa.com/joinchat/303432069C04bdfd0216
•𓆩☀️𓆪• . . •• . دِلَم هَواییِ مَشهَد شُد اَلسَّلامُ عَلَیک😌 دِلَم کَبوتَرِ گُنبَد شُد اَلسَّلامُ عَلَیک🕊 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• تومرجانی ➪👌 تودرجانے 𖡻❤️ تومرواریدغلتانی 𖡻💎 اگرقلبم‌➪❤️ صدف‌باشد 𖡻🥟 میانِ‌آن‌توپنهانی 𖡻😌 مولانا /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1241» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• عطر گل، بوی اقاقی ها، عطر یاس دفترم😌💘 ای طلوع عشق در دنیای من صبحت بخیر😍🌿 😍 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• هیـچ روزے 🌤 قــــرار نیـســــت❌ از دوسـ💕ــت داشتنت دسـ🖐🏻ـت بردارم👵🏻⇦🫀‌‌⇨👨🏻‍🦳 ‌❤️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• Remember, Hope is a good thing, maybe the best of things, and no good thing ever dies... یادت باشھ امید چیز خوبیھ شاید بهترین چیز و چیزای خوب هیچوقت نمےمیرند... 🪄🧡☕️🌱 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏یکی از لذت‌بخش‌ترین جمله‌هایی که یه مامان تو مهمونی می‌تونه بشنوه: "بشین. تو بچه کوچیک داری نمی‌خواد کمک کنی😌" . . •📨• • 799 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صد‌وشصت‌وهشتم تا اذان صبح نماز خواندم و دعا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست و پایم کرخت شده بود و نمی توانستم از جایم بلند شوم. با صدای تحلیل رفته ام پرسیدم: حالش خوبه؟ آقا جان روبرویم نشست و گفت: ان شاء الله که خوبه تو خوبی بابا؟ محمد علی گفت: دستاش انگار یخ کرده تو این گرما. تمام توانم انگار داشت تحلیل می رفت. چشم هایم را بستم نمی دانم خانباجی کی به مطبخ رفت و برگشت فقط می دانستم تلاش داشت به زور کمی آب قند در حلقم بریزد. آقا جان اسمم را صدا زد: رقیه جان ... جانِ بابا ... دلم می خواست جواب آقاجان را بدهم اما انگار توان نداشتم حتی پلک هایم را از هم باز کنم. دلم نمی خواست این قدر ضعیف باشم اما از دیدن حال عصبانی و کلافه آقاجان و محمد علی واقعا هول کرده بودم. هزار و یک فکر و خیال وحشتناک کرده بودم. حتی در همان چند دقیقه خودم را کنار جنازه احمد هم تصور کردم. دست های آقاجان دورم پیچید و مرا از زمین بلند کرد. دلم نمی خواست این گونه در بغل آقاجان باشم و سنگینی وزنم روی دوشش باشد اما از هر حرکتی عاجز بودم. صدا ها را می شنیدم. گریه های مادر، حرف های خانباجی، زمزمه آیه الکرسی آقاجان ولی انگار اختیاری روی بدن از حس رفته خودم نداشتم. انگار جسم و بدنم این کرختی و بی حالی را می طلبید. می دانستم محمد علی به سختی در تلاش بود تا چادر مشکی ام را دورم بپیچد تا مرا به مریضخانه ببرند. صدای اذان را هم می شنیدم. هر چه کردم حتی انگار نمی توانستم لبهایم را از هم تکان بدهم. در دل همراه نوای اذان صلوات فرستادم و ظهور امام زمان را طلب کردم. امام زمان را در دل صدا زدم و از او کمک خواستم. آقاجان که به در حیاط رسید توانستم لب از لب باز کنم و با صدای بسیار ضعیفی بگویم: من خوبم محمد علی که انگار هم شانه آقاجان راه می رفت گفت: آقاجان انگار یه چیزی گفت. آقا جان سرم را بالاتر گرفت و نامم را صدا زد و گفت: رقیه جان ... چیزی گفتی دخترکم؟ به هر زحمتی بود چشم باز کردم و به صورت آقاجان که بسیار نزدیک صورتم بود چشم دوختم و گفتم: من خوبم چشم های آقاجانم سرخ بود. آهسته گفت: خوب نیستی باباجان به سختی لب زدم: اذانه ... نمازم ... آقا جان گفت: بر گشتیم می خونی. آقا جان همیشه می گفت هر کاری دارید مشغول هر چه هستید اذان که شد رهایش کنید اول نمازتان را بخوانید بعد سراغ کارتان بروید. شاید تا کارتان تمام شود اجل تان سر رسید و نمازتان به گردن تان بماند. می دانستم از شدت نگرانی برای حال من میخواست نمازش را تاخیر بیندازد. زبان روی لبهایم کشیدم و گفتم: من خوبم ... نمازه.... آقاجان با صدا نفسش را بیرون داد و بعد از چند ثانیه که انگار داشت فکر می کرد و تصمیم می گرفت به سمت اتاق برگشت. خانباجی سریع برایم رختخواب پهن کرد و آقا جان بی توجه به اعتراضات مادر مرا روی رختخواب گذاشت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی دوباره با لیوان آب قند به سراغم آمد. همراه هر قاشق آب قند که در دهانم می ریخت یک حمد شفا می خواند و به سمتم فوت می کرد. حالم کم کم جا آمد و دوباره توان به دست و پایم برگشت. آقا جان به نماز ایستاد و مادر نفس راحتی کشید. محمد علی کنارم نشست و پرسید: خوبی آبجی؟ چشم هایم را بر هم فشردم و گفتم: خوبم _همه مونو نصف عمر کردی به سختی لب زدم: باید همون اول بهم می گفتی چی شده محمد علی نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: می خواستم غصه نخوری بدهکارم شدم؟ _دیگه این جوری مخفی کاری نکن ... هر چی شد .... بهم بگو .... _بهت بگم که این جوری جلو چشمم به حال احتضار بیفتی؟ مادر که داشت چادر نمازش را دور سرش می پیچید با اعتراض به محمد علی گفت: عه این چه حرفیه ... دور از جونش محمد علی گفت: حالش کم از احتضار نداشت. عین مرده ها رنگ پریده و سرد شده بود. به محمد علی لبخند زدم که گفت: ما رو نصفه عمر کردی لبخندم می زنی؟ لبخند کم جانم عمیق تر شد. به محمد علی گفتم: یه کاری برام می کنی؟ محمد علی همیشه مهربان و حامی بود حتی وقتی عصبانی و ناراحت بود. در جوابم گفت: تو جون بخواه آبجی _امروز حرم نرفتم. هنوز زیاد نای حرف زدن نداشتم. در ذهنم کلی گشتم تا با کمترین کلمات منظورم را برسانم. محمد علی گفت: با این حال خرابت چه جوری ببرمت حرم؟ آقاجان سر از سجده شکر بعد از نمازش برداشت و گفت: بذار حالت یکم رو به راه شه خودم می برمت باباجان. کمی خودم را بالا کشیدم و گفتم: خوبم آقاجان گفت: خوبی ولی خوب تر شو خیلی ضعیف شدی بابا خوب می دانستم آقاجان چه می گوید. من قوی و محکم نبودم و این خوب نبود و از خجالت سر به زیر انداختم. اما مادر که منظور آقاجان را درست متوجه نشده بود گفت: آره حاجی این چند روز خیلی ضعیف شده. برو اگه می تونی یه گوسفندی بره ای خون کن برای سلامتیش صدقه بده جیگرش رو هم بیار برا خودش سیخ بکشیم. آقا جان دست روی چشمش گذاشت و گفت: چشم خانم جان دستم را تکیه گاه کردم و زیر لب یاعلی گفتم تا بلند شوم. مادر با اعتراض گفت: برای چی داری پا میشی؟ بگیر بخواب استراحت کن در همان حالت نیم خیز ماندم و گفتم: نماز بخونم. مادر گفت: تا غروب خیلی وقت مونده بگیر بخواب یکم بهترشی بعد می خونی محمد علی هم در حالی که آستین لباسش را تا می زد گقت: آره یه چرت کوچولو برن بعد پاشو نماز بخون با این حالِت پاشی ممکنه غش کنی بیفتی. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• . امام رضا(ع) بر تلاوت دائمی قرآن تأکید داشتند و می‌فرمودند: شایسته است که مردم بعد از نماز صبح، پنجاه آیه از قرآن تلاوت کنند 💕🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍ شنونده خوبی برای سخنان فرزندت باش 👌بادقت به فرزند خود گوش کنید حرف او را قطع نکنید. 👈در مقابل او حالت تهاجمی و پرخاشگرانه نگیرید.❌ 😒مدام به او طعنه نزنید. و یکسره نصیحت نکنید ❌. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• تـو ➪❤️ درڪنارِخودت‌نیستی 𖡻✋ نمیدانےڪہ‌❓ درکنارِتوبودن‌ ➪👥 چہ‌عالمےدارد.. 𖡻😌 فرامرزعرب‌عامرے /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1242» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• دوباره‌صبح‌جمعه🌤 ونگاه‌من‌به ڪه‌شایدآردم‌صبا خبرزطرف‌ڪوے‌یار💚 شودڪه‌عمر‌ڪوتهم اجازتم‌دهد‌دمی؟ ڪه‌بشنوم‌به‌جمعه‌اے خبررسیده‌ازسوار😍🤲🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•