•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 خواهرم لحظه انفجار توی مسیر گلزار
شهدای کرمان بوده؛ میگه یه دختر بچه که
موهاش سوخته بود، جیغ میزد و دنبال مامان
باباش میگشت...
دستشو گرفتم که مادرشو پیدا کنم پدرش از
راه رسید و از مدل گریه کردنش فهمیدم مادر
شهید شده...😔
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 803 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما✨
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
••«وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّةً وَ رَحمَة»••
آقا میخواهید همسر انتخاب کنید ببینید کی را میخواهید انتخاب کنید.
این کسی که دارید انتخاب میکنید پسفردا باید بهش رحم کنید.
میتوانی رحم کنی یا نه؟ و آن هم میتواند به شما رحم بکند یا نه؟ خانواده محلّ رحم کردن است.
اعضای یک خانواده، یک زوج بخواهند مچ همدیگر را بگیرند جفتشان بیچاره هستند، بدبخت هستند.
هر کی بیشتر مچ بگیرد ته جهنّم است جایش. من خیال شما راحت کنم. جهنّم را گذاشتند برای زن و شوهری که با عیبهای هم آشنا شدند، حالا هی مچ همدیگر را میگیرند.
•• #استاد_پناهیان ••
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتادوششم آقاجان از کنارم رد شد و ناخواس
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوهفتم
تا بیمارستان مسافت زیادی بود.
سرم را به شیشه چسباندم و زیر لب حمد شفا خواندم.
تا به بیمارستان برسیم هفتاد حمد شده بود.
قبل از رسیدن به بیمارستان آقاجان یکی دو صندوق میوه خرید تا برای ملاقات ببریم.
ساکت و بی حرف رویم را محکم گرفتم و پشت سر آقاجان و مادر به راه افتادم تا به اتاقی که مادرشوهرم آن جا بستری بود رسیدیم.
حاج علی که بیرون از اتاق ایستاده بود به استقبال مان آمد.
چقدر در همین چند روزه پیر و شکسته شده بود. دلم برایش سوخت.
از یک طرف از پسر و جگرگوشه اش خبری نداشت و از طرف دیگر همسرش روی تخت بیمارستان افتاده بود
حاج علی پدرانه مرا در بغل گرفت. پیشانی ام را بوسید و حالم را پرسید:
خوبی باباجان؟
نگاه غمگینش، لحن محزون صدایش همه وجودم را سوزاند.
به رویش لبخند تلخی زدم و گفتم:
الحمد لله. خوبم باباجان. شما خوبید؟
آه کشید و گفت:
شکر خدا.
مادرم پرسید:
حاج خانم خوبن؟ بلا دور باشه ان شاء الله ... بهترن؟
حاج علي آه کشید و سر به زیر انداخت و گفت:
ان شاء الله خوب میشه. بفرمایید
ما را به اتاق راهنمایی کرد.
آقاجان بیرون ایستاد و ما به داخل اتاق رفتیم.
زکیه و زهرا و سوگل و زینب پیش مادرشوهرم بودند.
سلام که کردیم همه به سمت مان برگشتند.
با دیدن مادر احمد خشکم زد.
نصف صورتش کج شده بود.
مادر هم از دیدنش جا خورد و ناخودآگاه بغضش ترکید و گفت:
ای وای حاج خانم چی شده چرا این طوری شدی؟
با سوال مادر بغض همه شکست و اتاق پر از صدای گریه شد.
مادر احمد، زنی که در اوج زیبایی و شادابی چهره بود حالا نصف صورتش کج شده بود و چهره اش نه تنها زیبا نبود بلکه ترسناک هم به نظر می آمد.
به هر مصیبتی بود قدم برداشتم و خودم را بالای سر مادر احمد رساندم.
دستش را گرفتم و صورتش را بوسیدم.
اشک های چشمش را پاک کردم.
انگار با دیدن من یاد احمد افتاده بود.
او را محکم بغل گرفتم و اجازه دادم خوب گریه هایش را بکند و خالی شود.
چند دقیقه ای خمیده در بغل او ایستاده بودم و کمرم حسابی درد گرفته بود اما چیزی نگفتم.
خوب که گریه کرد و آرام شد رهایم کرد.
چند کلمه ای با من حرف زد اما دقیق متوجه نمیشدم چه میگوید.
خودش هم که می دانست صدایش نا مفهوم است دوباره بغضش ترکید و ترجیح داد ساکت باشد.
مادر که اشکش را پاک می کرد پرسید:
چرا این طوری شدن؟
زکیه بینی اش را بالا کشید و گفت:
آقاحیدر می گفت ساواکی ها یک دفعه ریختن تو خونه
همه جا رو به هم ریختن.
سراغ اتاق مادر هم رفتن.
نمی دونست چی شده می گفت فقط صدای فریاد مادر رو شنیدن و رفتن بالای سرش و دیدن از حال رفته.
هر کار کردن به هوش نیومده آقاجان که رسیده آوردش بیمارستان می گفت دکترا گفتن شوکه شده و یک طرف بدنش الان بی حسه.
اشک مادرشوهرم را پاک کردم و گونه خیسش را بوسیدم و گفتم:
خوب میشی مادر جان
غصه چیزی رو نخورید.
این روزها هم میگذره و تموم میشه.
احساس کردم نام احمد را زمزمه کرد.
به صورتش که بسیار شبیه صورت احمدم بود دست کشیدم و با بغض گفتم:
برمی گرده ...
مطمئن باشید سالم سلامت میاد دست بوس تون
گیر هم نمی افته.
پسرتون شیرمرده مطمئن باشید حالش خوبه و برمیگرده
رنگ امید را در نگاه مادر احمد دیدم.
به رویم لبخند زد و من هم دستش را محکم فشردم
هم او هم خودم به این امیدواری احتیاج داشتیم.
هر چند به تقدیر خدا راضی بودم اما ته دلم روشن بود و امید داشتم احمد سالم و زنده است. فقط از ترس جان و یا گیر افتادن جایی پنهان شده و به زودی بر می گردد.
آن قدر امیدوار بودم که حتی وقتی از خانه بیرون می آمدم، حرم می رفتم یا در خود همین بیمارستان فکر می کردم احمد گوشه ای ایستاده و مرا می بیند فقط جلو نمی آید.
دلم به همین رویا و امید واهی خوش بود و همین رویا مرا آرام می کرد.
انگار همین رویا که او هست، سالم است، نزدیکم است، مرا می بیند و دورادور هوایم را دارد باعث می شد از اضطراب و دلتنگی ام کم شود.
کمی پیش مادر احمد ماندیم و بعد از دعا برای سلامتی اش خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون آمدیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوهشتم
آقاجان و حاج علی آرام و محزون گوشه ای ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند.
با دیدن ما هم را بغل گرفتند و از هم خداحافظی کردند. حاج علی جلو آمد از مادر تشکر کرد. دوباره مرا بغل گرفت و گفت:
باباجان خیلی مواظب خودت باش.
همه امیدم به خوب بودن حال توئه.
مواظب خودت باش.
مبادا غصه بخوری.
نمی شد که غصه نخورم دست خودم که نبود اما برای دلخوشی او گفتم:
چشم آقاجان. مواظب خودم هستم.
حاج علی نوازشوار به پشتم دست کشید و گفت:
الهی سالم سلامت باشی و غم نبینی بابا.
از بغض صدایش دلم آتش گرفت.
اگر بلایی سر احمد می آمد حال این خانواده چه می شد؟
به خاطر دل پدر و مادر احمد از خدا خواستم هر چه زودتر خبری خوش از احمد به ما برساند.
از حاج علی خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون آمدیم.
سوار ماشین شدیم و مادر برای آقاجان تعریف کرد چه بلایی بر سر مادر احمد آمده است.
آقاجان نفسش را با صدا بیرون داد و بی حرف تا خانه راند.
ما را پیاده کرد و خودش رفت.
دو سه روزی گذشت و تقریبا هر روز صبح با محمد علی به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها همراه آقاجان و مادر به بیمارستان و ملاقات مادر احمد می رفتیم.
وضع مادر احمد همان بود و تغییری نکرده بود.
آقاجان هم، هم چنان با من و محمد علی سرسنگین بود و حرف نمی زد.
حرف که بماند دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد.
همه اتفاقات بد این چند روز یک طرف این بی محلی کردن های آقاجان هم بد جور دلم را می سوزاند.
در طول روز سرم را به بافتنی و خیاطی گرم می کردم.
مادر و خانباجی اجازه نمی دادند کار خانه انجام دهم و مدام مرا در رختخواب می خواباندند تا مثلا خونریزی ام بند بیاید.
مادر برایم دعای قفل خواند و شکمم را قفل بست.
خانباجی هم کلی جوشانده و دم کرده های مختلف به خوردم می داد.
اذان ظهر را که دادند محمد علی به خانه آمد.
صبح به مدرسه رفته بود و عجیب بود این موقع روز به خانه بیاید.
با خوشحالی به سراغم آمد و هنوز یک کفشش پایش و یکی را در آورده بود خودش را کنارم رساند و گفت:
آبجی مشتلق بده
همه وجودم پر از ذوق شد.
با خوشحالی پرسیدم:
احمد ....از احمد خبری شده؟
محمد علی با خوشحالی سر تکان داد و گفت:
آره ....
این بار از خوشحالی زیر گریه زدم و با صدای بلند گریستم.
محمد علی گفت:
ای بابا آبجی چرا گریه می کنی آخه؟
من گفتم خبرو بشنوی خوشحال میشی
روی زمین نشستم و پرسیدم:
حالش خوبه؟ ... سالمه؟
محمد علی کنارم نشست و گفت:
ایناش رو دیگه نمی دونم ولی حتما خوبه.
پرسیدم:
مگه تو ندیدیش؟
محمد علی سر بالا انداخت و گفت:
من سر کلاس بودم.
محمد آقا اومد سراغم رو گرفت.
می دونی که تو مدرسه مون دبیره؟
به تایید سر تکان دادم که ادامه داد:
اومد گفت احمد برگشته ولی فعلا نمی تونه بیاد خونه یا دور و بر ما آفتابی بشه
چون ساواک تو محل بپا گذاشته.
گفت فقط بیام بهت خبر بدم از نگرانی در بیای ولی فعلا نمی تونه بگه احمد کجاست.
دست هایم را بالا آوردم و چندین مرتبه الهی شکر گفتم.
از محمد علی تشکر کردم و در حالی که اشک شوق می ربختم گفتم:
الهی همیشه خوش خبر باشی.
الهی همون طور که دل منو شاد کردی خدا دلت رو شاد کنه.
الهی به مراد دلت برسی و عاقبت به خیر بشی.
خانباجی و مادر هم گریه می کردند.
مادر کنارم آمد، مرا بغل گرفت و گفت:
خدا رو شکر ... خدا رو شکر که دوباره دلت روشن شد.
رو به محمد علی گفت:
الهی مادر همیشه خوش خبر باشی....
بعد پرسید:
حاج علی هم خبر دارن؟ کاش به مادرش زود خبر بدن
محمد علی گفت:
من نمی دونم.
احتمالا خود محمد آقا خبر بده.
من که از شنیدن خبر اون قدر خوشحال شدم دفتر کتابمم بر نداشتم جَلدی اومدم خونه به رقیه خبر بدم از دلنگرانی در بیاد.
از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه داداش ... خدا خیرت بده.
خانباجی گفت:
پاشو مادر جای اشک ریختن برو وضو بگیر دو رکعت نماز شکر بخون.
به خدا هر بار نگاهت می کردم جیگرم می سوخت.
خدا رو شکر که احمد دستگیر نشده و سالمه.
با خوشحالی یا علی گفتم و از جا برخاستم.
به حیاط رفتم و با آب حوض وضو گرفتم.
آن قدر از این خبر خوشحال شده بودم که نه لبخند از لبم می رفت و نه اشکم بند می آمد.
چادر نماز که پوشیدم به سجده افتادم و شاید هزار بار الحمدلله و شکرًا لله گفتم و بعد قامت برای نماز بستم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥀𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
هادي فاطمه دعایم کن
متقي در ره خدایم کن
* شهادت امامهادي(ع) تسليت🖤
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🥀𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع) میفرمودند:
یکی از ویژگیهایی که نشانهی
کامل شدن عقل انسان است،
این است که:
امید باشد که کار خیر از او سر بزند 💕
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ ٺا صدایٺ♫︎
گوشهایم را👂🏼
نوازش مےڪند🥰
ٺار و سنٺور🎶
و نے و آواز🪄
مےخواهمچڪار😉 ᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1246»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
هر روز صبــ🌤ـــح
#زنده میشوم
و #زندگے میکنم
براے رویــ🌿ــاهایے که منتظرند
به دست #من
واقعے شوند💖
#اگرخدابراےتوخیرےبخواهد
#هیچکسنمےتواندمانعلطفششود
#صبحــتون_بخـــــیر😍✋🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
یا پاسخ اینحرفِحسابـ😒ـمبدهیـد
یامثلگذشتهقـ💊ـرصخوابمبدهیـد
ماشیـ🚗ـنوزمینوغیره...ارزانیتـان
منمنتــــظرم،بمـ💍ـنیكزنبدهیــد!
#آستین_بزنید_بالا_خب😬
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
؏ـشــ💕ــق یعنے
درمیـان غُصــه هاے زِندگـ🍃ـے
یِکـ☝️🏻ـ نَفر باشَـــد
ڪہ آرامَــ💚ــت کنــــد
#کنار_تو_درگیر_آرامشم😌
#ســـرباز_و_نگهبان_سـرزمین_عشـــقتم❤️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
\🥧\ وقتۍ کیك درست میکنے
/😫/ به تھ قالب مےچسبھ و
\⁉️\قشنگ بیرون نمیاد؟!
/🍰/ این روشو امتحان کن!😃☝️
#ترفندهایخانهداری
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 اين عروس عمه ما مهماندار هواپيما هست
ميگه ديشب كه شام رو بين مسافرا تقسيم كرديم يه خانم مسن دستمو گرفت گفت مادر برنجات خوب دم نكشيده و حدود يک ربع بهم توضیح داد چطوری برنجم رو درست کنم :)
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 804 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
.
هیئت دلچسب و حسینی مجازی♥️!'
_ بہصرف تفکر و اندیشہ؛ کلیککنید👇🏽.
✿⃟ ⃟⤵️
• http://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47 .
• http://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47 .
_ _ _
هیئتحسینی باشه ؛ حسینیون نباشن؟!
_ تحولی ویژھ و خاص درانتظارتہ💛🌿.
#دعوتیخاص_برای_دلشکستگان😔💔!'
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
پُستاشون همه روحنوازه 🍃
با پُستاش بنده خوبهی خدا میشی
نمازشب هم دارن 🙂💚📿
https://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47
اینجا انگار خدا داره تو بغلش نوازشت میکنه🙃👆
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
در کنارت کلام یادم رفت ☺️
بار دیگر دعام یادم رفت 🥰
بیت دوم مرا ببخش آقا 🌿
هول بودم سلام یادم رفت 🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتادوهشتم آقاجان و حاج علی آرام و محزون
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادونهم
بعد از چندین روزِ پر از اضطراب و دلهره، خبر بازگشت احمد حال همه مان را خوب کرد و انگار آرامش و قرار به دل های همه مان بازگشت.
همه بی اختیار لبخند می زدیم و لبخند از لب هیچ کدام مان نمی رفت.
مدام از دهان همه اعضای خانواده ذکر الحمدلله و الهی شکر شنیده می شد.
آقاجان هم که آمد سگرمه هایش باز شده بود و دوباره با من و محمد علی حرف زد و گرم گرفت.
همه وجودم پر از ذوق و شوق برای دیدار مجدد احمد شده بود.
تا قبل از این برایم سوال بود آیا باز هم او را می بینم یا حسرت دیدار مجددش برای همیشه بر دلم می ماند اما از لحظه ای که محمد علی برایم خبر آورد دلم برای لحظه دیدار به تب و تاب افتاده بود.
خبر بازگشت احمد هم انگار مرا جان تازه ای بخشید و هم انگار طفلم را سر ذوق آورده بود.
بعد از چند روز مدام تکان خوردن هایش را حس می کردم.
به دیدن مادر احد هم که رفتیم او هم بسیار خوشحال بود و برق امید و شادی را می شد در نگاهش دید.
هر چند هنوز نیمی از بدنش حس نداشت و بدنش کج بود و هم چنان حرف هایش نامفهوم بود و به سختی می شد فهمید چه می گوید اما به نسبت روزهای پیش حالش خیلی بهتر شده بود و از بیمارستان او را مرخص کردند و به خانه بردند.
هر روز به خانه مادر احمد می رفتیم و همراه او برای بازگشت احمد رویا پردازی می کردیم.
چند روزی در انتظار بودم و مدام از محمد علی می خواستم مدرسه که می رود از محمد آقا درباره احمد سوال کند و برایم از او خبر بیاورد.
رویم نمی شد اما دلم میخواست همه احساسات و دلتنگی هایم را در نامه ای بنویسم و به محمد علی بدهم تا به دست احمد برساند.
تا احمد بداند در این مدت که نبود چه زجری کشیدم و حالا از بازگشتش، از این که سلامت است و به زودی برمی گردد و دوباره سایه اش بالای سرم قرار می گیرد چه قدر خوشحالم.
با ذوق و شوق چند باری همراه مادر به خانه مان رفتم و تا توانستم جمع و جور کردم و اوضاع خانه را سامان دادم.
مادر از دیدن جهیزیه شکسته و نابود شده ام غصه اش گرفت و یک دل سیر گریست.
برای تهیه جهیزیه ام خیلی زحمت کشیده بود و با هزار امید این ها را برای من خریده بود تا سالیان سال استفاده کنم ولی تقریبا از آن همه زحمت و آن همه وسایلی که با عشق مادرانه خریداری شده بود چیزی نمانده بود.
هم حال من و هم حال مادر از دیدن وسایل بد می شد اما به شوق این که به زودی قرار است با حضور احمد دوباره در این خانه زندگی از سر گرفته شود تا توانستیم وسایل را مرتب کردیم، لحاف و تشک ها را دوختیم و خانه را آماده کردیم.
علی رغم این که مادر اصرار داشت دوباره برایم ظرف و ظروف بخرد اما به سختی او را منصرف کردم و گفتم فعلا با همین ها که سالم مانده سر می کنیم و خودمان کم کم وسیله های لازم را می خریم.
بعد از تمیزکاری خانه با مادر پیاده به خانه برگشتیم. با صدای اذان به مسجد رفتیم و در نماز جماعت مسجد شرکت کردیم و به خانه برگشتیم.
محمد علی که آن روز هم زودتر از همیشه به خانه آمده بود دم در حیاط به انتظارمان ایستاده بود.
تا ما را دید جلو آمد.
سلام کرد و رو به من گفت:
بشین بریم.
با تعجب پرسیدم:
کجا؟
محمد علی در حالی که موتورش را روشن می کرد گفت:
بشین تو راه بهت میگم.
مادر با تعجب گفت:
وا؟ بچه ام خسته است با موتور کجا میخوای ببریش؟
بیایبن خونه نهار بخورین بعد هر جا میخواین برین، برین.
محمد علی در کوچه نگاه چرخاند و گفت:
آقاجان گفته بیام دنبال رقیه جَلدی برش دارم ببرمش پیشش.
منم اومدم.
مادر با تعجب پرسید:
آقات گفت؟
محمد علی به تایید سر تکان داد.
مادر پرسید:
نگفت چرا؟
محمدعلی سر تکان داد و گفت:
نه نگفت.
مادر نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
باشه برید ان شاء الله که خیره.
فقط این دختر تازه حالش خوب شده آروم برو تو چاله چوله ها هم نرو از جایی که راه صافه برو.
محمد علی به مادر چشم گفت و رو به من گفت:
بشین دیگه دیر شد.
در حالی که از اضطراب قلبم به شدت می کوبید چادرم را جمع کردم و روی موتور سوار شدم و به پهلوهای محمد علی چنگ زدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتاد
محمد علی موتور را به حرکت در آورد و در کوچه پس کوچه ها آرام پیچید. به خیابان اصلی که رسید کمی سرعت موتور را بیشتر کرد.
از پشت محکم او را بغل کردم و در گوشش پرسیدم:
تو می دونی آقاجان چه کارم داره؟
محمد علی شانه بالا انداخت و با صدای بلند گفت:
منم مثل تو بی خبرم.
محمد آقا اومد سر کلاس منو کشید بیرون گفت آقاجان گفته جلدی تو رو ببرم خونه محمد امین و به کسی چیزی نگم که کجا می برمت.
_دلم شور افتاد یعنی چی شده؟
محمد علی در خیابان فرعی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد و گفت:
دلت شور نزنه حتما خیره.
شاید قراره انتظارت به آخر برسه.
از احتمال این که قرار است احمد را ببینم لبخند بر لبم شکفت.
شور و شوق وجودم را فرا گرفت اما در کنارش اضطراب و نگرانی هم لحظه ای رهایم نمی کرد.
محمد علی موتور را جلوی در خانه محمد امین خاموش کرد و از موتور پیاده شدیم.
چند باری در زدیم اما کسی در را باز نکرد.
به محمد علی گفتم:
مطمئنی باید میومدیم این جا؟
محمد علی به گردنش دست کشید و گفت:
آره مطمئنم.
چادرم را جلو کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و گفتم:
پس چرا در رو باز نمی کنن؟
نکنه خونه نیستن؟
محمد علی گفت:
مگه میشه نباشن؟! حتما هستن!
_پس چرا درو باز نمی کنن
محمد علی در حالی که دنبال جای پا روی دیوار می گشت گفت:
نمی دونم. اینش عجیبه
محمد علی پایش را روی آجری از دیوار گذاشت و یا الله گویان خودش را بالا کشید و زن داداش گویان حمیده را صدا زد.
چند ثانیه ای بالای دیوار بود که پایین پرید و در حالی که دست ها و لباس هایش را می تکاند گفت:
زن داداش اومد.
حمیده در حالی که اضطراب از سر و رویش می بارید در را باز کرد. سلام کوتاهی کرد و گفت:
بفرمایید تو.
مهلت حال و احوال به ما نداد.
داخل حیاط شان که رفتیم سریع در را بست و شب بند در را انداخت.
مرا بغل گرفت و پرسید:
خوبی؟
بهت زده او را بغل گرفتم. تشکر کردم و پرسیدم:
چیزی شده؟
به بالای دیوارهای دور تا دور حیاط نگاه کرد. دست مرا کشید و آهسته گفت:
بیا بریم.
جلوی ایوان که رسیدیم محمد امین از زیر زمین بیرون آمد.
با من حال و احوال کرد و بعد از روبوسی تعارف کرد به داخل خانه برویم.
محمد امین خیلی کم ما را در آغوش می گرفت اما این بار دستش را دور کمرم حائل کرده بود و مرا همراه خود به داخل خانه برد.
روبروی من نشست و به محمد علی اشاره کرد جفت من بنشیند و از حمیده خواست برود چای بیاورد. حمیده در حالی که بسیار مضطرب و پریشان بود به آشپزخانه ی خانه تازه سازشان که معماری اش با سبک خانه های ما بسیار متفاوت بود رفت.
محمد امین دوباره حالم را پرسید که در جوابش گفتم:
داداش من قلبم داره میاد تو دهانم. خواهش می کنم بگو چی شده؟
برای احمد اتفاقی افتاده؟
محمد امین سر به زیر انداخت و گفت:
راستش ....
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ هرجا💫
ڪہتویے🥰
مرڪزتصویر📸
همانجاست😉 ᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1247»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ⛅️ـح است بیا🙏🏻
به روز من نور بریز✨
بر ساز🎼 دلـ♥️ـم
بیا کمی شور بریز🤗
لبخند بزن😊
دو روز عمر می گذرد🕖
غم های😔جهان را🌏
ز دلت دور بریز💖
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دو جلسه اول خیلی به دلم نشست، 😇
جلسه سوم اما اون حس رو نداشتم، 🤕
تااینکه فهمیدم ساعت مچیش عوض شده🙄
توی جلسههای خواستگاری
🌿 مسالهای که ممکنه
روی انتخاب ما
تاثیر بگذاره،
تیپ و ظاهر طرف مقابل هست
برای بعضی دخترهایی که
💍 ازدواج نکردند، معمولا تیپ و
لباس آدمها خیلی مهمه، اما
کدوم خانوم متاهلی
بعد از
چند سال #زندگی_مشترک
💼 هنوز تیپ رو ملاک اصلی بدونه...؟
چیزی که
معمولا بعد از ازدواج،
ارتباطهای همسران رو میسازه،
نوع رفتار، اعتقادات و
🔆 تفکر و ویژگیهای اخلاقیه
💜 درسته که
نمیشه اهمیت ظاهر و
حتی تیپ و قیافه رو برای ازدواج
نادیده گرفت و این معیار هم
به اندازهی کافی
مهم هستند
اما مراقب باشیم
موقع ❣خواستگاری
این معیارها، جای مواردِ
اصلیتر مثل ایمان و اخلاق رو نگیره..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🌿⃟💕 به چیزے
بیشتر از دوستـ❤️ـت دارم
نیاز دارم!
چیزے
شبیه عط🍃ـر نفس هاے #تُ
که جـ💓ـان تازه اے ببخشد
بـه نــبـــــ🎼ــض احساسم! 🌿⃟💕
#معصــومه_قـنبـرے
#تاج_سر_مایے😇💐
#اے_عشق🥰
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
برای اینکھ رب گوجـ🍅ـھ فرنگے
عمر بیشتری داشته باشھ و کپک
نزنھ پس از صـ🥄ــاف کردن سطح
روش،روۍ اون لایهاۍ روغن بریزید
#به_همین_سادگی😍
#ترفندهایخانهداری
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی مـرد شوخی میکند شما را میخنداند😂
خوراکی مورد علاقه شمارا میخرد🍊🍕
تاسیسات منزل را تعمیر میکند 🔧
نان داغ میخرد🥖🍞
ظرف میشوید 🍽🥣
و یا غیره...
در واقع عملا میگوید دوستت دارم خوشگلم😍
شمام زرنگ باشین👌😜
هی ازش #تعریف کنید #تشکر کنید #تشویقش کنید که بیـشتـرررر انجام بده😁🤣🙈
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 تا حالا شده یهو زل بزنی به مامانت و
حس کنی چقدر حواست بهش نیست، چقدر
باهاش حرف نمیزنی، چقدر ازش دور شدی؟
امیدوارم هیچوقت حسش نکنید✋🏼
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 805 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪•