عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتادوهشتم آقاجان و حاج علی آرام و محزون
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادونهم
بعد از چندین روزِ پر از اضطراب و دلهره، خبر بازگشت احمد حال همه مان را خوب کرد و انگار آرامش و قرار به دل های همه مان بازگشت.
همه بی اختیار لبخند می زدیم و لبخند از لب هیچ کدام مان نمی رفت.
مدام از دهان همه اعضای خانواده ذکر الحمدلله و الهی شکر شنیده می شد.
آقاجان هم که آمد سگرمه هایش باز شده بود و دوباره با من و محمد علی حرف زد و گرم گرفت.
همه وجودم پر از ذوق و شوق برای دیدار مجدد احمد شده بود.
تا قبل از این برایم سوال بود آیا باز هم او را می بینم یا حسرت دیدار مجددش برای همیشه بر دلم می ماند اما از لحظه ای که محمد علی برایم خبر آورد دلم برای لحظه دیدار به تب و تاب افتاده بود.
خبر بازگشت احمد هم انگار مرا جان تازه ای بخشید و هم انگار طفلم را سر ذوق آورده بود.
بعد از چند روز مدام تکان خوردن هایش را حس می کردم.
به دیدن مادر احد هم که رفتیم او هم بسیار خوشحال بود و برق امید و شادی را می شد در نگاهش دید.
هر چند هنوز نیمی از بدنش حس نداشت و بدنش کج بود و هم چنان حرف هایش نامفهوم بود و به سختی می شد فهمید چه می گوید اما به نسبت روزهای پیش حالش خیلی بهتر شده بود و از بیمارستان او را مرخص کردند و به خانه بردند.
هر روز به خانه مادر احمد می رفتیم و همراه او برای بازگشت احمد رویا پردازی می کردیم.
چند روزی در انتظار بودم و مدام از محمد علی می خواستم مدرسه که می رود از محمد آقا درباره احمد سوال کند و برایم از او خبر بیاورد.
رویم نمی شد اما دلم میخواست همه احساسات و دلتنگی هایم را در نامه ای بنویسم و به محمد علی بدهم تا به دست احمد برساند.
تا احمد بداند در این مدت که نبود چه زجری کشیدم و حالا از بازگشتش، از این که سلامت است و به زودی برمی گردد و دوباره سایه اش بالای سرم قرار می گیرد چه قدر خوشحالم.
با ذوق و شوق چند باری همراه مادر به خانه مان رفتم و تا توانستم جمع و جور کردم و اوضاع خانه را سامان دادم.
مادر از دیدن جهیزیه شکسته و نابود شده ام غصه اش گرفت و یک دل سیر گریست.
برای تهیه جهیزیه ام خیلی زحمت کشیده بود و با هزار امید این ها را برای من خریده بود تا سالیان سال استفاده کنم ولی تقریبا از آن همه زحمت و آن همه وسایلی که با عشق مادرانه خریداری شده بود چیزی نمانده بود.
هم حال من و هم حال مادر از دیدن وسایل بد می شد اما به شوق این که به زودی قرار است با حضور احمد دوباره در این خانه زندگی از سر گرفته شود تا توانستیم وسایل را مرتب کردیم، لحاف و تشک ها را دوختیم و خانه را آماده کردیم.
علی رغم این که مادر اصرار داشت دوباره برایم ظرف و ظروف بخرد اما به سختی او را منصرف کردم و گفتم فعلا با همین ها که سالم مانده سر می کنیم و خودمان کم کم وسیله های لازم را می خریم.
بعد از تمیزکاری خانه با مادر پیاده به خانه برگشتیم. با صدای اذان به مسجد رفتیم و در نماز جماعت مسجد شرکت کردیم و به خانه برگشتیم.
محمد علی که آن روز هم زودتر از همیشه به خانه آمده بود دم در حیاط به انتظارمان ایستاده بود.
تا ما را دید جلو آمد.
سلام کرد و رو به من گفت:
بشین بریم.
با تعجب پرسیدم:
کجا؟
محمد علی در حالی که موتورش را روشن می کرد گفت:
بشین تو راه بهت میگم.
مادر با تعجب گفت:
وا؟ بچه ام خسته است با موتور کجا میخوای ببریش؟
بیایبن خونه نهار بخورین بعد هر جا میخواین برین، برین.
محمد علی در کوچه نگاه چرخاند و گفت:
آقاجان گفته بیام دنبال رقیه جَلدی برش دارم ببرمش پیشش.
منم اومدم.
مادر با تعجب پرسید:
آقات گفت؟
محمد علی به تایید سر تکان داد.
مادر پرسید:
نگفت چرا؟
محمدعلی سر تکان داد و گفت:
نه نگفت.
مادر نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
باشه برید ان شاء الله که خیره.
فقط این دختر تازه حالش خوب شده آروم برو تو چاله چوله ها هم نرو از جایی که راه صافه برو.
محمد علی به مادر چشم گفت و رو به من گفت:
بشین دیگه دیر شد.
در حالی که از اضطراب قلبم به شدت می کوبید چادرم را جمع کردم و روی موتور سوار شدم و به پهلوهای محمد علی چنگ زدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•