eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر روز صبــ🌤ـــح میشوم و میکنم براے رویــ🌿ــاهایے که منتظرند به دست واقعے شوند💖 😍✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• یا پاسخ این‌حرف‌ِحسابـ😒ـم‌بدهیـد یامثل‌گذشته‌قـ💊ـرص‌خوابم‌بدهیـد ماشیـ🚗ـن‌وزمین‌وغیره...ارزانی‌تـان من‌منتــــظرم‌،بمـ💍ـن‌یك‌زن‌بدهیــد! 😬 . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ؏ـشــ💕ــق یعنے درمیـان غُصــه هاے زِندگـ🍃ـے یِکـ☝️🏻ـ نَفر باشَـــد ڪہ آرامَــ💚ــت کنــــد 😌 ❤️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• \🥧\ وقتۍ کیك درست میکنے /😫/ به تھ قالب مےچسبھ و \⁉️\قشنگ بیرون نمیاد؟! /🍰/ این روشو امتحان کن!😃☝️ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏اين عروس عمه ما مهماندار هواپيما هست ميگه ديشب كه شام رو بين مسافرا تقسيم كرديم يه خانم مسن دستمو گرفت گفت مادر برنجات خوب دم نكشيده و حدود يک ربع بهم توضیح داد چطوری برنجم رو درست کنم :) . . •📨• • 804 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
. هیئت دلچسب و حسینی مجازی♥️!' _ بہ‌صرف تفکر و اندیشہ؛ کلیک‌کنید👇🏽. ✿⃟  ⃟⤵️  • http://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47 . • http://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47 . _ _ _ هیئت‌حسینی باشه ؛ حسینیون نباشن؟! _ تحولی ویژھ و خاص درانتظارتہ💛🌿. 😔💔!'
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
پُستاشون همه روح‌نوازه 🍃 با پُستاش بنده خوبه‌ی خدا می‌شی نمازشب هم دارن 🙂💚📿 https://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47 اینجا انگار خدا داره تو بغلش نوازشت میکنه🙃👆
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• در کنارت کلام یادم رفت ☺️ بار دیگر دعام یادم رفت 🥰 بیت دوم مرا ببخش آقا 🌿 هول بودم سلام یادم رفت 🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهفتادوهشتم آقاجان و حاج علی آرام و محزون
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بعد از چندین روزِ پر از اضطراب و دلهره، خبر بازگشت احمد حال همه مان را خوب کرد و انگار آرامش و قرار به دل های همه مان بازگشت. همه بی اختیار لبخند می زدیم و لبخند از لب هیچ کدام مان نمی رفت. مدام از دهان همه اعضای خانواده ذکر الحمدلله و الهی شکر شنیده می شد. آقاجان هم که آمد سگرمه هایش باز شده بود و دوباره با من و محمد علی حرف زد و گرم گرفت. همه وجودم پر از ذوق و شوق برای دیدار مجدد احمد شده بود. تا قبل از این برایم سوال بود آیا باز هم او را می بینم یا حسرت دیدار مجددش برای همیشه بر دلم می ماند اما از لحظه ای که محمد علی برایم خبر آورد دلم برای لحظه دیدار به تب و تاب افتاده بود. خبر بازگشت احمد هم انگار مرا جان تازه ای بخشید و هم انگار طفلم را سر ذوق آورده بود. بعد از چند روز مدام تکان خوردن هایش را حس می کردم. به دیدن مادر احد هم که رفتیم او هم بسیار خوشحال بود و برق امید و شادی را می شد در نگاهش دید. هر چند هنوز نیمی از بدنش حس نداشت و بدنش کج بود و هم چنان حرف هایش نامفهوم بود و به سختی می شد فهمید چه می گوید اما به نسبت روزهای پیش حالش خیلی بهتر شده بود و از بیمارستان او را مرخص کردند و به خانه بردند. هر روز به خانه مادر احمد می رفتیم و همراه او برای بازگشت احمد رویا پردازی می کردیم. چند روزی در انتظار بودم و مدام از محمد علی می خواستم مدرسه که می رود از محمد آقا درباره احمد سوال کند و برایم از او خبر بیاورد. رویم نمی شد اما دلم میخواست همه احساسات و دلتنگی هایم را در نامه ای بنویسم و به محمد علی بدهم تا به دست احمد برساند. تا احمد بداند در این مدت که نبود چه زجری کشیدم و حالا از بازگشتش، از این که سلامت است و به زودی برمی گردد و دوباره سایه اش بالای سرم قرار می گیرد چه قدر خوشحالم. با ذوق و شوق چند باری همراه مادر به خانه مان رفتم و تا توانستم جمع و جور کردم و اوضاع خانه را سامان دادم. مادر از دیدن جهیزیه شکسته و نابود شده ام غصه اش گرفت و یک دل سیر گریست. برای تهیه جهیزیه ام خیلی زحمت کشیده بود و با هزار امید این ها را برای من خریده بود تا سالیان سال استفاده کنم ولی تقریبا از آن همه زحمت و آن همه وسایلی که با عشق مادرانه خریداری شده بود چیزی نمانده بود. هم حال من و هم حال مادر از دیدن وسایل بد می شد اما به شوق این که به زودی قرار است با حضور احمد دوباره در این خانه زندگی از سر گرفته شود تا توانستیم وسایل را مرتب کردیم، لحاف و تشک ها را دوختیم و خانه را آماده کردیم. علی رغم این که مادر اصرار داشت دوباره برایم ظرف و ظروف بخرد اما به سختی او را منصرف کردم و گفتم فعلا با همین ها که سالم مانده سر می کنیم و خودمان کم کم وسیله های لازم را می خریم. بعد از تمیزکاری خانه با مادر پیاده به خانه برگشتیم. با صدای اذان به مسجد رفتیم و در نماز جماعت مسجد شرکت کردیم و به خانه برگشتیم. محمد علی که آن روز هم زودتر از همیشه به خانه آمده بود دم در حیاط به انتظارمان ایستاده بود. تا ما را دید جلو آمد. سلام کرد و رو به من گفت: بشین بریم. با تعجب پرسیدم: کجا؟ محمد علی در حالی که موتورش را روشن می کرد گفت: بشین تو راه بهت میگم. مادر با تعجب گفت: وا؟ بچه ام خسته است با موتور کجا میخوای ببریش؟ بیایبن خونه نهار بخورین بعد هر جا میخواین برین، برین. محمد علی در کوچه نگاه چرخاند و گفت: آقاجان گفته بیام دنبال رقیه جَلدی برش دارم ببرمش پیشش. منم اومدم. مادر با تعجب پرسید: آقات گفت؟ محمد علی به تایید سر تکان داد. مادر پرسید: نگفت چرا؟ محمدعلی سر تکان داد و گفت: نه نگفت. مادر نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: باشه برید ان شاء الله که خیره. فقط این دختر تازه حالش خوب شده آروم برو تو چاله چوله ها هم نرو از جایی که راه صافه برو. محمد علی به مادر چشم گفت و رو به من گفت: بشین دیگه دیر شد. در حالی که از اضطراب قلبم به شدت می کوبید چادرم را جمع کردم و روی موتور سوار شدم و به پهلوهای محمد علی چنگ زدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی موتور را به حرکت در آورد و در کوچه پس کوچه ها آرام پیچید. به خیابان اصلی که رسید کمی سرعت موتور را بیشتر کرد. از پشت محکم او را بغل کردم و در گوشش پرسیدم: تو می دونی آقاجان چه کارم داره؟ محمد علی شانه بالا انداخت و با صدای بلند گفت: منم مثل تو بی خبرم. محمد آقا اومد سر کلاس منو کشید بیرون گفت آقاجان گفته جلدی تو رو ببرم خونه محمد امین و به کسی چیزی نگم که کجا می برمت. _دلم شور افتاد یعنی چی شده؟ محمد علی در خیابان فرعی پیچید و کمی سرعتش را کم کرد و گفت: دلت شور نزنه حتما خیره. شاید قراره انتظارت به آخر برسه. از احتمال این که قرار است احمد را ببینم لبخند بر لبم شکفت. شور و شوق وجودم را فرا گرفت اما در کنارش اضطراب و نگرانی هم لحظه ای رهایم نمی کرد. محمد علی موتور را جلوی در خانه محمد امین خاموش کرد و از موتور پیاده شدیم. چند باری در زدیم اما کسی در را باز نکرد. به محمد علی گفتم: مطمئنی باید میومدیم این جا؟ محمد علی به گردنش دست کشید و گفت: آره مطمئنم. چادرم را جلو کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و گفتم: پس چرا در رو باز نمی کنن؟ نکنه خونه نیستن؟ محمد علی گفت: مگه میشه نباشن؟! حتما هستن! _پس چرا درو باز نمی کنن محمد علی در حالی که دنبال جای پا روی دیوار می گشت گفت: نمی دونم. اینش عجیبه محمد علی پایش را روی آجری از دیوار گذاشت و یا الله گویان خودش را بالا کشید و زن داداش گویان حمیده را صدا زد. چند ثانیه ای بالای دیوار بود که پایین پرید و در حالی که دست ها و لباس هایش را می تکاند گفت: زن داداش اومد. حمیده در حالی که اضطراب از سر و رویش می بارید در را باز کرد. سلام کوتاهی کرد و گفت: بفرمایید تو. مهلت حال و احوال به ما نداد. داخل حیاط شان که رفتیم سریع در را بست و شب بند در را انداخت. مرا بغل گرفت و پرسید: خوبی؟ بهت زده او را بغل گرفتم. تشکر کردم و پرسیدم: چیزی شده؟ به بالای دیوارهای دور تا دور حیاط نگاه کرد. دست مرا کشید و آهسته گفت: بیا بریم. جلوی ایوان که رسیدیم محمد امین از زیر زمین بیرون آمد. با من حال و احوال کرد و بعد از روبوسی تعارف کرد به داخل خانه برویم. محمد امین خیلی کم ما را در آغوش می گرفت اما این بار دستش را دور کمرم حائل کرده بود و مرا همراه خود به داخل خانه برد. روبروی من نشست و به محمد علی اشاره کرد جفت من بنشیند و از حمیده خواست برود چای بیاورد. حمیده در حالی که بسیار مضطرب و پریشان بود به آشپزخانه ی خانه تازه سازشان که معماری اش با سبک خانه های ما بسیار متفاوت بود رفت. محمد امین دوباره حالم را پرسید که در جوابش گفتم: داداش من قلبم داره میاد تو دهانم. خواهش می کنم بگو چی شده؟ برای احمد اتفاقی افتاده؟ محمد امین سر به زیر انداخت و گفت: راستش .... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ هرجا💫 ڪہ‌تویے🥰 مرڪزتصویر📸 همان‌جاست😉 ᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1247» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ⛅️ـح است بیا🙏🏻 به روز من نور بریز✨ بر ساز🎼 دلـ♥️ـم بیا کمی شور بریز🤗 لبخند بزن😊 دو روز عمر می گذرد🕖 غم های😔جهان را🌏 ز دلت دور بریز💖 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•