eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لبخند تلخی زدم و گفتم: منو این قدر ضعیف شناختی که نیومده جا بزنم؟ احمد شالش را از روی سرش برداشت، نگاه به زمین دوخت و گفت: ضعیف نیستی ولی شرایط زندگی با من هم فعلا مساعد و مناسب برای تو نیست. به چشم هایم خیره شد و گفت: رک بهت بگم این سختی هایی که تا الان کشیدی یک دهم سختی های بعد از این نیست اشتباه از من بود پیغام دادم هواییت کردم. جای دختر حاجی معصومی هم چی جایی نیست از حرف آخر احمد ناراحت شدم و گفتم: طعنه می زنی؟ _اهل طعنه زدن نیستم. اگر هم طعنه ای باشه باید به خودم و بی عقلی خودم طعنه بزنم که تو رو کشوندم این جا _تو منو نکشوندی این جا من با دلم، با همه وجودم اومدم. می دونی چه قدر به آقاجان التماس کردیم تا راضی شد بذاره بیام؟ من یه جور، مادر یه جور، محمد علی یه جور همه زور مون رو زدیم که من بیام پیشت. بیام زیر سایه ات. هر کاری کردیم تا آقاجان راضی بشه من بیام چون بدون تو آروم و قرار نداشتم. من جا نزدم. فقط از سر کنجکاوی ازت سوال کردم چرا باید بیای این جا؟ چرا نمیشه تو خود مشهد مخفی بشی؟ فقط همین رو پرسیدم. کجای حرفم رنگ و بوی ناراحتی و اذیت و جا زدن داشت؟ احمد سکوت کرد که گفتم: انگار این مدت مریض بودی اخلاقات هم عوض شده زود به دل می گیری زود ناراحت میشی زود هم ناراحتیت رو بروز میدی. احمد آه کشید و چیزی نگفت. شالش را دور سرش پیچید و بی هیچ حرفی راه افتاد. چند قدم که رفت من هم دنبالش راه افتادم و با قدم های بلند خودم را به او رساندم. احمد بی هیچ حرفی می رفت و من هم بی هیچ حرفی خودم را دنبالش می کشیدم. به پای قدم هایش نمی رسیدم که هم قدم با او راه بروم. صدایش زدم جوابی نداد. سر جایم ایستادم و او از من دور شد. دلم از او گرفت. صدایش زدم: احمد یه لحظه وایستا ... نایستاد. با بغض صدایش زدم: احمد جان .... بالاخره ایستاد. خودم را به او رساندم. نگاهم نمی کرد. _قهری؟ بدون این که نگاهم کند گفت: نه قهر نیستم. _پس چرا نگاهم نمی کنی؟ از حرفام دلخور شدی؟ احمد نگاه به من دوخت و گفت: دلخور نیستم ... از تو دلخور نیستم. دلخوریم بابت خودمه که تو رو کشوندم این بیغوله _بیغوله یا بهشت فرقی نداره زن باید جایی باشه که شوهرش اونجاست. من اگه کنار تو باشم همه جا برام بهشته تو چرا اومدی تو این به قول خودت بیغوله که از دست خودت دلخور بشی؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌در دهه فجر امتش پیروز شد🇮🇷 ماه بهمن ماه جان افروز شد❤️ فجر گویی نو بهار زندگی🪴 چون چراغی در ره سازندگی💡᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1272» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• برخیزکه صبـ⛅️ـح، روشن ازامیـ🌹ـد است شب رفته🙄 وخط نور💫بی تردیداست✌️🏻 ازپستچـ📬ـی پنجره تحویل بگیر😊 در پاکـ💌ـت ابـ☁️ـر،نامـ📝ـه ی خورشیـ🌞ـد است . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ڪوتاه میگم👌🏻 ولے ڪوتاه نمیام از✋🏻 دوســتـ💕ـداشتَنت!" 💚🤍❤️ ✌️🏻 . . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
Ejraye GoroohiBooye Gole Soosano Yasaman (128).mp3
زمان: حجم: 6.02M
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• چهل‌وپنجمین‌ سال پیروزی انقلاب اسلامی ایــران گرامی باد🇮🇷 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏بالاخره یاد گرفتم چجوری بدون مامانم خورشت کرفس بپزم. قابلمه رو میذارم روی گاز، پیاز رو خرد میکنم و تفت میدم، کم کم گوشت و کرفس رو بهش اضافه می‌کنم و بعد محتویات رو خالی می‌کنم تو سطل آشغال و زنگ میزنم به مامانم میگم بیا برام غذا بپز😄 . . •📨• • 829 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• جمهوری اسلامی ایران حرم ماست(: 💚🤍❤️ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) بر اخلاص تأکید می‌کردند و دربارۀ اثر آن، به نقل از پیامبر(ص) می‌فرمودند: هر بنده‌ای چهل روز برای خدا مخلصانه کار کند، چشمه‌های حکمت از دلش به زبانش جاری می‌شود🤍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وبیست‌وهشتم لبخند تلخی زدم و گفتم: من
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دوباره به راه افتاد و من هم به دنبالش رفتم که گفت: _من مجبورم _چه اجباریه که باید این همه راه دور بیای؟ به سمتم چرخید و گفت: میگن عکسم دست مامورای کل کشور پخشه حکمم هم اعدامه از حرف احمد وا رفتم که ادامه داد: خودم اهمیتی ندارم. مدارک و اطلاعاتی که دارم مهمه. برای مخفی موندن و فاش نشدن اونا مجبورم مدتی مخفی زندگی کنم اگر من برگردم مشهد یا داخل هر شهر دیگه ای برم و دستگیر بشم اگه دست شون به اطلاعات همراه من برسه یا زیر شکنجه ها دهان باز کنم جون خیلی از مبارزین و علما به خطر میفته. من مثل حاج آقا مرتضایی قوی نیستم که زیر شکنجه جون بدم ولی دهان باز نکنم هینی کشیدم و پرسیدم: چی میگی؟ حاج آقا مرتضایی چی شده؟ احمد دستارش را از روی سرش برداشت و سر به زیر گفت: بچه ها خبر دادن حاج آقا زیر شکنجه تموم کرده ... با دست بر سرم زدم و روی زمین نشستم. اشک در چشمم حلقه زد و گفتم: ای وای ... ای وای ... بیچاره زن و بچه اش سرم را بالا گرفتم و پرسیدم: کی این اتفاق افتاده؟ زن و بچه اش می دونن؟ احمد هم روی زمین نشست و گفت: انگار یک هفته ای میشه. یکی از زندانیا و هم بندیاش با واسطه خبر رو به بچه ها رسونده. خود ساواک هنوز چیزی به خانواده اش نگفتن. دلم برای خانم حاج آقا مرتضایی سوخت. جوان بود. شاید دو سه سالی از من بزرگتر بود و با دو بچه کوچک چنین داغی بر دلش نشسته بود. با بغض از احمد پرسیدم: از کجا مطمئنین خبر راست باشه؟ شاید دروغ باشه ... ان شاء الله که دروغه ... خدا به زن و بچه اش رحم کنه بچه هاش تو این سن یتیم نشن. احمد دستم را گرفت و مرا از روی زمین بلند کرد و گفت: ما هم از ته دل دعا می کنیم خبر دروغ باشه ولی هم من هم حاج آقا هم همه مون وقتی قدم تو این راه گذاشتیم این روزا رو هم دیدیم. ما از مرگ نمی ترسیم. مطمئنم حاج آقا نه فقط از مرگ از هیچ چی نمی ترسید. زن و بچه اش رو هم به خدا سپرده بود و می گفت چه من باشم چه نباشم خدا خودش هوای بنده هاش رو داره رها شون نمی کنه ولی رقیه ... من می ترسم من از این که به خاطر من تو یا خانواده ام آسیب ببینین می ترسم. هر بلایی سر خودم بیاد باکی نیست ترسم اینه بفهمن نقطه ضعف من شماهایین و سراغ شماها بیان ترسم اینه به خاطر من عمدا بلایی سر مادر و خواهرم آورده باشن و همه ازم مخفی کرده باشن این فکر و خیالا داره دیوونه ام می کنه خیلی شبا خوابیدم و با کابوس این که تو رو گرفتن بردن اذیتت می کنن تا به من برسن از خواب پریدم بلایی سر شماها بیاد من خودم رو نمی بخشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _با این فکر و خیال ها فقط خودت رو داغون می کنی ان شاء الله هیچ وقت این اتفاق نمی افته احمد آه کشید و گفت: کاش دوسِت نداشتم رقیه کاش همه وجودم نبودی کاش هیچ وقت وارد زندگیم نمی شدی کاش هیچ وقت نمی دیدمت ... از حرف هایش بغضم گرفت. با بغض گفتم: از این که منو گرفتی پشیمونی؟ بغضم آن قدر سنگین بود که حس خفگی داشتم احمد دست روی بازوهایم گذاشت و گفت: حتی یک لحظه هم پشیمون نیستم. تو شیرین ترین قسمت زندگیم هستی همه وجودمی بابت داشتنت پشیمون نبودم و نیستم. از این که کنار من باشی و آسیب ببینی می ترسم از این که این همه به خاطر من اذیت شدی پشیمونم کنار هر کی دیگه بودی غیر از من ... هینی کشیدم و اجازه ندادم جمله اش را کامل کند: احمد این حرف رو نزن ... هیچ وقت اینو نگو رقیه بدون تو معنا نداره من مال تو أم زن تو أم هیچ وقت منو به غیر از کنار خودت تصور نکن من با تو خوشبختم بدون تو هیچ وقت این خوشبختی اتفاق نمی افتاد. حتی زدن این حرفا هم قباحت داره من هیچ وقت کنار تو اذیت نشدم من با تو خوبم آرامش دارم بدون تو و دور از تو آسیب می بینم من تا پیش تو و کنار تو باشم انگار تو امن ترین جای دنیام. خودم را سینه اش چسباندم و گفتم: مگه برای من از این بغل جایی امن تر هم هست؟ احمد مرا محکم در بغل گرفت و روی سرم را بوسید. آه کشید و گفت: چه قدر خوبه که تو رو دارم. با حرفایی که می زنی آرومم می کنی میشی آب روی آتیش دقیقه ای در آغوش هم ماندیم تا دل مان آرام بگیرد. خودم را از آغوش احمد بیرون کشیدم و با خنده گفتم: ما هم انگار از دلتنگی عقل مون رو از دست دادیم این جا هم رو بغل کردیم نمیگیم یکی ببیندمون. احمد دستش را دور کمرم حلقه کرد و در حالی که هم قدم با هم راه می رفتیم گفت: تو این بیابون پرنده هم پر نمی زنه چه برسه به آدم این روستا کلا ده پونزده تا خانوار داره همه هم صبح زود رفتن سر زمین. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌تو🌱 مرا جست‌وجو می‌کنی🔍 یا من تو را ❤️ ای✨ چشمِ☺️ شیرین دل‌ربا😍 ᚛•• منوچهر آتشی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1273» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•