eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . گفتی که جوشِ روی گونه‌ام مرا زشت کرده است🥴 گیـ🍒ــلاس روی بـ❄️ـرف خدایی قشنگ نیست؟!🤔 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .تنها صداست که می ‌ماند🍃 و امان از صدای او که ابدی شد در گوش من😌 فروغ فرخزاد . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
32.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . رول مرغ ســوخــارے پنیـرے🍗 مـواد لازم : پنـیر پیتزا🧀 خردل💛 ادویہ مخصوص چیڪن نمڪ ، آویشن، فلفل قرمز سیـنہ مرغ🍗 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
👜 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 بچه که بودم، یه امتحان مهم داشتم؛ مامانم بهم گفت: اگه فردا امتحان مردود بشی دیگه پسر من نیستی.. 😐 فرداش منو تو کوچه دید گفت: امتحان چه خبر خوب دادی❓ برگشتم گفتم: ببخشید شما❔🤣 𓈒 1063 𓈒 "شما و مامانتون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃دونفره‌هاےویژه‌بامامان‌بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 👜 ⏝
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . روایت همسر محترم شهید :قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ،نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم ..کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن .ولی من باز باهاش قهر بودم؛ کتاب را گذاشت کنار و به من نگاه کرد و گفت : غزل تمام ، نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد . باز هم بھش نگاه نکردم!اینبار پرسید : عاشقمی؟سکوت کردم؛ گفت: عاشقم گرنیستی لطفی‌بکن نفرت بورز بی‌تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند! دوباره با لبخند پرسید : عاشقمی مگه نه؟ گفتم : نه!گفت : تو نه میگویی و پیداست میگوید دلت آری ،ك این سان دشمنی یعنی ك خیلی دوستم داری :)! زدم زیر خنده و روبروش نشستم دیگه نتونستم بهش نگم ك وجودش چقدر آرامش بخشه .. بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم: خداروشکر که هستی♥️:)! ⊹🌷 ❤️ . 𓂃اینجاشهدامیزبان‌عشق‌اند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🪖 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تـوذينا الحياة، و ننـجو بالدُعا و الحُب زندگـے آزارمان می دهد و مـا با دعا و عشق است کہ نجات مـے یابیـم...🫀 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . از مردها انتظار نداشته باشید که با صدای بلند بگویند «دوستت دارم»♥️ اما ‌ممکن است صبحِ یک‌روز، کمی زودتر بیدار‌ شوند، ظرف‌های جامانده از شب گذشته را بشویند👏😍 آرام‌آرام صبحانه را آماده کنند، بزنند زیر آواز و ترانه‌ای عاشقانه بخوانند😘 و تمام این کارها یعنی «همسرم، خانمم، خیلی‌خیلی دوستت دارم.💍♥ . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ چه عاشقانه قدم زد👣 به رنگ نور و غزل✨️ میان صحن حرم🌜 باز، حضرت پاییز🍁 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌وشصت‌ودو سرش را تکان میدهد و میرود.چقدر سرد است حرک
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی با کنترل،فیلم را پخش میکند. فیلم ایرانی جدیدی است و من آن را میشناسم. چند ماه پیش که روی پرده ی سینما بود،با فاطمه قرار گذاشتیم که برای دیدنش برویم.. اما هر بار مشکل و پیش آمدی،اجازه نداد.. نه من و نه فاطمه..هیچ گاه فکرش را نمیکردیم که من روزی این فیلم را در خانه ی... نفسم را بیرون میدهم.. نباید به تاریک خانه ی ذهنم اجازه ی پیش روی بدهم... نباید فکر کنم... نباید اصلا نگران باشم... تیتراژ تمام میشود و فیلم شروع... ذهنم را آزاد میکنم و مشغول تماشا میشوم... هرچند،موفق نیستم... فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد.. تکه ای از پیتزا را در دهانم میگذارم و مثل قلوه سنگ،قورتش میدهم. چند دقیقه میگذرد.. نشستن بیش از این به صلاح نیست... هر آن است که غربت و بغض با هم،به کشور مظلوم قلبم حمله کنند و لشکر عقل من ضعیف تر از آن است که قدرت رویارویی با دشمن را داشته باشد.. بلند میشوم،مسیح نگاهم میکند. صدای لرزانم را کنترل میکنم :ممنون بابت شام.. من خیلی خستم..شب بخیر مسیح سر تکان میدهد و مانی(شب بخیر) میگوید. وارد پناهگاهم میشوم،اول در را قفل میکنم،دو بار... برای اطمینان بیشتر... برای کم شدن این ترس آمیخته با شرم...برای نفس راحت... هرچند به نظر غیرممکن است... تونیک و شالم را با پیراهن آستین بلندی عوض میکنم و شال و چادر را بالای سرم میگذارم. روی تخت دراز میکشم و پتو را تا بالای سرم میآورم. اینجا،تنها مکانی است که بغض اجازه ی سر باز کردن دارد. بیرون از این اتاق جایی برای اشک نیست و این را خوب،باید بفهمم. صدای قدم هایی میآید،با ترس بلند میشوم و اشک هایم را پاک میکنم. به در خیره میشوم تا به محض تکان خوردن دستگیره اش،جیغ بکشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اما صدای قدمها،نرسیده به اتاق من به سمت دیگرمیرود و بعد صدای باز شدن در دستشویی میآید. نفس راحتی میکشم. موبایلم را برمیدارم و حالت پرواز را روشن میکنم. تا اگر صبح کسی زنگ زد،خیال کند روی ابرها هستم. وارد پروفایل فاطمه میشوم (بیداری؟) بلافاصله،تیک دوم روی پیام مینشیند و فاطمه جواب میدهد: (وای کجایی پس نیکی..مردم از نگرانی) مینویسم (خوبم... احساس غریبی دارم فاطمه) (پدرروحانی که اذیتت نکرد؟) نه.. تو هال داره با داداشش فیلم میبینه. فاطمه.. حالم خوب نیست...نکنه...نکنه اشتباه کردم؟ * چشمانم را که باز میکنم،در و دیوار به چشمم آشنا نمیآید. با دلهر ه بلند میشوم،نگاهی به اطراف میاندازم. تازه یادم میافتد،دیروز،عقد،محضر،مسیح.... اینجا خانه ی اوست و من، هم سایه اش. نفسم را بیرون میدهم و نگاهی به جعبه های خالی از کتاب، که گوشه ی اتاق روی هم تلنبار شده اند، میاندازم. بلند میشوم تا آبی به دست و رویم بزنم. ساعت هشت صبح است و متأسفانه من امروز برنامه ی خاصی ندارم. موبایلم را برمیدارم،هنوز حالت پرواز روشن است. باز هم،عذاب وجدان و حس گناه به سراغم میآیند. چرا من وارد بازی و مشغله ای سرتاسر دروغ شدم.. باید فکرم را از این حرف ها آزاد کنم،زیر لب استغفار میکنم و طلب آمرزش. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تونیک بلند یاسی میپوشم و شلوار و شال مشکی. نگاهی به چادر میاندازم. بین سر کردن و سر نکردن،مرددم که بالاخره،سر کردن را ترجیح میدهم. این خانه برای من غریبه است... هنوز به در و دیوار و وسایل و نگاه های بیتفاوت صاحب خانه عادت نکرده ام. از اتاق بیرون میروم،خانه در سکوت محض است. بسته ی اتاق او که میگذرم،با خودم میگویم :یعنی هنوز پاورچین پاورچین راه میروم،از جلوی در خواب است؟ به طرف هال میروم. به نظر میآید کسی در خانه نیست. همه جا را نگاه میکنم،هیچ کس نیست. از اینکه تنها هستم،احساس آرامش میکنم. وارد آشپزخانه میشوم. روی میز،بساط صبحانه چیده شده. ِ خالی شیر نصف شده و لیوان یک فنجان خالی چای،ظرف کره و پنیر .... پس مسیح و مانی صبحانه خورده اند... برای خودم،چای میریزم و پشت میز مینشینم. با خودم میگویم:عجب میز شاهانه ای هم برای خودشان تدارک دیده اند! ★ ظرف کره را در یخچال میگذارم که صدای چرخیدن کلید در قفل میآید. لباس هایم را مرتب میکنم. در باز و بسته میشود و کمی بعد،مسیح جلوی آشپزخانه میرسد. طبق معمول در سلام پیش دستی میکنم. نگاه بی تفاوت مسیح،اول به میز و بعد به چشمانم است. :_سلام +:سلام..میز رو تو جمع کردی؟ :_بله.. +:لازم نبود زحمت بکشی،مانی خودش میاومد جمع میکرد... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نمیگوید که من جمع میکردم ! غرور بیش از حدش،دیوانه کننده است. :_نمیشد که... +:به هرحال ممنون روی مبل مینشیند و سرش را روی پشتی مبل میگذارد. قصد میکنم به اتاقم بروم که یاد حرف های دیشب فاطمه میافتم. فاطمه راست میگفت،حتی اگر در طولانی‌ترین حالت ممکن،من چند ماه،همسایه ی این آدم باشم،به هرحال باید نظم زندگی خودم را به دست بیاورم. باید عادت کنم به دیدنش... نباید فرار کنم .. صدایش میآید +:اوووف،این ماه عسل کوفتی از کجا اومد؟ جلو میروم،باید حرف هایم را بز نم :_ببخشید ،به خاطر من از کار و زندگی افتادین +:نه خودمم علاقه ای به این مسخره بازیا نداشتم.. موبایلم را در دست میگیرم و حالت پروازش را خاموش میکنم. باید بحث را شروع کنم. روبه رویش مینشینم :_آقامانی نیستن؟ +:نه صبح رسوندمش خونه،خودم از اونجا رفتم شرکت..جلو در یادم افتاد من الآن ایران نیستم! خوب شد کسی ندید! خنده ام میگیرد. میپرسد +:کیا میدونن؟ :_چی رو؟ +:صوری بودن این قضیه رو.. یعنی تو خونواده ی شما کیا میدونن؟ تو خونواده ی ما،فقط مانی خبر داره... :_من فقط به عمووحید گفتم... +:یعنی مامان و بابات نمیدونن...عجب!پس داری ازشون انتقام میگیری؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ خطای محاسباتیِ رژیم صهیونیستی😏 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1530 𓈒 . 𓂃شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌙 ⏝
🍳 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . هرکه به خـــدا ایمان دارد، ممکن نیست حس کند محاصــره است حتی اگر تمام جغرافیایی که در آن قرار دارد، بر او تنــگ آید ...☺️🌱 🫀شهید سیدحسـن‌ نصرالله . 𓂃صبح‌رو‌عاشقانه‌بخیرکن𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍳 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 😥اگر ترس و یا اضطراب پیش از ازدواج دارید به نکات زیر توجه کنید: باکمک مشاور در مسیر صحیح اشنایی قرار بگیریید ☺️👌 پیدا کردن اولویت ها و جنبه های مهم زندگی مهم هستند.🖇 هرچه بیشتر با یکدیگر حرف زده و روح و روان هم را بشناسید، بهتر می توانید به انتخاب های خود اعتماد کنید و بیشتر درباره ادامه رابطه فکر کنید. به سخنان طرف مقابل خود توجه کنید و نظرات شخصی خود را در نظر بگیرید.🗣 بهتر است در مورد انتظارات، باورها، منافع درخواست توضیحات بیشتر کنید. تحقیق وتفحص از فامیل ووابستگان ودوستانش غفلت نکنید با کمک مشاور تست نئو ویا کتل رو جدی بگیریید📝 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌اعتراف میکنم دوست دارمَت ! یک جور خاص کمی عاشق تر از حَوا کمی مجنون‌تر از لیلی کمی شیرین‌تر از فرهاد وابسته ات شدم !! انچنان که ماه به آسمان ماهی به دریا و آدمی به نفس وابستگی دارد جانانه بگویمت عشق جانِ من ‹میخواهَمت›🫂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دمنوش عناب خوشمزه تو عصرای پاییزی خیلی میچسبه😌 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏‏چندین سال پیش، تو آسانسور یه آقاهه به دکمه‌ها نزدیکتر بود، ازم پرسید کدوم طبقه میری؟ من هول شدم گفتم فرقی نداره😵‍💫 تا دو سه سالی که اونجا بودیم و میدیدمش، هر وقت منو میدید میخندید😄😄😄 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1064 𓈒 "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃پاتوق‌مجردے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🥤 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بهش گفتم این چند وقته خودتو تو آینه دیدی؟🤔 گفت نه گفتم واسا اینو براش فرستادم.☺️👌 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نزار یه غم☹️ هزار تا نعمتت رو از یاد ببره🥰🌸 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ الهی که بارونِ مهربونی هات☂️ همیشه رو سرمون بریزه🌨 آقای رئوف🌜 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌وشصت‌وشش نمیگوید که من جمع میکردم ! غرور بیش از حدش
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . از حرفش جا میخورم. صدای مردانه و پخته ی مسیح در گوشم میپیچد و نگرانم میکند؛من چرا باید انتقام بگیرم؟ میپرسم :_چی؟ بیتفاوت،انگار نه انگار که روی صحبت من،با اوست؛میگوید : +خوبه.. من عذاب وجدان داشتم فکر میکردم فقط من دارم سوءاستفاده میکنم ولی انگار تو هم اینجوری انتقام خودت رو میگیری :_من چرا باید انتقام بگیرم؟ اصلا مگه باید انتقام بگیرم؟ +:آره دیگه... چند وقت بعد که این قضیه،فیصله پیدا کنه،تو به مامان و بابات میگی به خاطر اونا این انتخاب رو کردی و اشتباه بوده... اونام تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرن که زندگی دخترشون رو خراب کردن...خوبه،انتقام بیرحمانه ایه... از حرف هایش سر در نمیآورم،من اصلا چنین قصد و نیتی ندارم.. _:درسته که پدر و مادرم منو مجبور کردن،ولی من دوست ندارم به هیچ عنوان اذیتشون کنم.. مثل بازجویی،که میخواهد از متهمش اعتراف بگیرد،با تردید در چشمانم زل میزند. +:مطمئنی؟ با صداقت سرم را تکان میدهم صدای موبایلم بلند میشود،مامان است.. با اضطراب گوشی را به طرف مسیح میگیرم. :_مامانمه شانه بالا میاندازد +:چی کار کنم؟ :_میشه شما جوابش رو بدین؟ +:من؟چرا من؟ :_من واقعا بلد نیستم دروغ بگم... لو میریم سرش را تکان میدهد و موبایل را جلوی گوشش میگیرد. +:الو..سللم زنعمو.. +:خوبین؟ عمو خوبه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:ممنون سلامت باشین.. مام خوبیم.. آره تازه رسیدیم... +:سلامت باشین،..بله حتما..خیالتون راحت... +:نیکی؟ نگاهم میکند،از جا میپرم. +:نیکی اینجا نیست زنعمو... در دستشویی را باز میکنم و داخلش میروم. صدایش را میشنوم. +:آره،رفته حموم... +:میگم به شما زنگ میزنه... سلامت باشین... ممنون +:سلام برسونین،لطف دارین،خدانگه دار از دستشویی بیرون میآیم،با تعجب نگاهم میکند +:خوبی؟ :_رفتم تا شما هم مجبور نشین دروغ بگین.. با تأسف سرش را تکان میدهد و پوزخند میزند +:کل زندگیمون دروغه... راست میگوید...چرا من این همه دروغ را پذیرفتم؟ موبایل را به طرفم میگیرد. موبایل خودش را درمیآورد،شماره ای میگیرد و روی گوشش میگذارد. دوست ندارم به مکالماتش گوش دهم،اما باید اینجا باشم تا درخواستم را مطرح کنم... چند لحظه میگذرد : +الو. سلام مانی +:خوبم.. ببین مانی برو شرکت، اتاق من،سه تا نقشه ی نیمه تموم هست،اونارو بیار اینجا.. من دستم خالیه... +:سرت واسه چی شلوغه؟ کلافه دست در موهایش میکند. +:هوووف،آهان یادم نبود جشن عروسیمه. ... +:باشه،ولی تا شب نقشه ها رو به من برسون.. +: .قربونت..عروسی تو،خودم کردی میرقصم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میخندد +:برو پسر،خجالت بکش.. خیلی خب،خداحافظ تلفن را که قطع میکند،بلافاصله دوباره صدای زنگ تماسش میآید . +:مامانمه.. نگاهش میکنم،انگار تاریخ تکرار میشود! چشم هایش را به صورتم میدوزد،چرا چشم هایش، شیشه ای به نظر میرسند؟ +:اگه مامان من،بخواد باهات حرف بزنه،باید جواب بدی وگرنه همین امروز میره پاریس...جدی میگم :_آخه ... +:آخه نداره،چاره ای نیست.. من سعی میکنم منحرفش کنم ولی اگه اصرار کرد... زنگ موبایل همچنان به گوش میآید،موبایل را جواب میدهد. +:الو...سلام،مامان جان خودم،خوبی عزیزم؟ صدای بَم مردانه اش با لحن دوستانه و صمیمیت کلام،شنیدنی است... ذهنم را از این حرف ها آزاد میکنم،دوباره میگوید +:مامان من همیشه خوش اخلاق بودم.. صورتم را برمیگردانم،دهنم را کج میکنم و ادایش را درمیآورم (من همیشه خوش اخلاق بودم) +:جای شما خالی... آره خیلـــــــی خوش میگذره... +:مامان،نیکی نمیتونه صحبت کنه... +:نه حالش خوبه... +:نه مامـــــــــان... +:خیلی خب،گوشی،گوشی کلافه،موبایل را به طرفم میگیرد. مجبورم... لب هایش بهم میخورد:جواب بده با اضطراب گوشی را میگیرم. :_الو..سلام زنعمو.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدای گرم زنعمو،شادابم میکند. چقدر این خانم،دوست داشتنیست. +:سلــــام عروس خوشگلم،خوبی؟پرواز خوب بود؟ :_ممنون،خداروشکر..بله خوب بود... اولین دروغ! +:چه خبر؟همه چی رو به راهه ؟ یک لحظه موبایل از گوشم جدا میشود،مسیح موبایل را از دستم درمیآورد و اسپیکر را روشن میکند. صدای زنعمو در کل سالن میآید +:الـــو...نیکی جان... مسیح اشاره میکند که حرف بزنم،موبایل را جلوی دهانم میگیرد و به دستم میدهد. :_ببخشید زنعمو،یه لحظه صداتون قطع شد... راست میگویم!یک لحظه صدا قطع شد.. +:دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم... ببین مسیح اگه اذیتت کرد،گوششو بپیچون... خنده ام میگیرد. چقدر این زن،مادرشوهر خوبی است! :_نه،همه چی خوبه... +:باشه دخترم،مراقب هم باشید،حسابی بهتون خوش بگذره.. مام اینجا یه جشن مفصل براتون گرفتیم...مزاحمت نمیشم،مسیح رو عوض من ببوس..کاری نداری؟ مسیح به شدت سعی دارد،خنده اش را کنترل کند بااخم و شرم،نگاهش میکنم و بغضم را قورت میدهم :_خداحافظ موبایل را قطع میکنم و روی مبل میاندازم،از جا بلند میشوم،مسیح بلند میخندد. من یک دخترم.. با تمام احساسات و رویاهای دخترانه...دوست داشتم سر سفره ی عقد مردی بنشینم که دوستم دارد؛نه این آدم که حتی نمیتوانم،با او هم کلام شوم. خنده اش،عصبیم میکند. :_به چی میخندین؟؟ +:به کارای مامانم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝