eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌      سه راه دارے؛😄 یا با من باشے ، یا من با تو باشم 🙈 و یااینڪه توافق ڪنیم ڪه باهم باشیم...؟؟😉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؟😜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🍃💌 •• | •• . یـکی از افتخاراتِ‌ما داشتن مخاطب‌هایی همچون شماست که برامون عکس می‌فرستید ☺️😍 چه عکس‌هایی خادم‌جان ؟!🤨 عکس‌های دونفره‌شون که مناسب هشتگ هستند 🥰😌 اینجا بگوشم 📞' - @Khadem_Daricheh . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 💌🍃
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تا شروعش نکردی غیرممکنه... . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
خانواده‌ی شاکر.mp3
13.7M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ✨ چگونه با آموزش شکرگزاری در یک خانواده، راه حملات شیطان و اختلاف‌ها به روی آن خانواده بسته می‌شود؟ 🏡 منبع: جلسه ۱۱‌ از مبحث قوانین شکرگزار ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ 📌اگر از همسرم ناراحت شدم چه کنم؟ گاهی اوقات زن یا شوهر نیاز خودش را مطرح نمی‌کند و به همسرش نمی‌گوید که چه رفتارها و گفتارهایی ناراحتش می‌کند همسر او هم متقابلاً چون نمی‌داند که این رفتار یا گفتار موجب ناراحتی و آزردگی خانم یا آقا می‌شود، آن را مکرراً انجام می‌دهد. فرد مقابل هم که شدیداً از دست او عصبانی شده و در ذهنِ خود رأی صادر می‌کند و برچسب بی‌توجهی یا بی‌عاطفه‌بودن به او می‌زند و احساس فداکاری نیز می‌کند به‌این‌دلیل که آزرده می‌شود، ولی صحبتی نمی‌کند. 👈 او در خیال خود به حفظ رابطه‌شان کمک می‌کند؛ اما درحقیقت به رابطۀ زناشویی‌شان و همسر خود خیانت بزرگی کرده است. او در ذهن خود این فرضیه را مطرح می‌کند که «او باید بداند که من چه خواسته‌ای دارم» یا اینکه «او می‌داند که من از فلان کارش ناراحت می‌شوم» و البته سخت در اشتباه است. گاهی افراد با گفتن درستِ خواسته‌هایشان می‌توانند کمک بزرگی به خود و همسرشان کنند و نیازی نیست که آزردگی‌ها و ناکامی‌هایشان را درون خود بریزند، چون این غصه ها، روی هم تلنبار می‌شود و ناگهان موجب انفجار و واکنش شدیدی می‌شود.🥲 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ فکر کن صبح شود~🌞~ زائر او باشی و بعد~🕊~ بنشینی به تماشای حرم~🕌~ گوشه‌ی صحن~✨️~ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوچهل‌وهشت باورکردنی نیست اما لرزش و تلالو بی نظیر مر
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . لعنت به من..... من باید به برادر خودم حسودی کنم؟ صدای مانی میآید:نه زنداداش.. راستش کلید اتاق تو جیب کتم بود.. کت هم موند تو ماشین.. عصبانی ام.. نمیدانم از نیکی یا مانی.. ولی عصبانی ام.. مشتم را محکم روی در میکوبم. نیکی،آستین پیراهنم را میکشد... نکن... دخترجان،دل من طاقت این کارها را ندارد... ضعیف تر از آن هستم که به نظر میآیم. +:پسرعمو چیزی نشده....آقامانی هم که مقصر نیست... مانی میگوید:مسیح چند ساعت تحمل کن... میرم سریع کلید رو مٻآرم. براتون غذا و آبجوش آوردم.. میرم پشت بوم،با یه طناب میفرستم تو بالکن.. مسیح بگیرش..شرمنده داداش.. ببخش منو... چیزی نمیگویم.. صدای پاهایش میآید و بعد صدای بسته شدن در.. از حس اینکه تنها هستیم و کسی نیست خیالم راحت میشود. نیکی نگاهم میکند:بهترین؟ در تمام عمر بیست و پنج ساله ام،خونسرد بوده ام و مطمئن به خود... اما برای بار دوم بعد از آشنایی با نیکی،عصبانیتم به مرز هشدار رسیده است... سعی میکنم صدایم بالا نرود و با ملاطفت برخورد کنم. سعی میکنم نیکی شدت خشمم را درک نکند. تمام ناآرامی های جانم را به قدرت انگشتانم میبخشم و دستم را مشت میکنم. چشمانم را میبندم و نفسم را رها میکنم:تو چرا از مانی دفاع میکنی؟ با تعجب میگوید:من؟ من از آقامانی دفاع نکردم.. کار ایشون باعث شد من به جشن تولد دوستم نرسم.. ولی خب،نگران شمام.. سر چیزای بیخودی نباید این همه حرص بخورین.. تازه طوری دستتون رو کوبیدین رو در؛ که گفتم خدای نکرده دستتون میشکنه... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آرام آرام انگشتانم باز میشوند. ناخودآگاه لبخندِ نصفه ای میزنم؛او... او نگران من شده! سرش را پایین میاندازد. باز هم اختیار از کف داده ام. نفس عمیقی میکشم،گلویم را صاف میکنم و نگاهم را از نیکی میگیرم... من،در برابر این اسطوره ی اخلاق،بی اختیارم... بعید نیست،کاری دست خودم دهم... سر تکان میدهم،تا افکار پریشان،سرم را ترک کنند. به طرف بالکن میروم،نیکی پشت سرم میآید. صدای ذوق زده اش،مرا به وجد میآورد. :+وای خدای من... اینجا چقدر خوبه نگاهی به بالای ساختمان میاندازم،از پشت بام تا اینجا،به اندازه ی دوطبقه فاصله هست. :_چی‌اش خوبه؟ +:وای پسرعمو.. فکرشو بکنین وقتی بارون میباره، آدم میتونه بشینه اینجا و کتاب بخونه.. یا حتی زمستونا،بشینه اینجا و دونه های برف رو بشماره... خیلی قشنگه.. من نمیدونستم اینجا بالکن هست نگاهش میکنم،من او را....او منظره ی شهر را... خنده ام میگیرد... دختر یکی از ثروتمندترین مردان این شهر، از دیدن یک بالکن کوچک چندمتری در پوست خودش نمیگنجد... نمیتوانم نظرم را به زبان نیاورم. :_تو خیلی احساساتی هستی! +:همه ی آدما احساساتی ان... ِب بلاتکلیفی ام یخ میزنم بازهم در قطب جنو . سرمای قلبم را به کلامم منتقل میکنم. :_نه.. من نیستم خودم را گول میزنم.. مگر میشود احساس نداشته باشم،وقتی در کنار او،مثل پسربچه ها ذوق میکنم،میخندم ،عصبانی میشوم و به طرفة العینی آرام... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با تعجب نگاهم میکند. اصلا مگر میشود در برابر معصومیت های تو، احساساتی نبود؟ طمأنینه را چاشنی حرف های تلخم میکنم. ِّ :_واقعیت رو گفتم.. من شَم اقتصادی پدرم رو به ارث بردم و مانی،احساسات مامانم رو نگاهش را از صورتم میگیرد وبه شهر خیره میشود آه عمیقی میکشد +:چه ناعادلانه! با غرور،دست هایم را روی سینه ام قفل میکنم. :_میدونم،در حق مانی ظلم شده.. به طرفم برمیگردد و مقابلم میایستد. +:برعکس... اونی که ضرر کرده شمایید نگاهش میکنم،چرا این دختر با هر کلمه و جمله اش درونم را بهم میریزد؟ چنان محکم در چشمانم زل زده که باورم نمیشود... صدایمانی،فکر و خیال را از سرم میپراند:مسیح دارم میفرستمش سرم را بلند میکنم،دوباره به نیکی نگاه میکنم :_نیکی عقب‌تر وایسا،نخوره به سرت نگاهش رنگ بی تفاوتی میگیرد . عقب میرود و آسمان را نگاه میکند. مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتری دستانم،روی هوا متوقف میشود. مانی با حرص میگوید:طناب کوتاهه.. نگاهی به نیکی می اندازم و فاصله اش... :_بفرستش مانی،طنابو ول کن... رو هوا میگیرم... مانی با تردید میگوید:مطمئنی؟ خطرناکه ها... :_بفرست...نترس دست هایم را دراز میکنم...مانی طناب را رها میکند ، صدای مضطرب نیکی میآید:مراقب باش... اولین مفرد شدنم برای او... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اولین بار که مرا با خودم جمع نبست... اولین بار،که برایش خودم شدم.... قلبم به شدت میتپد و روی هوا،سبد پیک نیک کوچک را میگیرم. از محبت آمیزترین جمله ی نیکی،جان میگیرم... سبد روی دستانم مینشیند و برق،در نگاهم .... :_رسید دستم مانی مانی میگوید:باشه.. الآن میام پایین سبد را برمیدارم و به نیکی میگویم :بریم تو.. وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.. روبه رویش مینشینم. سبد را باز میکنم و غذاها را درمیآورم. ظرف های آلومینیومی غذا را برابر خودم و نیکی میگذرم. لیوان ها را درمیآورم،با بطری نوشابه و فلاسک چای. نگاهی به داخل سبد میاندازم،یک قاشق کف سبد افتاده. نگاهی به اطراف میاندازم. صدای باز و بسته شدن در ورودی میآید. صدا میزنم :_مانی؟ صدایش از دور میآید +:با منی؟ :_آره،قاشق یه دونست... صدای موبایلش میآید. +یه دقیقه صبر کن... صدای پاهایش میآید،از پشت در میگوید +:مسیح مامانه،حرف نزنین... جانم مامان؟ +:خیلی خب میام دیگه... ... +:مامان خب من ماشین ندارم چطوری زود خودمو برسونم؟؟ +:مهمونی؟ مسیح نصفه شب میرسه،نصفه شب چه مهمونی ای آخه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسپانیایی ها اسم دلبر و همدمشون رو، اینجوری سیو میکنن🥹🤭 ╟🤍«res mi media naranja» یعنی؛ «تو پرتقالِ منی..» ❓چرا پرتقال کلیسای پرتقال یکی از معروف ترین کلیساهای جهانه که ورود عموم بهش ممنوعه و فقط کسایی که اعتقاد قوی ای دارن، میتونن وارد اون بشن چون خیلی جای مقدسیه.. •دلیل نسبت دادن این اسم به معشوقشون هم واسه اینه که اونو مثل اون کلیسا با ارزش و مقدس میدونن :)🍊 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایت‌است☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . ‌𓂃بفرماییدتودم‌در‌بده𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 🛵 ⏝
🍳 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صُبح‌کـہ‌‌می‌شود ،🥰 آفتاب‌برتنـم‌می‌تابد🌞 ودوست‌داشتنت‌بر‌قلبـم ...🌱 ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . 𓂃صبح‌رو‌عاشقانه‌بخیرکن𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍳 ⏝
💛 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند : نزدیك‌ترین شما به مقام و جایگاه‌من در روز قیامت کسانی هستند که با همسرانشان بهتر رفتار می‌کنند 🥰🌸' ♥• خب هستید امروز نیت کنیم که تو خونه تا جایی که برامون مقدوره و در توان‌ داریم • خوش‌اخلاق‌تر • باشیم ؟! 😍 . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ‌صد بوسه داده‌ایم امانت به دست باد🌬 تا کِی تو را نسیم ببوسد به جای ما...🥲‼️ . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
💍 ⏝ •• •• تنها بودے که به مـن آموخـــتـ✍ـے هیچ‌چیز را سخـ❌ــت نگیرم به جــز دســـ🙌🏻ــت‌هـایت ✋🏻🍃 💚 🤝 . . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما Eitaa.com/asheghaneh_halal 💍 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . منم خیلےنیسـت فهمیـدم ڪـہ ...😌😎 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏‏‏‏‏شاگردم زنگ زده میگه سلام خانوم؛ تولدت مبارک کاری نداری!؟ خدافظ😐 میگم چرا انقدر عجله داری؟☺️ میگه آخه نمی‌خواستم زنگ بزنم مامانم مجبورم کرد😂😂 𓈒 1085 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃پاتوق‌مجردے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🥤 ⏝
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . همسر محترم شهید:در مهمانی،جمع‌های خانوادگی و بین دوستان و آشنایان حواسش بود تا وارد غیبت نشوداگر کسی خواسته یا ناخواسته غیبت می‌کرد،برای اینکه به آن خاتمه دهد با صدای بلند میگفت: "بر محمد و آل محمد صلوات" ⊹🌷 ❤️ . 𓂃اینجاشهدامیزبان‌عشق‌اند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🪖 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یک جمله بگو دلبرکم، حرفِ دلت چیست؟! عاشق شده این شاعر و، دنبالِ جواب است(: . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
خانه ای از جنس نور.mp3
16.1M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ✔️ فرمول طلاییِ زندگی مشترک : جهنم‌ها و بن‌بست‌های خانه‌تان را تبدیل به فرصت کنید «برای ساختن بهشت»! منبع : کارگاه ارتباط موفق ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ که شما مهربون ترین پناه عالم هستید❤️ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوپنجاه‌ودو اولین بار که مرا با خودم جمع نبست... اولی
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:مامان به جون خودم مسیح بشنوه،عصبانی میشه.. +:آخه.... فرودگاه؟؟ +:باشه مامان،باشه... نه من دیگه نمیرسم بیام خونه... میرم ماشین مسیح رو برمیدارم،میرم فرودگاه... +:باشه حالا بهتون زنگ میزنم،خداحافظ +:مسیح؟من دارم میرم کاری نداری؟ بلند میشوم و پشت در میروم :_کجا میری؟ +:ببین دیگه نمیتونم برم خونه و کلیدو بیارم.. ماشینت رو برمیدارم یه دوری این اطراف میزنم یه کلیدسازی،قفل سازی چیزی پیدا میکنم،میام... :_خب برو از خونه کلیدو بیار دیگه... +:نه اگه برم،مامان اصرار میکنه واسه پیشوازتون بیاد فرودگاه... خبر داری که عادت نه شنیدن نداره :_باشه،برو +:موبایلت کجاست من این همه بهت زنگ زدم؟ :_موبایلم جاموند تو ماشین... گوشی نیکی اینجاست،کاری داشتی زنگ بزن بهش +:باشه،کاری ندار ی؟ زنداداش کاری با من ندارین؟ صدای نیکی از پشت سرم میآید:نه آقامانی ممنون... +:پس خداحافظ فعلا... صدای قدم های مانی دور میشود. سرجایم،روی فرش کوچک اتاق مینشینم. :_چاره ای نیست... باید نوبتی بخوریم... با تعجب نگاهم میکند. قاشق را به طرفش میگیرم :_نوبت شماست دخترخانم ... چشم هایش را گرد میکند و به قاشق زل میزند... نکن دخترعمو... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با دل و جانم این چنین بازی نکن.... آب دهانم را قورت میدهم،سعی میکنم مسیحِ محکم ظاهرم را حفظ کنم . +:یعنی من الآن غذامو بخورم؟؟ لبخندم را بزرگ میکنم :_بله،نوش جان +:پس شما چی؟ :_بعد از شما میخورم خانم وکیل... +:آخه قاشق دهنی میشه.... لبخندم،ناخودآگاه عمیق تر میشود،شیطنت میان برق چشمانم میدود و میگویم :_از قدیم گفتن،بین زن و شوهر،دهنی معنا نداره... سرخ میشود،گونه هایش گیلاسی میشود و آرام سرش را پایین میاندازد. میبینم که گوشه ی مانتوی یاسی اش را مچاله میکند و آرام،میگوید. +:پــــسرعمو... بلند میخندم تا نشانش دهم فقط شوخی کرده ام.. بلند میخندم تا صدای کرکننده ی تپش قلبش را نشنوم... تا روح ظریف همسایه ام را امنیت بخشم... نیکی سربلند میکند. چشم هایش را به صورتم میدوزد. شانه بالا میاندازم و همچنان میخندم. انگار کمی آرام میگیرد.. لبخند کوچکی ناخودآگاه روی لبش مینشیند. +:به چی میخندین آخه؟؟ صدای قهقهه ی من،همچنان میآید. مجنونم،عقل هم فرق خنده ی واقعی و این خنده ی مصلحتی را نمیداند... همچنان دستور خندیدن صادر میکند. +:نخندین پسرعمو... بریده بریده میان خنده ام میگویم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_خیلی بامزه قرمز میشی... اعتراض میکند +:عه پسرعمو... خنده ام را خفیف میکنم و درست با لحن خودش میگویم :_عه دخترعمو... نگاهم میکند..خنده ام را کنترل میکنم. با حرص بلند میشود +:اصلا من دیگه با شما حرف نمیزنم... میخواهد برود که میگویم :_تو این یه وجب جا کجا میخوای قهر کنی ؟ اخم کرده. بلند میشوم :_باشه.. معذرت میخوام دیگه نمیخندم.. من؟؟؟ من،مسیح آریا،برای اولین بار در عمرم،از یک دختر،به خاطر خندیدنم عذرخواهی کردم؟ و عجیب تر اینکه... :_آشتی دیگه.. بشین منت کشی را ادامه میدهم! نیکی مینشیند،همچنان قیافه گرفته است.... فکرم مشغول است... درگیر افکاری که دست خودم نیست.... کارهایی که بی‌اراده انجام میشوند... ظرف را باز میکند و مشغول میشود. آرام،قاشقش را پرمیکند و به سمت دهانش میبرد. در سکوت کامل... نمیتوانم نگاهم را کنترل کنم... با تک تک سلول هایم، با بند بند استخوان هایم و با همه ی وجودم یک صدا میخواهم لذت غذا به دهانش برسد... از عمق جانم،دوست دارم،نوش جانش بشود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سنگینی نگاهم را حس میکند. سرش را بلند میکند و به لبخندِ از سر رضایتم خیره میشود . انگشتان ظریفش را کنار دهانش میکشد +:به چی نگاه میکنین؟ شانه بالا میاندازم،راحت اعتراف میکنم :_به تــــــو +:خب،لطفا نگاه نکنین... من از نگاه خیره خوشم نمیآد... راست میگوید. اگر از نگاه های خیره لذت میبُرد که این سیاهِ بلند همه جا انتخاب اصلی اش نبود... سر تکان میدهم... میدانم از صبح چیزی نخورده... میدانم باید غذایش را بخورد،اما کنترل نگاه،سخت ترین کار دنیاست؛اگر سوژه،نیکی باشد... :_نمیتونم... +:خب منم نمیتونم غذا بخورم.... بازهم در محضر او،اعتراف میکنم. :_نمیتونم نگات نکنم... نگاهی به اطراف میاندازد.. بلند میشود. +:طبیعیه،درخواست من نامعقول بود... به هرحال وقتی اینجا گیر کردیم،نمیشه بهم نگاه نکنیم.. من چه گفتم و او چه تعبیر کرد... انگار مثبت بودن،نیمه‌ی پر لیوان را دیدن و خوشبین بودن در ذات او نهادینه شده.. روی پنجه ی پاهایش بلند میشود و از کتابخانه،کتابی بیرون میآورد. برمیگردد و سر جایش مینشیند. کتاب را به طرفم میگیرد. جلد زرد کتاب (ضد) را میشناسم. +:عصر بین کتاباتون،بیشتر از هر کتابی،کتاب شعر دیدم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝