eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - سَـر حَدِ احـساس ! 🍯 ╟❤️ - مسـکنِ شبـام ! 🌃 ╟🤍 - آب رو آتـیشِ مَـن !💧 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @Asheghaneh_Halal 🛵 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چقدر نزار قبانی قشنگ میگه: من درباره تو به آن ها نگفته ام🥲 اما تو را دیده‌اند که در چشمانم شنا میکنی؛ من درباره تو به آنها نگفته‌ام اما تو را در کلماتم دیده‌اند☺️ عطر عشق،💚 نمی‌تواند پنهان بماند 🦩💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تو همان شیشه‌ی عطر گل یاسی که فقط ، به دل حجره‌ی عطاری من جا داری .🥰 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ وقتی از همون اول مادر خوبی واسه عروسکاتی😍🐣 | | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ منم همان که قلب او°❤️° تیره و پر گناه بود°🤦‍♀️° سمت حرم که آمدم°🕌° جان و دلم، سپید شد°❄️° . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ ‌یه⁩ ‌کلمه⁩ ‌هست به اسم🥹👇 ╟🤍 « Dreeblissa | دریبلیسا » °یعنی؛ •احساس شادی نسبت به کسی در زندگی واقعی به دلیل کاری که در رویا یا خواب شما انجام داد🐚🎧🫧 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⊰ | . 𐚁 منبع قربون صدقه ╰─ @asheghaneh_halal . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوهفتادوچهار در سکوت،به خشخش برگهای خشک زیر پاهایمان
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:شما از کجا میدونین؟ بعدم پسرعمو..درست نیست راجع کسی که نمیشناسین اینطوری صحبت کنین.. این پسره‌ام اسم داره..اسمش آقاسیاوشه.. آسانسور میایستد و نیکی به سرعت از من فاصله میگیرد. با ورودمان،چراغهای راه پله روشن میشود. جلوی در واحد میایستم و کلید را از جیبم درمیآورم. :_چقدر خوب ازش دفاع میکنی.. +:نمیدونم این چه عادت بدیه که شما دارین...بابامم حاضر نبود حتی اسمشو بیاره.. در را باز میکنم و خودم زودتر از نیکی وارد خانه میشوم. دست به کلید برق میبرم و با یک ضربه،خانه را به ضیافت نور دعوت میکنم. نیکی پشت سرم وارد میشود. سر یع برمیگردم و دستم را بالای سر نیکی روی در میگذارم و در را به شدت میبندم. نیکی برای جلوگیری از برخورد با من و برای اینکه جلوی حرکت ناگهانی‌ام را بگیرد،به در میچسبد. سرم را نزدیک صورتش میبرم. دست راستم بالای سرش روی در است و دست چپم نزدیک پهلویش،روی دستگیره. نیکی اسیر حصار دستانم شده. آشکارا ترسیده.مردمکهایش فراخ شدهاند و لب پایینش کمی میلرزد. چشمانش را میبندد،آب دهانش را قورت میدهد و دوباره به من خیره میشود. آرام و مضطرب صدایم میزند:پسرعمو.. عصبانی‌ام. رگ گردنم برجسته شده و نمیتوانم جلوی کارهای غیرارادی‌ام را بگیرم. :_چرا اون سیاوشه و من،پسرعمو؟؟هان؟؟ نیکی با ترس سرش را به چپ و راست تکان میدهد. شبیه دختربچه‌ای شده که پدر و مادرش را گم کرده . +:من...من چی باید بگم؟؟ :_از این به بعد بهم بگو "مسیح" +:آخه... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_آخه و اما نداره..همین که گفتم...باشه؟؟ آب دهانش را به زحمت قورت میدهد و سریع،چند بار سرش را بالا و پایین میکند. خنده‌ام را به سختی کنترل میکنم. دستم را از باللی سرش برمیدارم و چند قدم از او دور میشوم. دختربچهی همسایه‌ام چقدر ترسیده بودی! همین سرخ و سفید شدن‌هایت کار دست دلم داد.. نمیدانم این حسِ خوِب جاری درون رگهایم را مدیون کدام عمل نیک نداشته‌ام ؟ یا حتی نمیدانم حضورت کنار مجنونی چون من را تاوان کدام گناهت نوشته‌اند؟؟ هرچه که هست،تصمیم خودم را گرفته‌ام. فرمانده‌ی جنگی میشوم که هدفش،فتح قلعه‌ی قلب توست. به سربازهای مشکی پوش چشمانم دستور میدهم پایه‌های دلت را بلرزانند. حتی اگر دوستم هم نداشته باشی،من تو را عاشق خواهم کرد...محکومت میکنم به حبس ابد در قلبم.. تو تا همیشه،در حصار دستان من خواهی بود.چه بخواهی،چه نخواهی من و تو تا ابدالدهر کنار هم میمانیم. صاحب قلبت خواهم شد... حتی اگر نخواهی .. *نیکی* فنجان چای را روبه‌روی مسیح روی میز میگذارم. لبخند میزند :_ممنون +: نوشِ جان روی صندلی مینشینم و لقمه‌ی کوچکی،نان و پنیر برای خودم میگیرم. مسیح میگوید :_دیشب... دلم هری میریزد. دیشب که با فاصله‌ی چندسانتی از من ایستاده بود،احساس ترس همه‌ی وجودم را گرفت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کلماتش،مسلسلوار پشت سر هم ردیف میشدند و به مغز من،فرصت تجزیه و تحلیل نمیدادند. با یادآوری دیشب،آب دهانم را قورت میدهم و با مردمکهایی درشت شده به مسیح خیره میشوم. به نظر متوجه حال بدم شده. با شیطنت میخندد. لبهایم به سختی از هم فاصله میگیرند و میپرسم +:دیــ...دیشب...؟؟ :_دیشب خیلی مامــان اصرار کرد بهت،نه؟ جا میخورم +:اصرار برای چی؟ :_که بهش نگی "زنعمو.." +:آره،یعنی خجالت کشیدم که مخالفت کنم.. باز هم میخندد.خنده‌اش یک جور خاص،به دلم مینشیند. این خاصیت لبخند است. به هر صورت و هر قیافه‌ای میآید.جذابیت میبخشد و نمکین میکند. اما،لبخندِمسیح،خاصترین لبخند دنیاست. چهره‌اش را معصوم میکند،شبیه پسربچه‌ها میشود. از مسیح مغرور و متکبر،یک مردِ جذاب و دوست‌داشتنی و خاص میسازد. القصه،لبخندش حال قلبم را بهتر میکند. :_اینجوری خوبه.. آفرین به مامانم.. به هرحال خوبیت نداره که آدم به مادرشوهرش بگه زنعمو... و پشت‌بندش بیملاحظه میخندد. ناخودآگاه لبخندی میزنم و با لحنی خاص،با چاشنی گلایه میگویم :+عـــه،پســرعمــو... مسیح درجا خنده‌اش را میبلعد. اخم ترسناکی میکند و میگوید... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_فکر کردم دیشب حرفامو واضح زدم، نیست؟؟ آب‌دهانم را قورت میدهم +:چـی؟ :_نیکی،خوشم نمیاد بهم میگی پسرعمو... +:خب آخه... :_چی میشه بازم تو رودربایستی قرار بگیری و قبول کنی که بهم بگی 'مسیح ' +:آخه پسرعمــ... مسیح کلافه با دست روی میز میزند و بلند میشود.. چشمانم را میبندم. ِ چیز خاصی که از من نمیخواهد، میخواهد ؟ تازه اگر اینطور پیش برود،ممکن است یکبار جلوی مامان و زنعمو، اشتباه کنم و همه‌ی نقشه‌ها،نقش بر آب شوند. از تصور این که بابا متوجه قرارداد من و مسیح و ازدواج صوریمان شود،تنم میلرزد. خدا آن روز را نیاورد.... چشمانم را که باز میکنم،سعی میکنم لبخند بزنم. پشت به من ایستاده و دستش را دور کمرش گذاشته. +:باشه.. باشه مسیح برمیگردد. با قشنگترین لبخندش نگاهم میکند. :_حالا شد...پسرعمو که میگی حس میکنم بازیگر این فیلمای زمان قاجاری‌ام.. شرم‌آگین لبخند میزنم. دوباره سرجایش مینشیند. :_حالا این صبحونه خوردن داره... و با اشتها،تکه‌ای نان تست برمیدارد و رویش خامه میمالد. ِ قوری را برمیدارم و فنجان خالی‌اش را پر میکنم . +:راستی دیروز قبل اینکه بیاین خونه، طلاخانم اجازه گرفت که امروز واسه نهار نیاد.. فنجانش را برمیدارد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_دستت درد نکنه،پس واسه نهار چی بخرم؟ +:نمیخواد پسـ... هیچی نمیخواد،خودم آشپزی میکنم دیگه.. :_نیکی،نمیخوام زحمتت.. میان کللمش میدوم،کاری که متنفرم! +:نه بابا،من قبلا هم گفتم عاشق آشپزی‌ام... وقتی ازم نمیگیره که...من فکر کردم شما از دستپختم خوشت نمیاد که طلا رو آوردین.. میان ضمایر جمع و مفرد دست و پا میزنم.خودم هم نمیدانم چه بلایی سر دامنه‌ی لغاتم آمده! مسیح،دستپاچه میگوید :_من...من واقعا عاشق دستپختتم.. دلم هری میریزد. به سختی خودم را کنترل میکنم تا لبخند نزنم. مسیح در چشمانم خیره میشود. ِ چشم همان،برق گیر.. همان،نگاهِگیـــرا.. دلم میلرزد. شاید سخت باشد،اعتراف کردنش.. اما حالا تقریبا مطمئنم که درگیر این چشمها شده‌ام. با صدای بم و لحن مردانه‌اش ادامه میدهد :_من فقط نمیخواستم تو خسته بشی..نمیخوام کارای آشپزخونه،باعث بشه تو به درس و دانشگاهت نرسی.. آرامش تو و آسایشت،برای من مهمترین اولویت دنیاست،میفهمی ؟ لرزش تارهای صوتی‌اش،دلم را میهمان تکانه‌های پیاپی میکند. این جمللت،با این لحن و این صدا،برای تمام عمر کافیست که لالاییهای عاشقانه‌ی هرشبم باشد. حس میکنم خمار شده‌ام. انگار پلکهایم سنگین شده‌اند و روی هم افتاده‌اند. روی میز خم میشود و صورتش را جلو میآورد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝