eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍃 🍃 سلام به عاشقانِ عاشقانــ😍ـه هاے‌حلاݪْ حال و احواݪتون چطوره؟{😎} بازم اومدیم! {👏} اما اینبار یه خبرداریم براتونـ{🙊} قراره از امشب :30 اے رو براتون درڪانال بارگذارے بنوماییم... {😅} برید تو عمقِ داستانااا😍 ازجنس یه براے عاشقانه هاے حلالــه {👌} این حڪایت داستانِ زندگے و ڪاملا برحسبِ واقعیته🌸🍃 لازم به ذڪره ڪه رمان در ڪاناݪ اصلے یعنے عاشقانـ😍ـه هاے حلاݪ 🍃|: [ @Asheghaneh_Halal ] :|🍃 و در ڪانال [هیئت مجازےــمون] 🍃|: ( @Heiyat_Majazi ) :|🍃 بارگذارے میشه...😊 عـــــزیزانِ گل گلابمونـــ💚 به آخرای ماه رمضون نزدیکیم! غر زدے! گله کردے! خسته شدے! الهےخداقوتِ مولا به دلاتونــ😍 تواین شب هاے آخر بدجور دعامون ڪنید ڪه التماس دعاے همه شماییمـ❤️ 🍃 @asheghaneh_halal ✨🍃
📖🍃 🍃 سلامـ مجدد😉👌 رمان گذار هستم از امشب راس ساعتـ⇦⏰ ۲۲:۳۰ با رمانـ : بہ قلمـ : در خدمتمـ 😉🏃 🍃 @asheghaneh_halal 📖🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📖🍃 🍃 #خادمانه سلامـ مجدد😉👌 رمان گذار هستم از امشب راس ساعتـ⇦⏰ ۲۲:۳۰ با رمانـ : #عمار_حلب بہ قلمـ :
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :1⃣ قبل از آشنایے با محمد حسین پا مےدادم دزدی هم میڪردم😐 میرفتم توے میوه فروشے پنج ڪیلو پرتقال مےقاپیدم مے رفتم ڪافے نت دوربین هندے دودره میڪردم... توے ساندویچیا پول نمےدادم، میومدم بیرون. فروشنده هم سرش شلوغ بود یادش مےرفت😬 یہ ساندویچے پیدا ڪرده بودیم مےرفتیم هم مےخوردیم و هم سہ تا نوشابہ مےآوردم خونہ! قصابے مےرفتم و مرغ سفارش مےدادم ، بہ فروشنده مےگفتم ڪہ اینو🍗خرد ڪن... تا مے رفت اون پشت ، از یخچال جلویے ماهے ڪش مے رفتم. یہ نمہ بزن بهادر و یڪہ بزن هم بودم 😎👊 ولے توے دانشگاه !! نہ ... یعنے پیش نمیومد توے محلہ هم چون خانواده ام حسابے اهل دعوا و شر بودن دیگه ڪسے جرئت نمیڪرد بهم بگہ بالاے چشمت ابروئہ. خلاصہ بہ چیزے رحم نمیڪردیم خدا از سر تقصیراتمون بگذره... این چیزارو تا حالا بہ ڪسے نگفتم چون درست نیست آدم گناهاشو بریزه روے دایره...😑 بہ الواتے و عرق خورے زبان زد بودم. توے خانواده اے قد ڪشیده بودم ڪہ همہ مشروب خور بودن... من هم ناخواستہ افتادم توے نخ پیڪ و مےخوارگے...🔞 پدرم بہ شدت مخالف بود... خودش سر همچین چیزا بد بخت شد و زندگیش رو پاے این لات بازیا باخته بود... میگفت : ببینم بہ این نجسے لب بزنے از خونہ میندازمت بیرون! توے تهران وجلوے چشم بابام راحت نبودم ولے توے یزد دست ڪسے بهم نمیرسید😬 با بچه ها الکل سفید 96 درصد میخریدیم و... از خوش اقبالیم بود ڪہ سال 88 افتادم دانشگاه یزد... بہ گوشم خورد یہ هیئتے دانشجویے هست ڪہ همہ باهم میرن عزادارے... ویرم گرفت بہ هوای شام خوردن برم هیئت علمدار. توے خوابگاه ڪہ بودیم فقط میخواستیم بریم یہ جایے غذایے بدن تا بخوریم و شڪممون رو سیر ڪنیم.🍽شامشون معمولے بود ولے براے ما با ارزش بود😋👌 پنیر و هندوانہ یا پنیر و خیار و الویہ! بعضے وقتا هم پول نداشتن،محمد حسین میرفت شیر و ڪیڪ میخرید. بہ هر قیمتے یہ خوردنے ردیف میڪرد ڪہ ڪسے گرسنہ بیرون نره. بعضے وقتا هم پول میرسید و سنگ تموم میذاشتن🍢 یہ بار قارچ سوخارے با مرغ پختہ بودند ڪہ الحق قشنگ بود. مرغش خام بود ولے خیلے مزه داد😬✌️ •|بہ قلمـ : محمدعلے جعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد..🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :1⃣ قبل از آشنایے با محمد حسین پا مےدادم دزدی هم میڪردم😐
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :2⃣ من زیاد بچہ هیئتے نبودم راستش اصلا هیئتے نبودم ائمہ رو درست نمیشناختم... همیشہ فڪر میڪردم حضرت زهرا جداست و حضرت فاطمہ(س) هم جداست😐 حضرت قاسم (ع) و حضرت رقیہ رو نمیشناختم نمیدونستم چہ نسبتے اصلا با هم دارند!! حتے نسبت حضرت زینب (س) و حضرت فاطمہ (س) رو هم ملتفت نبودم☺️ دفعہ اول ڪہ پا گذاشتم توے هیئت یڪے یڪے منو چپوندن تنگ بغلشون و ماچ بارونم ڪردن...😳 ڪہ چے ...!؟ بیا بالاے مجلس بشین😶 مارو بردن جلو و ڪلے خوش آمد گفتن... خیلے جالب بود برام... آدمایے ڪہ مےدیدم خیلے جذاب بودن بهم مے گفتن ڪہ ما تورو از خودمون میدونیم :| منو بہ اسم ڪوچیڪم صدام میزدن. میگفتم (بابا اینجا ڪجاست دیگہ!!) چہ جاے باحالے!😍😄 محمد حسین هم اومد و منو سفت چسبوند توے بغلش... بہ قائده خودم فڪر میڪردم اهل بگیرو ببند باشہ. ازاین بسیجیاڪہ گیرمیدن بہ همہ چیز 😑 خیلی لوطے و عشقے پرسید:بچه ڪجایے؟ گفتم: جوادیہ تهران پارس ...✊ خودش بچہ مینے سیتے بود جفتمون بچہ شرق تهران بودیم گفت : بچہ محلم ڪہ هستیم! میگفت : اینجا هیئت دانشجوییہ و خودمون اینجارو میگردونیم. رفتارشون رو توی هیئت برانداز میڪردم. یڪ سره با هم میپریدن و حسابے جفت و جور بودن...😍✌️ رفاقتشون رگ و ریشہ داشت محمد حسین و رفقاش آخر هیئت میموندن و با بچہ ها قاطے میشدن. میومدن ڪفشارو واڪس میزدن ڪار ڪوچیڪے بود ولے بہ چشم من خیلے بزرگ میومد😌 دغدغہ داشتن ما باچے بر میگردیم وسیلہ داریم یا نہ! اینڪہ ڪسے پیاده🚶از هیئت برنگرده براشون مهم بود محمد حسین میگفت : اینا ماشین ندارن تڪ تڪ برسونیدشون ما رو سوار ماشین یا موتور میڪرد و میفرستاد. تاما نمیرفتیم خودش نمیرفت بہ همہ احترام میذاشت بچہ هاے غریبہ و آشنا رو هم از هم سوا نمےڪردند. حتے از اون بچہ سوسولاے مو فشن دانشگاه هم تحویل میگرفتن...😐 ... •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :2⃣ من زیاد بچہ هیئتے نبودم راستش اصلا هیئتے نبودم ائمہ ر
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :3⃣ پے بردم اینها از اون آدمایے ان ڪہ نسلشون داره منقرض میشہ زیاد نچسبیدم بهشون ، جلو نمیرفتم. خیلے نرم و دورادور میرفتم هیئت و میومدم...👌 در عالم لاتے خودمون هم شاید از این رفاقتا بود ولے توے هیئت هاے محلہ خودمون چنین مایہ گذاشتنے رو ندیده بودم... توے هیئتهاے ما فقط دعوا میشد اون هم بیشتر سر شام یا مسخره بازے. هیئت محلمون بیست سال سابقہ داره ولے تاحالا باعث نشده یہ عرق خور توبہ کنہ😓 بیست سال میرفتم هیئت ولے چیزے از امام حسین (ع) حالیم نمیشد. من زیاد سینہ زنے ندیده بودم تا اون زمان مراسم سینہ زنے هم فقط گاهے توے تلوزیون دیده بودمـ😐 خلاصہ با محمد حسین و رفقاے ڪار درستش دم خور شدم و پام بہ هیئتشون باز شد.😍✌️ ظاهرم و لباس پوشیدن مثل قبل بود از محمد حسین بیشتر چیزاے باطنے درس گرفتم... حالیم شد شهدا زنده اند و با اونها میشہ حرف زد یا درد دل ڪرد یا اینڪہ میشہ چیزے ازشون خواست...😌 محمد حسین عشق شهدا بود و ناغافل مارو هم دنبال خودش میڪشوند️هروقت میومد معراج شهداے دانشگاه میرفت روے قبرها چفیہ میمالید میبوسیدشون و بهشون عطر و گلاب میزد. شهید گمنام آورده بودن هیئت علم دار🏳... خیلی عزادارے ڪردن. الحق شب خیلے قشنگے بود و ڪلے صفا ڪردیم.😇 محمد حسین بعد از هیئت بازم گریہ میڪرد و روضہ میخوند و حرف میزد. همہ رو ریختہ بود بہ هم هیئت تموم شده بود و اڪثر بچہ ها رفتہ بودن ولے باز گروهے ول ڪن قصہ نبودن.😭 اونموقعے ڪہ هیشڪے نمیدونست سوریه ڪجاست! محمد میرفت اونجا میجنگید ڪہ شهید بشہ.☝️ با این دیونہ بازیاش ، دم خورے با شهدا رو بهم سرمشق میداد. احترام بہ خانواده رو یاد گرفتم تو این مسیر😇 احترام بہ هیئت و ڪسایے ڪہ پا میذارن بہ اونجا اینڪہ سرت رو بندازے پایین و ڪار خودت رو انجام بدے. هیئت امام حسین (ع) باید بهترین غذا و بهترین تزئینات و خلاصہ همہ چیزش تـڪـ👊ــ باشہ... ||ناخواستہ از این چیزا خط میگرفتم 😌|| •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :3⃣ پے بردم اینها از اون آدمایے ان ڪہ نسلشون داره منقرض می
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :4⃣ با سبڪ و مرام هیئت🚩علمدار صفا میڪردم. محمد حسین بنیان رو طورے گذاشتہ بود ڪہ وسط روضہ هاش از قصہ یاران و خانوادهء امام حسینـ💚تعریف میڪرد برام خیلے شنیدنے بود... بہ مرور طالب این قصہ ها شدم و فهمیدم ڪہ اصلا دین چے هست😐 هرشب میرفتم اونجا و بیشتر مشتاق میشدم بہ شنیدنش... آروم ، آروم بہ هیئت گره خوردم.☺️ وقتے از سوریہ میومد بہ ڪل یہ طور خاصے عزادارے میڪرد ده نفر بودیم✋ جمع میشدیم توے یہ خونہ دیونہ میشدم وقتے میخوند. یواش یواش فهمیدم اون حالے ڪہ توے هیئت هست هیچ جایے پیدا نمیشہ😇 هیئت روح رو پرورش میده و آدم رو سبڪ میڪنہ و باعث میشہ خوب زندگے ڪنے... باعث میشہ سرتو بالا بگیرے و بگے: [من نوڪرم، ولے افتخار میڪنم بہ این نوڪرے] 😍✌️ من خودم از بچگے امام حسین رو خیلے دوست داشتم. تا بزرگ شدم هم ارادت داشتم بہ ایشون ولے ایمانم ضعیف بود...😓 تازه میفهمیدم چہ اتفاقایے براے امام حسین(ع) افتاده و چہ ظلم هایے بہ او شده. همہ اینهارو درڪ ڪردم و ... فهمیدم درست زندگے ڪردن چیز دیگہ ایہ فهمیدم نماز خوندن چہ لذتے داره✌️ دیگہ نمہ نمہ اومدم بہ راه ... ✨||قلبا دوست داشتم این وادے رو||✨ ... •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :7⃣ گذشت ، تا رسید روزایے ڪہ نیمے از وقتم رو توے خونہ ے محمد حسین میگذروندم همون زیرزمینے ڪہ معروف شده بود بہ (خیمه) ناخود آگاه تو مسیرے قرار گرفتم کہ چشم باز کردم دیدم رفیقاے خوبے کنارم هستند خونوادمم خیالشون راحت شده بود قبل از اون مدام گیر میدادن از ساعت هفت شب خونه باشم ولے از اون به بعد حتے اگہ پنج روزم خونہ نمیرفتم پدرم خاطر جمع بود😌 اصلا تصور نمیڪردم ڪہ حزب اللهے ها انقدر شاد و شنگول باشن😁 اصولا آدماے ریشو رو ڪہ میدیدم تصور میکردم دپرس و افسرده اند و مدام دنبال غم و غصه اند محمد حسین یه میز تنیس گذاشتہ بود توے خونہ ے دانشجوییش. وارد ڪہ میشدیم بعد از نماز اول وقت ، بازے و مسخره بازے شروع میشد لذت میبردم از بودن کنارشون از شادی میترکیدے بدون ذره اے گناه ...!✌️ جثہ درشتے نداشت ولے قدرت بدنیش عالے بود این موضوع توے بازے زو بیشتر نمود پیدا میکرد هیچکس نمیتونست شڪستش بده خیلے حرفه اے بود توے خرپلیس و مافیا و چشمڪ هم همینطور. فضا خیلے جذاب بود نه ڪہ توے خونہ بعد هیئت هم خیلے بگو بخند داشتن ، این فضا رو ڪه میدیدم لذت میبردم با وجود حزب اللهے بودنش لاتے عمل می کرد. هم توے حرف زدن هم توے رفتار بهش میگفتم : هوس فالوده کردم🍨 میگفت : پاشو بریم بخوریم پایه بود براے خوراکے همہ جا همراهمون میشد ساندویچے و پیتزا فروشے و ڪافے شاپ ،حتے توے مغازه هاے صفائیه کہ عمرا بچه حزب اللهے ها پا بزارن😐 همه جا میومد تا ما رو تحت الشعاع قرار بده خودش اصلا تاثیر نمیگرفت یادم نمیره خودمونے تر کہ شده بودیم ، میخواستم دستش بندازم بهش زنگ زدم گفتم :(میخوام بیام ریشتو اتو بزنم) بے معطلے گفت : پاشو بیا ڪم نیاوردم و رفتم غش غش میخندید اتو رو که میذاشتم زیر ریش هاش دود بلند میشد😂 عزونالہ میڪرد میگفت :هر مدل میخواے اتو بزن فقط نسوزون! •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :7⃣ گذشت ، تا رسید روزایے ڪہ نیمے از وقتم رو توے خونہ ے م
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :8⃣ توے خیمہ براے یڪے از بچہ ها جشن تولد گرفتن🎂 شروع ڪردند مسخره بازے ،ڪیڪ و موز با پوست رو ریختن توے شیر برنج رانے هم قاطیش ڪردن😐 بادست ڪثیف بہ هم میزدن تاجایے ڪثیف ڪارے شد ڪہ دیگہ ڪسے لب بہ خوراڪیا نزد ... فقط محمد حسین نشست بہ خوردن😁 روز تولد بچه ها پیامڪ تبریڪ میفرستاد. شیرینے تر میخرید و همہ رو دور هم جمع میڪرد وسط این شیرین ڪاریاش زبونِ امر و نهے هم نداشت عمل میڪرد وقتے آقا درباره ے اقتصاد مقاومتے گفت ، رفت گوشے ایرانے خرید🇮🇷😍 مراسم جشن بود برقارو خاموش کردند و سینه زنے و گریہ بلند شد برقارو روشن ڪرد و گفت : این مسخره بازیا چیہ؟ آقا گفته در شادےِ ائمه شاد باشید و در غمشون سوگوار☝️ کتاب هدیه میداد، خودش هم زیاد میخوند مغزش پر بود... ڪتاب های پونصد صفحه اے بہ درد نخور نمیداد میرفت ساندویچیاشو برام پیدا میکرد هیچوقت نگفت ڪہ ریشتو تیغ نزن ، آهنگ گوش نکن یا شلوار پاره نپوش... اگه باهاش میگشتے ناخود آگاه نماز اول وقت خون میشدے ، بدون اینڪہ یک کلمہ بهت بگہ غیبت نمیکردے هر وقت قرار بود ببینمش از روز قبل ریشهامو نمیزدم و یه لباسِ سنگین میپوشیدم اینو هم بگم ڪہ فقط دو✌️جا وارد عمل شد ... یه بار زبونے و یه بارم فیزیکے زبونیش بر میگرده به اینڪہ اصلا بلد نبودم قرآن بخونم یکے از هم خونہ اے هاش به قران مسلط بود. بیشتر از شش ماه باهام ڪار کرد امر بہ معروف فیزیکیش هم منحصر بہ فرد بود توے خونش قانون گذاشتہ بود هرڪے فحش بده فلڪش میکنیم دست خودم نبود راه به راه مثل نقل و نبات فحش میدادم میشد روزی بیست بار فلکم میڪردن پاهامو میگرفتن بالا و با کابل ضبط صوت میزدن😂 اوایل دم رفتن بالاے پله هاے زیرزمین فحش میدادم و فرار میڪردم تا دلم خنک بشہ با این وجود دوست داشتم دائم برم خونشون بعد ها بابت هر فحش پول میگرفت و رانی میخرید براے بچه ها. با همین رفتارا کم کم فحش دادن رو گذاشتم کنار🙂👌 •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :8⃣ توے خیمہ براے یڪے از بچہ ها جشن تولد گرفتن🎂 شروع ڪردند
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :9⃣ تڪ خور نبود ساندویچم ڪہ میخواست بخوره زنگ میزد همہ رو جمع میڪرد تا باهم برند.😌 حواسش جمع بود ڪسے از قلم نیفتہ، بهم زنگ زد ڪہ ڪجایے؟ گفتم : ( خونہ شما ) گفت : بلند شو بیا ساندویچے وسیلہ نداشتم یڪے از بچہ هارو فرستاد دنبالم هم خونہ اے ها و رفقاش بهم میگفتن : آویزون😬 با اینڪہ یزدے بودم و خونہ و زندگے داشتم ، سر و تهم رو میزدن ، باز خونشون تلپ بود. خیلے هموامو داشت اوایل میگفت ڪہ بیا هیئت ساعت ها وقت میذاشت و مشاور خوبے برام در مسائل مذهبے و عقیدتے بود...😌 راحت مشورت میڪردیم اگہ بدے هامو بهش میگفتم نیم ساعت بعدش بہ روم نمیآورد و انگار ڪاملا از ذهنش پاڪ شده کم کم باهم ندار شدیم تا حدے ڪہ موتور🏍تریلش رو چند هفته داد دستم درب و داغون شده بود میگفتم : این موتور خیلے خیلے خرج داره لوازمش گیر نمیاد بیا و اینو بے خیال شو و یہ موتور نو بخر میگفت : نہ! این یادگار جنگہ هنوز با روحیاتش آشنا نبودم پول داد ڪہ برو نوشابہ بخر رفتم و همه رو ڪوڪاڪولا خریدم یڪے از بچه ها گفت : اگه محمد حسین ببینه تو رو میکشہ!😐 به روے خودم نیاوردم برچسباے نوشابہ رو ڪندم و نوشابه هارو ریختم داخل پارچ و اون رو گذاشتم وسط سفره همینڪہ میخواست شروع ڪنه بہ خوردن ، پرسید : چه نوشابه اے بود؟ گفتم : ( کوکاکولا! ) لب نزد برگشت به همہ گفت : این نوشابه اسرائیلیہ هرکے نمیخواد، نخوره پایه ثابت اردوهاشون بود میخواستن برن مشــهد خورده بود به امتحانات پایان ترمم گفت : اردو رو نمیتونم عقب بندازم توقعے نداشتم رفتند. زنگ زد : امتحانات تموم شد ؟ گفتم : بلہ ! گفت : (برو پهلوے مصطفے،برات امانتے گذاشتم)😍 پاکت نامـ💌ـه رو گرفتم و باز کردم. بلیت اتوبوس مشهد گرفته بود برام زنگ زد که حالا بلند شو بیا خبر داشت که دست و بالم تنگہ همیشه همینطور بود دقیقه نود زنگ میزد که اتوبوس خالیہ بیا آخر هم نفهمیدم این اردوها رو چطور حساب میڪرد توے حرم امام رضا(ع)یادگار خوبے ازش برام باقے موند مے گفت :تا بهت اشـ💧ـک ندادن نرو داخل میگفتم : خب چیکار کنم ؟ میگفت : توے صحن قدم بزن هنوزم کہ مشهد میرم این سنت رو دارم از صحن جامع رضوے شروع میکرد و یک دور ، دور حرم میچرخید و زمزمه میڪرد و شعر میخوند داخل پیش ضریحم که میرفتیم زیاد جلو نمیرفت لاے جمعیت گم و گور مےشد✌️ •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
✍| بسمه تعالے عیدڪم مبروووڪات🌹 ضمن پوزش، امشب رمانِ👇 بارگذارے نمےشود😐 باشـد ڪه بر ما ببخشایید و حلال بنــومایید😅✋ .
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :9⃣ تڪ خور نبود ساندویچم ڪہ میخواست بخوره زنگ میزد همہ رو
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :0⃣1⃣ از یکے از علما شنیده بود بر قرائت زیارت آل یاسین استمرار داشته باشید📖 اول آموزش قرآن بود قرآن خوندنمون جزو کار هایے نبود کہ بخون و برو حلقه داشتیم یہ نفر میومد تجوید یاد مےداد ، بعد آل یاسین خونده مے شد و بعدش سخنرانے روے سخنرانے حساسیت به خرج مےداد. مےگفت کسے کہ شور داره و توے هیئت شرکت مےکنہ باید شعورش هم بیشتر بشہ تا مے تونست حاج آقا مهدوے نژاد رو دعوت مےکرد در مناسبت ها و مراسم هاے رسمے تر سعے میڪرد حاج آقا صدارالساداتے رو دعوت کنہ بچه هاے کادر هم باید پاے سخنرانے مینشستند مےگفت : خودت اگه نشینے دیگران هم نمیشینند✊ موقع سیاهی زدن، از بچه ها کمک مےگرفت ؛ حتے نذرے جمع مے کرد مےگفت : نمیخواے دخیل سفره امام حسین بشے و ثواب ببرے؟ یه وقتایے هم میتونست پولش رو جور کنه ولے دوست داشت دیگران هم توے این کار خیر سهیم باشن✌️ چون جمع دانشجویے بود سعے مےکردیم حتما شام بدیم سالاد الویہ فلافل غذاهاے جوون پسند 🍗 ندیدم توے اون چند سال بعد از هیئت بشینه سر سفره شامش رو سر پا میخورد کسایے رو که جدید اومده بودن شناسایے مے کرد ، مے رفت خوش و بش و حسابے تعارفشون مےکرد این غذا خوردن و غذا دادن محبت بین بچه هارو زیاد مے کرد😍 مے گفت بعد از هیئت توے دل بچه ها نشاط ایجاد میشہ براے همین روے سفره انداختن خیلے مانور مے داد تیر خلاص رفاقت رو لابه لاے غذا خوردن مےزد کلید جذب بچه ها و نگه داشتن هیئت رو محبت مےدونست همیشه مےگفت : تویے که میون دارے ، باید بااخلاق ترین و خوش برخوردترین آدم هیئت باشے😌✌️ ما رو تقویت میڪرد و هیئتے بار میاورد... پله پله مےبرد بالا هرکس میومد توے مجموعه بهمون مےگفت که این بچه هارو بگیرید زیر دست و بال خودتون و آموزش بدین😎 قبل هیئت نظافت خونه رو بررسے مےکرد یه جارو برقے اوراقے جور کرده بود و همه جارو جارو مے کشید از هرچے میگذشت بےخیال تزئینات نمے شد🎈 اگه جشن بود تور سبز و صورتے مے زدیم دنبال نو آورے و خوشگل کارے بود. ... •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :0⃣1⃣ از یکے از علما شنیده بود بر قرائت زیارت آل یاسین است
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :1⃣1⃣ بچه پولدار بود منتها اینطور نبود که همش دستش بہ تلفن یا توے جیب پدرش باشہ مے رفت تهران مادرش مرغ و خورشت و یه عالمہ خوراکے میداد مے آوردیم مے ریختیم توے یخچال،ما هم همینطور تا ده روزے خوش بودیم و دیگہ بقیہ اش هرچه رسید نکوست یکبار، هم من پولم تموم شد هم محمد حسین برق خونہ هم قطع شده بود، پول نداشتیم قبض رو پرداخت کنیم😐 سعے مےڪردیم فقط موقع خواب بریم خونه با چراغ موبایل یه جایے رو پیدا مےکردیم و مے خوابیدیم با شخصیت سوسولے به اسم حمید رفاقت مےکردیم که عشق بسیجے بازے بود وقتی موتورمون بنزین تموم میےکرد ، مے داد بهش میگفت : برو یه چرخ بزن !طفلک چهار قدم جلوتر موتور رو دستش مےگرفت تا پمپ بنزین با این ترفند بنزینمون تامین مےشد😁 یبار خیلے گرسنمون شد گفت : چه کنیم! گفتم : حمید؟ رفتیم دم در خونش گفتیم : بیا بریم پیتزا بخوریم گفت : چے شده یاد من کردین😕 نشوندیشم وسط و با مسخره بازے و شوخے رفتیم پیتزایے پیتزام داشت تموم میشد کہ محمد حسین دوتا زد پشت پام و گفت : تمومش نکن فردا ناهار نداریم حمید رفت و حساب کرد رسوندیمش و رفتیم خونہ پنجره اتاق رو به حیاط بود معمولا بازش میذاشتیم گفتم : چے کار کنیم با این پیتزا؟ گفت : بذار این بالا باد میخوره خراب نمے شہ صبح بلند شدیم دیدیم غرق موچه اس در مواقعے که تہ جیبمون تار عنکبوت مے بست ، ناهارمون فالوه یزدے بود شاممون هم فالوده یزدے میخوردیم ولے سیر نمےشدیم شیوه خودش رو داشت و طورے هم نبود که بخواد در برابر حرفها و حواشے کوتاه بیاد موهاش رو سشوار مےکشید و روغن میزد یبار اومد و گفت : شنیدم سرمہ براے چشم خوبہ شب مے کشیم و صبح مےریم دانشگاه ✋ سرمہ زدیم و رفتیم توے اتوبوس دیدیم همہ دارند چپ چپ نگامون میڪنند😐 به ریشش عطر میزد و کارے هم به کار کسے نداشت خیلی هم سر این موضوع چوب خورد و اساتید مسخره اش کردند ولے بازے رو خوب بلد بود میدونست هرجا چه رفتارے اثر گذاره✌️ ... •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :1⃣1⃣ بچه پولدار بود منتها اینطور نبود که همش دستش بہ تلف
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :2⃣1⃣ با همین قدوقواره کوچکش ادعایش میشد که بزن هم هست😁 اعتماد به نفس بالایے داشت جاهایے مثل جو ۱۸تیر اصلا ترسے نداشت که برود و آن ها را جمع کند... کافے بود توے بلوار دانشگاه یک ماشین براے خانمے بوق بزند سریع با موتور مےپیچید جلوش خیلے هم که مےخواست به طرف فحش بدهد، مےگفت: «ازگل، مرتیکه ازگل!»😂 چله مےگرفت قرارهاے مختلفے مےگذاشت و زیارت عاشورا مےخواند یا یک چله نمازهاے صبح مےرفت کنار شهداے گمنام تیپ الغدیر💚 نیتش را نمےدانستم وقتے مدتے بعد از نماز مغرب،عاشورا مےخواند حدس مے زدم دوباره چله خوانے دارد یکے از کارهایے که باب کرده بود و به ما هم یادداد، قبل از محرم بود که شروع مےکردیم عدس پلو خوردنـ🍚 مے گفت که عدس اشک را زیاد مے کند از چند روز مانده به محرم، مراقبه را شروع مے کرد یکے از خصوصیات بارز محمدحسین روحیه هنرے اش بود خط ثلث را خیلے قشنگ مےنوشت انگشتر💍هم که دست مے کرد به غیراز در نجف که امکانش کم بود روے بقیه نگین هایش نوشته داشت؛ یا رقیه ش و یا زینب با آن انگشت هاے کوچکش یاد گرفته بود پشت لباس ها مینوشت😌 عقیده خاصے به خضاب و گل مال کردن ریش داشت.پ جلوے در هیئت انصار ولایت می ایستادیم و من گل مےگرفتم و او هم خط مینوشت پشت لباس بچهها، خیلے این کار را دوست داشت😊 خانه مان چهار تا اتاق کوچک داشت دو تا اتاق این حرف حیاط، دوتا اتاق آن طرف، اتاقے داشتیم که تویش همیشه سجاده اے پهن بود و آنجا عبادت مے کرد اسمش را گذاشته بود « ضجه گاه » بچه هاے قبلے آن اتاق را کرده بودند انبارے.... •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :2⃣1⃣ با همین قدوقواره کوچکش ادعایش میشد که بزن هم هست😁 اع
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :3⃣1⃣ محمدحسین از این پارچه سبزها از تهران خرید با کتیبه، یک روز شروع کردیم جمع و جورکردن و دور ریختن خرت و پرت ها. تمیز کردیم و سبز زدیم گفت: «توی بقیه اتاق ها زیاد شوخے مے کنیم، اینجا را باید حفظ کنیم، اینجاضجه گاه است یا نماز یا زیارت عاشوراء...👌 شروع شد دیگر، نمازهایمان را مے رفتیم آنجا مےخواندیم باب شد سه تامداح بودیم، چهارتاسینه زن زیارت عاشورا خوانے پاگرفت😍 رسممان همین بود، یک عبارت ناحیه مقدسه را مے خواندیم و سه ساعت سینه زنے بچه ها را مے آورد در قالب هیئت... به روضه خانگے خیلے اعتقاد داشت و اینکه پولش را خرج کند در این ماجرا و شام...🍽 در رفتار حسینے بودنش بخش مهمے را مطرح مے کرد مے گفت که این ها تکلیف است خیلے دنبال تکلیف بود. دوسه تا تکیہ کلام هم داشت که در معراج شهدا ازش یاد گرفتیم؛ {مغز کار}☺️ این که کار، مغز داشته باشد تکلیف چیست؟ مغزش چیست؟ هیچ کس اندازه محمد حسین احساس تکلیف نمے کرد این عبارت را لابه لاے حرف هایش زیاد به کار مے برد: «إن كان دين محمد لم يستقم الا بقتلے فياسيوف خذینے.»💚 دیگر چه کسے بیشتر از امام حسین و احساس تکلیف مےکند که مے گوید: «اگر دین جدم محمد جز با کشته شدن من اقامه نمےشود، پس اے شمشیرها مرا دریابید.» چیزے بود که در هیئت مےخواندیم و بعدش هم با شور سینه مےزدیم...✋ اولین دفعه که قرار شد ببینیمش، هم خانه اے اش گفت که این بابا نماز شبش ترک نمے شود مے گفت که همیشه ده دقیقه قبل از نماز صبح، موبایلش زنگ میخورد هیئت علمدار تازه از دانشگاه آمده بود بیرون و فروغے نداشت یک محفل خانگے هفت هشت ده نفره بود توے آن خانه دانشجویے معروف به خیمه اولین غروب محرم سال ۸۳ باهم آشنا شدیم😌 داداشم مداحے کرد و سینه زدیم انگار همین دیروز بود این شعر را خواندیم.... {سینہ زنے ڪہ فاطمہ دوسش داره خراب عشقہ} {میدونہ روضہ اربابش حسین کتاب عشقہ} ... •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :3⃣1⃣ محمدحسین از این پارچه سبزها از تهران خرید با کتیبه،
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :4⃣1⃣ رسیدیم کربلا💚 رفتیم حرم حضرت عباس ، سینه زنے و توسل ودعا راه افتادیم سمت حرم امام حسین آنجا هم به همین شکل، بلکه بیشتر... بماند که توے بین الحرمین چقدر خواندیم و سینه زدیم نرسیده به هتل، باز آمد که حاجے بیا برویم حرم سیرے نداشت واقعا عطشان بود...👌 صبح ظهر شب سحر، ول نمے کرد... مدام مےآمد که برویم حرم برایمان روضه بخوان. گاهے، قبول نمےکردم بیشتر از این نمے کشیدم با بچه ها مے رفت و خودش روضه مے خواند شب حرم بود سحر مے رفتیم، مے دیدیم باز توے حرم نشسته جلویش کم آورده بودم اگر معرفت نباشد، آدم نمے تواند این طور عرض ارادت کند خیلے مهم است در جوانے این شکلے عاشق باشے😌 گوشه گوشه زندگے اش را وصل مے کرد به اهل بیت و امام حسین گفتند که برویم خیمه گاه وسط روضه دیدم ماهے قرمز آورده که تلذے¹ حضرت علے اصغر را تداعے کند نمیدانم چطور از بازرسے رد کرده بود...😢 به روضه تعصب داشت همیشه می گفت: «حاجے روضه رو خودت بخون، مفصل هم بخون. » اعتقادش بر این بود که مجلس باید با روضه بچرخد میکروفون توے هیئتش صاحب ثابت نداشت، خودمانے، عمومے گاهے میدیدے پنج نفر میکروفون برمیدارند و مداحے مے کنند. همین، عامل جذب شده بود. بچه ها مے آمدند بعضے از همین طریق به مداحے تمایل پیدا کردند این کار را در هیئت هاے دیگر نمے دیدے خیلے باب نبود✋ حساسیت نداشت که فقط یک نفر بخواند یا مداح حتمأ معروف و کاربلد باشد. 1:بہ باز و بستہ شدن دهان ماهے هنگام تشنگے بیرون از آب،بدون تقلا تلذے میگویند. •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :4⃣1⃣ رسیدیم کربلا💚 رفتیم حرم حضرت عباس ، سینه زنے و توسل
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :5⃣1⃣ شوخے مے کرد، ولے پسرخاله نمیشد با همه کسانے که براے سخنرانے دعوت مے کرد خانه اش، رفیق بود😍 ولے احترامشان را نگه مےداشت به بچه ها هم نشان میداد که چطور باید احترام بزرگتر را رعایت کرد، با الفاظ محترمانه، بلندشدن جلوی پایشان، راه نرفتن جلوتر از آنها اهل هندوانه زیر بغل کسے گذاشتن هم نبود هرکس به اندازه خودش... هر چه جلوتر مے رفت، بیشتر حواسش جمع میشد خودش را ملامت مے کرد به خودش اتهام میزد اگر کسے تعریف و تمجیدے از او مے کرد، اظهار کوچکے مے کرد که مغرور نشود✋ سلوک خوب و آموزنده اے داشت روز به روز خوددارتر و تودارتر و کم حرف تر مے شد در گفتار و موضع گیرے ها، مبنایش حضرت آقا بود در بحث فرهنگے دنبال این بود که الان وظیفه چیست؟ با بچه هاے هیئت هر سال مے رفتیم مشهد یک سال وقتے بچه ها برگشتند، با خانواده ماندم مشهد شش هشت روز مانده بود به ماه رمضان روز آخر آمدم پایین ساختمان چمدان را جمع کرده بودیم یک ساعت قبل از حرکت اتوبوس، آمدم در اصلے را قفل کنم، کلید داخل قفل شکست...🗝 آپارتمان بود زائران دیگرے هم رفت و آمد مے کردند گفتم چاره اے نیست باید قفل را درست کنم رفتم دنبال کلیدسازه تا قفل را درست کردیم، ساعت حرکت گذشت توی آن آپارتمان هم نمے توانستیم بمانیم قرار شد بروم دنبال سوئیتے براے اسکان همان لحظه زنگ زد و پرسید: «حاجے کجایے؟» گفتم: مشهد گفت: «خونه دارے؟ گفتم: پیدا مے کنم گفت: «بیا پیش ما خانه اے وقفے بود، با چند تا رفتاے تهرانش آنجا بودند👥 آنها طبقه پایین بودند و ما بالا نیت ده روزه کردیم که روزه بگیریم، شب ها با محمدحسین مینشستیم و روے زیارتنامه حضرت بحث مے کردیم... ... •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :5⃣1⃣ شوخے مے کرد، ولے پسرخاله نمیشد با همه کسانے که براے
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :6⃣1⃣ یک روز ظهر ناهار درست کرده بود، نرفتم خانه گوشے ام خاموش شده بود. غروب برگشتم✋ گفت: «کجا بودے؟ چرا گوشیت خاموشه؟» گفتم: «شارژ خالے کرده.» گفت: «غذا هست، بیا بخور.» خودش آشپزے کرده بود وا رفتم لب نزده بود به غذا، منتظر نشسته بود تا بیایم زیاد از این مرام ها مےگذاشت. یادم هست یک روز عید غدیر دم غروب زنگ زد گفت: «تونباید زنگ بزنے؟😑 ناسلامتے من بزرگتر شما هستم!» پیگیر تدفین شهدا توے پارک کوهستان بود چله زیارت عاشورا هم گرفتیم، نشد. مےگفت اینکه حل نمی شود، مشکل از ماست از تهران برگشته بود میگفت توے بهشت زهرا رفتم یک قطعه همه بیست ساله بودند حسرت مے خورد که ما الان بیست و پنج شش سالمان شده و به جایے نرسیده ایم. واقعا دنبال این بود که برود سوریه...👌 دنبال این نبود که بازے کند و ادا و اطوار در بیاورد عید سال ۹۴ یک شب آمد دنبالم یک ساعتے باهم رفتیم دور زدیم وقتے آمدم خانه، به خانمم گفتم این دیگر رفتنے است✋ آن موقع بچه اش چهل روزه بود گفت: «این بچه ما را اسیر کرده.» داشت میرفت دیدم دارد سخت دل مےکند.... اگر میان تمام رفقایش دقیق میشدے، به یک نقطه مشترک میرسیدے: {حب الحسين يجمعنا...}💚🍃 براے برنامه اے قرار شد نشریه بزنیم. وقت نداشتیم چیز جالبے از آب درنیامد. چند بار تشویقم کرد که «خوشم اومد توے همون وقت کم رسوندے» مے گشت و مے گشت و دست مے گذاشت روے خصوصیت مثبت آدمها هربار از بدے یکے مے گفتم، او خوبے اش را مثال میزد😌 خوبے هایی که اصلا به چشم امثال من نمے آمد چندبار هم گفت: «از فلانے و فلانے برای کارها استفاده نکن، نماے خوبی ندارن!» سر جایش در مقام مشورت و مصلحت، حقیقت را کتمان نمےکرد حتے به آنهایے که قبولشان هم نداشت، احترام مے گذاشت، مخصوصا روحانیون و علماو به همان نسبت به منتسبان امام حسین...☺️ بارها پیش آمد که نظر یکے را قبول نداشت ونقد مے کرد؛ اما به احترامش کوتاه آمد و حتے آن نظر را اعمال کرد. یک بار بهش گفتم: «خسته نمیشی این قدر وقت میذارے؟ » گفت: «کار با عشق خستگے نداره!» تا مے توانست افراد را توے کار شریک مےکرد. براے هر جلسه روضه، به همه زنگ میزد...📱 •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛🍃💛 🍃 💛 #عشقینه رمانـ : #عمار_حلب قسمتـ :6⃣1⃣ یک روز ظهر ناهار درست کرده بود، نرفتم خانه گوشے ام
💛🍃💛 🍃 💛 رمانـ : قسمتـ :7⃣1⃣ از وقتے برنامه قطعے میشد، آرام و قرار نداشت تا آخر جلسه که همه را بدرقه کند...👌 از تبلیغ چهره به چهره گرفته تا آماده کردن عدسے تا جایے که میشد براے جلسه ها کتیبه و پرچم و سیاهے میزد؛ اما بعضے از روضه هایش فقط با یک بلندگو شروع میشد گاهے هم بدون بلندگو روضه هایش ساده بود؛ اما بے روح نبود خلوت بود؛ اما بےرونق نبود☺️ به خاطر اتفاقے، از جمع رفقا طرد شده بودم اولین نفرے بود که این قرق را شکست. با صراحت گفت: «ازت ناراحتم.» براے این کار بارها سرزنش شدم تجربیات و دلسوزے ها و حمایت هاے مداومش چراغے شد براے اینکه راه را گم نکنم شرهانے بودیم✨ خادم آنجا تا فهمید از یزد آمده ایم، ذکر خیر محمدحسین را پیش کشید فکر مے کرد یزدے است گفت که من از بچه هاے یزد خاطره خوبے دارم. خادمے داشتیم که از همه خوش روتر ومهربان تر بود. هرشب توے یادمان شرهانے روضه مے گرفت مفصل هم عزادارے مےکرد. پشت لباسش نوشته بود: «منم گداے فاطمہ!»😌✋ به همه مے گفت: «ایشاللـہ شہید شے...!»💚 روے کار براے شهدا تأکید داشت مے گفت: «کار برای شهدا جذبش بالاست.» دعاے همیشگے اش در آخر جلسه ها به مانند حسرتے نمایان میشد: «خدایا!ما را به قافله خمینے و بسیجیانش برسان!» یک بار صبح زود بعد از نماز، با شماره اے ناشناس تماس گرفت. گفت: حالت خوبه؟» گفتم: «حال خودت خوبه؟! این وقت صبح زنگ زدے، طورے شده؟» گفت: «دیشب خوابت رو دیدم نگران شده بودم. مواظب خودت باش.» شاید همین علاقه و دلسوزے اش بود که نگذاشته هنوز چشم اطرافیانش خشک شود پیام میداد یک جاے خوب به یادت بودم توی روضه اے گفت: «شما از مسیر شام خیلے چیزهارو نمیدونین...😞 روضه سرما رونمیفهمین که این کاروان نیمه شب برای استراحت جاے گرم نداشتن. ما سرماے شبهاے اونجا را درک کردیم.» برایش هر صحنه آنجا، یک گریز روضه شده بود شب آخر فاطمیه بود آخرهاے سینه زنے رسید. با اصرار آمد جلو و میکروفون را گرفت. مثل اینکه روح دوباره اے به مجلس دمیده شود هم روضه خواند، هم خاطره گفت از نبات مجلس یک مشت برداشت گفت: «براے تبرک مے برم.»😊 گفتم:خیلے خسته اے! گفت: « مستقیم از تهران رسیدم، اومدم اینجا.» توی همان جلسه بود که خواند: سرڪہ زد چوبہ محمل دل ما خورد ترڪ ریخت بر قلب و دل جملہ عشاق نمڪ آن قدر داغ عظیم است ڪہ بر دل شده حڪ سر زینب بہ سلامت، سرنوڪر بہ درڪ☺️ ... •|بہ قلمـ : محمدعلے جمعفرے|• 🍃🌸ڪپے با ذڪر منبع و نام نویسنده مانعے ندارد🌸🍃 🍃 💛 @asheghaneh_halal 🍃💛🍃
🎈🍃 🍃 #خادمانه سلام علیڪم بر اعضاے گلِ ڪانال😁 حالتون خوبــہ؟!☹️ با این خبر بهترم میشہ ان شااللـہ😐 همین الان عرض بنومایم😎 انتظار خبرِ خوب نداشتہ باشید😬👌 اومدیم بگیم✋ با عرض پوزش فراوانـــ😭 از این پس! رمان #عمار_حلب بارگذارے نمیشہ🙈 هر ڪے مشتاق این داستانِ زیباست❤️ ڪتابشو تهیہ ڪنہ⛏😐 بہ انتشارات #روایت‌فتح سر بزنید😉 #ضررنمےڪنید💕 🍃 @asheghaneh_halal 🎈🍃