عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_نودوششم _خب خیلی خوبه ازش سوال کن بی حوصله گفت: اگر هم چ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_نودوهفتم
بعد از خوردن صبحانه و جا به جا کردن خریدها برگشتیم سر بحثمون
اول نگاهی به دفترم انداختم و بعد شروع کردم:
خب به جزء سوم رسیده بودیم
کتایون حرفم رو قطع کرد:
_آیه 257 میگه خدا آنچه پیش رو و آنچه پشت سر انسانه رو میدونه
یعنی گذشته و آینده
خب اگر آینده ما معلومه و خدا میدونه دیگه اختیار چه معنایی داره؟
_ببین علم خدا به آینده رو اگر بخوایم خیلی ساده تعریف کنیم مثل کسی که تمام حرکت ما رو از بالا میبینه
تصور کن الان یک نفر از یه روزنه ای توی سقف داره تمام رفتار ما رو رصد میکنه
و کاملا به تصمیمات و شرایط محیطی ما هم احاطه داره
مثلا من الان برم لب اون سکوی ورودی آشپزخونه نگاهم به روبرو باشه ندونم قدم بعدی زیر پام خالی میشه ولی اون میبینه و میدونه
این علم خداست به علاوه کلی چیز دیگه یکیش اینکه خدا از ضمیر انسانها هم آگاهه
_پس اطلاعاتی از غیب و آینده و اینا نداره و فقط رفتار و افکار ما رو رصد میکنه؟
_چرا از آینده هم مطلعه چون همش همین نیست
خدا ناظر صرف نیست برنامه نویس ماست
ما رو برنامه نویسی کرده و با تک تک اختیارات و امکانات ما داده ها رو تنظیم کرده
فلذا تو این سیستم تو هر تصمیمی بگیری برای خدا انتهاش روشنه
و تاثیرش بر شمای کلی زندگی خودت و جهان پیرامونت و تاریخ حتی براش روشنه
پس ما در چارچوب این سیستم اختیار داریم
با این تعریف مسئله جبر و اختیار هم حل میشه
جبر و اختیار بشر در زندگی مثل بازی شطرنجه
یه چارچوب و قوانینی برای بازی وجود داره که جبر ماجراست و تو نمیتونی تغییرش بدی
تو نمیتونی با اسب اریب بری نمیتونی با فیل ال بری نمیتونی با یه سرباز تو یه حرکت تا ته زمین حریف بری
این قانون و به اصطلاح جبر این بازیه اما آیا این جبر تعیین کننده برنده و بازنده بازیه؟
اون چیزی که سرنوشت بازی رو تعیین میکنه نوع استفاده از این قوانین و به اصطلاح حرکات و تصمیمات بازیکنه
اینکه چه وقت از اسب و فیل و رخ با همون جبری که برای حرکت دارن چه استفاده ای بکنه اختیار بازیکنه ولی قطعا درچارچوب قوانین بازی
یا به تعبیر دیگه جبر خلقت در هر حوزه و عملی مثل یه عبارت جبریه
و اختیار ماها انتخاب اون عددیه که توی فرمول جاگذاری میکنی
درسته شکل این فرمول روی خروجی تاثیر داره ولی اونچیزی که فاکتور تعیین کننده ست همون اعدادیه که ما میدیم به ماشین
علم خدا از جنس وقوف به این فرمول ها و ماشین ها و مکانیسم عملکردشونه چون خودش طراحشه
پس هر عددی تو هر فرمولی گذاشتی خدا خروجیش رو میدونه
و البته انتخاب های ما رو هم که واقفه پس عملا چیزی نیست که تحت کنترل خدا نباشه
تازه کلی چیزای دیگه هم هست که احتمالا ما هنوز تعریفی براش نداریم و برای همین درکی ازش نداریم
به هر حال جزء هیچ وقت نمیتونه کل رو کامل درک کنه
لازمم نیست
سرت درد میگیره میری دکتر یه دارویی بهت میده میگه بخور تو هم میخوری مگه حتما میدونی توش چیه؟
با چه فرایندی سردردت رو خوب میکنه؟
کاری نداری اثرش رو دیدی استفاده میکنی هیچ وقت هم احساس نادانی نمیکنی میگی همه چیز رو که نمیشه دونست
مگه میدونی امواج دقیقا چه مختصات و کم و کیفی دارن؟ نه!
ولی استفاده میکنی
خود دانشمندان این حوزه هم درباره ماهیتش نمیتونن توضیح کاملی بهت بدن
همین که تجربتا دیدی به کارت میاد و درمون دردته استفاده میکنی
خدا درمون درد ماست میتونیم باهاش ارتباط بگیریم مگه مجبوریم حتما ذاتش رو کشف کنیم اصلا نشدنیه
همین که صفاتش رو بشناسیم و باهاش ارتباط برقرار کنیم کافیه دیگه
نفس عمیقی کشیدم
آیه 263
این سنت و روش خداست
خدا برای رقم زدن فضای امتحان از نظرها پنهان میشه و واکنش سریع به کارهای خوب یا بد ما نشون نمیده
برای اینکه خودت تمرین کنی رشد کنی
مثل پدر یا مادری که میخواد دوچرخه سواری یاد بچه ش بده
لازمه گاهی دستش رو از پشتش برداره وگرنه تا ابد باید با کمک رکاب بزنه
ممکنه بچه چند باری هم بخوره زمین
طبیعیه هزینه رشدشه
اگر نخوره زمین هیچ وقت دوچرخه سواری یاد نمیگیره
تو وجودی هستی در عالم که بناست رشد کنی کسب فیض کنی پرورش پیدا کنی
برای همین خلق شدی!
حالا ایستادن و تماشا کردن زمین خوردن بچه برای پدر و مادر سخته!
ولی خب مجبوره تحمل کنه
گناه همون لحظه ایه که بچه میخوره زمین و سر زانوش خون میفته میزنه زیر گریه
درباطن یه همچین حالی داره روح انسان اون لحظه
چون تمام کائنات همسو با خواست خدا هستن گناه تو جهت گیری خلاف جهت اونهاست مثل شنا کردن خلاف جریان
وقتی گناه میکنی تمام کائنات حتی سلول های بدنت باهات دشمن میشن و دیگه باهات هماهنگ نیستن.
پس خودتو به وضعیت بدی انداختی
توبه هم این نیست که بگی خدایا من رفتم خوش گذروندم تو رو ناراحت کردم نه...
باید بگی خدایا من به خودم به پاکی و طهارت روحم صدمه زدم تو غصه ی منو خوردی!
ببخشید
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نودوششم احمد که کت و شلوار طوسی رنگش را پوش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودوهفتم
من گوشه اتاق نشسته بودم و از دری که وسط مهمان خانه باز شده بود محمد علی و محمد امین را می دیدم.
چقدر دلم می خواست جای برادرانم، احمد روبرویم می بود و از نگاه به او سرمست می شدم.
خانباجی اشاره کرد تا به مطبخ بروم و چای بیاورم.
در سینی بزرگی استکان چیدم و چای ریختم.
نجمه را که با بچه های ربابه کنار حوض ایستاده بودند و ظرف شستن ربابه و حمیده را نگاه می کردند صدا زدم.
به او گفتم برود آهسته محمد علی را صدا بزند.
محمد علی که آمد یک سینی چای به دستش دادم تا در مردانه تعارف کند و خودم هم سینی قسمت زنانه را برداشتم.
به حمیده و ربابه چای تعارف کردم و گفتم:
دست تون درد نکنه حسابی خسته شدین.
بذارید چایی ها رو بدم بقیه اش رو خودم میام می شورم.
ربابه کمر راست کرد و گفت:
نمیخواد آبجی تو عروسی مثلا برو بشین
حمیده هم گفت:
دستت درد نکنه آبجی یکم دیگه تموم میشه ... تو زود برو مهمانخانه الان چایی ها از دهان میفته
از آن ها تشکر کردم و به مهمانخانه رفتم و چای تعارف کردم.
بعد از صرف چای خانواده احمد برخاستند.
برای بدرقه مهمان ها به حیاط رفتیم.
کنار مادر ایستادم و چشم کشیدم تا احمد را ببینم.
احمد آخرین نفر از خانواده شان بود که از اتاق خارج شد.
او با برادرانم گرم صحبت بود.
گویا صحبت های شان مهم بود چون خیلی جدی، ابرو در هم کشیده، بدون شوخی و خنده و خیلی آهسته با هم صحبت می کردند.
آقاجان متوجه آن ها شد و به شوخی گفت:
چی میگید به هم؟
دل بکنید دیگه
این همه با هم صحبت کردین حرفاتون تموم نشد؟
احمد، محمد امین و محمد علی لبخند زدند و همین خاتمه ای برای صحبت های شان بود.
احمد با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان مصافحه و خداحافظی کرد.
جلو آمد و از مادر و خانباجی تشکر کرد و بعد با لبخند به من چشم دوخت.
دستش را جلو آورد تا دست بدهد و پرسید:
کاری نداری؟ من برم دیگه؟
به دستش خیره شدم.
جلوی برادرانم و دامادهای مان و خانواده اش خجالت کشیدم با او دست دهم .رویم را با چادر سفیدم گرفتم و آهسته گفتم:
به سلامت. خوش اومدین.
زیر چشمی نگاهش کردم.
دستش را پایین انداخت. لبخند زد و گفت:
خدا نگهدارت.
احمد از خواهرانم هم تشکر و خداحافظی کرد و همراه خانواده اش از خانه مان رفتند. مرد های خانواده مان هم برای بدرقه شان به کوچه رفتند.
راضیه کنارم ایستاد و گفت:
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•