eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
👔🍃 #همسفرانه بــــاور ڪن •😊• ڪـــار من نیستــــ =•❌•= ڪـــار ِخداستــ=•👌• " دلـــ˙٠•💚•٠˙ــــم " جایــــے میان ِنَفَس هایَتـــღـــ گیر ڪـرده است •😌• #خدایا‌چه‌ڪرده‌اے‌بادل‌من☹️ @asheghaneh_halal 👔🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝° هوا چگد گلمه😩 اما مامان جونم دفته با چادُل و لوسلی توی گلما جهاد میتُنم.. لاستی! املوز صبح لفتم تشییع پیڪل شهدا😢😢 سلبند یا زینب بستم تا بهشون بگم منم باهاتونم☺️ قبول حق باشه. ما رو که دعا کردی دیگه؟😉😉 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهشتاد_ونه شروین خندید. - کجا باید بخوابم؟ چند دقیقه بعد شاهرخ برگشت
🍃🍒 💚 - جای منو انداختی تو آفتاب؟ - سلام علیکم شروین سری تکان داد. شاهرخ نان را روی میز گذاشت. - جواب سلام واجبه - سلام - واسه خاطر جناب عالی رفتم نون گرفتم طلبکار هم هستی؟ پاشو یه دوش بگیر سرحال بشی - نمی خوام. حوصله ندارم - پس من می رم شاهرخ این را گفت و از اتاق بیرون رفت. - هی؟ کجا؟ من گشنمه شاهرخ سرش را کرد توی اتاق - تا حالامهمون به این پرروئی ا نداشتم - خب، حالا که داری! می خوای از گشنگی بمیره؟ شاهرخ خندید. - حقیقتاً در برابر تو کم می آرم. تا تو سفره رو بندازی من هم میام و دوباره رفت. شروین داد زد: - ولی من بلد نیستم صدای شاهرخ از دور آمد. - یاد می گیری لپهایش را باد کرد و نفسش را بیرون داد. بالاخره بعد از کلی تقلا سفره را انداخت. پای سفره که نشست شاهرخ در حالیکه سرش را با کلاه حوله اش خشک می کرد وارد شد. نگاهی به سفره انداخت. - کل آشپزخونه منو زیر و رو کردی؟! نشست. کلاه حوله اش را عقب انداخت. لقمه گرفت زیر لب چیزی گفت و شروع به خوردن کرد.نگاهی به شاهرخ که موهای خیسش از دورش آویزان بود انداخت و مشغول هم زدن چائی اش شد. تند و تند هم می زد. - همش ریخت! شروین سر بلند کرد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود - جای منو انداختی تو آفتاب؟ - سلام علیکم شروین سری تکان داد.
🍃🍒 💚 - ها؟ شاهرخ به استکان اشاره کرد. شروین نیشخندی زد و دست کشید. شاهرخ لقمه اش را قورت داد پرسید: - امروز برنامت چیه؟ -ساعت 2 امتحان دارم - زودی بخورمی خوام بریم یه جائی - کجا؟ - فعلاً بخور. میرم لباس بپوشم چائی اش را سر کشید و رفت. شروین چند لقمه ای دهنش گذاشت. سفره را جمع کرد و کناری گذاشت. - هنوز نشستی که! سرش را از روی موبایل بلند کرد. با دیدن شاهرخ سری تکان داد و سوتی زد. یکدست سفید ! حتی بلوز ژیله اش هم سفید بود. - خوش تیپ کردی! شاهرخ همانطور که آستینش را بالا می زد بادی به غبغب انداخت و پشت چشم نازک کرد! جلوی آینه ایستاد، موهایش را شانه زد. یکی از ادکلن ها را برداشت و به لباسش زد. - پاشو بریم شروین موبایل را توی جیبش گذاشت و بلند شد... شاهرخ آدرس می داد و شروین می رفت. - همین جا، نگهدار شروین نگاهی به سر در بیمارستان انداخت و با تعجب پرسید: - بیمارستان؟ برا دکتر اومدن تیپ زدی؟ - مردم که نباید واسه دیدن ما کفاره بدن! - ولی الان وقت ملاقات نیست شاهرخ کیفش را که برخلاف همیشه کولی بود برداشت، پیاده شد و گفت: -چقدر ایراد می گیری! بعد جلو افتاد و شروین به دنبالش. بعد از اینکه توی یکی دوتا از اتاق ها سرک می کشید رفت دم اطلاعات سرش را پائین آورد و گفت: -سلام، خسته نباشید بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_ویک - ها؟ شاهرخ به استکان اشاره کرد. شروین نیشخندی زد و دست کش
🍃🍒 💚 - سلام، ممنون، چه کمکی ازم برمی آد؟ -دکتر موسوی هستن؟ - بله ولی الان مشغول معاینه هستن - چقدر طول می کشه؟ - دیگه کم کم تموم میشه. منتظر باشید شاهرخ تشکر کرد. شروین که کنارش ایستاده بود پرسید: - موسوی کیه؟ قبل از اینکه شاهرخ جواب دهد صدائی آمد: - سلام بر ریاضی دان بزرگ، استاد مهدوی! شاهرخ با شنیدن صدا نیشش باز شد. برگشت. - علیک سلامسینوهه طبیب همدیگر را در آغوش کشیدند. شروین رفت نزدیک: - دو هفته ای هست نیومدی - متأسفم، سرم شلوغ بود - بچه ها خیلی دلتنگ شدن - امروز اومدم، با دست پر! شاهرخ این را گفت و کیف را نشانش داد. شروین بدون اینکه حرفی بزند تماشا می کرد. دکتر نگاهی به شروین که با کنجکاوی به حرفهایشان گوش می داد انداخت و گفت: - کاری داشتید؟ شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت: - این شروینه! دوست من و رو به شروین دکتر را معرفی کرد. - اینم دکتر موسوی. دکتر سیدعلی موسوی علی دستش را دراز کرد. - ببخشید نشناختم و از شاهرخ پرسید: - عضو جدیده؟ شاهرخ ابرویی بالا برد: - شاید! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] ↜]• باز هــمـ👇 شب شـــد..◼️ ↜]• و فانوس دلمـ💚 روشن توسٺ..💫 •✍• #امید_آذر #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(429)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• صبح ته مانده‌ے عطر شب بوهاےدیشب است😌 هفت زنگـ⏰ ساعت سحر خیز قدیمے چاے تازه دمے کہ بخارش بوے بهار نارنجـ😋 مے دهد و صبح بخیرهایے کہ آسمان شهر را پرکرده ... | 🙂🎈 | 💐 @Asheghaneh_halal •••🍃•••
#همسفرانه " چَشمـــ👀ـــانَش " شــــروعِ تمــام✋ " ســ✨ــورهِ هاىِ " كتــابِ عــاشقيمـ❣ـان بود...! #ميسا_دورقى✍ #My_Love💕 بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
[• #مجردانه♡•] اے عشق مگو به خواستگارے برویم↻😐 بر خانه آنڪه دوست دارے برویم↻🏡 امروز ڪه جیب هر↻💰 دوتامان خالیست باید ڪه پےِ اضافه↻⚒ ڪارے برویم #خزاعے #خداروزےرسونه😉 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ღ •] \\💞 وقتے «همسر» شدیم، باید «همسرے»ڪنیم. فرقے نمیڪند چه زن و چه مرد و در همه زمینه‌ها گفتگو، برنامه‌ریزے،ڪار منزل، بیرون رفتن، خرید، مهمانے دادن یا مهمانے رفتن و...همه چیز باید با همڪارے و مشورت یکدیگر باشد.... \\💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃 #طلبگی ..|🕊جــوانـے‌پـرارزش✨ "امـام‌خـمـیـنے" عارف بزرگوار آقای شاه آبادی "روحي فداه " فرمودند : که تا قــ💪ـواے جوانی و نشــ☺️ــاط آن باقی است، بهتر می توان قیام کرد در مقابل مفاسد اخلاقی، و خوبتر می توان وظایف انسانه را انجام داد. #قـدرجـوونـیمـونو‌بدونیم🌸 #مـنـبـع: چـهل حـدیـث امـــام‌خـمـیـنےصــــ 95ـ •• @asheghaneh_halal•• ..|🍃
🌷🍃 🍃 #چفیه . رفتند..؛ شهید شدند پیڪرشون موند توےِ سوریہ... بعد چند سال اومدند..! ماهنوز درگیر اینیم ڪه چجورے ڪمتر گناه ڪنیم :) #چقدعقبیم..! #شهیدمدافع‌حرم‌محمدجنتے #شهدا‌را‌یاد‌ڪنیم‌باذڪرصلوات •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🍃 🌷🍃
بشنو از چادر که در توصیف زن //👌🏻 تار و پودش با تو می گوید سخن //☺️ در کــلاس حـــفظ تقوا و شـرف //📚 دختران درّند و چــادر چون صــدف //💎 بهترین سرمایه زن چادر است //🌺 زانکـه زن را زیـنت زن چـادر است //😌 حـفظ چـــادر در سـرای اقــتدار //😎 دخــــتران را هـست تــاج افـــتخار //👑 حفظ چادر حفظ دین و مذهب است //📿 شـــیوه زهـــرا و درس زینب است //📌 حفظ چادر سدّ فحشا می شود //🌿 رو ســفیدی نــزد زهــرا می شود //🦋 حفظ چادر چاره ساز کارهاست //☝️🏻 حــافظ گــل از هـجوم خـارهاست //🌹 خواهرم چادر برایت زینت است //😍 بهترین گوهر حجاب یک زن است // 😇 😉😁 بانــوے ـخاصــ😇👇🏻 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
😜•| |• 😜 برجام ⬅️ عروس اول اینستڪس ⬅️ عروس دوم بزرگ خاندان؛ fatf ⬅️ پدرشوهر‌عروس‌اول‌و‌دوم ڪوچڪ خاندان؛ cft ⬅️ پدر زن عروس اول از بین اینها☝️ خطرناڪترین‌ fatf است. ترڪشهایے ڪه از سمت‌ بزرگ خاندان وجود داره تبعات بسیــارے داره😎 طنزهاےخواندنےفقط‌اینجا👇😅 •|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •] لحظہ اعلام پیدا شدن پیڪر شهید "علیرضا میرزایےقالهرے" از شهرستان ڪاشان به پدرش پس از ۳۷ سال😭💔 #پدران‌شهید #براے‌سلامتےشان‌صلواتےختم‌ڪنید. ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #ایرانیشو •] بـح بـح😋🍒 🎥•• برداشت بیش از 23 هزار تن گیلاس از باغات آمـل آلبالـو رو مےشناسید ڪہ، داداش گیلاسہ ولے چون اخمو بوده ترش شده😌 البتہ ڪہ آلبالو فقط توے آلبـالو پــلوے مخصوص شــیراز😎😍 خوشمـزه‌است😋 بگذریـم😬🚶 هزاران آفـرین بـہ ڪشاورزان ایرانے ڪہ پیرو سخنان رهبرشون هستنـد و آستین‌هاے همت رو بالا زدنـد👌☺️ و هزاران آفرین بہ مسئولیـن نمےگم چون پیرو حرف رهبرشون نبودند و هزاران ڪشاورز در جنـوب استان فارس براے ڪاشت هــ🍉ـندوانہ و خربزه ضرر زیادے دیدنـد😞 نڪتہ: رونـق تـولید ڪہ فقط بہ صنعت نیست! بہ ڪارهاے ڪوچڪترے چون پرورش حیوانات خانــ🐥ــگے و یا ڪشـ🌳ـــاوزے هم هست☺️ #رونق‌تـولید ماهم ـحرفے برا گفتن داریـم😉👇 [•🇮🇷•] @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] دلِ ـتنگ زـیارتـم آقـا😪•. .•💔بـاچہ‌زبانےبگـویم؟! #اللهم‌الرقنا‌زیارت‌الرضا #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
👑🍃 #همسفرانه وقتـے می گویم(••😊) "مـراقـب خــودت بـاش" (••✅) تــو بـشنو (••👂) دوستتـــ دارم (•• 😍) #زندگیتون‌مملوازعشق☺️✌️ 👑🍃 @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° +پدل مِهلبونم لوسلیم لو گِلِھ میسنۍ بلیم حَلَم ؟ -بلھ که میزنم♡ دختر گل من چھ قشنگ روسرۍ سرش کردھ😋•• +پدر سونم☺️•• -جونم😍 +حواستم یادتون بنداسم تھ چن لوس دیگه لوس دخملھ😌•• -یادمھ یادمھ😘•• +اخ سون تادو😍•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
🎯°•| |°•🎯 ❌| دختر مدیر عامل را ڪه از مدیران ارشد آن بود به دستور آمریڪا در به جرم همڪاری با و دور زدن تحریم ها بازداشت ڪردند و بعد هم ڪلا گوشے های هوآوی را و شرڪت های وابسته مثل گوگل تحریم کردند.🔨👌 ❌| چین هم دیپلمات های ڪانادایے را به جرم جاسوسے دستگیر ڪرد و هوآوی تلاش در جهت استقلال ڪامل را آغاز ڪرد و سایر وقایع این چند ماه ڪه حتما مطلع هستید.. ❌حالا بعد از کمتر از ۶ ماه در اجلاس G20 تحریم هوآوی تمام شد.🔍👌 اینستڪس🔨 هیچ تضمینے وجود نداره ڪه با قبول اینستڪس تحریم های بانڪے لغو شود🔨👌 اروپـــــا خط ڪدخدا را دنبال میڪند. مڪرون، آنگلامرڪل، همه و همه به دنبال منافع خودشون هستن.👊 🆔 @kharej2025 •|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_ودو - سلام، ممنون، چه کمکی ازم برمی آد؟ -دکتر موسوی هستن؟ - بله
🍃🍒 💚 شروین دست علی را گرفت و علی رو به شاهرخ گفت: - بیا بریم. اگه بچه ها بفهمن اومدی غوغا می کنن. راه رو که بلدی؟ شما برید منم میام و رفت. شاهرخ و شروین راه افتادند. - علی رفیق دبیرستان منه. از اولش هم عاشق طبابت بود. تو مدرسه هرکس یه طوریش میشد می اومد پیش اون. یه بار به یکی از بچه ها یه داروی گیاهی داده بود که بزنه سرش موهاش پر پشت شه. بیچاره همون دوتا نخ موش رو هم از دست داد. کار بالا گرفت. نزدیک بود اخراجش کنن. آخرش با پادر میونی یکی از معلم ها به لغو مجوز طبابتش رضایت دادن. شده بود دکتر زیرزمینی. اون زیستش خوب بود و من ریاضیم. همزیستی مسالمت آمیز. از سال دوم که رشته ها جدا شد روز امتحان ریاضی قیافش دیدنی بود شاهرخ که انگار قیافه علی یادش آمده باشد خندید. شروین پرسید: -حالا کجا می ریم؟ شاهرخ از پله آخر بالا آمد و گفت: - ایناهاش رسیدیم! شروین نگاهی به تابلو انداخت. - بخش سرطان؟ کی اینجاست؟ - بذار علی بیاد، می فهمی کیفش را توی بغلش گرفت و روی صندلی نشست. شروین هم دستش را توی جیبش کرده بود و راه می رفت. بالاخره علی آمد. - ببخشید. طول کشید. چرا نرفتید داخل؟ شاهرخ بلند شد. علی پشت در بخش ایستاد: - خب حالا که نرفتید بذار اول من برم چند دقیقه ای طول کشید و یک دفعه صدای جیغ و فریاد بلند شد. شاهرخ کیف را کولش انداخت و به شروین گفت: - بیا تو شروین که هنوز از ماجرا سر در نیاورده بود به آرامی درها را باز کرد و داخل شد. با دیدن آنچه روبرویش بود همانجا ایستاد. 12-10 تا بچه که لباس های بیمارستان تنشان بود و سرهائی تراشیده. دور شاهرخ حلقه زده بودند و از سرو کولش بالا می رفتند: یکی دستش را می کشید چندتائی پاهایش را بغل کرده بودند، یکی هم آویزان کیفش بود. شاهرخ هم همانطور که به سر وصورتشان دست می کشید بینشان نشست. شروین همانجا مات و مبهوت ایستاده بود. علی که شادی بچه ها لبخند روی بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_وسه شروین دست علی را گرفت و علی رو به شاهرخ گفت: - بیا بریم. اگ
🍃🍒 💚 لبانش نشانده بود کنار شروین ایستاد و دستهایش را به سینه زد و گفت: - این بچه ها سرطان دارند. اکثرشون امیدی به خوب شدنشون نیست. تمام هفته رو منتظر روزی ان که شاهرخ میاد. بعضی هاشون خیلی وابسته ان.طوریکه یه بار وقتی شاهرخ مسافرت کاری رفته بود یکیشون... حرفش را خورد. نگاهی به علی که از زیر عینک اشکش را خشک می کرد انداخت. صدای یکی از بچه ها باعث شد دوباره متوجه جمع بچه ها شود. - عمو شاهرخ؟ عمو شاهرخ؟ شاهرخ سرچرخاند: -جانم مرضیه خانم؟ دختر دستش را باز کرد و گفت: - ببین اینجا رو آمپول زدن سیاه شده و جای سیاه شدگی بازویش را نشان شاهرخ داد. شاهرخ بغلش کرد و جای زخمش را بوسید. - شاهرخ آدم عجیبه. بدون هیچ چشم داشتی محبت میکنه. گاهی ازش می ترسم. نمی دونم این همه انرژی رو از کجا می آره - چرا از خودش نمی پرسی؟ به علی نگاه کرد. علی گوشی اش را انداخت گردنش و گفت: - من چند تا بیمار دارم. میرم بهشون سر بزنم و همانطور که خارج می شد گفت: - فقط خودش از راز خودش خبر داره نه کس دیگه ای علی رفتو شروین دوباره به شاهرخ خیره شد. شاهرخ صدایش زد: - عمو شروین؟ شما نمی آی اینجا؟ یکی از بچه ها که از بقیه کوچکتر بود به شروین اشارهای کرد و معصومانه پرسید: - این هم عموئه؟ شاهرخ نگاهی موذیانه کرد و با لحنی شیطنت آمیز گفت: - آره اونم عموئه، برید بیاریدش بچه ها به طرف شروین حمله کردند و شروین بین دستهایشان گم شد. دستش را می کشیدند و از پشت هلش می دادند. شاهرخ خنده کنان روی یکی از تختها نشست و بلند گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_وچهار لبانش نشانده بود کنار شروین ایستاد و دستهایش را به سینه زد
🍃🍒 💚 - حالا اگه گفتید وقت چیه؟ بچه ها دست هایشان را از شروین ول کردند و نگاهی به هم انداختند. شاهرخ کیفش را بلند کرد و همه به طرفش دویدند. شروین هم که از جمعیت خلاص شده بود گوشه یکی از تخت ها نشست. شاهرخ کیفش را بالا گرفته بود تا از پاره شدن در امان بماند. بچه ها سر و صدا می کردند. - برای منم آوردی عمو؟ - من چی؟ شاهرخ که سعی می کرد آرامشان کند تا بتواند کیف را باز کند گفت: - برای همه آوردم. آروم باشید تا بتونم بهتون بدم بچه ها ساکت شدند و شاهرخ توانست کیف را روی پایش بگذارد و بعد شروع کرد به پخش کردن اسباب بازی ها! چندتائی از بچه ها روی تخت رفته بودند و منتظر بودند تا نوبتشان برسد. یکی از دخترها که حدوداً 5-4 ساله بود دستش را دورگردن شاهرخ انداخته بود. وقتی اسباب بازی اش را گرفت شاهرخ را بوسید. شاهرخ توی بغل نشاندنش و بقیه اسباب بازی ها را پخش کرد. بچه ها اسباب بازی هایشان را با ذوق به هم نشان می دادند. هر کدام گوشه ای رفتند و مشغول بازی شدند. شاهرخ می خواست بلند شود که یکی از بچه ها جلو آمد و خودش را از تخت بالا کشید. - عمو؟ - جان عمو؟ - میشه من دختر شما باشم؟ - آره خانمی - دخترا می شینن تو بغل باباشون. میشه منم بشینم؟ شاهرخ دستی به سر دخترک کشید و دخترک را توی بغلش گذاشت و دستهایش را دورش گرفت. - پریا خانم، دختر خوب بابائی پریا سرچرخاند و با لحن کودکانه اش گفت: - اون دفعه که بابای مینا اومده بود بغلش کرده بود. منم دلم می خواست بابای منم باشه ولی مینا گفت بابای اون مال خودشه. حالا منم بابا دارم بعد صورت شاهرخ را بوسید. شاهرخ هم پیشانی دخترک را بوسید و پریا شروع کرد به تعریف کردن برای باباشاهرخش. شروین رفت کنار پنجره و به بیرون و ردیف درختها خیره شد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. پیشانی اش را به پنجره چسباند تا کمی خنک شود. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] ↜]• بـه «شــب‌نشینےِ»🌃 ↜]• دلـم💚 ↜]• خــوش آمـــدي...! •✍• #اسما_عباسے #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(430)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• #صبحونه صبح میتواند خلاصه‌اے باشد~ از خنده هایتـ•ᴗ•➜ تو بخند😌 جهان بهانه‌اے میشود براے دوست داشتنت...!🙈♥️ #صبحتون_زیبا @Asheghaneh_halal •••🍃•••