مداحی آنلاین - خوابتو دیدم با رفیقام جلو در حرم رسیدم - حدادیان.mp3
4.73M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#محمد_حسین_حدادیان🎙
خوبه حـالِ مـن بـا تـو،
هر دفعه زمین خوردم
هیچکی نـبـود اِلا تـو..
حسین آقا جان💚
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
بندگان خدا مومن انرژیش رو از روحش
میگیره ؛پس بہ مـیزان نزدیک بودنمـون
بہ مومنِ واقعی، خستگی ناپذیرتریم🌱
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره6⃣ گفتیم بالاخره دچار فانتزی نش
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم❤️
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره7⃣
🙂|من برات میمیرم
☹️|اما خدانکنه تو تب کنی
💍|دلبر جانم
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وششم ] برگشتم و راه را پیش گرفتم. توی ت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وهفتم ]
گیج و وحشت زده پایم را از روی پدال گاز برنمی داشتم. عجب حماقتی کرده بودم. کم مانده بود همه چیزم را از دست بدهم. شرافتم را، حیثیتم را، حتی عمر و جوانی ام را... مابین رانندگی پر سرعت و هراسناکم، از آینه نگاهی به پشت سرم می انداختم. از ورودی شهر، متوجه چراغانی و آذین بندی خیابان ها، میدانها و تمامی معابر و ساختمانها شدم. انگار لحظه ای که شهر را به قصد آن پارتی کذایی ترک می کردم متوجه اینهمه چراغانی نشده بودم. یا مهدی، یا اباصالح، یا حجة بن الحسن، یوسف زهرا، گل نرگس، یاصاحب الزمان ادرکنی... تمام بنرها و تزئین ریسه ها اسمی این چنین را در خود جای داده بودند. سرم به طرز وحشتناکی گیج می رفت. اثر ضرباتی که امروز به سر و گردنم خورده بود، منگ و گیجم کرده بود. نمی توانستم تا پارکینگ آپارتمانم تاب بیاورم. ماشین را گوشه ی خیابان پارک کردم. جای لگد های آن دو نامرد روی عروسکم به وضوح معلوم بود. چه بر سر ماشینم آورده بودند. قلبم تیر کشید. همه جا شلوغ بود. نگاهم سمت مسجد چرخید. مردم رفت و آمد داشتند. نوایی شاد از بلندگوی مسجد به گوش می رسید. همه شاد بودند. با لباسهایی آراسته. انگار جشن عروسی یا یک مهمانی عمومی بود. از خیابان شلوغ عبور کردم. دوست داشتم هر چه سریعتر به وضوخانه ی مسجد برسم و آبی به صورتم بزنم. وسط حیاط مسجد افتادم و صدایی سوت مانند تمام گوشم را پرکرد.
چشمم به مهتابی ال ای دی بالای سرم باز شد و روی چکه چکه ی سرم ثابت ماند. روی تختی دراز کشیده بودم. به محیط اطرافم که مسلط شدم...
_ حالت خوبه پسرم؟
سرم را چرخاندم و او را روی ویلچر دیدم. با لبخندی بی ریا و پسر بلند بالایی که کنارش ایستاده بود.
_ ضعف کردی پسرجان. وسط حیاط مسجد افتادی. سرمت تموم بشه مرخصی. یه شماره بده به خانواده ت خبر بدم نگرانت نشن.
هول شدم و دستپاچه گفتم:
_ نه... نمی خوام نگرانشون کنم. خودم بر می گردم خونه.
_ آخه شاید حالت دوباره بد شد. باید حواسشون بهت باشه. ضربه خوردی؟
_نه...
_ بغل سرت خون اومده بود...
و منتظر به چشمانم زل زد.
_ ن... نمیدونم. شاید وقتی تو حیاط مسجد افتادم سرم به زمین خورده...
_ چی بگم والا... خیره... بچه این محلی؟
_ نه...
« چرا اینقدر دروغ میگی؟»
_ تا حالا ندیده بودمت. کسی رو تو این محل میشناسی؟
_ نه... گذری از اینجا گذشتم. سرم گیج رفت اومدم تو مسجد آبی به صورتم بزنم.
سرش را پایین انداخت و لبخندی معنادار گوشه ی لبش نشست. پیراهن سفید و تسبیح سبز و انگشتر عقیق دستش حال خوبی به من داد و حسی آرامش بخش و اعتمادآور به من تزریق می کرد، اما با این وجود ترسیدم از ماهیت ام با خبر شود. چرا؟ نمیدانم. شاید نمی خواستم بفهمد کسیکه پنجاه میلیون به تهیه جهیزیه ها کمک کرده، امشب وسط یک پارتی شیطانی گیر افتاده بود. انگار خجالت می کشیدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وهفتم ] گیج و وحشت زده پایم را از روی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وهشتم ]
جلوی بیمارستان خیلی اصرار داشتند مرا برسانند اما ترسیدم دروغ هایم لو برود. تاکسی گرفتم و مسیری اشتباهی به تاکسی گفتم. کمی که از بیمارستان دورشدیم به راننده گفتم مسیر را به سمت مسجد تغییر دهد. درب مسجد بسته و خیابانها خلوت شده بودند. کرایه را دادم و ماشینم را روشن کردم و به آپارتمانم رفتم.
خوابم می آمد اما قرار نداشتم. وحشت وقایع چند ساعت گذشته تمام روح و جسمم را گرفته بود و مدام خودم را سرزنش می کردم. مدام به این فکر می کردم که مگر آن عفریطه چند بار مرا دیده بود یا چقدر پست و ناچیز شده بود که اینگونه از انسانیت و شرافتش گذشته بود و به مرحله ای رسیده بود که حیوان صد برابر شرف او را داشت. اصلا خود من... با چه شرایطی تربیت شده بودم که اینقدر کم بها و لاقید زندگی می کردم؟ تا نزدیک هجده سالگی که تنها نبودم... تا ده سالگی پدر و مادرم و بعد از آن تا هجده سالگی تحت تربیت مادربزرگم بودم و باید شخصیتم شکل می گرفت... چه موقع به این حد از پستی و بی ارزشی رسیده بودم که حاضر بودم برای خوش گذرانی به پارتی نامعلوم و ناامنی پا بگذارم؟! پدر و مادرم که همیشه طبق اصول و قواعدی خدا پسندانه زندگی می کردند و مادربزرگ هم الهه ی قداست بود. نماز و روزه اش ترک نمیشد و نذورات و هیئت رفتن هایش همیشه برقرار بود. چرا آنها را الگوی رفتاری ام قرار ندادم و غرق شدم در حسامی که زمین تا آسمان فرق داشت با دانش آموز کلاس پدر و مادر و مادربزرگم؟! هوای بالکن را محکم و عمیق به ریه هایم کشیدم. سرم به سمت پایین کشیده شد و نگاهم دوخته شد به خانه ی پنج طبقه پایینتر کوچه پشتی. خواب که نداشتم. هنوز هم زمان داشتم به ساعت نماز آن دختر. صندلی را جلوی بالکن کشیدم و نشستم و منتظر چشم دوختم به پایین. خیلی نگذشته بود که پیدایش شد. بین حجم درختان وسط حیاط ناپدید شد و بعد از مدتی روی ایوان تمام وجودش را با چادر نمازش قاب کرد و سجاده را پهن و به نماز ایستاد. نسیم که وزید متوجه خیسی صورتم شدم. گریه می کردم. به حال خودم و بلایی که سر خودم آورده بودم. گریه می کردم به حال دلم به حال روح و جسمم که چقدر با لاقیدی از خدا دورشان کرده بودم. گریه کردم به حال پوزخندی که به دختر و نماز بی موقعش زدم. اصلا چه می دانستم. شاید نذری داشت یا شاید یک قرار عاشقی با خدا. خدایی که اینروزها بدون اینکه برایش دلبری کنم تمام حواسش را به من داده بود. خدایی که افشین را فرشته ی نجاتم قرار داده بود که بیاید و با ضربات سنگینش به هوشم بیاورد. خدایی که مرا توان داد امشب... آخ امشب... از دست حماقتم و آن شیطان پست فرار کنم و نجات یابم. خدایی که مادرانه آغوشش را به رویم گشود و پاهایم را به سمت خانه اش پیش برد و همانجا وسط جماعتی مرا بی حال رها کرد که بنده ای مخلص از بندگانش باشد و به دادم برسد نه اینکه در تنهایی خانه ام شاید لحظات آخر عمرم را سپری می کردم و چقدر من دور بودم و نمیدیدم این همه مراقبت را... من با حسامِ خدا چه کرده بودم؟!
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
گوشهی صحن حـرم
مادر دعا میکرد
و من میشنیدم
عطر ناب عشق را
از چادرش💚
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره7⃣ 🙂|من برات میمیرم ☹️|اما خدان
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم❤️
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره8⃣
بهـ قـول آقای چـاووشے
جـان مـن اسـت او!
پیـش کشیدش:)
_آقای اخمو و لجباز
جوابشون عالیه!😄_
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
'🖇' سنجاق کن
دوستت دارم هایِ مرا
'💌' سمتِ غربِ سینه ات
تا قلبت بشنود، بلرزد ،
'💉' بتپد تنها برایِ من
#دوستتدارمجانِمن 🌹
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• #نظرپرسے_تبیینے 🧐 •]
.
.
♦️ نتیجه نهایے نظرپرسے(شماره 2)
👁🗨 تعداد بازدید نظرپرسے: 1.6k
🔹 سوال #نظرپرسے:
▫️مهمترین هدف کشورهای غربی
از تبلیغات علیه پهپادهای ایرانی
را چه میدانید!؟
📌 گزینه با بیشترین تعداد رأی:
✔️ فشار بر ایران جهت امتیازگیری
در مذاکرات هستهای
🌀 مشاهده نظرپرسے(شماره2)
🌀 تحلیل نتیجه نظرپرسے(شماره2)
.
.
📱 #نظرپرسے_آنلاین
📆 #نظرسنجے_هفتگے
📝 #جهاد_تبیین
✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے
مطالبه به روش پرسشگری😉👇
•🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
👇|• حالِ حالا را نبین
ما هم بهاری داشتیم🌸
🗡|• یک نفر ما را چُنین
پاییز بی کاشانه کرد😔
#شاهین_پور_علی_اکبر /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1617»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
عاشقانه های حلال C᭄
چالشمون جایزه داره ها😍🎁🎈
دیگه ببینیم جایزه نصیب کدوم انسان خوش روزی میشه😉😍🎁🎊
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
•|👀💚|• ترس یعنے نبـود عشــق!
•|🌚🌪|•همـان گونہ کہ تاریکے نبودِ نور است.
•|✨✋🏻|• به جای اینکــه با تـرس هایـت بجنگے ،
•|😍🌹|•عشـق هایـت را روز افـزون ڪـن.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
•🪴•
•عارفی رفت به آینده چو برگشت، همی•
•دیدم او مست شده!حال و هوایی دارد!•
•گفتمش چیست درآینده چه دیدی؟!گفتا:•
•بهبه ایوان حسن، عجب صفایی دارد!!!•
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
|✨| يُرسلنا الله بعضنا لبعضٍ كالأرزاق
|🦋| خدا بعضے از ما رو
|😉| براے بعضے دیگہ مثل رزق مےفرستہ…
#اصلنممنظورمخودمنیست 🙄👀
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•🏔• جمعـہ بہ جمعـہ با دوستـاش مۍرفت ڪوهنوردۍ، یڪ بار نشد ڪہ دست خالۍ برگــرده.
•💐• همیشہ برام گلــہاۍ وحشۍ زیبا یا بوتہهاۍ طلایۍ مۍآورد. معلوم بود ڪہ از میون صــدتا شاخہ و بوتہ به زحمت چیــده .
•🌾• بعد از شہــادتش رفتم اتاق فرمـاندهۍ تا وسایلشو ببینم و جمع ڪنم.
دیدم گوشہ اتاقش یہ بوتہ خــار طلایۍ گذاشتہ ڪہ تازه بود.
•💖• جــریانش رو پرسیدم، گفتند: از ارتفــاعات لولان عــراق آورده بود.
شڪ نداشتم ڪہ براۍ من آورده بود.
🌷شـهـیـد دفاع مقــدس سید حســن آبشناسان
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
✨نشـونــههای پیشـرفـت:👇
-به خاطر ڪمبودهاۍ خودت دیگرانرو آزار نمیدے!🤗
⊹برای برندهشدن بحث نمیڪنی.🙂
-دیگه راجعبه هـر چیزے نظر نمیدی.😶
⊹دیگه دنبال تایید دیگران نیستی!👌
-فقط براۍ خودت زندگی میڪنی.🙃
⊹تقصیررو گردن ڪسی نمیندازے.😌
-دیگه سعی نمیڪنی نظر دیگرانرو جلب ڪنی!😇
#حس_خوب
#شادزیستن
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
█████❤️█████ ـ
چــــــــــــــــادرم
را باد نـــیاوردھ
ڪہ بــــــاد ببـرد
#چــــــــــــــادرم
پرچم غیرت همہ
سرزمیــــنم است
مردانے که سرخے
خونــــــــــشان را
به سیـــــــاهے آن
بخشـــــیدند . . .
من امانــــــت دارِ
خونتان می مانم
█████❤️█████ـ
#اللهمالرزقناشهادتفیسبیلالله
#شاهچراغ
#ایران_تسلیت
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
YEKNET.IR - tak - vafat hazrat masoume 1401 - pouyanfar.mp3
4.72M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#محمد_حسین_پویانفر🎙
آہ اے دِل...
حسینے بمـــــــون...(:
حسینے بمــــــــیر...♥
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
درجادهیموفقیتجریمہی
سرعتوجودنداردپسهرچقدر
میتونیگازبدهوبہجلوبرو🥛🍓
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
تـــ🙄ــو
مهمترین زنِ جهانے😌👌
چون من...
دوستت دارمـــ💙
#دارمتدوستبهحدےڪهخدامیداند😍❤️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_ونهم ]
حال و حوصله ی مغازه را نداشتم. چند روزی بود که با خودم خلوت کرده بودم و به راهی که در آن چندین سال به اشتباه قدم گذاشتم، فکر می کردم. دوست داشتم از جایی شروع کنم اما نمی دانستم از کجا... اصلا نمی دانستم باید چه چیزی را شروع کنم و اصلا در چه مسیری قدم بگذارم که باز هم به بیراهه نروم. کسی را نداشتم از او راهنمایی بگیرم. دلم را توی مشتم محکم گرفتم و از خانه بیرون زدم. قصد داشتم پیاده کمی قدم بزنم و البته با ماشینم نمی توانستم جایی بروم چون به تعمیرگاه سپرده بودم برای صافکاری و محو کردن آثار خشم شیطان. نزدیک مسجد بودم که...
_ گفتی بچه ی این محل نیستی که...
برگشتم. صدایش را می شناختم اما از دیدنش بیشتر شوکه شدم.
_ نیستم... یعنی سلام...
_ سلام پسرم... پس فکر کنم خاک این محل دامن گیرت کرده.
نمی دانستم چه بگویم. دوست هم نداشتم بیشتر از این دروغ بگویم اما چه کنم که از اول گیر آن دروغ بی موقع بیمارستان افتاده بودم و همینطور زنجیره وار دروغ بود که پشت دروغ بافته می شد.
_ اومدم جای زمین افتادنم رو ببینم
خندید و گفت:
_ خاطرات بد رو خیلی مرور نکن. اصلا ما دوست نداریم از مسجد محلمون چنین خاطراتی داشته باشی. پس... دعوتت می کنم به مجلس ختم قرآن. میدونی که چند روز آینده ماه رمضان شروع میشه... ما میخوایم بعد از نماز جماعت ظهر و عصر، روزی یک جزء از قرآن رو بخونیم و آخر ماه ختمش کنیم ان شاءالله. برات مقدروه بیای؟
دوباره لبخندی معنادار زد و گفت:
_ محله تون که خیلی از اینجا دور نیست؟
جواب سوال دومش را ندادم اما در جواب سؤال اولش بی رودرواسی گفتم:
_ من اصلا نماز نمی خونم. تا حالا روزه هم نگرفتم. قرآن هم در حد همون آیاتی که تو مدرسه یادمون می دادن، خوندم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ با اجازه تون.
پیرمردی از جلوی درب مسجد بلند گفت:
_ چی شد حاجی؟ چرا نمیای؟
با صدایش میخکوب شدم.
_ آهای پسر جون. یه کمکی به ما نمیدی؟ نماز و روزه رو بیخیال شدی... تا حالا به کسی هم کمک نکردی؟
« چی از جونم میخواد؟» با اکراه برگشتم و دیدم جعبه ای چوبی که نقش و نگار خاص و زیبایی روی آن حک شده بود کنار ویلچرش بود. با اشاره به جعبه، لبخندی زد و ویلچرش را به حرکت درآورد و به سمت مسجد رفت. جعبه را برداشتم و پشت سرش بی صدا وارد مسجد شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_ام ]
چند نفر از چهارپایه و نردبان بالارفته بودند و مسجد را غبار روبی می کردند و همان پیرمردی که حاج آقا میمنت را صدا زده بود، به جوانی که جاروبرقی استوانه ای و بزرگ مسجد را دنبال خود می کشید، می گفت که از کجا جارو کشیدن را آغاز کند.
_ جعبه رو بذار توی اون قفسه.
و قفسه ی چوبی ساده ای که گوشه ی مسجد قرار داشت و پر بود از کتاب های کوچک و بزرگ را با اشاره ی انگشت نشانم داد. جعبه را که گذاشتم حسی دو جانبه از حضورم در مسجد داشتم. هم آرام بودم و هم بی قرار که مرا چه به مسجد؟ می خواستم شروع کنم به خوب شدن اما نه از مسجدی که جای تمام مقدسی مآب ها و حاجی حزب اللهی ها بود. مرا چه به این عصاقورت داده های نعلین سعلینی؟ می خواستم از کنار دیوار، آرام از محیط مسجد بیرون بروم که...
_ پسرم... سر این بنر رو بگیر و وصل کن به اونجا.
پیرمرد که انگار سرایدار مسجد بود این بار وظیفه ای بر من محول کرد. بنر بزرگی بود که نیمی از یکی از دیوار های مسجد را می پوشاند و علاوه بر نقش و نگار و رنگ و لعاب زیبایی که داشت، با خطی زیبا و درشت وسط آن همه نقش گل و بلبل نوشته شده بود « حلول ماه بهار قرآن مبارک باد» بدون شک منظور از ماه بهار قرآن «رمضان» بود اما چرا به بهار قرآن نامیده می شد؟! وسط سوالات ذهنم...
_ میخوای بهم بگی چرا نماز نمی خونی یا روزه نمی گیری؟
کمی پا به پا کردم و گفتم:
_ چی بگم... من تا چیزی رو نشناسم اصلا طرفش نمیرم. من هیچ شناختی از نماز ندارم حتی بلد نیستم درست بخونم. یا اصلا نمی دونم گرسنگی کشیدن چه فایده ای داره...
و این را با پوزخندی بی اختیار بیان کردم.
_ میخوای کمکت کنم جواب سوالتو پیدا کنی؟ شاید متقاعد شدی و به ماه بهار قرآن امسال برسونی خودتو... حیفه...
سکوت کردم. نه مایل بودم به بیشتر ماندن با این مرد زیرک و نه پای رفتن داشتم. انگار کسی را پیدا کرده بودم تعلیماتی از او بگیرم که تا کنون باید به دیدگاهش می رسیدم.
_ دنبالم بیا... اینجا فایده نداره. میریم خونه ی ما و دل سیر حرف می زنیم. فقط یه تماس با خانوادت بگیر بگو نمیای. زن داری؟
خندیدم و گفتم:
_ هنوز عقلمو از دست ندادم. البته دور از جون شما
_ ان شاءالله که مجنون هم میشی... پس زنگ بزن به مادرت بگو مهمون دوستت هستی. ناهار رو باهم می خوریم و حسابی بحث می کنیم.
و گوشی خودش را از جیبش درآورد و مشغول برقراری یک تماس شد
_ نمیخوام مزاحم بشم. آدرستونو لطف کنید بعدا میام خدمتتون.
با دست به من اشاره ای کرد و طی مکالمه اش با کسی حضور مرا در کنارش اعلام کرد و با هم راهی شدیم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal