این زمونه چشم هات رو....mp3
6M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
با اون شـٰال سبز محمدیش💚؛
با هیبت علویش ، با وقار فاطمیش ،
با بیانِ زینبیش، از همھ دلبرۍ میکنھヅ
هࢪ دل سختـے رو آب میڪنھ . .
هر پشیمونـے رو میبخشھ!(:🙃🍃'
#امام_زمان
.
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
از خدا پرسیدم:
چرا انقدر منو توی آب های طوفانی میاندازی؟🌊
جواب داد:
چون دشمنات بلد نیستن شنا کنند😌💕
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
دلبـــــرجان..!♡
⟬تُــــو⟭ تونستی از تاریکیه ⟬قَلبــــم⟭
یه ⟬خورشیــــدِ⟭ ابدی بسـازی..💌♥️⃟💍
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وششم انگار رنگ و روی خانه با ورود حوریا عوض شده بود.
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وهفتم
حسام به خرید رفته بود. یخچال و فریزر خانه اش خالی بود و وقتی حوریا خواست غذا درست کند او را به خواندن امتحانش دعوت کرده بود. سر راه غذای حاضری هم گرفت و با چیزهای فراوان و بیش از حد نیازی که خریده بود سوار ماشینش شد. مهمان عزیز و نور چشمی داشت و دوست نداشت چیزی کم بیاورد. دوست داشت حوریا بیشتر از خانه ی پدرش احساس راحتی و رفاه داشته باشد و اگر به چیزی احتیاج داشت فراهم باشد. سر راه سری به خانه ی حاج رسول زد و چند پرس غذا برای لوله کش و کارگران همراهش گذاشت و روانه ی آپارتمانش شد. بین اینهمه حس خوشبختی متوجه نگاه پر بغض و غضبناک محمدرضا به زندگی اش نبود.
( محمدرضا می گوید )
با صدای نحس اش سر چرخاندم و او را دیدم که وارد فروشگاه شد. دوست نداشتم با او رو به رو شوم. این چند روز با دیدن جولان دادنش در منزل حاج رسول آن هم در نبود حاج رسول و زنش، عذاب کشیده بودم. فکر اینکه با حوریا تنها باشد و چه غلطی می کند داشت دیوانه ام می کرد. هر چه میخواستم دندان لق حوریا را بکنم و دور بیندازم، کمتر موفق می شدم و با دیدن این پسر بی کس و کار که حالا همه کاره ی حوریا و خانواده اش شده بود آتش به جانم کشیده می شد. خودم را بین قفسه ها پنهان کردم. اینهمه خرید برای دو نفر زیادی بود. مثلا می خواست با این کارها خودش را در دل این خانواده ی ساده جا کند؟ لابد حاج رسول و زنش دارند بر می گردند که آقا خیال خوش خدمتی دارد. کنجکاوی و حسادتم گل کرده بود و بعد از اتمام خریدش او را تعقیب کردم. به سمت خانه ی حاج رسول پیچید. پس حدسم درست بود. حاجی برگشته اما وقتی با سه پرس غذای آماده به خانه رفت شک کردم و کمی منتظر ماندم. بلافاصله بیرون آمد و به سمت آپارتمان خودش رفت. تمام خریدهایش را به علاوه ی دو پرس غذا با خود برداشت و ماشین را همانجا توی کوچه پارک کرد و به آپارتمان رفت. فکرهای مختلف عین خوره به جانم افتاد. شک نداشتم مهمان دارد که اینهمه خرید کرده بود و دو پرس غذا هم باخودش برد. نیشخندی زدم و با خودم گفتم:
_ چه نشستی حوریا که با سه پرس غذا خودت و پدر مادرتو فریب داده و حالا خودش نشسته با مهمونش غذا میخوره و...
همانجا ماندم. نباید این فرصت را از دست می دادم. باید فیلم می گرفتم و مدرک جمع می کردم و حوریا را از سادگی و خریت در می آوردم. من برای به چنگ آوردن این دختر خون دل خورده بودم. نمی گذارم راحت از دستش بدهم. دفعه ی قبل را با دوستان لااُبالی تر از خودش، ماست مالی کرد و مثلا رفع اتهام شد. این بار چه؟! نمیگذارم راحت حوریا را به دست بیاورد. نهایتا یک نامزدی موقتی بود که آن هم به هم میخورد و این بار حاج رسول خودش دخترش را تقدیمم می کند. دم غروب بود که حسام بیرون آمد و ماشین را روشن کرد. هه... باید مهمان عزیزی باشد که قید مغازه را هم زده. انگار منتظرش بود. دوربین گوشی ام را آماده کرده بودم و وقتی که در ورودی باز شد دکمه را زدم و فیلم گرفتن شروع شد اما همین که چشمم به حوریا افتاد، با آن چهره ی شاد و لبخند دلبرانه که حواله ی حسام کرد و کنارش نشست، دستم شل شد و گوشی را پایین آوردم و آن را محکم کف ماشین کوبیدم و از آنجا دور شدم. پس مهمان عزیزش حوریا بود... لعنت به جفتشان که حتی دیدنشان در کنار هم از عهده ی تحملم خارج بود. لعنت به حسام که حق مسلم مرا ربود و تنهایم کرد و برنامه هایم را به هم ریخت. لعنت به حوریا که دوست داشتن مرا ندید و دل به این پسرک بی کس و کار و هرزه داد... از شهر خارج شده بودم. کاش هیچوقت به این شهر لعنت شده بازنگردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وهفتم حسام به خرید رفته بود. یخچال و فریزر خانه اش خا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وهشتم
( حسام می گوید )
به خاطر اینکه حوریا غریبی نکند توی آپارتمان تنهایش نگذاشتم و به مغازه نرفتم. من اتاق خودم بودم و حوریا اتاق بقلی، مشغول درس خواندن. چرتی که زدم سعی کردم سکوت خانه را به هم نزنم. کمی آجیل و میوه و دو لیوان نسکافه آماده کردم و با خود به اتاق بقلی بردم. حوریا دراز کشیده بود که با دیدن من در جای خودش نشست و لبخندی زد. موهای بهم ریخته اش را جمع کرد و با چهره ای خسته نگاهش به سینی خوراکی دستم، کشیده شد. خوب میفهمیدم انرژی اش تمام شده. نزدیکش نشستم و تعارفش کردم. به تشکری ساده و سکوت و سر کشیدن لیوان نسکافه بسنده کرد.
_ خیلی سخته؟
_ چی؟
_ امتحانت...
_ آهان... آره... مفاهیمش سنگینه، سه واحدی هم هست.
_ تو که درست خوبه. بقیه رو هم خوب گذروندی پس نگران نباش.
لبخند بی جانی زد و گفت:
_ ممنون از دلگرمیت. اینم تموم بشه خیالم راحت میشه...
زیر لب گفتم:
_ نمی خوام تموم بشه...
صدایم را شنیده بود. سرش را چرخاند و به چشمم خیره شد. نفسی بیرون دادم و گفتم:
_ خب... امتحانت که تموم بشه باید ببرمت شیراز. از اونطرف ان شاءالله با مامان و بابات بر می گردیم و تو باهاشون میری خونه ی خودتون. اون وقت من می مونم و تنهایی آپارتمانم.
نگاهش رنگ دلجویی گرفته بود و ابروهایش هلال شد.
_ این دوری زیاد طول نمیکشه. بابا حالش بهتر بشه میگم قرار عقد رو بذاره. اونوقت دیگه... لازم نیست که... تنها بمونی.
صدایش با کلمات آخر محو شد و مثل همیشه صورتش گل انداخت. دلم برایش غنج رفت که خودش هم بی تاب بود و دوست داشت زودتر عقد کنیم. شاید زیاد احساسش را بروز نمی داد اما انگار با بند بند وجودم کوچکترین اشعه های عشقش را دریافت می کردم و ذره ذره سیرابم می کرد و چه از این زیباتر که می فهمیدم حوریا را عاشق کرده ام.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
[🌿] برکت این عُمر، در
[😌] عرض ارادت به شماست.
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلااام
وااای بشهها😍😍
رفتم پیس امام رژا ژان😁
عَتسِ یادعاری هم بابایی انداختن اَژَم📷
چیلیت چیلیت بهـبهـ❤️
🏷● #نےنے_لغت↓
ندالیم😎
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
کنترل و تذکر بیش از حد به کودک و نوجوان، تأثیر معکوس داشته و اعتماد به نفس آنها را از بین میبرد.
والدین باید مقتدر باشند؛ اقتدار یعنی آنقدر خوب ومهربان باشی که فرزندت تحمل ناراحتیات را نداشته باشد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ و تـو خـنـدیـدےُ☺️
مـن فـهـمیدم ڪه جـهان🌍
روی خـوشـی هـم دارد🌱 ↳
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1740»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
🌤°|اےخوشا صبحدم
🌹°|وروےنڪوےگل سرخ
😇°|اےخوشاصهباے سبوےگل سرخ
💚°|اےخوشااهل
🤲🏻°|دلو اهل مناجاٺ سحر
👀°|چشمچونبازنماییدبہروےگلسرخ
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
صد بار دلـم گفـت 🗣
بگو مـے خواهـے اش ! 👀
اے بر پدرِ شـرم و حیـایم 🙈
صلـوات ... ! 📿😅
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
💝: مصطفی مرد درون گرایی بود و دوست نداشت احساسش را بروز دهد.
یڪبار با دخترم زهرا ڪه ۳ ساله بود و شیرین زبان رفتیم بدرقه او.
🙂: دخترم گفت:
بابایی میخواهم پشت سرت آب بریزم.
رفتیم ڪوچه و آب ریختیم و رفت.
😢: همیشه تا جایی ڪه در تیررس نگاهم بود با چشمم نگاهش میڪردم ڪه برود.
آن دفعه حس ڪردم یڪدفعه از وسط ڪوچه نمیبینمش.
😔: نگران شدم، جلو رفتم دیدم پشت ڪامیونی در ڪوچه ایستاده و گریه میڪند.
💔: سعی میڪرد وقتی میرود بچهها خواب باشند چون خیلی بیتابی میڪردند.
اتفاقا وقت رفتن دفعه آخر محمد طاها بیدار شد و با گریه پرسید:
بابایی ڪو؟؟
🌷شـهـیـد مدافع حرم #مصطفی_زالنژاد
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1