eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• ❌ حجاب‌ اجباری اثر معکوس دارد و زنان را بدحجاب‌ترکرده ! رضاخان نتونست به زور کسی را بی‌حجاب کنه، شما هم نمیتونید به زور گشت‌ ارشاد زنان را با کنید!!! ❌ 🎙پاسخ: مرتضی‌ کهرمی . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🐉 مردم یک روستا در هندوستان انقدر به حیوانات علاقه دارند كه هرگز به هیچ حیوانی آسیب نمیزنن (تا اینجاش همه چی خوبه)! ▫️جالبه بدونید که سال ۲۰۱۹ تو همین روستا، بیش از ۵۰۰ نفر برای تشییع جنازه یک تمساح ۱۳۰ ساله دور هم جمع شدند و برای مرحوم مجلس ختم گرفتن! ▫️مردم محلی این بزرگوار رو 'Gangaram' می‌نامیدن و قبل از آسمانی شدنش، ایشون رو به عنوان خدا و محافظ روستا می‌پرستیدند! . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• گفتنی‌ها را بگویید امّا به‌موقع!♨️ منتظر نمونید به این امید اینکه شاید روزی خودش متوجه بشه🙂 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 قبلا واسه بیرون رفتن از مامانم اجازه میگرفتم... الان از زنم🥰 تنها فرقی که کرده اینه که زنم نمیذاره برم😁 . . •📨• • 746 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• هرروز‌یه‌فرصت‌دوباره‌است(:🌸💖 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• صنمــــــ☘ــــا چگـــونہ گویـــم⁉️ ڪـھ تـــــــ🧕ـــو نــــ✨ـورِ جآنِ مـــایـــــے💚 ❣ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هفتادودوم با خنده گفت: ناقلا شدی ها. به سم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با لبخند گفت: یکم سوغاتیه. ناقابله. از تبریز آوردم _دست تون درد نکنه تو زحمت افتادین احمد بسته ای روزنامه پیچ را به سمتم گرفت و گفت: این حرفا چیه خانم؟ زحمت نبود، وظیفه است. پیامبر خدا میگن وقتی سفر میرید سوغاتی بیارید. اینام چیز قابل داری نیست. این برای خانم خوشگلم اینام یکم پنیر و شیرینیه برای خانواده خانم خوشگلم. با ذوق بسته نسبتا سنگین را از دستش گرفتم و گفتم: دست شما درد نکنه. اصلا توقع نداشتم. احمد گفت: دلم میخواست برات کفش بیارم ولی شماره پات رو نمی دونستم. برای همین برات از قم چند تا کتاب گرفتم. _ممنون لطف کردین مگه قم هم رفتین؟ _آره برگشتنا قم و تهران هم رفتم. همیشه بعد تبریز، به خاطر کارام تهران و قم هم میرم. روزنامه دور بسته را پاره کردم. سه جلد کتاب تقریبا قطور بود درباره حضرت زهرا، امام علی و امام زمان. از او تشکر کردم و گفتم: حتما می خونم شون. این کتابا از هر چیزی برام با ارزشتره. احمد گفت: خدا رو شکر که خوشت اومد. بوی اسپند از حیاط به مشام رسید. احمد گفت: بریم صبحانه؟ کتاب ها را روی طاق گذاشتم و گفتم: بریم. با هم از اتاق خارج شدیم. احمد با مادر سلام و احوالپرسی گرمی کرد و بعد یا الله گویان وارد مهمانخانه شدیم. آقا جان تنها بود. کنار آقاجان نشستم و با لبخند سلام کردم. احمد هم کنارم نشست. مادر هم به اتاق آمد و مشغول چای ریختن بود که احمد جعبه ها را به سمتش گرفت و گفت: مادر جان این سوغاتی ها ناقابله امید وارم خوش تون بیاد. مادر با لبخند جعبه ها را از دست احمد و گرفت و تشکر کرد و گفت: ممنون پسرم زحمت کشیدین راضی به زحمت نبودیم لطف کردین. احمد هم گفت: خواهش می کنم کاری نکردم ناقابله. مادر در یکی از جعبه ها را باز کرد و گفت: صاحبش قابل داره پسرم دستت درد نکنه حالا اسم این شیرینی ها چی هست؟ اسماعیل همیشه برامون عسل و پنیر میاره شیرینی تبریزی ما ندیده بودیم. احمد یکی یکی اسم شیرینی ها را گفت. آقاجان جعبه فلزی پنیر را برداشت و گفت: به به پنیر لیقوانم که آوردی حسابی خجالت مون دادی. مادر گفت: حاجی عاشق پنیر لیقوانه از همه چی بیشتر همین پنیر لیقوان رو دوست داره. آقاجان کمی پنیر را با چاقو برید و برای مادر لقمه گرفت، به دست مادر داد و گفت: البته من شما رو بیشتر از همه چی دوست دارم مادرم هم زمان که از حرف پدرم ذوق کرد از خجالت سرخ شد و زیر لب گفت: خاک بر سرم حاجی. مادر از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. احمد سر به زیر سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و آقا جان خوشحال لبخند دندان نما می زد. آقاجان همیشه در هر فرصتی جلوی ما به مادر ابراز علاقه می کرد و مادر با این که ذوق می کرد ولی خجالت می کشید و معمولا می رفت و ما همیشه از دیدن علاقه آقا جان به مادر ذوق می کردیم آقاجان از پنیر سوغاتی در پیش دستی مان گذاشت و گفت: احمد آقا برای خانمت لقمه بگیر. _چشم آقاجان احمد سریع نان برداشت و برایم لقمه گرفت. جلوی آقاجان خجالت کشیدم و سر به زیر و با شرم لقمه را از دستش گرفتم. بعد از تمام شدن صبحانه سفره را جمع کردم. آقا جان از اتاق رفت تا لباس بپوشد و برای دعای ندبه برود و احمد هم از جا برخاست تا بروم از رفتنش دلگیر شدم و با غم نگاهش کردم. احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: الان میرم ولی اگه حاجی قبول کنه عصر میام دنبالت. از حرفش خوشحال شدم و با هم از مهمانخانه بیرون رفتیم همراه مادر برای بدرقه شان تا دم در حیاط رفتیم. احمد رو به آقاجان گفت: اگه اجازه بدید عصر بیام دنبال صبیّه تا شب بریم خونه آقام منظور احمد از صبیه را نفهمیدم. آقاجان دست دور شانه ام انداخت و مرا به خود چسباند و گفت: شما صاحب اجازه اید. صبیه ما دیگه همسر شماست. هر وقت خواستی بیا دنبالش نیازی به اجازه گرفتن هم نیست. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد از آقاجان تشکر کرد و همراه آقاجان از ما خداحافظی کرد و رفتند. همراه مادر به مهمانخانه برگشتیم و وسایل را جمع کردیم. مادر به مطبخ رفت و من کنار حوض ظرف ها را شستم. به محمد علی که تازه بیدار شده بود سلام کردم و گفتم: چه دیر بیدار شدی. محمد علی به بدنش کش و قوسی داد و لب حوض نشست و گفت: تا اذون صبح بیدار بودم. سبد ظرف ها را برداشتم و پرسیدم: چرا بیدار؟ محمد علی مشتی آب به صورتش زد و گفت: نمی دونم محمد حسن چش بود همش تو خواب ناله می کرد. _نکنه تبی چیزی کرده؟ محمد علی با پشت شلوارش دست هایش را خشک کرد و گفت: نه تب نداشت. بدنش داغ نبود. دیگه دیدم نمیذاره بخوابم نشستم به درس خوندن. بعد نماز صبح دیگه چشمام گرم شد خوابیدم. محمد علی جلو آمد و سبد را از دستم گرفت و پرسید: احمد رفت؟ خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم: آره با آقاجان رفت. محمد علی به سمت مطبخ رفت و من هم پشت سرش رفتم. به مادر سلام کرد و سبد را گوشه مطبخ گذاشت. جلو رفت و مادر را بغل گرفت و گفت: الهی قربونت برم دلم برات یه ذره شده بود. مادر خودش را از بغل محمد علی بیرون کشید و گفت: عه برو اون ور پسر خرس گنده این کارا چیه می کنی؟ محمد علی خندید و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود. نبودی خیلی بد بود. انگار خونه جون نداشت. مادر لبخندی زد و گفت: بشین برات صبحانه بیارم محمد علی روی زیلو نشست و مادر برایش چای ریخت و سفره پهن کرد. محمد علی لقمه گرفت و با دهان پر گفت: از وقتی نبودی ما یه صبحانه یا شام درست حسابی نخوردیم. این رقیه خانم تنبل که بلد نبود یه صبحانه درست بیاره یا شام خوشمزه بپزه. اصلا این صبحانه امروز طعم و بوش کلی با صبحانه ای که رقیه میاره توفیر داره. این پنیر انگار با آدم حرف میزنه دل آدمو قلقلک میده. مادر خندید و گفت: این حرفا چیه پسر. از دخترم ایراد الکی نگیر. ماشاء الله دخترم کدبانوئه. این صبحانه امروزم همونیه که رقیه میاورد فقط پنیرش رو احمد آقا سوغاتی آوردن برای همین طعمش متفاوته. من و مادر ریز خندیدیم و محمد علی گفت: دست احمد آقا درد نکنه ولی کلی میگم صبحانه امروزو چون شما آوردی مزه اش فرق داره شما مادری با عشق و محبت چای دم کردی و سفره انداختی برای همین این صبحونه یه حال دیگه به آدم میده. این رقیه که همش تو این روزا که شما نبودی گرفته و اخمالو بود. امروز یکم اخماش باز شده. به محمد علی خندیدم و گفتم: حالا برای جا باز کردن تو دل مادر چرا منو خراب می کنی؟ مادر در حالی که برای محمد علی چای شیرین می کرد گفت: دخترم دست تنها بوده با کلی کار روش فشار میومده خسته می شده تو فکر می کردی اخمالویه. وگرنه رقیه هم با علاقه و محبت براتون سفره می انداخته و غذا میاورده. محمد علی لیوان چای شیرین را از مادر گرفت و تشکر کرد و گفت: تنها که نبود زن داداشم بود. اون شبایی که غذا کار زن داداش بود خوب بود. بقیه شبا تعریفی نداشت. مادر خندید و گفت: محمد علی این قدر سر به سر دخترم نذار. دخترم خیلی هم دستپختش خوبه محمد علی به من اشاره کرد و گفت: حالا ببین هر چی من میگم مادر ازت طرفداری می کنه بعد میگن مادرا پسرا رو بیشتر دوست دارن. خندیدم و گفتم: حسودیت نشه مادر جان فرشته است. دلش نمیاد بین بچه هاش فرق بذاره. الان اگر من از تو بد بگم طرفداری تو رو می کنه. محمد علی الهی شکر گفت و از جا برخاست. خم شد و روی سر مادر بوسه ای محکم زد و گفت: بله حق با توئه دور این مادرو باید طلا گرفت. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• پـُر از نیـازم و آرامشـ❤️‍🩹م حـریم شمـاست ببـ👀یـن دوبـاره از احـساس خـ😍وب لبـریـزم . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• دیگه وَگتِ خوابم لِسیده🥱 اِیلی شَبحَت نمی‌تُنم😁 شَب به‌حیل🌙 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•😌 محتاجم محتاج یک فنجان چای☕️ که پهلویش تو باشی…🥰 امیرخسرو دهلوی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1992» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• آیا آن کسے که موجودات را آفرید از حالِ آنها آگاه نیست؟!🥺 [ملک _آیه ۲۴] سَبزِ سبزِ سبزِ ،مثل جوونه ها :)💚 ‌‌ 🫀🌸💕 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• ❇️ قال رسول الله(ﷺ): "همانا در بهشتـــــ🎍 سرایے است به نامِ دار الفرح ڪه تنها ڪسانے به آن درآیند🚶‍♀ ڪه ڪودڪــ🧒🏻ـــان را شاد ڪنند😍." دل فرزندت رو شاد ڪن تا به دارالفــ😄ـــرح برسے☺️👌 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌/💕/ دوستـ𔘓ـداشتنت بهانه بود من را بـراے ڪشـیدن مےخواستم بــــراے ماندن! /💕/ 🧡😍 🍁 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• درس اول ؛ را کنار بگذار🧍‍♀ درس دوم؛ را کنار بگذار💃 درس سوم؛ اکنون شما یک زن آزاد هستید🔞 ✍میلاد خورسندی 💠صبح صادق مهدوی . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 💍 این انگشتر زیبا متعلق به قرن شونزدهمه. با اینا خواستگاری میکردن😑 یاد بگیرین😄 . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 خانمه شماره صندلیش آخرین ردیف پرواز بود، سر و صدا می کرد که من نِمیرم آخر هواپیما و دعوا داشت، یهو همسرش گفت: خانم دیدی وقتی یه هواپیما سقوط میکنه میگن سرنشین های هواپیما فوت کردن؟ هیچوقت ته نشین ها هیچ طوریشون نمیشه، سرِ هواپیما امنیت نداره. با همین حرف همسرش رو گول زد، ته نشین ها😁 . . •📨• • 747 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• باور‌کن‌که‌میتونی👒🌸 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• تــــ☝️ـو قشنگتـرین دلیــــ🙄ــــل براے نشـــون دادنِ عظمـــ😍ــت خــــ🤴🏻ــــدایے!💛❤️ 💙 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هفتادوچهارم احمد از آقاجان تشکر کرد و همرا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی قبل از این که از مطبخ بیرون برود پرسید: آبجی احمد هم رفته مسجد؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم. محمد علی سر تکان داد و گفت: خیلی خوب خودم میرم پیداش می کنم. عجیب بود که بعد این همه مدت محمد علی در مورد احمد از من سوال می پرسید. از قبل عقدم تا به امروز حتی اسمش را هم از دهان محمد علی نشنیده بودم چه برسد که دنبالش بگردد و کارش داشته باشد. به یک باره با او خوب شده بود و با ازدواج من و او کنار آمده بود؟ به نظرم مشکوک می آمد اما چیزی به روی خودم نیاوردم. رو به مادر پرسید: با من کار نداری؟ چیزی لازم نداری از بیرون برات بگیرم؟ مادر زیر لب برایش لاحول و لا قوة الا بالله خواند و گفت: نه پسرم برو خدا به همرات. محمد علی خداحافظی کرد و رفت. مادر یکی از جعبه های شیرینی را آورد و روبرویم نشست. در حالی که چای می ریخت پرسید: محمد علی چی میگه؛ وقتی ما نبودیم از چیزی ناراحت بودی؟ از سوال مادر جا خوردم. تکه شیرینی درون دهانم را فرو بردم و گفتم: نه ناراحت نبودم. فقط یکم دوری دلتنگم کرده بود. آخه هیچ وقت خونه این قدر خالی و سوت و کور نبود. خیلی روزا از صبح تا شب تنها بودم. آقاجان هم نمی ذاشت با حمیده بیام دیدن راضیه. همه این ها یکم دلگیرم کرده بود. مادر چای نوشید و گفت: دیگه باید کم کم به دوری و ندیدن ما عادت کنی. چند وقت دیگه ان شاء الله میری خونه خودت دیگه هر روز که نمی تونی بیای اینجا. نهایت هفته ای یکی دو بار بتونی بیای سر بزنی. _چه سخته این جوری. فکر کنم دلم از غصه بترکه. _خدا نکنه دختر. اولش سخته ولی کم کم سرت گرم کار خونه میشه عادت می کنی. _حالا که هنوز صحبتی نشده و منم دور نشدم پس لازم نیست عادت بکنم. مادر گفت: دیشب یه چیزایی به مادر شوهرت گفتم. به حاجی هم گفتم به حاج علی شون 😁 بگه اگه زحمتی نیست دوشنبه شب بیان این جا صحبت کنیم و قرار عروسی رو بذاریم. ناخودآگاه از رویای شیرین آغاز زندگی من و احمد لبخند به روی لبم آمد. مادر لب گزید و استغفرالله گفت و رو به من گفت: دم خروستو باور کنم یا قسم حضرت عباست رو؟ مثل این که خیلی خوشحال میشی زود از پیش ما بری؟ با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: نه مادرجان این چه حرفیه. کجا برم از این جا بهتر؟ مادر گفت: باشه مادر جان باور کردم لازم نیست سرخ و سفید بشی. خوبه که ذوق عروسیت رو داری. نظر منو بخوای خونه شوهر خیلی بهتر از خونه پدر مادره. هر کی غیر اینو بگه یا دروغ میگه یا خوشبخت نیست.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر چهار زانو نشست و گفت: رقیه مادر، یادت باشه تو توی خونه پدر و مادر مهمونی ولی تو خونه شوهر صاحب خونه ای. گرمی خونه، شادی خونه، صفای خونه با توئه. اگه درست برخورد کردی، خوش اخلاق بودی، خوش زبون بودی، عیب های شوهرت رو به روش نیاوردی و مطیعش بودی خونه ات با صفا میشه، خودت خوشی (خوش هستی) و خوش بختی تو خونه ات رو پر می کنه ولی اگه بد اخلاق و تلخ زبون بودی، به شوهرت زخم زبون بزنی، عیب هاش رو جار بزنی، به حرف شوهرت و خواسته هاش عمل نکنی خونه زندگیت میشه جهنم! خوش بختی و بدبختی، خوشی و ناخوشی تو زندگیت دست خودته. ما زن ها دست خودمون نیست غر غر زیاد می کنیم. غر غر بکن ولی تو غر زدن زیاده روی نکن، تو غر زدن بی انصافی نکن، سر هر چیز کوچیک غر نزن. هر وقت خیلی روت فشار اومد در حد یه جمله اشاره کن و بگذر. پیگیر نشو. وقتی هم از یه چیزی خواستی گله کنی هزار و یک چیز نذار روش، آشوب درست نکن. درسته دختر با خودش جهیزیه می بره خونه شوهر، این اسباب و اثاث هم برای شروع زندگی دختر و پسر لازمه، ولی بهترین جهیزیه که یه دختر از خونه پدرش با خودش می تونه ببره تربیت درست و اخلاق خوبه. دنیا جهیزیه ببری ولی اخلاق نداشته باشی نه شوهرت، نه خانواده اش برات تره هم خرد نمی کنن ولی اخلاق و تربیت که داشته باشی رو سرشون جا داری. تو دختر خوبی هستی، به من و آقاجانت، به خانباجی و خواهر برادرات تا حالا بی احترامی نکردی سعی کن با شوهرت و خانواده اش هم همین طور باشی. بی ادبی و بی احترامی نکنی. بد اخلاقی نکنی و حرمت ها رو از بین نبری. حتی اگه خدایی نکرده، خدا اون روزو نیاره اونا بی ادبی و بی احترامی کردن تو به بدی جواب شونو نده. یا بسپار به خدا که خودش جواب شونو بده و متوجه اشتباه شون بشن یا با خوبی و احترام جواب بده. اگه یه روزی هم دیدی قدر خوبی هات رو نمی دونن جای مقابله به مثل ارتباطت رو باهاشون کم کن دعا کن که خدا هدایت شون کنه و به تو به خاطر صبرت اجر و ثواب بده. سرم را پایین انداخته بودم و به حرف ها و نصیحت های مادر گوش می دادم. مادر ادامه داد: خدا نیاره اون روزو ولی خوب هیچ کس از آینده و عاقبتش خبر نداره حتی اگه یه روز رسید که شوهرت عوض شد، با تو بد تا کرد یا کُلاً آدم بدی شد تو خوبی ات رو بهش بیشتر کن و سعی کن با اخلاق خوب و با زبون خوش جذبش کنی و جای این که نفرین و لعنش کنی دعا کن خدا خوبش کنه و رابطه بین تونو اصلاح کنه. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) درمورد انسان متواضع ویژگی‌هایی می‌گفتند مثلا می‌فرمودند: او خشم خود را می‌خورد و مردم را می‌بخشد 💕🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• دیگه وَگتِ خوابم لِسیده🥱 اِیلی شَبحَت نمی‌تُنم😁 شَب به‌حیل🌙 . . 𓆩نسل‌آیند
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍ وانمود کنین دارین از یک شِی خیالی استفاده می‌‌کنین و به کودکتون بگید دارین چکار می‌کنین. ☝️ مثلا وانمود کنین شیر می‌نوشین و لیوان خیالی‌تون و بالا ببرین. و از او بپرسین آیا اونم می‌تونه این کار رو انجام بده؟؟ 👌 اینگونه بازی‌های خیالی به تقویت تخیل ومهارتهای فکری کودکتون کمک می‌کنه.☺️ . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• این صبـ🌤ـح زیبا ازخداے مهربان آرامـ💚ـش را برایتان خواستارمـ🌸 زیرا آرامش☺️ قطره قطره ڪدورتـ‌هاے جانتان را شستشو میدهد❗️ 😍🤍☔️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• ❇️ قال علے‌بن موسے الرضا(؏) 🥰 همسرت از تو همان را مےخواهد ڪه تو از او توقع دارے.❤️‍🩹 (بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج‏73، ص:102) . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•