•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صـبـ🌤ـح از تُ و
چـ☕️ـاے از تُ و
لبخـ😊ـند از #تُ
عاشـ💕ـق شدن
ابراز وجودش با منـ😍
#شهراد_میدری
#صبـحــــتون_بخـــــــیر😃🖐🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
عـاشــ❤️🩹ـقے را
چه نیاز استـ به توجیه و دلیل👌🏻
ڪہ #تُ
اے ؏ـشــ💓ـــق
همان پرسـش بـے زیرایے⁉️
#قیصر_امین_پور
#تُ_دلیل_تمام_بهانه_هامے🙈
#تقدیم_به_فرمانده_جانم🫀
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دیوانه تَر از خویش کسی می جُستم
دَستم بـگرفتند و بهـ دستم دادند🪴🌸
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
بانوی خوبم !😌
فلسفـه #حجاب
تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست!🙃
که اگر چنین بود ،
چرا خدا تو را با حجـاب کامل
به حضورمیطلبددر عاشقانه ترین عبادتت؟😌
جنـس تو با حیـا خلق شده...😇
"رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است"
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
براےخوشـ😍ـگلکردن درِ شیشھ
مـ🥕ــربا و تـ🥦ـرشی مےتـونـیــن
اینــجـوریاونـاروگـلــ🪡ــدوزےکنید
وبعدخیلےقشنگاوناروتویکابینتِ
آشپـزخـونھبچـینیـد!❣
فك کن هر بار اهالے خونھ با
دیدنشون چھ ذوقے میکنن🥺🤌
#حال_خوب⁷
#خانومخوشسلیقھ
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
💫اگر آنگونه که با تلفن همراهتان
برخورد میکنید؛ با همسرتان برخورد
میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا
بودید!!!😳
🔸اگر هر روز شارژش میکردید؛
🔹باهاش در روز از همه بیشتر صحبت
میکردید؛
🔸پایِ صحبتهایش مینشستید؛
🔹پیغامهایش را دریافت میکردید؛
🔸پول خرجش میکردید؛
🔹دورش یک محافظ محکم میکشیدید...
🔸در نبودش احساسِ کمبود میکردید؛
🔹حاضر نبودید کسی نزدیکش شود؛
🔸حتی مطالبِ خصوصیتان را به
حافظهاش میسپردید؛
همیشه و همهجا همراهتان بود، حتی در
اوج تنهایی...🌹
الانم که گوشیها لمسی شده. اگر
همونقدر که گوشی رو لمس میکنید؛
همسرتون رو نوازش بکنید؛ کلی
خوشبخت میشوید و همیشه، بجای
این همراه، همسرتون همراهِ اولتان بود…🙂
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 یه فکت علمی هست که میگه
تو سرما نمیخوری، مگر اینکه روز قبلش
سر کم لباس پوشیدن با مامانت بحث
کرده باشی😢😒
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 759 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
مجلسختمگرفتیمبرایتمادر🖤
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نودوششم احمد که کت و شلوار طوسی رنگش را پوش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودوهفتم
من گوشه اتاق نشسته بودم و از دری که وسط مهمان خانه باز شده بود محمد علی و محمد امین را می دیدم.
چقدر دلم می خواست جای برادرانم، احمد روبرویم می بود و از نگاه به او سرمست می شدم.
خانباجی اشاره کرد تا به مطبخ بروم و چای بیاورم.
در سینی بزرگی استکان چیدم و چای ریختم.
نجمه را که با بچه های ربابه کنار حوض ایستاده بودند و ظرف شستن ربابه و حمیده را نگاه می کردند صدا زدم.
به او گفتم برود آهسته محمد علی را صدا بزند.
محمد علی که آمد یک سینی چای به دستش دادم تا در مردانه تعارف کند و خودم هم سینی قسمت زنانه را برداشتم.
به حمیده و ربابه چای تعارف کردم و گفتم:
دست تون درد نکنه حسابی خسته شدین.
بذارید چایی ها رو بدم بقیه اش رو خودم میام می شورم.
ربابه کمر راست کرد و گفت:
نمیخواد آبجی تو عروسی مثلا برو بشین
حمیده هم گفت:
دستت درد نکنه آبجی یکم دیگه تموم میشه ... تو زود برو مهمانخانه الان چایی ها از دهان میفته
از آن ها تشکر کردم و به مهمانخانه رفتم و چای تعارف کردم.
بعد از صرف چای خانواده احمد برخاستند.
برای بدرقه مهمان ها به حیاط رفتیم.
کنار مادر ایستادم و چشم کشیدم تا احمد را ببینم.
احمد آخرین نفر از خانواده شان بود که از اتاق خارج شد.
او با برادرانم گرم صحبت بود.
گویا صحبت های شان مهم بود چون خیلی جدی، ابرو در هم کشیده، بدون شوخی و خنده و خیلی آهسته با هم صحبت می کردند.
آقاجان متوجه آن ها شد و به شوخی گفت:
چی میگید به هم؟
دل بکنید دیگه
این همه با هم صحبت کردین حرفاتون تموم نشد؟
احمد، محمد امین و محمد علی لبخند زدند و همین خاتمه ای برای صحبت های شان بود.
احمد با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان مصافحه و خداحافظی کرد.
جلو آمد و از مادر و خانباجی تشکر کرد و بعد با لبخند به من چشم دوخت.
دستش را جلو آورد تا دست بدهد و پرسید:
کاری نداری؟ من برم دیگه؟
به دستش خیره شدم.
جلوی برادرانم و دامادهای مان و خانواده اش خجالت کشیدم با او دست دهم .رویم را با چادر سفیدم گرفتم و آهسته گفتم:
به سلامت. خوش اومدین.
زیر چشمی نگاهش کردم.
دستش را پایین انداخت. لبخند زد و گفت:
خدا نگهدارت.
احمد از خواهرانم هم تشکر و خداحافظی کرد و همراه خانواده اش از خانه مان رفتند. مرد های خانواده مان هم برای بدرقه شان به کوچه رفتند.
راضیه کنارم ایستاد و گفت:
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودوهشتم
جلو همه شوهرت رو ضایع کردی ها
به سمت راضیه چرخیدم که گفت:
چرا بهش دست ندادی؟
همه سهم اون امشب از با تو بودن همین بود که دستت رو بگیره
سر به زیر انداختم و آهسته گفتم:
آخه جلوی همه خجالت کشیدم.
راضیه گفت:
اگه به جای اون آقاجان یا داداشا می خواستن باهات دست بدن خجالت می کشیدی؟ نه.
اون بنده خدا شوهرته محرمته.
کار بدی نمی خواستین بکنین یه دست معمولی بهش می دادی خجالت نداره که.
من اگه جای اون می بودم و این طوری ضایعم می کردی دیگه نگات هم نمی کردم.
خیلی مرد بود که با لبخند ازت خداحافظی کرد.
با اعتراض گفتم:
راضیه بهم حق بده!
من خجالت می کشم!
روم نمیشه تو جمع زیر نگاه این همه مرد، زیر نگاه همه باهاش راحت باشم.
_می دونم خجالت می کشی
ولی گاهی باید عزت شوهرت رو به همه چیز مقدم کنی
سهم اون از تو امشب فقط همین بود که دستت رو بگیره که نگذاشتی
یه چیزی رو هم بدون مردها گاهی توی جمع یه حرکتی می کنن که به بقیه پُز بدن یا ثابت کنن زن شون مطیع شونه یا خاطرشون رو خیلی میخواد.
باید موقعیت سنج باشی که اگه این جور بود با رفتار دیگه ای خُردش نکنی.
با ورود آقایان به حیاط صحبت ما خاتمه یافت و به اتاق رفتیم.
مادر کادو هایم را که برای عیدی میلاد امام علی برایم آورده بودند را باز کرد.
چند قواره پارچه چادری و پارچه لباس مجلسی بود.
ربابه پرسید:
مادر شما چی هدیه دادید؟
مادر گفت:
آقاجانت عطر و انگشتر نقره خریده بود.
منم همونو با یه قواره فاستونی دادم مادرش.
_دست تون درد نکنه
الهی به دل خوش استفاده کنن.
خانباجی رو به مادر گفت:
خانم جان حسابی زحمت کشیده بودی دستت درد نکنه
ولی کاش دو جور غذا نمی پختی خیلی اسراف شد.
آدم نمی دونست کدومو بخوره.
مادر آه کشید و گفت:
خودمم عذاب وجدان گرفتم.
مثلا خواستم مثل اونا مهمون داری کنم.
دفعه اول و آخرم بود
ما رو چه به این کارا.
سر سفره خودمم از بس ناراحت بودم دو جور غذاس نتونستم غذا بخورم نون و سبزی خوردم فقط.
عذاب وجدان خودم به کنار حاجی هم حتما امشب سرم غر می زنه چرا دو جور غذا پختم.
حمیده گفت:
عیب نداره مادرجون.
شما قصد تون خیر بوده خواستین شأن اونا حفظ شه مثل خودشون مهمون داری کنید.
مادر آه کشید و رو به ریحانه گفت:
پاشو بی زحمت برو از غذاهای دست نخورده تو چند تا قابلمه بکش ببریم در خونه اقدس خانم و چند تا همسایه ته کوچه.
همه اش سر سفره می گفتم نکنه ما این قدر سفره مون پره و اونا شب با شکم خالی یا نون خالی خوابیده باشن.
ریحانه از جا برخاست و گفت:
چشم الان می کشم میدم محمد علی ببره.
مادر دو تا از النگوهایش را در آورد و به سمت ربابه گرفت و گفت:
بی زحمت اینا رو بده آقا مظفر با پولش یه گوسفند خون کنن فرداشب که وفات حضرت زینبه پخش کنن
هم عذاب وجدانم کم شه هم ان شاء الله بلا دور بشه
ربابه گفت:
نمیخواد مادر جان. دستت کن
مادر النگوها را روی چادر ربابه گذاشت و گفت:
نه مادر همون سر سفره نیت کردم گفتم به خاطر خدا این کارو بکنم.
درسته دست مون به دهان مون می رسه ولی این ولخرجیا رو نباید بکنیم وقتی می دونیم این همه آدم نادار ناچار تو همسایگی مون هست.
نادونی کردم اینم بشه تاوانش
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی.
نمیزنم پر از این گوشهی حرم، آری🕊
که روسیاهم و درمان درد من اینجاست❤️🩹
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• 👧ما آبژی و داداسی امسب مِخمونی دَبَتیم . 😋 🧒 خیلی خوسالیم😍 . . 𓆩نسل
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ دادن حق انتخاب و آزادی به
كودك در ساختن شخصيت مثبت
و سازنده كودك بسيار مهم و اساسیه.
☝️اما دادن انتخاب بايد محدود
باشه
برای مهمونی رفتن نپرسید لباس
چی ميخوای بپوشی؟😐
👈 به او دو یا چند لباس پيشنهاد بديد تا كودك گيج نشه و انتخاب
برای او آسونتر باشه
👌 حد آزادی به كودك تا جايی است كه باعث آسيب به خودش يا ديگری نشه و به حقوق دیگران تجاوز نشه.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•