هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
هر شب باید مجنونت شم_2023_11_16_12_58_22_660.mp3
5.79M
.
لبخندي ، از جنسِ حسِ تازگـیِ
نوت بھ نوتِ اینجا . . 🫂♥️
. ∞ link . # najva_Mn
#
بدونِ _ واسطه _ جوین _ بدید!⚡️
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
🏴مداحیای جدید ایام فاطمیه:🔻
• https://eitaa.com/joinchat/105972069Caca97ff915 .
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
#بازی
بازی بشنو و بگو
✍ به کوچولوتون بگید: (من اسم چندتا چیز و میگم . وقتی گفتم و
شنیدی همونا رو به من بگو)
☝️ حالا اشیاء رو به آرومی اسم ببرین. مثل سیب عینک شانه.
حالا کوچولو باید تکرار کنه .
👌دور بعدی اشیاء رو تغییر بدین.
☺️ این بازی برای تقویت حافظه
شنیداری بچههامون خیلی مفیدِ👏👏
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟📑 تاریخِمعاصر
همین
حالِخوبِ😌
کنارِتوبودناست...|•🥰
علی قاضی نظام /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1229»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـح استـ
و گلـ🌷 در آینه بیدار مےشود
خورشیـ🌞ـد
در نگاه #تو تڪرار مےشود ...💞
#حسـین_منـزوے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
"قـــ💕ــرار" من باش
تا در "مـــ💫ــدار" تو باشم
چه قرار و مداری بهتر از این😍✌️🏻
#با_هم_در_انتظار_موعــودیم💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
مردایی که از نظر خانوماشون بیشخصیتن🤨😱
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامان جون من خیلی از حرف ها رو
اشتباهی میگه و ما هر بار کلی میخندیم😂
مثلا به کبریت میگه کِرویت😂 بعد اون روز
دمنوش درست کرده بود، میگفت شماها دمجوش نمیخواین؟! بیایین دمجوش بخورین😂
بعد از کلی خندیدن، بهش میگم مامان جون
اون دمنوشه نه دمجوش😂 میگه من خودم
بلدم میخوام که شماها بخندین🥲😂
طفلی اینو راس میگفت خودش اینجوری میگه
بقیه بخندن ولی بقیه کلماتشو نمیدونم
سرکاریه یا نه🥲😂🌱
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 786 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
امیدهای کوچیک...
نتیجه های بزرگمیسازن🌻🌝
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوچهلوچهارم صبح زود همراه آقاجان به حرم ر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلوپنجم
حدود ساعت 10 بود که محمد حسن همراه خانباجی به خانه برگشتند.
دلم برای خانباجی تنگ شده بود و محکم همدیگر را بغل کردیم.
خانباجی حال و احوالم را پرسید و قربان صدقه خودم و فرزندم رفت.
در مطبخ کنار هم نشستیم و برایش چای ریختم.
نجمه و محمد حسین لباس گرم پوشیده بودند و در حیاط بازی می کردند. ناصر هم که به خانباجی علاقه خاصی داشت با ورود خانباجی در بغل او جا خوش کرده بود.
از خانباجی احوال راضیه و فرزندش را پرسیدم.
آه کشید و با بغض و ناراحتی گفت:
چی بگم مادر؟!
حال بچه اش اصلا خوب نیست.
تب داره تبش هم پایین نمیاد.
این یک هفته مدام پاشویه اش کردیم، هر چی به ذهن مون رسید براش خوبه دم کردیم دادم خورد، حنا گذاشتیم، پیاز کف پاش گذاشتیم یکی دو ساعت تبش پایین میومد باز دوباره می رفت بالا.
_ای وای ...
دکتر نبردنش؟
خانباجی استکان چایش را برداشت و گفت:
چرا مادر.
چند بار دکتر بردن.
دکتر هندی، دکتر ایرانی هیچ کی نفهمیده درد این بچه چیه.
همه سه چهار تا دارو میدن و تمام.دکتر آخری که پریروز بردنش گفته بود یه دکتر متخصص هست تو بیمارستان امام رضا هم مریض می بینه.
گفت اون شاید بتونه مریضی شو تشخیص بده
منتها گفت سفره شاید امروز بیاد.
اینام صبح شال و کلاه کردن برن بیمارستان که آقات رسید با هم رفتن.
منم با محمد حسن یکم دور و بر خونه شو جمع کردم، نهار گذاشتم گفتم بیام این جا ناصرو نگه دارم می دونم چقدر سرتقه.
همزمان با گفتن این جمله لپ ناصر را کشید و ناصر هم خودش را برای خانباجی لوس کرد.
خانباجی از من پرسید:
از ریحانه خبری نشده؟
استکان خالی چایم را داخل سینی گذاشتم و گفتم:
نه دیگه از دیشب خبر جدیدی ندارم.
خانباجی روی سر ناصر دست کشید و گفت:
این بچه یکی دو هفته بدون مادر چه کار بکنه
سر تکان دادم و گفتم:
آره طفلکی خیلی اذیت میشه
هم دیشب کلی غر زد و گریه کرد هم صبح.
الانم خدا رحم کرد بیدار شد شما رو دید وگرنه حتما باز می زد زیر گریه.
خانباجی آه کشید و گفت:
حیف بچه راضیه مریضه وگرنه ناصرو می بردم اون جا مراقبش باشم.
باز نجمه بهتره بزرگتره زود سرش بند میشه.
این سرتق خان خیلی اذیت می کنه.
تو هم اذیت میشی بخوای مدام بغلش کنی راهش ببری
به روی خانباجی لبخند زدم و گفتم:
ان شاء الله به منم عادت می کنه.
الان این کاراش طبیعیه.
ولی اگه فکر می کنید اذیت می کنه پیشم آروم نمی مونه شما این جا بمونید من میرم خونه راضیه کمک دستش باشم.
خانباجی گفت:
نه میری اونجا دست تنها اذیت میشی باز این جا محمد علی هست، محمد حسن هست، آقات هست کمکت بکنن اونجا همه کارا میفته رو دوشت.
_اشکالی نداره خانباجی.
دلم برای راضیه و محمد مهدی هم تنگ شده.
خونه راضیه هم کار زیاد نیست که
کارای معمولی خونه است از پسش بر میام.
ناصر شما رو دوست داره پیش شما آرومه.
اگر هم خدا بخواد دکتر امروز محمد مهدی رو می بینه و درمانش می کنه پس دیگه مشکلی پیش نمیاد
خانباجی به فکر فرو رفت و گفت:
راست میگی اگه دکتره اومده باشه می فهمه درد این بچه چیه.
بچه اش آروم بگیره دیگه کار سختی نیست اونجا موندن
_خود راضیه که می دونه چی باید بده بچه چی نباید بده؟
خانباجی سر تکان داد و گفت:
آره مادر
گفتم:
پس شما این جا بمونید من میرم خونه راضیه.
هم رفع دلتنگی کنم هم پیشش بمونم کمکش کنم.
خانباجی کمی به فکر فرو رفت و گفت:
باشه مادر.
پس یکم دیگه حاضر شو با محمد حسن برو اونجا.
زیر لب چشم گفتم و برای خودم دوباره چای ریختم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلوششم
اذان مغرب تازه تمام شده بود که بالاخره راضیه و حسنعلی از راه رسیدند.
به استقبال شان رفتم.
راضیه از دیدنم خوشحال شد هم را در آغوش کشیدیم.
صورت قرمز و سردش را بوسیدم و به چشم های خیس اشکش چشم دوختم و پرسیدم:
خوبی؟
غمگین سر تکان داد و گفت:
خوبم.
تو این جا چه کار می کنی؟
چادر از سرش کشید و پرسید:
از کی اومدی؟
به دور خانه نگاه کرد و گفت:
خانباجی کجاست؟
حسنعلی بچه را در گهواره گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
در جواب راضیه گفتم:
از قبل نماز ظهر اومدم.
خانباجی رو راضی کردم بمونه خونه پیش ناصر و نجمه من بیام پیشت.
دلم برات یه ذره شده بود.
راضیه با گوشه روسری اشک چشمش را گرفت و گفت:
خوب کردی اومدی.
منم دلتنگت بودم.
آقاجان گفت احمد آقا رفته سفر و تو خونه شونی ولی با این وضع محمد مهدی نشد بیام بهت سر بزنم.
به داخل گهواره سرک کشیدم و گفتم:
دکتر دیدش؟ چی گفت؟
راضیه گوشه روسری اش را دور انگشتش پیچید و گفت:
گفت دقیق نمی تونه نشخیص بده.
چند تا آزمایش نوشت.
از صبح چند تا آزمایشگاه مخصوص رفتیم.
اشکش چکید و گفت:
دست بچه مو سوراخ سوراخ کردن بس که ازش خون گرفتن.
دلم برای بچه اش سوخت و گفتم:
آخی الهی بمیرم براش
دکتر آزمایشا رو دید؟
با صدای لرزان از بغضش گفت:
جواب آزمایشا پس فردا میاد.
گفتن باید کشت بشه نمی دونم چی بشه
فعلا دکتر چند تا مسکن قوی و تب بر داده تا یکی دو روزی بچه آروم بمونه.
اشکش را با روسری پاک کرد و گفت:
این یه هفته ای بچه ام آب شده.
نصف شده. همه اش گریه می کنه بی قراره یه ذره شیر هم نمی تونه بخوره.
اونقدر سرفه می کنه رنگش سیاه میشه.
هر بار میگم الان دیگه تموم می کنه و داغش به دلم می مونه.
گفتم:
عه خدا نکنه این چه حرفیه
به صورت محمد مهدی چشم دوختم. راست می گفت. از آن لپ های تپلش هیچ باقی نمانده بود.
آه کشیدم و گفتم:
ان شاء الله خوب میشه.
ان شاء الله این دکتره تشخیص میده مشکلش چیه داروش رو میده خوب میشه
راضیه دست هایش را بالا آورد و گفت:
ان شاء الله.
فقط محمد مهدی خوب بشه دیگه چیزی از خدا نمیخوام.
بچه ام رو سپردم به امام رضا.
زیر لب ان شاء الله گفتم و از راضیه پرسیدم:
آقا حسنعلی کجا رفت؟
راضیه جوراب هایش را از پایش کشید و گفت:
رفت دنبال پدر و مادرش از قوچان اومدن. دیروز زنگ زده بودن مخابرات گفته بودن امروز عصر میان.
حسنعلی هم میره تی بی تی دنبال شون.
_به سلامتی.
به سمت در اتاق رفتم و پرسیدم:
چای بیارم برات؟
راضیه از جا بلند شد و گفت:
نه قربون دستت اگه اشکال نداره حواست به محمد مهدی باشه من نمازم رو بخونم.
این یه هفته از بس نا آروم بوده همیشه دم قضا شدن نماز خوندم.
الان که خوابه حداقل زود بخونم.
به سمت گهواره رفتم و گفتم:
باشه زود بخون منم نمازم مونده.
راضیه باشدی گفت و از اتاق بیرون رفت.
کنار گهواره نشستم و به صورت داغ محمد مهدی دست کشیدم و برایش حمد شفا خواندم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
به خواندن آیتالکرسی
سفارش میکردند و فرمودند:
هرکس آیةالکرسی را صد مرتبه
قرائت کند، مانند کسی است که
همەی عمرش، خداوند بـزرگ را
عبادت کرده باشد . . . 💚
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
ما میرسیم 💪•
و با مژه هایمان 🧹•
گرد و غبار غم و اندوهِ فراق 🥺😢•
را از رویت پاک خواهیم کرد✌️•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟😌 آرامکُند
بوسهیتوحالخَرابم😔
مثلِخبریخوب📝
کهشخصِنِگرانرا..♡|•✋
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1230»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
هر #شنبه
ڪهباعشـ🌱ـقتوآغازڪنيم
شعروغزل
وترانـ🎼ـهراسازڪنيم
تاآخرهفته
ڪاممانشیریناست😍
وقتےڪه
زبانبهنام #تو بازڪنيم
#طاهره_داورى
#آغازهفتهبانامخـدا😊✋🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
در دلـــ💖ــم
جایے بـراے هیــچکس❌
غیـــــرِ #تُ نیســـــت
گاه یک دنـیـــ🌏ـــا
فقط با یک نفر☝️🏻
پر میشــــود😍
#دنـیـــــاے_منے💚🍃
#آغـــــاز_هفته_تون_عاشقانه💕
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
• من طاقت یه ساعت تنهایی رو ندارم 😌
• من پایهی همهی اردوهای جهادی سختم! 😎
هرکسی یه روحیهای داره
یکی روحیه لطیفتر 💕 و
یکی محکمتر✊
اما آیا برای ازدواج، توجه
به این روحیات اهمیت داره؟
❤ #شغل_همسر، یکی از
مواردیه که میتونه مستقیما
روحیات ما رو
تحت تاثیر قرار بده ...
مثلا
🌴 کسانی که همسرشون
شغل حساس مثلا شغل نظامی دارند،
نیازه که روحیات قویتری
داشته باشند،
تحمل دوری از همسر،
یا دوری حتی طولانی مدت
⛅ از مادر و پدر و فامیل رو داشته باشند
بعلاوه شغل هرکسی
🌱 روی روحیات او هم تاثیر داره
و زندگی با مثلا یه هنرمند
شرایط متفاوتی رو
طلب میکنه
نسبت به زندگی با
یه طلبهی حوزه یا یه پلیس 🚨
👈 بنابراین
مخصوصا اگه روحیاتِ
خاصی مثل وابستگی داریم
مهمه که توی
جلسات خواستگاری
از حساسیتهای خودمون
بگیم و در جریان شرایط کاری
خواستگارمون قرار بگیریم . . . 💚
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دیشب خواب دیدم هفت گاو لاغر
هفت گاو چاق رو خوردن. فکر کنم تعبیرش
اینه مامانم قراره رژیم بگیره و تو خونمون
قحطی و خشکسالی بیاد😏😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 787 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هرروز یه روز تازهست
برای تو که میخوای موفق شی😎
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوچهلوششم اذان مغرب تازه تمام شده بود که
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلوهفتم
همراه پدر و مادر حسنعلی خانه راضیه ماندم.
نتیجه آزمایش محمد مهدی آمد و دکترش بیماری اش را تشخیص داد.
بیماری اش نام عجیبی داشت و دکتر گفته بود دارویش هم گران قیمت و هم کمیاب است.
دو روز تمام حسنعلی تمام مشهد را برای این دارو جست و جو کرده بود.
یک نفر به او گفته بود شاید بتواند در تهران از طریق سفارتخانه ها و یا بازار سیاه این دارو را پیدا کند.
حسنعلی تمام طلاهای راضیه را فروخت، ماشینش را گرویی گذاشت و به امید یافتن داروی محمد مهدی راهی تهران شد.
حال محمد مهدی اصلا خوب نبود.
همیشه تنش داغ داغ بود یا آن قدر گریه و بی قراری می کرد که دیگر صدایش در نمی آمد یا از شدت سرفه نفسش بند می آمد.
تمام گوشت تنش آب شده بود و جانی در بدنش نمانده بود.
حتی نمی توانست شیر بخورد و وقتی راضیه به زور چند قطره شیر به او می داد همه را بالا می آورد.
هر چند محمد علی هر روز صبح به دنبالم می آمد که حرم برویم ولی با توجه به وضعیت محمدمهدی دلم نمی آمد راضیه را حتی برای لحظه ای تنها بگذارم و این چند روز حرم نرفتم.
مادر در بیمارستان پیش ریحانه بود.
خانباجی در خانه مراقب فرزندان راضیه بود و آقاجان و برادرانم روزی یکی دو بار سر می زدند.
آن قدر نگران حال محمد مهدی بودم که دیگر خودم و فرزندم را فراموش کرده بودم.
حتی وقتی برای فکر کردن و دلتنگی برای احمد هم نداشتم. فقط هر روز برایش آیه الکرسی می خواندم که هر جا هست سالم و سلامت باشد و زود برگردد.
از مخابرات برای مان خبر آوردند که حسنعلی زنگ زده و گفته داروی بچه را پیدا کرده است و فردا می آید.
با این خبر انگار جان دوباره در راضیه دمیده شد.
بعد از چند روز که مدام اشکش می جوشید و غصه می خورد بالاخره لبخند بر روی لبش نشست.
مدام سجده می رفت و خدا را شکر می کرد.
نور امید در دلش روشن شده بود و با خوشحالی قربان صدقه محمد مهدی می رفت.
از اذان صبح همه بیدار و منتظر بازگشت حسنعلی بودیم.
سرفه های محمدمهدی شدت پیدا کرده بود و مدام نفسش بند می آمد.
دکتر برایش دستگاه تنفسی تجویز کرده بود و گفته بود هر وقت نفسش رفت برای چند دقیقه ماسک را بر روی صورتش بگذاریم.
راضیه دلشوره عجیبی داشت و آرام و قرار نمی گرفت.
مدام بچه به بغل در خانه قدم می زد و از پنجره به بیرون سرک می کشید و برای رسیدن حسنعلی دعا می کرد.
قبل از طلوع آفتاب بود که برای دقیقه ای سرفه های محمد مهدی کمی آرام گرفت.
راضیه او را در گهواره گذاشت و رو به من گفت:
دو دقیقه حواست بهش باشه من نمازم رو بخونم.
چادرش را از سر جالباسی برداشت و قامت بست.
به رکوع که رفت دوباره محمد مهدی به سرفه افتاد.
رنگش سیاه و کبود شد و برای نفس کشیدن به تقلا افتاد.
او را بغل کردم و مادر حسنعلی سریع ماسک را روی صورتش گذاشت.
حتی با ماسک هم تقلای محمد مهدی برای نفس کشیدن فایده ای نداشت و رفته رفته رنگش کبودتر شد.
مادر حسنعلی مدام حضرت زهرا را صدا می زد اما انگار فایده ای نداشت.
راضیه در سجده آخر بود که محمد مهدی جان داد.
مادر حسنعلی فریاد می کشید و مدام و محکم محمد مهدی را تکان می داد و به همه ائمه برای بازگشت نفس بچه التماس می کرد.
راضیه هم چنان در سجده مانده بود و همه وجودش می لرزید.
محمد مهدی تمام کرد.
در کمتر از یکی دو دقیقه جلوی چشم مان جان داد.
همه وجودم یخ زده بود.
قدرت هیچ حرکتی نداشتم.
راضیه بالاخره سر از سجده برداشت و نمازش را تمام کرد.
یک راست به سراغ محمد مهدی آمد و او را از مادر شوهرش گرفت و در آغوش کشید.
با گریه گفت:
پسرم....
عمرم....
میوه دلم ....
تو رو جان امام زمان چشماتو باز کن....
تو نباید بمیری....
بابایی تو راهه ... داره برات دارو میاره ... قراره داروهات رو بخوری خوب بشی.
هق زد و گفت:
امید مونو نا امید نکن.
محمدمهدی جان چشماتو باز کن پسرم.
نفس بکش ... بگو هنوز زنده ای مامانم....
دیگه ناراحت نمیشم مامانم هر چقدر دوست داری گریه کن سرفه کن فقط نفس بکش.
با جیغ فریاد می زد:
نفس بکش پسرم.... نفس بکش .... پاشو پسرم ....
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلوهشتم
راضیه فریاد می کشید:
پاشو مامان جان ... بابات تو راهه ... با هزار امید داره برات دارو میاره...
پاشو من نمی دونم جوابش رو چی بدم...
پاشو من نمی تونم بگم یه دقیقه ای بچه ات از دست رفت ...
پاشو پسرم .... محمد مهدی جان .... الهی مادرت بمیره ...
الهی مادرت بمیره .... الهی مادرت بمیره ....
پدر شوهرش به سمتش رفت و خواست بچه را از راضیه بگیرد و گفت:
آروم باش عروس .... چرا خودتو از پا در میاری ...
راضیه محمد مهدی را محکم به سینه اش فشرد و گفت:
آقاجون بچه ام نفس نمی کشه ...
باورم نمیشه من زنده باشم و ....
آقاجون حسنعلی تو راهه ...
با امید داره میاد ... جواب اونو چی بدم ...
چه جوری امیدش رو نا امید کنم؟
صدای در حیاط به گوش رسید.
همه وجود راضیه به لرزش افتاد:
ای وای حسنعلی رسید ...
حالا چی بهش بگم؟
جوابش رو چی بدم؟
بگم پسرت رو چه کردم؟
پدر شوهر راضیه از اتاق بیرون رفت تا در را باز کند.
به هر جان کندنی بود خودم را کنار راضیه رساندم و گفتم:
آروم باش آبجی ...
دقیقه نگذشته بود که صدای فریاد مردانه حسنعلی به گوش مان رسید.
دوباره راضیه و مادر شوهرش شروع به شیون کردند.
از پشت پنجره دیدم که حسنعلی وسط حیاط روی زمین نشسته و دست به سرش گرفته است.
شانه هایش به شدت می لرزید، با صدا گریه می کرد و اشک می ریخت.
پدرش دست روی شانه اش گذاشته بود و دلداری اش می داد.
در حیاط باز شد و آقاجان و محمد علی هم یا الله گویان وارد شدند.
همان دم در خشک شان زد.
این غم بیش از حد تصور سنگین بود.
به سمت راضیه برگشتم.
کنار دیوار نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت.
محمد مهدی را هنوز محکم به بغل گرفته بود و به خودش می فشرد.
آقاجان یا الله گویان به اتاق آمد.
راضیه با همان حال بدش به احترام آقاجان از جا برخاست.
آقاجان روبروی راضیه ایستاد و گفت:
تسلیت میگم باباجان .... عمر بابا سخته غمت رو ببینم
راضیه هق زد و گفت:
آقا جان جیگرم سوخت ...
آقاجان به هر سختی بود محمد مهدی را از بغل راضیه بیرون کشید.
به سمت من که کنار راضیه بودم چرخید و محمد مهدی را در بغلم گذاشت و خودش راضیه را محکم بغل گرفت.
راضیه خودش را در بغل آقاجان رها کرد و دوباره ناله کرد و گریست.
نمی دانم چرا آن لحظه من نزدیک ترین شخص به آقاجان بودم؟
نمی دانم چرا محمد مهدی را به بغل من داد؟
همین که او را در بغلم گذاشت چشم هایم سیاهی رفت و ضعف کردم.
فقط توانستم قدمی عقب بروم و به دیوار پشت سرم تکیه بدهم و روی زمین سر بخورم و بنشینم.
دل نگاه کردن به محمد مهدی را نداشتم.
همه وجودم یخ کرده بود.
آقاجان که راضیه را بغل گرفته بود روی زمین نشست و او را روی پایش نشاند.
راضیه سر به شانه آقاجان گذاشته بود و می گریست و فغان می کرد:
آقاجان بچه ام رفت ...
محمد مهدیم رفت ...
دو هفته تموم بچه ام مریض بود ...
دو هفته تموم جلوی چشمم پر پر زد ...
آقا جان بچه ام تازه داشت سینه خیز می کرد که مریض شد ...
به دلم موند راه رفتنش رو ببینم ....
آقاجان بچه ام تازه یاد گرفته بود بَ بَ می گفت.
داشتم یادش می دادم بابا بگه ....
حرف های راضیه دل سنگ را هم آب می کرد.
آقاجان او را نوازش می کرد و از او می خواست آرام باشد.
من بچه به بغل چشم بسته بودم و آرام اشک می ریختم.
نفهمیدم حسنعلی و پدرش کی به اتاق آمده بودند.
فقط وقتی بچه را از آغوشم گرفتند چشم باز کردم.
حسنعلی گوشه اتاق نشسته بود و محمدمهدی را به خود می فشرد و با صدا گریه می کرد.
حالم بد بود اما نه به شدت حال بد و خراب راضیه و حسنعلی.
زیر دلم درد گرفته بود و تیر می کشید.
دلم نمی خواست در اتاق بمانم.
به هر سختی بود از جایم برخاستم و دست به دیوار گرفتم.
از اتاق بیرون رفتم و لب ایوان در حیاط نشستم.
هوا سرد بود و صورت خیس از اشکم را می سوزاند اما این سوز و سرما ذره ای برایم اهمیت نداشت.
چند دقیقه ای در حیاط نشسته بودم که برادرم محمد علی از راه رسید.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
این حرم لبریز آرامش😌
پر از نور خداست✨
خوش به حال زائران 🕊
و خادمانت یا رضا ع 🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ مطمئن باشین که بازی، مهم ترین کاریِ که هر کودکی باید انجام بده.
❌ هیچ کلاس آموزشی، ابزار
آموزشی و چیزهای دیگه نمی تونه اهمیت ساعات بازی آزاد کودکان رو
در یک محیط امن و غنی پر کنه.
👌بچهها به ساعات بازی نیاز دارن
که به طور آزادانه و خلاق به تجربه دنیای اطراف خود مشغول باشن.
☺️ به جای ثبت نام کودک در
کلاسهای مختلف ریاضی، زبان و
یا نقاشی، اون و با مکعب ها و پازل های اعداد و حروف، شکل های رنگی
و جعبه گواش و قلمو سرگرم کنین.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟❤️ دلمـنرا
اگرکـهمقصـودیباشد🪴
مسیـرشمیشود👇🏼
انحنایِلبخندت|•☺️
مهسا ختایی /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1231»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبــ💛ـح ڪه مےشود
قلـ🥰ـبم
را از نو براےِ ڪنارِ
تو تپیدن، ڪوڪ مےکنم⏰
این یعنے
خودِ خودِ زنـ😍ـدگے🪴
#سوگل_علیزاده
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•