eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وچهار - هرچقدر هم که بزرگ بشم باز برای اون بچه ام! نمی تونی ح
🍃🍒 💚 •فصل بیست وچهارم• شاهرخ برگشت و در حالیکه سعی می کرد موهایش را که باد توی صورتش می ریخت از جلوی چشمش کنار بزندرو به هادی که عقب نشسته بود گفت: -نوشابه گرفتی؟ هادی به علی اشاره کرد و گفت: -نذاشت! هر چی گفتم از اون مارکهای مخصوص نمی گیرم گفت نه، دوغ سالم تره!دکتر بازیش گل کرد! نباید می آوردیمش. خدا تفریح امروز رو با این مامور بهداشت به خیر کنه! شاهرخ خندید و به طرف جلو برگشت. از ماشین که پیاده شدند علی به طرفی اشاره کرد و گفت: - اونجا خوبه هم سایه است هم صاف و صوفه و وقتی بقیه هم قبول کردند توپ را برداشت و به سمت محل مورد نظر راه افتاد..هادی داد زد: -خسته نشی! می خوای من بیارمش؟ علی بدون اینکه برگردد گفت: -نه، عیب نداره خودم میارم. بالاخره همه باید کار کنن هادی سری تکان داد و خندید. بعد فرش را زیربغل زد، منقل را هم برداشت و راه افتاد. شاهرخ سبد ظرف ها را برداشت و دوغ را داخلش گذاشت. - تموم شد؟ چیزی نیست که من بیارم؟ شاهرخ با لحنی جدی گفت: -چرا! خودتو! علی چند تا سنگ را که زیر فرش بود برداشت و هادی فرش را پهن کرد. علی که کفشهایش را که درآورده بود تا فرش پهن شد پرید روی فرش و در حالیکه به درخت تکیه می داد و پاهایش را دراز می کرد گفت: - عجب جائیه! شاهرخ اون دوغ را بذار توی آب خنک بمونه،هادی؟ تو هم یه نگاه کن ببین سس سالاد نریخته باشه! شروین قربون دستت تو هم روی نون ها رو خوب بپوشون که خشک نشن شاهرخ سبد را زمین گذاشت و گفت: -می گم علی تو این همه فعالیت می کنی خسته نشی! یه روز اومدی تفریح به خودت استراحت بده علی با قیافه ای حق به جانب گفت: -چه کار کنم. بالاخره باید یه کسی حواسش به کارها باشه. مجبورم! هادی گفت: -پس به خودت فشار نیار - نگران نباش حواسم هست شروین از قیافه علی خنده اش گرفته بود. هادی گفت: - من می گم تا هوا گرم نشده بازی کنیم - فکر خوبیه، کی با کی بازی کنه؟ بعد از کلی تعویض جا! بالاخره شاهرخ و هادی با هم افتادند و علی و شروین در یک تیم قرار گرفتند. علی و شاهرخ در دروازه ایستادند و شروین و هادی هم به عنوان بازیکن حمله! علی بیشتر از اینکه کاری بکند سرو صدا می کرد. هادی با اینکه کوتاهتر از شروین بود اما قدرت و سرعتش خوب بود. مخصوصاً با دروازه بانی شاهرخ کار برای گل زدن سخت می شد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وپنج •فصل بیست وچهارم• شاهرخ برگشت و در حالیکه سعی می کرد
🍃🍒 💚 بالاخره توانست از دست هادی فرار کند. شوت کرد ولی گل نشد. شاهرخ توپ را به هادی پاس داد شروین دنبالش دوید اما هادی با یه دریپل سریع رد شد و شوت کرد. متأسفانه دروازنه بانی علی چندان تعریفی نداشت و خیلی راحت گل شد. سه ربع ساعتی بازی کردند و بالاخره با پنالتی که نصیب شروین شد توانست بازی را مساوی کند. علی که ربع ساعتی می شد سمتش را عوض کرده بود ایستاد و نفس نفس زنان گفت: -آقا من دیگه خسته شدم! و به طرف درخت رفت. - خسته یا گرسنه؟ علی نشست، دستهایش را سر زانوهایش انداخت و رو به هادی جواب داد: -جفتش - ولی الان برای ناهار زوده - تابیاد آماده بشه طول می کشه. شما بازی کنید من غذا رو آماده می کنم - از رسته فرماندهی به رسته آشپزی منتقل شدن سخت نیست؟ علی کفش هایش را کند و گفت: - من همیشه آدم فداکاری بودم شاهرخ که توپ را زیر پایش تکان می داد گفت: - سعی کن یه چیزی هم تهش برای ما بمونه - سعیم رو می کنم اما قول نمی دم بازی ادامه پیدا کرد و علی هم همانطور که بازی را می پائید ذغال های منقل را روشن کرد و مشغول زدن کبابها به سیخ شد. فوتبال سه نفری واقعاً جالب بود. سه نفر در مقابل هم که مجبور بودند هم به دو نفر دیگر گل بزنند و هم مواظب دروازه هایشان باشند. اما با قانونی که هادی گذاشت مبنی بر اینکه اگر کسی به یکی از حریفهایش گل زد گل بعدی را حتماً باید به نفر دیگر بزند بازی آسان تر شد. علی همانطور که با بادبزن کبابها را باد می زد به هر کدامشان راهکار می داد. بالاخره بعد از اینکه هر کدامشان 2 گل خوردند رضایت دادند که دست از بازی بردارند. در حالیکه روی فرش ولو می شدند شاهرخ از علی پرسید: -سرآشپز غذا آماده نشد؟ علی ابروئی بالا برد و گفت: -تو چطور جرأت می کنی به یه دانشجوی تخصص بگی سرآشپز؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] •| و عشــق💚 •خنڪاے نسیمِ👇 حضـور «تـوسـت»😘• •ڪه تابستـانِ احساسم را😌 پــر مےڪنــد✋• •| از بهـــار...🍃 #امیرعباس_خالقوردے|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(446)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
°🐝| #نےنے_شو|🐝° 😣] عک. تو. شہ.... بشما دیجہ!! ☺️] ببخشید چے رو بشمارم؟؟ ] تح، تحدادِ شناهای منو دیجہ. ☺️] آخہ الان واسہ‌تــ زود نیستــ؟؟ ] نَخِیدَم. شَدباز امام زمان(عج) باعد عمیشہ آماده باشہ. 😣] حَباسَم پَتــ شد. خودم مے‌‌شمادم. 😚] بشمار:‌ یکــ ، دو، سہ ..... استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• #صبحونه صبح بخیر گفتن ات•|🖐|• همچون بوے آتشِ دمِ صبح شوقِ نفس ڪشیــدن میدهد•| 😌•| #صبحتون‌پر‌از‌عشق @asheghaneh_halal •••🍃•••
#همسفرانه 🌹•] تو ڪھ باشــی ڪنارِ من 💊•] دلــم قــرص است 😉•] اصلا تمــامِ قــرصها جــز تو ❌•] ضـــرر دارنــد! #امید_صباغ_نو✍ #مُسَکِن_فقط_تو😍 بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
..|🍃 #طلبگی با رمز یازهرا(س) حماسه ای دیگر می آفرینیم✌️ 🔶حمایت آیت الله مهدوی از اجتماع دختران انقلاب در روز پنج شنبه بیست و هفتم تیر ماه در حسینیه رضوی اصفهان : 👌 من این اجتماع را ترویج می کنم. #دختران_انقلاب #خواهراےگل‌اصفهانے‌ان‌شاءالله‌‌امروزباحضورتون‌مشت‌محکمے‌بزنیدتودهـن‌پولی‌نژادوپولینژادیان☺️👊 •• @asheghaneh_halal •• ..|🍃
🌷🍃 🍃 #چفیه چند روز پیش بچه‌دار شده بود.. دم سنگر ڪه دیدمش لبه‌ے پاڪت‌نامه از جیب ڪنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم: هان،آقا مهدے خبرے رسیده؟! چشم‌هایش برق زد... گفت:خبر ڪه... راستش عڪسش رو فرستادن". خیلے دوست داشتم عڪس بچه‌اش رو ببینم. با عجله گفتم: "خب بده ببینم". گفت: "خودم هنوز ندیدمش". خورد توے ذوقم:) قیافه‌ام رو ڪه دید گفت: راستش میترسم... میترسم توے این بحبوحه‌ے عملیات، اگه عڪسش رو ببینم محبت پدروفرزندے ڪار دستم بده و حواسم بره پیشش.. نگاهش ڪردم،چه مےتوانستم بگویم؟ گفتم:خیلے خب، پس باشه هر وقت خودت دیدے،من هم میبینم" #شهید‌مهدے‌زین‌الدین #شهدا‌را‌یاد‌ڪنیم‌باذڪرصلوات •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🍃 🌷🍃
#ریحانه تو را چــادر نامیدند چون: چ مثل ⇦ چمران ا مثل ⇦ اندرزگو🍃 د مثل ⇦ دهقان ر مثل ⇦ رضایی نژاد🍃 بر تــار و پــود چادرت نام شهیدی نوشته، بهای چادرت خونــهایی است که بر زمین داغ مجنون، دهلاویه و شلمچه ریخته شده است.💔 بهــای چــادرت کوچه و خیابانهای انقلاب، غربت سوریه است؛😔 گاهی هم دلتنگی رقیه ای پشت تمام این لاله های به خون غلتیده ...🌷 بانو چادرت بهای گرانی پرداخته ارزان نفروش❗️ #چادرت_خون‌بهــاے_شهــداس😭 بانــوے ـخاصــ😇👇 ‌[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
سید رضا نریمانی_شب هفتم محرم 97 - هیئت فدائیان - تک - من که یه روزی میمیرم من که یه روزی خاک میشم-1537782340.mp3
10.37M
--- 💙💎 --- #ثمینه بھ تو از دور سلامـ✋•• بھ سلیمان نبۍ از طرف مور سلامـ🌹•• بھ حسین از طرفِ وصلھٔ ناجور سلامـ😔•• #شب_جمعھ💔 #سید_رضا_نریمانۍ🎤 --- 💙💎 @Asheghaneh_halal ---
--- 🌸🍃 --- #آقامونه بشارت جدید امام خامنھ‌اۍ✨•• هنگام عیادت از آیت اللھ جوادۍ آملۍ↯ در آیندھ📆•• گشایش هاۍ زیادۍ خواهیم داشت😇∞ #بشارت --- 🌸🍃 @Asheghaneh_halal ---
°🐝| #نےنے_شو|🐝° 😴] باسم خوابم بُلده .همیسہ هم از کالام عبق مے‌دوفتم . ☺️] مثلِ توشمبہ چہ تو هَفافِیما خوابم بُلد نلسیدم بہ تانال عاسقانه‌های علال. 😅] پاسم بِلم چہ حسابے عجالتــ مےچِسَم 😊] اختیار دارین قربان .ما شرمنده‌ایم ڪہ ساعتـــ واسہ شما ڪوڪــ نڪردیم .😉 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وشش بالاخره توانست از دست هادی فرار کند. شوت کرد ولی گل نشد.
🍃🍒 💚 شروین جواب داد: -وقتی آشپزمون همچین مدرکی داره فکر کن ما دیگه کی هستیم! بقیه که انتظار نداشتند شروین چنین حرفی بزند خندیدند و از اینکه بالاخره یخ شروین شکسته بود خوشحال شدند. یکدفعه صدای موبایل علی بلند شد. اذان می داد. هادی با تعجب پرسید: - مگه ساعت چنده؟ و نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بلند شد و به طرف جوی آبی که همان نزدیک بود رفت تا وضو بگیرد. علی گفت: -خب، اینم از کباب. اون نونها رو بده شروین ... ممنون کباب ها را لای نان گذاشت و رویش را پوشاند و بلند شد. شروین منتظر ماند تا شاهرخ بلند شود تا همراهش برود. نه وضو بلد بود و نه از نماز چیزی یادش مانده بود. نمی توانست وقتی همه آنها مشغول نماز هستند او تنها بنشیند و برو بر نگاهشان کند. شاهرخ از گوشه سبد ظرفها سه تا جانماز بیرون آورد و پهن کرد. شروین هم خودش را با موبایلش مشغول کرده بود. سجاده ها را که دید گفت: - چرا سه تا؟ -هادی خودش مهر داره وقتی شاهرخ بلند شد موبایلش را جمع کرد و راه افتاد . آن دو تا کارشان تمام شده بود و با صورتهای خیس و آب چکان بر می گشتند. علی دست از مسخره بازی بر نمی داشت. دست شاهرخ را گرفت و با همان صورت خیس و ریشهای آبدار! چند بار شاهرخ را بوسید و با لحن خاصی گفت: - تقبل الله حاج آقا! و تمام تلاشش را کرد تا آنجا که می تواند حاج آقا را غلیظ تلفظ کند. شاهرخ خودش را از دست علی خلاص کرد و در حالیکه صورتش را خشک می کرد همانطور که می خندید گفت: -برو زودتر نمازت رو بخون که غذا بخوری، می ترسم وضعت وخیم بشه! علی دردمندانه گفت: -باز خوبه تو یکی حال منو درک می کنی. این هادی که همش ذوق منو کور می کنه و به طرف هادی چرخید وگفت: - ببین هادی! یکم از این یاد بگیر یه کم منو درک ... اما هادی توی حال خودش بود. سه تایی نگاهش کردند. مثل آدم هائی که هیپنوتیزم شده باشند ازشان فاصله گرفت. زیر درخت بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وهفت شروین جواب داد: -وقتی آشپزمون همچین مدرکی داره فکر کن
🍃🍒 💚 دیگری که کمی دورتر بود ایستاد، چیزی را از جیبش درآورد و روی زمین گذاشت. مدتی بی حرکت ایستاد و بعد تکبیر را گفت. علی که با نگاهی حسرتبار به هادی خیره شده بود گفت: -همیشه همینطوره. موقع نماز انگار رو زمین نیست. نه چیزی می شنوه نه می بینه همه محو تماشای هادی بودند که صدار قار و قور شکم علی باعث شد نگاهی به هم بیندازند و بزنند زیر خنده! کنار آب، شروین که زیر چشمی شاهرخ را می پائید سعی می کرد حرکاتش را تکرار کند. چیزهائی بلد بود اما ترتیبشان را بلد نبود. خوشبختانه شاهرخ مشغول کار خودش بود و توجهی به شروین نداشت. صدای علی آمد: - بابا باکلاس! خب همین جا یه سنگی پیدا می کردیم می خوندیم. این همه جا نماز کول کردی! شاهرخ که کفشش را پوشیده بود از روی جوی آب پرید و گفت: -وزن این جانمازها از وزن اون توپ شما کمتره! علی با صدای بلند رو به شروین گفت: -بـــلـــه! حاج آقا همیشه درست می فرمایند. فعلاً با اجازه ... سرش را پائین انداخت و تکبیر گفت. شروین هم کنار شاهرخ ایستاد و بدون اینکه چیزی بخواند فقط حرکات شاهرخ را تقلید کرد. وقتی نماز تمام شد همانطور که جانماز جمع کرده را دستش گرفته بود سرش را به طرف هادی چرخاند. علی به سرعت هرچه تمام تر از جا پرید تا مشغول تدارکات سفره شود. شاهرخ که نگاه شروین را می دید گفت: - نماز خوندن اون با ما فرق داره! شروین بدون اینکه سربرگرداند گفت: -اما به نظر من مغروره! چرا خودش رو جدا کرد؟ شاهرخ تسبیحش را برداشت و گفت: -یه بار که با هم بودیم من و علی پشت سرش وایسادیم از اون موقع تا حالا جدا می خونه علی گفت: -آهای! شما دوتا! پاشین بیاین کمک بعد غرغرکنان زیر لب ادامه داد: -هرچی کار سخته انداختن گردن من. اون که فعلاً غرق مکاشفه است، اینام نشستن تعقیبات دسته جمعی می کنن بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وهشت دیگری که کمی دورتر بود ایستاد، چیزی را از جیبش درآورد و
🍃🍒 💚 شاهرخ تسبیحش را توی جانماز گذاشت، جانماز را جمع کرد، بلند شد و گفت: -راجع به آدمها راحت قضاوت نکن! شروین نگاهی به شاهرخ کرد و دوباره سرش را به طرف هادی چرخاند. نمازش تمام شده بود... بالاخره آرزوی علی برآورده و سفره ناهار پهن شد. همانطور که بالای سر سفره ایستاده بود نگاهی از سر رضایت به سفره انداخت. هادی که آمد نگاهی به سفره کرد و رو به علی گفت: -ذوق مرگ نشی علی! علی نشست و همانطور که روی کبابها شیرجه می رفت گفت: -ایهاالناس من دردمو به کی بگم؟ من صبحونه نخوردم بابا! شاهرخ تکه ای نان در دهانش گذاشت و گفت: -قربون روزائی که خوردی! علی که گرسنه بود ترجیح داد لقمه را توی دهانش بگذارد تا اینکه جواب کسی را بدهد. همه خندشان گرفت. مشغول غذا بوند که صدای گربه ای از پشت سرشان آمد. گربه که بوی کباب را شنیده بود با فاصله ای نه چندان دور از آنها نشسته بود. علی دست کرد و تکه ای از کبابش را برایش انداخت. گربه کباب را خورد و دوباره به آنها چشم دوخت. علی دوباره تکه ای دیگر انداخت. شروین تعجب کرد. اینجور که علی پیش می رفت تمام کبابهایش را می بخشید و خودش باید نان خالی می خورد. شاهرخ که تعجب شروین را دیده بود به علی گفت: -توکه داشتی از گشنگی می مردی! مجبوری نون خالی بخوری ها! - دقیقاً برای همین حالش رو درک می کنم. اون گوشت می خوره و من نون. دو تامون سیر می شیم! گربه دو تا از کبابها را خورد تا بالاخره دست از تماشا برداشت و رفت. حالا علی مانده بود و یک نصفه کباب! شروین گفت: -اگر می خوای من هنوز کباب دارم! علی با اخمی تصنعی گفت: -خودم دارم. مگه این نصفه کباب رو نمی بینی؟ و نصفه را آنچنان محکم گفت که انگار دیس کباب جلویش است. بالاخره ناهار صرف شد و شکم علی دست از قار و قور برداشت. چهارتایشان دراز کشیدند. سرهایشان را کنار هم گذاشتند و بدن هایشان در چهار جهت جغرافیائی دراز شد. علی خلال را از دهانش بیرون آورد و گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] √° بـا «تـــو» 😍• √° مــا چــون رُز🌹• √° بـه تـابستــان خوشیـم..!😉• #مولانا|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(447)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• تـو همان صبـ|🌤|ـحِ عزيزے و دلیلِ نفسے ڪه اگر باز نيايـے به تنمـ|😍| جانے نيستـ ... |😌| |🙊| ‌‌‌‌‌‌‌ @Asheghaneh_halal •••🍃•••
#همسفرانه •|| سَرْ و سآمآنْ بِـدَهےْ😌 یـاٰ سَرْ و سآمآنْ بِبَـــرےْ😍 قَلْبِـ مَنْ سوےِ شُمـاٰ مِیْلِـ تَپیدَنْـ داٰرد💚 •|| #ضــربانـ_قلــب_من💗 بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #مجردانه♡•] \\🌼اول این حرفھـا رو به جوونھــا یاد بدیــد، بعد بفرستید برن خونه بخت...!\\🌼 \\👤 #استاد_پناهیان \\💚 #اوصیڪم‌بھ مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
..|🍃 ••|👤‍ (ره): ایشان در ضمن توصیه به زیارات مختلف و توسّل به اهل بیت – علیهم السلام-، اینگونه به شاگردان خویش توصیه می كنند: «قرائت زیارت جامعه در هر روز جمعه،مقصودم همان زیارت جامعه معروفه است » : اسوه عارفان ـ گفته ها و نا گفته ها درباره‌ آیت الله قاضی ـ صــــ138ــ •• @asheghaneh_halal •• ..|🍃
🌷🍃 #چفیه سرهاے عاشقـان همـه افتــــاده زیرِ پـا انگار عشق دامنِ خود را تڪانده است! #شهدا‌گاهےیه‌نگاهے #شهدا‌را‌یاد‌ڪنیم‌باذڪرصلوات •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🌷🍃
#ریحانه چـــ🍃ــــادرانــه : در کــوچہ ها ڪہ قدم مے زنــم، چــادرم با من حرف می زند❣ درد و دل میکنــد... عاشــ😍ــقانه می گوید... در چـ|♥️|ـادرها، رازها نهفته است🙈 #این_از_خاصیت_چادره😉 بانــوے ـخاصــ😇👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
(•🌴🌼🌴•) دل را چه بی‌بهانه سیه‌پوش می‌کنیم💔 هرهفته جمعه ندبه اگرگوش می‌کنیم🍃 هرجمعه با نگاه تو هم‌ عهد می‌شویم✌️ امّا دوباره، شنبه، فراموش می کنیم😔 @asheghaneh_halal (•🌴🌼🌴•)
[• #تیڪ_تاب📚 •] [•نام ڪتاب: تو شہید نمے شوے •] [•بہ روایت: احمدرضا بیضائے😍•] [•برشے از ڪتاب⇩ درخدمت ـباشیم😉👇 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #تیڪ_تاب📚 •] [•نام ڪتاب: تو شہید نمے شوے •] [•بہ روایت: احمدرضا بیضائے😍•] [•برشے از ڪتاب⇩ د
[• 📚 •] .•°زندگےنامہ‌شہید محمودرضابیضائے .•° جمعے از شیعیان مستضعف یڪے از ڪشور های منطقہ براے آموزش پیش او امده بودند.📚 توے محل ڪارش گفتہ بود🗣 بابت ساعت هایے ڪہ بہ آنها آموزش میدهد🕐حق‌التدریس‌ به حقوقش اضافه نڪنند. آموزش بہ آنها را وظیفه مےدانست.☺️ یڪے از همسنگرےهایش میگفت🗣 با اینڪہ بعضے از این مهمان ها گاهے ما را رعایت نمےڪردند،محمودرضا با رأفت و محبت با آنها برخورد مےڪرد.😍 یڪ بار یڪے از آنها از عینڪ محمودرضا خوشش آمد گفت بده بہ منــ.😎 با اینڪه قیمت زیادے داشت💴محمودرضا بلافاصلہ آن عینڪ را از روی چشم‌هایش برداشت و بہ او تقدیم ڪرد.🎁 من اعتراض ڪردم ڪہ چرا اینقدر بہ اینها بہا میدهے؟ گفت🗣 ما باید طورے با اینها برخورد ڪنیم ڪہ بہ جمہوری اسلامی علاقہ‌مند شوند.💚 ••کتاب تو شہید نمےشوے🙃 بہ روایت: احمدرضا بیضائے😍 درخدمت ـباشیم😉👇 [•📖•] @asheghaneh_halal