°🐝| #نےنے_شو|🐝°
😴] باسم خوابم بُلده .همیسہ
هم از کالام عبق مےدوفتم .
☺️] مثلِ توشمبہ چہ تو
هَفافِیما خوابم بُلد نلسیدم
بہ تانال عاسقانههای علال.
😅] پاسم بِلم چہ حسابے عجالتــ
مےچِسَم
😊] اختیار دارین قربان .ما
شرمندهایم ڪہ ساعتـــ واسہ شما
ڪوڪــ نڪردیم .😉
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وشش بالاخره توانست از دست هادی فرار کند. شوت کرد ولی گل نشد.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وهفت
شروین جواب داد:
-وقتی آشپزمون همچین مدرکی داره فکر کن ما دیگه کی هستیم!
بقیه که انتظار نداشتند شروین چنین حرفی بزند خندیدند و از اینکه بالاخره یخ شروین شکسته بود خوشحال شدند. یکدفعه صدای موبایل علی بلند شد. اذان می داد. هادی با تعجب پرسید:
- مگه ساعت چنده؟
و نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بلند شد و به طرف جوی آبی که همان نزدیک بود رفت تا وضو بگیرد. علی گفت:
-خب، اینم از کباب. اون نونها رو بده شروین ... ممنون
کباب ها را لای نان گذاشت و رویش را پوشاند و بلند شد. شروین منتظر ماند تا شاهرخ بلند شود تا همراهش برود. نه وضو بلد بود و نه از نماز چیزی یادش مانده بود. نمی توانست وقتی همه آنها مشغول نماز هستند او تنها بنشیند و برو بر نگاهشان کند. شاهرخ از گوشه سبد ظرفها سه تا جانماز بیرون آورد و پهن کرد. شروین هم خودش را با موبایلش مشغول کرده بود. سجاده ها را که دید گفت:
- چرا سه تا؟
-هادی خودش مهر داره
وقتی شاهرخ بلند شد موبایلش را جمع کرد و راه افتاد . آن دو تا کارشان تمام شده بود و با صورتهای خیس و آب چکان بر می گشتند. علی دست از مسخره بازی بر نمی داشت. دست شاهرخ را گرفت و با همان صورت خیس و ریشهای آبدار! چند بار شاهرخ را بوسید و با لحن خاصی گفت:
- تقبل الله حاج آقا!
و تمام تلاشش را کرد تا آنجا که می تواند حاج آقا را غلیظ تلفظ کند. شاهرخ خودش را از دست علی خلاص کرد و در حالیکه صورتش را خشک می کرد همانطور که می خندید گفت:
-برو زودتر نمازت رو بخون که غذا بخوری، می ترسم وضعت وخیم بشه!
علی دردمندانه گفت:
-باز خوبه تو یکی حال منو درک می کنی. این هادی که همش ذوق منو کور می کنه
و به طرف هادی چرخید وگفت:
- ببین هادی! یکم از این یاد بگیر یه کم منو درک ...
اما هادی توی حال خودش بود. سه تایی نگاهش کردند. مثل آدم هائی که هیپنوتیزم شده باشند ازشان فاصله گرفت. زیر درخت
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وهفت شروین جواب داد: -وقتی آشپزمون همچین مدرکی داره فکر کن
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وهشت
دیگری که کمی دورتر بود ایستاد، چیزی را از جیبش درآورد و روی زمین گذاشت. مدتی بی حرکت ایستاد و بعد تکبیر را گفت. علی که با نگاهی حسرتبار به هادی خیره شده بود گفت:
-همیشه همینطوره. موقع نماز انگار رو زمین نیست. نه چیزی می شنوه نه می بینه
همه محو تماشای هادی بودند که صدار قار و قور شکم علی باعث شد نگاهی به هم بیندازند و بزنند زیر خنده!
کنار آب، شروین که زیر چشمی شاهرخ را می پائید سعی می کرد حرکاتش را تکرار کند. چیزهائی بلد بود اما ترتیبشان را بلد نبود. خوشبختانه شاهرخ مشغول کار خودش بود و توجهی به شروین نداشت. صدای علی آمد:
- بابا باکلاس! خب همین جا یه سنگی پیدا می کردیم می خوندیم. این همه جا نماز کول کردی!
شاهرخ که کفشش را پوشیده بود از روی جوی آب پرید و گفت:
-وزن این جانمازها از وزن اون توپ شما کمتره!
علی با صدای بلند رو به شروین گفت:
-بـــلـــه! حاج آقا همیشه درست می فرمایند. فعلاً با اجازه ...
سرش را پائین انداخت و تکبیر گفت. شروین هم کنار شاهرخ ایستاد و بدون اینکه چیزی بخواند فقط حرکات شاهرخ را تقلید کرد. وقتی نماز تمام شد همانطور که جانماز جمع کرده را دستش گرفته بود سرش را به طرف هادی چرخاند. علی به سرعت هرچه تمام تر از جا پرید تا مشغول تدارکات سفره شود. شاهرخ که نگاه شروین را می دید گفت:
- نماز خوندن اون با ما فرق داره!
شروین بدون اینکه سربرگرداند گفت:
-اما به نظر من مغروره! چرا خودش رو جدا کرد؟
شاهرخ تسبیحش را برداشت و گفت:
-یه بار که با هم بودیم من و علی پشت سرش وایسادیم از اون موقع تا حالا جدا می خونه
علی گفت:
-آهای! شما دوتا! پاشین بیاین کمک
بعد غرغرکنان زیر لب ادامه داد:
-هرچی کار سخته انداختن گردن من. اون که فعلاً غرق مکاشفه است، اینام نشستن تعقیبات دسته جمعی می کنن
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_وهشت دیگری که کمی دورتر بود ایستاد، چیزی را از جیبش درآورد و
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_ونه
شاهرخ تسبیحش را توی جانماز گذاشت، جانماز را جمع کرد، بلند شد و گفت:
-راجع به آدمها راحت قضاوت نکن!
شروین نگاهی به شاهرخ کرد و دوباره سرش را به طرف هادی چرخاند. نمازش تمام شده بود...
بالاخره آرزوی علی برآورده و سفره ناهار پهن شد. همانطور که بالای سر سفره ایستاده بود نگاهی از سر رضایت به سفره انداخت. هادی که آمد نگاهی به سفره کرد و رو به علی گفت:
-ذوق مرگ نشی علی!
علی نشست و همانطور که روی کبابها شیرجه می رفت گفت:
-ایهاالناس من دردمو به کی بگم؟ من صبحونه نخوردم بابا!
شاهرخ تکه ای نان در دهانش گذاشت و گفت:
-قربون روزائی که خوردی!
علی که گرسنه بود ترجیح داد لقمه را توی دهانش بگذارد تا اینکه جواب کسی را بدهد. همه خندشان گرفت. مشغول غذا بوند که صدای گربه ای از پشت سرشان آمد. گربه که بوی کباب را شنیده بود با فاصله ای نه چندان دور از آنها نشسته بود. علی دست کرد و تکه ای از کبابش را برایش انداخت. گربه کباب را خورد و دوباره به آنها چشم دوخت. علی دوباره تکه ای دیگر انداخت. شروین تعجب کرد. اینجور که علی پیش می رفت تمام کبابهایش را می بخشید و خودش باید نان خالی می خورد. شاهرخ که تعجب شروین را دیده بود به علی گفت:
-توکه داشتی از گشنگی می مردی! مجبوری نون خالی بخوری ها!
- دقیقاً برای همین حالش رو درک می کنم. اون گوشت می خوره و من نون. دو تامون سیر می شیم!
گربه دو تا از کبابها را خورد تا بالاخره دست از تماشا برداشت و رفت. حالا علی مانده بود و یک نصفه کباب! شروین گفت:
-اگر می خوای من هنوز کباب دارم!
علی با اخمی تصنعی گفت:
-خودم دارم. مگه این نصفه کباب رو نمی بینی؟
و نصفه را آنچنان محکم گفت که انگار دیس کباب جلویش است. بالاخره ناهار صرف شد و شکم علی دست از قار و قور برداشت. چهارتایشان دراز کشیدند. سرهایشان را کنار هم گذاشتند و بدن هایشان در چهار جهت جغرافیائی دراز شد. علی خلال را از دهانش بیرون آورد و گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
•••🍃•••
#صبحونه
تـو همان صبـ|🌤|ـحِ عزيزے
و دلیلِ نفسے
ڪه اگر باز نيايـے به تنمـ|😍|
جانے نيستـ ...
|😌| #صبحتوندلنواز
|🙊| #دلیلنفسے
@Asheghaneh_halal
•••🍃•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #مجردانه♡•]
\\🌼اول این حرفھـا
رو به جوونھــا یاد بدیــد،
بعد بفرستید برن خونه بخت...!\\🌼
\\👤 #استاد_پناهیان
\\💚 #اوصیڪمبھ
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
••|👤 #آیت_الله_قاضی (ره):
ایشان در ضمن توصیه به زیارات مختلف و توسّل به اهل بیت – علیهم السلام-، اینگونه به شاگردان خویش توصیه می كنند:
«قرائت زیارت جامعه در هر روز جمعه،مقصودم همان زیارت جامعه معروفه است »
#منبع: اسوه عارفان ـ
گفته ها و نا گفته ها درباره آیت الله قاضی
ـ صــــ138ــ
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
(•🌴🌼🌴•)
#قائمانه
دل را چه بیبهانه سیهپوش میکنیم💔
هرهفته جمعه ندبه اگرگوش میکنیم🍃
هرجمعه با نگاه تو هم عهد میشویم✌️
امّا دوباره، شنبه، فراموش می کنیم😔
#السلامعلیکیاقائمآلمحمد
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#جمعہهاےبےقرارے
@asheghaneh_halal
(•🌴🌼🌴•)
عاشقانه های حلال C᭄
[• #تیڪ_تاب📚 •] [•نام ڪتاب: تو شہید نمے شوے •] [•بہ روایت: احمدرضا بیضائے😍•] [•برشے از ڪتاب⇩ د
[• #تیڪ_تاب📚 •]
.•°زندگےنامہشہید
محمودرضابیضائے .•°
جمعے از شیعیان مستضعف یڪے از ڪشور های منطقہ براے آموزش پیش او امده بودند.📚
توے محل ڪارش گفتہ بود🗣
بابت ساعت هایے ڪہ بہ آنها آموزش میدهد🕐حقالتدریس به حقوقش اضافه نڪنند.
آموزش بہ آنها را وظیفه مےدانست.☺️
یڪے از همسنگرےهایش میگفت🗣
با اینڪہ بعضے از این مهمان ها گاهے
ما را رعایت نمےڪردند،محمودرضا با رأفت و محبت با آنها برخورد مےڪرد.😍
یڪ بار یڪے از آنها از عینڪ محمودرضا خوشش آمد گفت بده بہ منــ.😎
با اینڪه قیمت زیادے داشت💴محمودرضا
بلافاصلہ آن عینڪ را از روی چشمهایش برداشت و بہ او تقدیم ڪرد.🎁
من اعتراض ڪردم ڪہ چرا اینقدر بہ اینها
بہا میدهے؟
گفت🗣
ما باید طورے با اینها برخورد ڪنیم
ڪہ بہ جمہوری اسلامی علاقہمند شوند.💚
••کتاب تو شہید نمےشوے🙃
بہ روایت: احمدرضا بیضائے😍
درخدمت ـباشیم😉👇
[•📖•] @asheghaneh_halal
🌹🍃🌹
#خادمانه
سلاااام احوالتون چگونھ است؟!🤔••
هرگونھ است ،
میخواهیم حالتان را بهتر کنیم😌••
چگونھ اش را اگر مشتاق تشریف دارین ،
ساعت 23:00 تشریف بیارید به آدرس زیر 😎👇
🆔 : @Heiyat_majazi
دیر نکنین ، نگرانتون میشم🤐••
.
.
.
🌹🍃🌹
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
👧{ این هَبته، هبته ے عفاف و حِداب بود.
مامان و بابا هم لَفتَن بَلام این لوسلیو چادُلُ خَلیدن.
😇{و تَبَلُدِ آقا امام لِضا"ع" بهم هدیه دادند.
آخه میدونے ایندولے حضلَته زهلا"س" و امام سَمان"عج"💚 ازم لاضی میسَند.
👸{ تازسَم بَقتے تاج بندگیه خدا لُ بزالَم
سَلَم، همه با من سَبیهه فِلِشته ها 😍رَفتال میتُنند.
☺️|آفرین به شما فرشته زمینے.
خدا حفظت کنه الهے عزیزدلم.
انقده که ماه و خانوم شدے باید
از این صورت ناز و معصومت🌸 عکس بگیرم.
حالا آماده، یک، دو وَ سـہ، چیک📸.
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_ونه شاهرخ تسبیحش را توی جانماز گذاشت، جانماز را جمع کرد، بلند
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه
-تا حالا آدم به دل به نشاطی من دیده بودید؟ کدوم خنگی روز قبل از امتحان پامیشه میاد پیک نیک؟!
شاهرخ گفت:
-تو!
بعد دستش را به سمت علی که کنارش دراز کشیده بود دراز کرد و گفت:
-ببخشید آقای پاکیزه! میشه از اینائی که یواشکی می خورن به ما هم بدی؟
علی دست کرد توی جیبش و سه تا خلال درآورد و به هر کدامشان یکی داد وگفت:
- دیروز یکی از مریض هامون زیر عمل جراحی مرد! اولین باریبود که دستم به بدن یه مرده میخورد.دکتر به من گفت بخیش رو بزنم.تصورش رو بکن کله یه مرده که مغزش زیر دستته رو بخیه بزنی! تمام بدنم یخ کرده بود
شروین که گویا از تصور همچین چیزی هم وحشت کرده بود گفت:
- حتی فکرش هم تنم رو مور مور می کنه
- چرا آدم ها اینقدر از مرده میترسن؟با اینکه هیچ آزاری نداره؟
شاهرخ فکورانه گفت:
- شاید چون وقتی یکی می میره دیگه برای آدم غیر عادی میشه.انگار از یه دنیای دیگه شده باشه
- شایدم چون یاد مردن خودت می افتی
شروین دلش میخواست نظر جمع را درباره مردن بداند برای همین سوالی را که همیشه در ذهنش می چرخید پرسید:
- به نظرتون اونور چه جوریه؟
علی همانطور که خلال دندانش را توی دهانش میچرخاند گفت:
- فکر نمی کنم راحت بشه راجع بهش نظر داد !
- بستگی داره خودت بخوای چه جوری باشه!همونجوریه که تو میخوای
شروین رو به شاهرخ که سرش کنار سرش بود گفت:
- تو باید فیلسوف بشی! خب ایکیو همه دوست دارن خوب باشه!
- اگه دوست داشته باشن خوب باشه کاری می کنن که خوب بشه! شاید احمقانه به نظر بیاد اما همینقدر ساده است.اگر من بخوام امتحانم خوب بشه میشینم درس میخونم نه اینکه مثل این آقا پاشم بیام اینجا تفریح بعدم بگم من میخوام
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه -تا حالا آدم به دل به نشاطی من دیده بودید؟ کدوم خنگی روز قب
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_ویک
امتحانم خوب بشه.اگر اومدم معلومه ته دلم برام مهم نیست امتحانم چه جور میشه و فقط به زبون میگم میخوام خوب بشه
- دیواری از ما کوتاهتر گیر نیاوردی رومون مثال بزنی؟
- تو چی هادی؟ نظری نداری؟
هادی که به نظر می آمد در فکر است گفت:
- اونور فرقی با اینور نداره! اینجا هر جور باشی اونور هم همونجوری ... پس باید ببینی اینور چه جوری زندگی می کنی و چی برات مهمه. انور هم همین چیزایی رو که جمع کردی بهت تحویل میدن
شروین دلش میخواست سوال کند اما ترسید.ترسید که اگر از شکیات درونش حرف بزند مسخره اش کنند برای همین چیزی نگفت و به گنجشکی که بالای شاخه درخت نشسته بود خیره شد.
-تو فکری هادی!
دارم فکرمی کنم ما زیر این درخت خوابیدیم اگه یهو یه پرنده ای بیاد و بالای سرمون بشینه و به کلش بزنه که گلاب به روتون یه سفر اروپا بره اونوقت ...
با این حرف هادی همه نگاهی به شاخه های بالای سرشان کردند.درخت تقریبا لخت بود و اگر چنین اتفاقی می افتاد هیچ مانعی وجوود نداشت.یک دفعه همگی از جا پریدند. بعد نگاهی به هم کردند و از این ترس خنده شان گرفت. وقتی نشستند شاهرخ از دبه ای که همراهشان بود آب توی کتری ریخت و روی منقل گذاشت،خاکستر هارا جا به جا کرد تا آتش روشن شود بعد گفت:
-ناهار که خوردیم بازی هم کردیم،الان چایی رو هم میخوریم. دیگه چه کار کنیم؟
شروین پرسید:
–علی؟ اون کیفه که پشت ماشین مال توئه؟
-آره
- بلدی بزنی؟
- نه! جزو دکور خونمونه!
- می زنی؟
-بزنم؟
-بهتر از علافیه!
شاهرخ گفت:
-پاشو بیارش
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_ویک امتحانم خوب بشه.اگر اومدم معلومه ته دلم برام مهم نیست
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_ودو
علی بلند شد ورفت طرف ماشین.شاهرخ به هادی گفت:
- بازم تو فکر پرنده هایی؟بی خیال... فوقش یکیشون مهمونمون میکنن دیگه
هادی که توی افکار خودش بود گفت:
- تو فکر بابامم. صبح که می اومدم خیلی حالش خوب نبود. نمی خواستم بیام اما اصرار کرد که به خاطر اون نمونم
شروین پرسید:
-مگه بهتر نشده؟
-نه، روز به روز ضعیف تر می شه. دیگه کم کم هوش و حواسش رو هم داره از دست میده!
علی کیفش را آورد و تارش را بیرون کشید، کمی با سیم هایش ور رفت:
- با اجازه آقا هادی!
هادی گفت:
- من برم یه زنگ بزنم خونه حال بابا رو بپرسم. شما راحت باشید
بلند شد و همانطور که شماره می گرفت از جمع دور شد. علی آرام شروع کرد به زدن. آهنگ که تمام شد شروین گفت:
- آهنگش آشنا بود!
- دهه! کلی زور زدم خودش بشه تازه می گی آشنا بود؟
شاهرخ سرچرخاند
-هادی کجاست؟
-اونا، اونجاست، داره میاد
چهره هادی گرفته بود علی گفت:
-چی شده پرفسور بالتازار؟
هادی لبخندی زد که همه مصنوعی بودن آن را فهمیدند.
- چیزی نیست یه کم نگران بابامم
- مگه اتفاقی افتاده؟
-نه، ولی خب وقتی ازش دورم نگرانم. آمپولهاش رو هم هنوز نزده!
-می خوای بریم؟
-خودم می رم شما بمونید
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒