🍃🕊🍃
#چفیه | #خادمانه
📿|ختم صلوات امروز
🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓
❣| اسماعیلدقایقے
ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇
•🌷• @F_Delaram_313
تعداد صلواٺ ها
•• ۴۵۰۰ ••
هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇
|❤️| @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
💐🍃
🍃
#خادمانه
شاید از...
حادثه میترسیدیم ؛
تو به ما جرأت طوفان دادی
#امام_روح_الله
#سالروز_ورود_به_وطن
#آغازدههفجرگرامیباد
[ @asheghaneh_halal ]
🍃
💐🍃
🍃🕌
#قرار_عاشقی
صحنت مدینه،••|💚
مڪه،نجف؛ڪربلاےماست
آرے؛🖐|••
تمام هستے ما مشهدالرضاست...
🍃🕌 @asheghaneh_halal
👑🍃
#همسفرانه
از نگاه روے تو[••☺️••]
[••💚••]دل سیر میگردد مگر؟
آخر آدم با تو باشد، پیر میگردد مگر؟[••☹️••]
👑🍃 @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
😁] من چه دیجه آماتم.
☺️ کجا به سلامتی؟؟
😁] قوسی مو📱 بَلداستم. نےنےمو
توی عالسه دوذاستم.
☺️ ولی نفرمودین کجا تشریف
میبریناا؟؟
😁] بلیم لاهپیماهییی دیجه.
لادت لفته ؟؟
☺️] یادم نرفته. فقط،یه کم زوده.
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود_و_یک سها که از جمله قاطعانه محسن سر خورده شده بود گفت: باشه.
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_نود_و_دو
سها بی حوصله گفت: خدا رو شکر کل فامیل حالشون خوبه عزیزم، با اجازتون من دیگه برم به کارم برسم.
شیدا که رفتار سرد سها رو دیده بود توی دلش گفت: عین داداشش آدم لج باز و کله شقیه.
با دیدن سها یاد پروژه و سهیل افتاد، بالاخره سهیل پروژه رو قبول کرده بود و داشت زمینه های کار رو فراهم میکرد، شیدا هم از این که نقشش گرفته بود خوشحال بود، دیگه سهیل مجبور بود به خاطر پروژه هم که شده دائم با شیدا در تماس باشه و بهش گزارش بده، از طرفی تو چنگش بود و دیگه نمی تونست وسط پروژه از اون همه موقعیتی که به دست می آورد چشم بپوشه. شیدا حتی دقیقا زمان مناسب برای به چنگ آوردن سهیل رو هم میدونست و فقط منتظر بود...
+++
نمایشگاه به خوبی و خوشی برگزار شد و جمع شد، همه چیز مرتب بود، بعد از اتمام نمایشگاه شیدا دیگه توی کارگاه نیومد، فاطمه هم که مرخصیش تموم شده بود، برگشت سر کارش، سها هم قضیه شیدا و ارتباطش با کارگاه رو برای فاطمه توضیح داد، که باعث شد فاطمه آروم بشه و حداقل مطمئن بشه سهیل این وسط کاری نکرده.
اما کارهای پروژه سهیل به قدری سنگین بود که سرش شلوغ بود، شبها دیر می اومد خونه و صبح زود هم میرفت سر کار، پروژه سنگینی بود، فاطمه هم که در جریان پروژش بود اینو در ک میکرد، برای همین سعی میکرد همه چیز برای شوهرش محیا باشه و دغدغه فکری ای نداشته باشه، تا اینکه بعد از یک ماه که قرار بود سهیل بیاد دنبالش تا برن گچ پاشو باز کنند، سهیل بدقولی کرد. قرار بود ساعت 5 بیاد، اما ساعت از 6 هم گذشته بود، فاطمه تلفن رو برداشت و به موبایلش زنگ زد .سهیل گوشی رو برداشت و گفت: سلام
-سلام، سهیل میدونی ساعت چنده؟
-نه، چنده؟
-6 و ربع، قرار نبود 5 اینجا باشی که بریم گچ پامو باز کنیم
-آخ، یادم رفت. الان میام
در همین لحظه فاطمه صدای زنی رو شنید که از اون ور خط داد زد، نه الان نرو، کار داریم.
سهیل فورا گفت: لباس بپوش میام الان
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود_و_دو سها بی حوصله گفت: خدا رو شکر کل فامیل حالشون خوبه عزیزم، با
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_نود_و_سه
فاطمه نمی تونست حرف بزنه و حتی وقتی سهیل بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، همچنان بدون حرکت ایستاده بود. بالاخره خودش رو جمع و جور کرد و لباس پوشید و منتظر روی مبل نشست تا بعد از یک ساعت سهیل زنگ در خونه رو زد و از توی آیفون گفت: بیا پایین.
فاطمه هم لنگان لنگان از پله ها پایین رفت و توی ماشین نشست و سلام کرد
سهیل که احتمال میداد فاطمه صدای شیدا رو شنیده باشه،درحالی که ماشین رو روشن میکرد و حرکت میکردند گفت: شرمنده ام که دیر شد، سر پروژه بودیم و این خانمهای مهندس نمیذاشتن بیایم، من نمیدونم کی گفته زن ها هم باید توی این جور پروژه ها کار کنن.
فاطمه لبخندی زد و گفت: این خانومها خونه زندگی ندارن
-نمیدونم والا، حتما ندارن دیگه .
-مرضیه هم توی پروژتون هست؟
-همه واسه این پروژه دارن کار میکنن، پروژه سنگینیه.
-دیدیش بهش بگو یک سری به ما هم بزنه
-زیاد نمیبینمش. من اکثرا سر زمینم، اون توی شرکته.
فاطمه با خودش تکرار کرد: سهیل راست میگه، اونجا همه مرد که نیستند، چرا اینقدر دل نگرونی، دل نگرونی تو که فایده ای نداره، بهتر الکی فکرتو مشغول نکنی.
بعد هم ناخود آگاه لبخندی زد و گفت: الان دو سال و نیمه که همش دل نگرونم ... چه زندگی ای ... کاش منم مثل زنهای دیگه میتونستم آروم و بی دغدغه زندگی کنم نه اینکه تا صدای یک زن رو شنیدم اینجور تنم بلرزه...
سهیل که متوجه لبخند فاطمه شده بود گفت: به چی فکر میکردی؟
-چیز مهمی نبود ... راستی من میترسم گچ پامو باز کنم ها، باید برام بستنی بخری
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
[• #آقامونه😌☝️ •]
💚\• بـه نَفَـسهـایِ تــو..
😌/• بند است مرا هر نفسی
۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید!
••چه تفاهم نابے داریم😉••
#محمود_احمدی /✍
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات📿
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍
#نگاره(642)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🦋•° @Asheghaneh_Halal
[• #ویتامینه ღ •]
"ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﺪ!"
🍃 ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻫﯿﭻ ﻓﺮﺩﯼ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻣﻄﻠﻖ ﻧﯿﺴﺖ. ﻫﻤﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪگشان ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽﻫﺎ، ﺑﺪﯼﻫﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
🍃ﺑﺮﺧﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﻤﺴﺮ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﻣﺸﻐﻠﻪ ﻭ ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ .
🍃ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﻮﺍﻗﻌﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﺪ. ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﺘﺮ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺳﺖﺗﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
🕌🍃
#قرار_عاشقی
ڪا ش دِلبَسته ےنامت گردم ..
مانند کبوترے به بامت گردم ..
خواهم به جوانی
،زِ خدا عمرِ دراز .
تا پیر شوم ،پیر غلامت گردم..
🕌🍃 @asheghaneh_halal
👑🍃
#همسفرانه
دلارامـا چنین زیبـا چـرایے
چنین جـان و جهـان آرا چـرایے😍
#مولانا 💛
👑🍃 @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود_و_سه فاطمه نمی تونست حرف بزنه و حتی وقتی سهیل بدون خداحافظی گوشی
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_نود_و_چهار
-باش تا برات بخرم، زدی ماشینمو داغون کردی، زدی پای عزیزترین کسم توی زندگی رو داغون کردی، کلی خسارت مالی انداختی رو دستم، اون وقت بستنی هم میخوای؟
- نخری پامو باز نمیکنم
-مگه دست خودته، یه کاری نکن که اره برقی رو از سر زمین بیارم خودم گچ پاتو باز کنم ها.
هردو خندیدند و از ماشین پیاده شدند...
-چی؟
-متاسفم خانم احمدی، این به ما ابلاغ شده
-مگه الکیه؟ کی این دستور رو داده؟
-از هیئت رئیسه رسیده.
مرضیه متعجب به حکمی که توی دستش بود نگاهی انداخت، باورش نمیشد حکم اخراجش توی دستشه، اونم بعد از ده سال کار کردن توی این شرکت و جون کندن. به خانم سهرابی گفت: من کجا میتونم شکایت کنم؟
-برید پیش آقای خسروی
مرضیه با عصبانیت رفت پیش آقای خسروی و دلیل این کارشون رو پرسید، آقای خسروی هم کلافه از تصمیمات یکهویی این خانم رئیس تازه از راه رسیده حوالش کرد به سمت خانم فدایی زاده.
مرضیه اجازه خواست و وارد اتاق شیدا شد و گفت:
-خانم فدایی زاده من میخوام بدونم چرا من رو اخراج کردید؟
شیدا لبخندی زد و گفت: ما باید تعدیل نیرو داشته باشیم، اوضاع شرکت خیلی هم خوب نیست
مرضیه توی دلش گفت: تو از کجا میدونی وقتی هیچ کاری توی این شرکت انجام نمی دی. پول داشته باش و پادشاهی کن
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود_و_چهار -باش تا برات بخرم، زدی ماشینمو داغون کردی، زدی پای عزیزتر
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_نود_و_پنج
شیدا که سکوت مرضیه رو دید گفت: البته ما بعضی از نیروها رو اخراج میکنیم، کسانی که علاقه ای به همکاری با ما ندارند.
-متوجه منظورتون نمیشم
-فکر میکنم قبلا در موردش باهاتون حرف زده بودم
مرضیه که دوزاریش افتاده بود گفت: اما منم بهتون گفتم که مسائل شخصی دیگران به من ربطی نداره.
-خیلی خوب مسئله ای نیست، میتونید تشریف ببرید
-یعنی به همین راحتی؟ شما همچین حقی ندارید
-اون برگه ای که توی دستت میبینی چیزیه به اسم حکم، یعنی همه کاراش انجام شده، بنابراین لطفا زودتر وسایلتون رو جمع کنید و تشریف ببرید.
مرضیه که توی دو راهی بدی گیر افتاده بود، مستاصل گفت: اما خانم فدایی زاده، من برای کارم خیلی زحمت کشیدم، خواهش میکنم با من این کار رو نکنین
-به هر حال انتخاب با شماست.
سکوتی برقرار شد تا اینکه شیدا گفت: خب؟
-چی می خواید بدونی؟
-همه زندگی دختر خالتون، البته با این تضمین که هیچ وقت به کسی نگین که من همچین چیزی رو ازتون خواستم.
-اون وقت همه چی درست میشه؟
-البته، شما بر میگردید سر کارتون، به علاوه حقوق بالا تر
مرضیه که چاره دیگه ای نداشت شروع کرد و از سیر تا پیاز زندگی فاطمه رو برای شیدا تعریف کرد، شیدا همموشکافانه به حرفهای مرضیه گوش داد و از اینکه تونسته اطلاعات خوبی به دست بیاره خوشحال بود. مهمترین چیزی که فهمیده بود این بود که محسن خانی که دوست برادرش بود، قبلا عاشق و شیفته فاطمه بود!!!
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
[• #ویتامینه ღ •]
👌توصیه های یک مرد برای زنده نگه داشتن عشق پس از ازدواج:
💞 اون چیزایی که باید بدونه از دغدغه هات رو بهش بگو
💞وقت هایی رو بهش بده برای استراحت و برای تجدید قوای روحیش و بذار تنها باشه و کاری که دوس داره رو بکنه
💞خودت باش جلوش ، اون قسمت های خوب و بدت رو نشون بده ، بذار اونی که هستی رو کامل ببینه
💞 باهم بزرگ شین با هم تجربه کسب کنین باهم خطا کنین و با هم بسازین
💞باز با هم قرار های عاشقانه بذارید مث روزای اول
💞 تغییرش نده ، اونجوری که هست عاشقش باش
💞بهترین چیزا و نکات قشنگش رو ببین
💞 وقتی عصبانی هستی باهاش برخورد نکن
💞قرار نیست شادت کنه یا ناراحت ، قراره شادی ها و ناراحتی هاتون رو باهم به اشتراک بذارین
💞نه فقط وقت ، بلکه باید توجه و تمرکز و روحت رو بهش هدیه بدی
💞ده چیزی که نشانه ی احترام بهشه رو ازش بپرس و رعایتشون کن
💞هیچ آدمی کامل نیست ، اما سعی کن اشتباهاتت رو کم و کمتر کنی و اگه اشتباهی کردی به عهده بگیر
💞زود ببخش و زود آشتی کن
💞نگران پول نباش ، پول وسیله س مهم شاد بودنه
💞همیشه توی دوراهی ها عشق رو انتخاب کن و چیزیو بهش ترجیح نده
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
🌷🍃
🍃
#چفیه
بهش میگفتن واسه
چی bmv رو ول ڪردی
اومدی"مدافع حرم" شدی!؟
نونت کم بود!
آبت کم بود!
میگفت:
|عشقم| ڪم بود...
#شھیدمدافعحرم
#احمد_محمد_مشلب
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
•|🕊|• @Asheghaneh_halal
🍃
🌷🍃
🍃🌹
#پشتک
🍃[•شهید قاسم سلیمانی•]🍃
#اللهمعجللولیکالفرج
#انتقامسخت
خوشگل ــسازے😌👇
@ASHEGHANEH_HALAL
🍃🌹
🍃🕌
#قرار_عاشقی
پنجره دلـ|••💚ـم
رو به تو وا ڪردم
با دل شکسته یا رضا رضا ڪردم
آرزومه منو
امسال بطلبےاقا جون
واسه ایوون طلات دلم شده چه بے امون
😢|••
🍃🕌 @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود_و_پنج شیدا که سکوت مرضیه رو دید گفت: البته ما بعضی از نیروها رو
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_نود_و_شش
با گرفتن این اطلاعات شیدا در پوست خودش نمی گنجید. حالا دیگه کم کم باید شروع میکرد...
-من حال رانندگی ندارم، میشه منو تا خونه برسونی؟
-نوکر بابات غلوم سیاه، نخیر، خودم کار و زندگی دارم.
-حیف شد می خواستم یک چیزایی بهت بگم که مطمئنم خیلی برات مهمه.
-هیچ چیز مهمی پیش تو نیست، برو خونت بچه.
شیدا که عصبانی شده بود نفسی کشید و گفت: محض اطلاعت اگر بخوام می تونم دستور بدم همین الان با تیپا از این پروژه پرتت کنن بیرون
سهیل که داشت برگه های توی پوشش رو جابه جا میکرد، با خونسردی گفت: هر لحظه برای هر اتفاق غیر منتظره ای آماده ام. پس هر غلطی می خوای بکن.
بعد هم پوشش رو بست و روشو کرد به سمت شیدا و با لبخند حاکی از اعتماد به نفسی گفت: یک بار بهت گفتم، این دفعه آخره که میگم. منو تو اینجا همکاریم پس پاتو از گلیمت درازتر نکن، والا بد میبینی.
شیدا هم لبخند تلخی زد و توی دلش گفت: چنان بدی بهت نشون بدم که حالشو ببری.
بعد هم با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت ماشینش حرکت کرد و درهمون حال گفت: خبر داری زنت داره توی کارگاهی کار میکنه که رئیسش مردیه که یه روز دیوانه وار عاشقش بوده
سهیل خشکش زد، چی داشت میگفت این؟! چطور جرات میکرد پشت سر فاطمه این حرفها رو بزنه، عصبانی گفت:
دهنتو ببند، یک بار دیگه اسم زن منو بیاری تیکه بزرگت گوشته.
بعد هم به سمت دفتر کارش توی ساختمون رفت. هنوز روی صندلی ننشسته بود که پیامکی براش اومد، وقتی پیام رو باز کرد نوشته بود:
محسن خانی یک روزی عاشق زنت بوده و زنت هم الان داره توی شرکت اون کار میکنه، این همه کارگاه چرا زن تو باید بره اونجا؟ در ضمن دفعه آخرت باشه که با من اینجوری حرف میزنی چون دیگه داره صبرم تموم میشه.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود_و_شش با گرفتن این اطلاعات شیدا در پوست خودش نمی گنجید. حالا دیگه
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_نود_و_هفت
سهیل زمزمه کرد: خفه شو بابا...
تابلو فرش منظره غروب دیگه تقریبا تموم شده بود، فاطمه رج رج این تابلو رو با عشق بافته بود، به یاد روزهای خوشی که با سهیل دو تایی مینشستن و از نیم ساعت قبل، تا نیم ساعت بعدش غروب خورشید رو تماشا میکردند .
چقدر توی دوران نامزدی میرفتن توی دشت و دمن و میگشتن واسه خودشون، هر هفته یک جا بودند، همه از دستشون شاکی شده بودند...
دستی روی تابلوی تموم شده کشید و گفت: آخیش، چقدر دوران خوبی بود...
نگاهی به علی و ریحانه کرد که توی اتاق کارش یک عالمه اسباب بازی آورده بودند و داشتند بازی میکردند و گفت:
شما دو تا وروجک مگه خودتون اتاق ندارین؟
در همین زمان سهیل وارد اتاق شد و نگاهی به تابلو فرش فاطمه انداخت و همزمان گفت: از همون اول که من بهت گفتم، باید اینا رو پرت کنیم بیرون خودمون صاحب اتاقشون بشیم
که جیغ و داد علی و ریحانه بلند شد و شروع کردند به اعتراض، فاطمه و سهیل هم میخندیدند. سهیل رو کرد به فاطمه و گفت: میبینم که تابلوت تموم شده، خسته نباشی
-مرسی، آره تموم شد. خوشگل شده؟
-مگه میشه چیزی از زیر دست شما در بیاد و خوشگل نباشه.
بعد هم اومد و روی صندلی کنار فاطمه نشست و گفت: گفتی مسئول کارگاهتون کیه؟
-آقای خانی، گفته بودم قبلا که.
-آره، گفتی برادر شوهر ساجده بوده
-اوهوم
سهیل همچنان که دستی به فرش میکشید بی هوا گفت: قبلا خواستگارت بوده؟
فاطمه که خشکش زده بود، نگاهی به چهره بی تفاوت سهیل کرد و گفت: تو از کجا میدونی؟
-چرا نخواستی من بدونم؟
-چون موضوع بی اهمیتی بود،
آره خواستگاری کرد و جواب رد شنید.
سهیل روشو کرد به فاطمه و با لبخندی گفت: عاشقت بود؟
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••