eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . به چشمانش نگاه ڪنید عاشقانه طوری ڪه انگار اولین و آخرین باراست او را میبینید، تاثیر نگاه معصومانه مستقیم غیر قابل انڪار است.😉 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌یکبار یه مراسمی بود همه خونه عمم بودیم دوروز؛ بعد خواهرشوهرم جو گرفته بودش، همه چادرهای فامیل رو برداشته بود ریخته بود تو لباسشویی😄 بعد که درشون آورده بود، همه چادرا قاطی شده بود و هیچ کس چادر خودشو پیدا نمی‌کرد🤣🤣🤣 اعصابشون خورد شده بود😏 ''📩'' [ 582 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
مداحی آنلاین - بی معرفت بودم قبول دارم - ابراهیمی اصل.mp3
3.52M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 دلم‌بی‌قرار‌دیدنِ‌گنبد‌طلایِ‌‌توست، هرڪس‌ڪہ‌آمده‌حرم، مبتلایِ‌توست...✋🏻♥️ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• 🌻امروز رو به عنوان شروع آیندت ببین، نه ادامه‌ی گذشتت...🧡🍊 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . تو بدون من مرا کم داری من ولی بی تو جهانم خالیست... . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهلم حوریا به جبران گردش و خوش گذرانی دیروز، دستی به خان
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام جلوی دانشگاه منتظر حوریا بود. لوازمشان را جمع کرده بودند و قصد داشتند بعد از امتحان حوریا به شیراز بروند. کارهای لوله کشی و تعمیرات خانه ی حاج رسول هم تمام شده بود و انگار از اول اتفاقی نیفتاده بود. امتحان حوریا بیشتر از امتحانات قبلی اش طول کشید که با قیافه ای خسته از دوستانش خداحافظی کرد و خودش را به حسام رساند. نفسی تازه کرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به حسام چشم دوخت. _ تموم شد؟ _ آره... راحت شدم. _ زیاد طول کشید. مثل اینکه واقعا امتحان سختی بود. _هوووف... بیخیال. مهم اینه تموم شد دیگه. _ بریم؟ _ بسم الله... و ماشین به سمت خروجی شهر به حرکت درآمد. این اولین مسافرتشان بود و هر دو دوست داشتند اولین ها را با عشق و شادی و خاطره انگیزی تجربه کنند اما حالا شرایطِ پیش آمده فرصت هر حس عاشقانه را از آنها گرفته بود. فکرشان درگیر سلامتی حاج رسول و نتیجه ی نامعلوم نمونه برداری بود. چند ساعتی در راه بودند که به شیراز رسیدند و طبق نشانی، بیمارستان را پیدا کردند. حاج خانم جلوی بیمارستان منتظرشان بود و نگاه مشتاق و دلتنگ حوریا قامت خسته ی مادرش را می بلعید. به محض اینکه حسام به قصد پارک کردن ماشینش توقف کرد، حوریا پیاده شد و به سمت مادرش دوید و او را با تمام دلتنگی اش به آغوش کشید. حسام هم به آنها ملحق شد و با هم به اتاق حاج رسول رفتند. در این چند روز قیافه ی هر دوی آنها تکیده تر و خسته تر به نظر می رسید. شلنگ نازک اکسیزن از راه بینی به حاج رسول وصل بود و نگاهش کم فروغ به نظر می رسید اما با تمام ناتوانی اش روحیه ی شوخ طبع خودش را حفظ می کرد و مدام سر به سر حوریا می گذاشت که بی محابا در حال اشک ریختن بود. حاج خانم حسام را آرام صدا زد. با هم به راهرو رفتند. کمی پا به پا کرد و با نم اشکی که به زیر چشمش افتاد، رو به حسام گفت: _ نتیجه ی نمونه برداری اومده. ته دل حسام خالی شد و مطمئن بود با این حال و روز حاج خانم و وضعیت حاج رسول، خبر خوبی در انتظارش نیست. حاج خانم با گوشه ی چادرش اشک ها را پاک کرد و ادامه داد: _ دو روز پیش جوابش اومد اما بخاطر امتحان و حال حوریا چیزی نگفتم. کمی مکث کرد و گفت: _ باید خودمونو برا هر چیزی آماده کنیم. رسولم داره از دست میره حسام جان... و دوباره گریه سرداد و بی صدا اشک می ریخت بر غمی که رفته رفته بر او آوار خواهد شد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ویکم حسام جلوی دانشگاه منتظر حوریا بود. لوازمشان را
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . به تجویز پزشک باید مراحل شیمی درمانی آغاز شود. بعد از دوره ی شیمی درمانی شاید کار به عمل هم برسد، اگر عمر حاج رسول به دنیا مانده باشد. تصمیم داشتند بازگردند و شیمی درمانی را در شهر خودشان بگذرانند. اوضاع عمومی حاج رسول که کمی بهتر شده بود، او را مرخص کردند و با حسام بازگشتند. حالا حوریا هم در جریان سرنوشت پدرش قرار گرفته بود و در سکوت و خلأیی که سردرگمش می کرد، فرو رفته بود. بعد از پدر چه خواهد شد؟ تنهایی مادرش را چه کند؟ کاش هرگز ازدواج نمی کرد و به فکرش نمی افتاد. به آینه نگاه کرد و چشم های حسام را از نظر گذراند. دلش محکم شد به حضورش. عاشق این پسر شده بود که مردانه و ماهرانه با تمام رفتار های خجول و خواسته هایش راه می آمد. او که انتظار هر رفتاری را از حسام داشت و تصور نمی کرد پسری که در تنهایی و گذشته ی نه چندان پاکش غرق شده و تحت آن شرایط بزرگ شده اینقدر خویشتن دار باشد و هوای رسم و رسومات و عرف و از همه مهمتر رفتار خجالتی و نابلد حوریا را داشته باشد و از خواهش نفس خودش بگذرد که نزدیک به بیست روز تنهایی را با او تجربه کند و هیچ اتفاقی نیفتد. نه... نمی توانست از چنین مردی دست بکشد و راه تجرد ابدی را بخاطر تنهایی مادرش پیش بگیرد. حسام متوجه نگاه حوریا و حال پریشانش بود که اشکش هم نمی ایستاد. پشت فرمان گوشی اش را درآورد و تنها یک جمله برایش پیامک کرد. «من کنارتم» حوریا که پیام حسام را خواند خیره به آینه ای که چشم های مصمم حسام را قاب کرده بود پلک روی هم فشرد و لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد. باید امیدوار بود. بخاطر بابا... بخاطر روند درمان و معجزه ای که شاید نصیبشان میشد. وقتی رسیدند و حسام از اوضاع حاج رسول مطمئن شد، آنها را تنها گذاشت و به قصد استراحت به آپارتمانش بازگشت. خیلی خسته بود و باید از فردا معرفی نامه و تجویز پزشکان شیراز را به پزشک متخصص مربوطه جهت آغاز شیمی درمانی تحویل دهد و کارهای پذیرش حاج رسول را انجام دهد. از خستگی حتی نتوانست دوش بگیرد. لباسش را عوض کرد و طولی نکشید که خوابش برد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . امام رضا(ع) توصیه‌شان میانه‌روی در خوردن بود 🍛☕️ و می‌فرمودند: به اندازه‌ای غذا بخورید که ِمتناسب با بدنتان باشد؛ چون، بیش از آن، ارزش غذایی ندارد 🌸🍃 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» اِملوژ مامانی ژونم داشتن تونه تِتونی می‌تَلدن 🎀 من سِیطونی تَلدم ، مامانی اَواسشون پَلت‌ سُد😬 بعدش اِکی از بدشابای خوشِلمون شیتَست! 🍽 اَژ دشتِ تودم نالاحتم☹️ اومدم این‌ژا ساتِت نسَستم تا مامانی تالِشون تموم بسه تِه بِلَم بپَلَم تو بَگَلشون ، عُژل تاهی تُنم😇 🏷● ↓ 🍭 تونه تِتونی : خونه تکونی 🍭 بدشاب : بشقاب 🍭 عُژل تاهی : عذرخواهی 🍭 خوشِل : خوشگل ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ✨ تربیت فرزند به وسیله‌ی مادر ، مثل تربیت در کلاس درس نیست! 🌼 با رفتار است 🌼 با گفتار است 🌼 با عاطفه است 🌼 با نوازش است 🌼 با لالایی خواندن است 🌼 با زندگی کردن است. ✍🏻 مقام معظم رهبری «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . ↲‌‌ چرا ننهم❓ نهم دل بر خیالت💚 چرا ندهم❔ دهم جان در وصالت🌱 ↳ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1742» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ از عطـ🌸ـر گل وشکوفه سرشارم کن سرمست چکاوک🕊 چمنزارم کن🍃 ماننـد نسیم صبـ🌤ـح آهسته بیا👌🏻 با شـرشـر آبشـ🌧ـار بیدارم کن😍✨ سلاااااااام صبح قشنگتون بخیر🫀🌼 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
•‌<💌> •< > . . 「🥲」 هرسال با همســرم می‌رفتم هیئت. هر مــراسمی ڪه می‌خواستم، خود مصطــفیٰ من را می‌برد. 「💔」 امســال تنهــا شدم! حالا منم ڪه هر جا می‌روم عڪس مصطــفیٰ را با خودم می‌برم! 「🥰」 دارم به داد و ستد عشق‌تان فڪر می‌ڪنم آقای مصطفی! یڪ روز تو دستش را می‌گرفتی و با خودت همراهش می‌ڪردی حالا او عڪس‌ات را همه‌جا همــراه خودش می‌برد. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . ⭕️ یکی از عوامل طلاق جوان‌های کم سن و سال امروز، تنبلی، بی‌مسئولیتی و وابستگی زیاد پسران جوان به خانواده‌هایشان از یک طرف و رویایی بودن و داشتن توقعات بالای مالی از سوی دختران جوان است.🤌😑 ⭕️ وقتی پسران جوان تا روزی که داماد می‌شوند از مادرشان برای پیدا کردن جوراب‌هایشان هم سرویس می‌گیرند و دختران بی‌علاقه به خانه و آشپزخانه، جز دریافت محبت به سبک سریال‌های رمانتیک👩‍❤️‍👨 و حضور در مراکز خرید لوکس🏢 تصور واقع بینانه دیگری از زندگی مشترک ندارند❌ در ابر💭 رویاهایشان، جایی برای سختی کشیدن وجود نداشته باشد، غافل از اینکه اگر روزگاری برای آن‌ها زندگی بدون دغدغه‌های مالی💵 و داشتن مهارت‌های کافی ممکن شده است، بخاطر زحمات و حضور همیشگی پدران و مادران در پشت صحنه است.👌🙂 ✅ قطعا هر جوانی برای ازدوج موفق و پایدار به آموزش مهارت‌های ارتباطی، حل مسئله، خودآگاهی، خودکنترلی، پختگی و مسئولیت‌پذیری، فرزندپروری، همسرداری، گذشت، همراهی و همدلی و... نیاز دارد و آموزش این مهارت‌ها به زوجین در مشاوره‌های قبل از ازدواج امری حیاتی و ضروری است.😊🤗🦋 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . چرا مردها معمولا دستور میدن؟!🤪 ✍مردها از بچگۍ به امرۍ حرف زدن عادت مۍڪنند و دخترها به پیشنهادۍ حرف زدن.😊 🔷پسرها در بازۍ هایشان مۍگویند: «توپ را بنداز برای من!»😏 🔶اما دخترها مۍگویند: «مۍیاین با هم خاله بازۍ ڪنیم؟»🌺 اگر مردۍاز جمله هاۍامرۍ زیادۍ استفاده مۍڪند به این معنا نیست ڪه قصدش ریاست ڪردن است، فقط طبق طبیعت مردانه اش رفتار مۍڪند.🙂 پ.ن: دانستن به بیشتر کمک میکند. . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏یه سال چهارشنبه سوری من و دوستم و خواهرش یه بالن آرزو روشن کردیم هوا نرفته سقوط کرد! فهمیدیم بالن ظرفیت تحملِ وزن آرزوی 3 تا شوهر همزمان رو نداره😂 ''📩'' [ 583 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
YEKNET.IR - monajat - shabane 1401 - narimani.mp3
9.39M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 _منکسر بودنم در؛ سلول سلول وجودم عیان است، من سالهاست قلبم از غم های ِ عالم کوچک شده، من سالهاست منتظر تو هستم… . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• ○| لطفا قوی‌بمون😎💪🏻 ○| دوست خوب من🥰💕 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . بودنت حال عجيبی است، تو بايد باشی..♥️😌 😍 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ودوم به تجویز پزشک باید مراحل شیمی درمانی آغاز شود.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . صبح که شد برگه ی معارفه را با حوریا به مطب پزشک مربوطه برد که طبق کمیسیون شیراز، جلسات شیمی درمانی را تنظیم کنند. بعد از اتمام کار وقتی با ماشین حسام به سمت منزل حاج رسول می رفتند، حسام دست حوریا را گرفت و گفت: _ کاملا حال و روزتو درک میکنم. نگرانیتو، سردرگمی و دلتنگیتو... همه رو میفهمم. اما حوریا جان وقتی هنوز اتفاقی نیفتاده نباید نگران باشی و غصه بخوری. باید امید داشته باشی و به پدرت امیدواری بدی و محیط شاد و آرومی براش فراهم کنی. همه مون در کنار هم باید به حاج رسول کمک کنیم. اگه خدا خواست و شفا گرفت که چه بهتر... اگه هم... چی بگم... لااقل حسرت به دلمون نمی مونه که ای کاش این کارو می کردیم ای کاش اون کارو می کردیم. می فهمی چی میگم؟ اشک حوریا دوباره در آمده بود. با نگاه خیسش به حسام خیره شد و لب زد: _ من از دنیای بدون بابا می ترسم حسام... نمی دونم باید چیکار کنم... و هق هق گریه اش محیط ماشین را پر کرد و حسام را کلافه و دستپاچه کرد. ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و بطری آب را به سمت حوریا گرفت و به طرفش چرخید و دلسوزانه به او خیره شد. _ حوریا با گریه هات دیوونه م می کنی. این حال روحی تو رو از پا در میاره باید خیلی قوی تر از این باشی. حوریا من تنهات نمیذارم. هرگز نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. غمت غم منه شادیت شادی من. منم به پدرت مدیونم تا جایی که لازم باشه برا سلامتیش پا به پای تو و مادرت تلاش می کنم مطمئن باش. حوریا ارامتر شده بود. بدون اینکه به حسام نگاه کند گفت: _ وسط این حجم از پریشونی فقط داشتن تو و حضورت سر پا نگهم داشته حسام. حسام با این حرف حوریا لبخندی رضایت بخش به لبش نشست و ماشین را به حرکت در آورد. ( محمدرضا می گوید ) همه ی همسایه ها به عیادت حاج رسول می رفتند. خانواده من هم به پاس چند سال دوستی و صمیمیت با بقیه همسایه ها همراه شدند. هر چه پدرم اصرار کرد من هم با آنها بروم، قبول نکردم و نرفتم. تحمل دیدن حسام را نداشتم که به آشپزخانه برود و سینی چای و وسایل پذیرایی را از حوریا بگیرد و مثل پسر حاج رسول از مهمانها پذیرایی کند. کاری که اکثرا من انجامش می دادم. اصلا تحمل دیدنش در کنار حوریا و در آن خانه از عهده ام خارج بود. به حدی از او و حتی حوریا نفرت به دلم ریخته بود که آرام و قرار نداشتم و بعد از آن روزی که حوریا را دیدم از خانه ی حسام بیرون می آید مثل مار زخم خورده به خودم می پیچیدم. باید کاری می کردم. قطعا حوریا بخاطر بیماری پدرش قدرت تعقل و تصمیم گیری خوبی ندارد. باید حسام را برای همیشه از چشمش بیاندازم و پای این پسر بی همه چیز را از خانه شان ببُرم. حتی اگر حوریا مال من نشد نمی خواهم به حسام هم برسد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وسوم صبح که شد برگه ی معارفه را با حوریا به مطب پزشک
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . باید فکری می کردم و نقشه ای می ریختم. دلهره داشتم. سوار ماشینم شدم و به محله ای از شهر رفتم که حتی اسمش هم لرزه به جانم می انداخت. هیچوقت فکر نمی کردم پایم به اینجا که فقط از دور اسم و وصفش را شنیده بودم، باز شود. با تردید و سرعت کم، ماشین را می راندم. کم کم توجه ها جلب شد و منِ ناشناس را روی هوا قاپیدند. چند نفرشان به سمت ماشینم آمدند. انگار منتظر مشتری بودند. چشم چرخاندم و به یکی از آنها اشاره دادم. تمام تنم می لرزید. با شوخی و تیکه انداختنِ بقیه راهی شد و بی تعارف و پررو روی صندلیِ جلوی ماشینم نشست و نگاه خیره و هیزش را به تمام جانم گرداند. سرعت گرفتم و از محله خارج شدم و در برابر سوالات بی حیایش سکوت کردم. نزدیک اتوبان توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم در ماشین را با عصبانیت باز کردم. _ یالا پیاده شو... _ چته عمو... مگه سر آوردی... اینکاره نیستی مگه مرض داری منو از نون خوردن میندازی... _ دهنتو ببند و پیاده شو... با غیض پیاده شد و زیر لب غر زد که ( سر من فقط باید بی کلاه بمونه؟ الان بقیه همه رفتن ما رو گیر عجب خری انداختی... تکلیفش با خودشم معلوم نیست. تحفه... ) بی توجه به حرفهایش گفتم: _ من تُف هم تو صورت تو و امثال تو نمیندازم میان حرفم دوید و با غرش گفت: _ خب گ..وه خوردی اومدی سراغ من. مگه ک...رم داری مرتیکه. از عصبانیت داد زدم و گفتم: _ دهنتو ببند که بقیه حرفمو بزنم و لالمونی بگیر ببین چی میگم. میخوام برا کسی دردسر ایجاد کنم. میخوام جلو زنش خرابش کنم. بلدی چیکار کنی یا نه؟ موهای فرخورده و طلایی رنگش را کناری زد و گفت: _ من نیستم. دنبال دردسر نمی گردم. مدل کار من نیست. من کارمو میکنم و همون لحظه پولمو میگیرم و چشمم به طرفم نمیفته دیگه... بچه مچه ای هم این وسط بیفته خودم سریع میرم سقطش میکنم چون نمی دونم کدومشون باباشن و یقه ی کدومشونو باید بگیرم. حالم از این اعتراف بی شرمانه به هم خورد. با چه کسی هم کلام می شدم...؟! توی فکر بودم که گفت: _ شازده... اگه خودت باهام کاری نداری باید خرج امروزمو بدی که برم. منو از درآمدم انداختی امروز. _ روزی چقد درآمدته؟ _ بستگی به آدمش داره. به پست گدا بخورم کم میده. لاکچری باشه آاااای میریزه روم اسکناسا رو... _ یه تومن کارتو راه میندازه؟ ابرویی بالا انداخت و لب های آرایش کرده اش را هلالی داد و گفت: _ نه بابا... دست بده هم که داری... به طمع انداخته بودمش و گفتم: _ دو تومن بهت میدم. فقط جلوی زنش برو و خودتو آویزونش کن. طوری باهاش حرف بزن که زنش باور کنه قبلا با هم سر و سری داشتین. بعدم گورتو گم کن و برگرد محلتون و اون محلی که میبرمت آفتابی نشو. مطمئن باش هیچکی پیدات نمیکنه. _ همین؟؟؟ کی باید بیام؟ _ یه شماره بده خبرت می کنم. شماره را از او گرفتم و همانجا رهایش کردم و به منزل بازگشتم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . طوفان سختی‌ها که می‌آید🌪 چون قایقی لرزان و پر آشوب 🌊 هر بار می‌آیم به سمت تو ✨ ای ساحل آرامشم، آقا🌙 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» شلاام آداعه من😍 عدیدِ من😍 نائب بَل حَدِ امام دَمانِ من😍 عِشدِ من😍 کول بِسه تِشمِ بَدعواهاشون اِلعی😌 🏷● ↓ آداعه: آقای عدید: عزیز حَدِ: حق عِشدِ: عشق تِشمِ: چشم بَدعواهاسون: بدخواهاشون ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴بازی موجب رشد هماهنگ دستگاه‌ها و اعضای مختلف بدن می‌شود. ✅باعث تقویت حواس کودک می‌شود. ✌️نیرو و انرژی بدن را به بهترین شکل مصرف می‌کند. 💫کودک به توانمندی‌های فکری و بدنی خود آگاهی پیدا می‌کند. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . ↲‌‌ پيوسته نيايم♻️ به تماشاى جمالت🥰 گاهى به جمال تو خوشم😌 گه به خيالت🌱 ↳ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1743» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ سـ🌲ـرو من😍 بهــ🌸ـار است به طرْف چمـ🌿ـن آی تا نسـ🌬ـیمت بنوازد به گـل افشـ💐ـانےها ☺️✋🏻 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 🌸 امام رضا عليه‏ السلام: ✍ هر ڪه بـه روے برادر مؤمن خود بزند، خداوند برايش ثوابے خواهـد نوشت. ➖مستدرک الوسائل ج ۱۲ ص ۴۱۸📚 ‌‌ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . "😭" چندسال پیش میان روضه‌ها از حضرت زینب ‌خواستم ڪه من هم راهی سوریه و زیارت‌شان شوم! "💚" خیلی زود خانم دعایم را مستجاب ڪردن و زائر حرم‌شان شدم. "👶🏻" دستم ڪه به شبڪه‌های ضریح حضرت رقیه رسید. در دلم از ایشان خواستم به من فرزندی بدهند. "😍" دوباره ڪرامت این خانواده نصیبم شد و خدا فرزندی به من و مصطفیٰ داد. "🥲" روزی ڪه جنسیت مشخص شد. بعد از اینڪه از سونوگرافی آمدم خوابم برد. "🥺" خواب دیدم مثل همان وقتی ڪه برای زیارت رفته‌ بودم در حرم حضرت رقیه ایستاده‌ام و صدایی خطاب به من می‌گوید: «ما به تو یڪ دختر خوب دادیم!» "💔" این روزها فقط به یاد آن خواب می‌افتم و از خود رقیه‌خاتون می‌خواهم حواسش به دخترم باشد دختری ڪه حالا مثل او بابا ندارد! 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . کفویت ظاهری👩‍❤️‍👨 🔸در ازدواج نباید خود ازدواج را فراموش کرد. ملاک‌های ما در ازدواج، باید متناسب با هدف ازدواج باشد.✔️ توقع ما از ازدواج چیست؟ انتخاب همسری که با هم در ادامهٔ زندگی، مسیر بندگی و عبودیت در پیش بگیریم و از دو روزهٔ دنیا، توشه‌ای برای آخرت جمع کنیم.✅ 🔰در ازدواج شاید بگویند که باید به نگاه مردم در ازدواج هم توجه کرد. هرچه باشد، بناست این جوان با همسر خود در میان اقوام و خویشان خود حضور یابد.👫 پس باید قیافهٔ همسر او به گونه‌ای باشد که بتواند در میان مردم سر بلند کند.💁‍♂ 🔸سطح این نگاه انقدر پایین است که فکر نمی‌کنم نیازی به پاسخ داشته باشد؛👀 اما همین اندازه باید گفت که اگر کسی در ازدواج، نوع نگاه مردم را ملاک قضاوت قرار دهد، هيچ‌گاه نمی‌تواند انتخاب موفقی داشته باشد؛🙅‍♂ زیرا به‌قدری عقاید مردم متفاوت است که نمی‌شود انتخابی همه پسند انجام داد.👌 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|