eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩☀️𓆪• . . •• . شهر مشهد بی حـ✨ریمش خـ🏠انـه‌ای مـتـروکـه بود مـ🌙اه رخشـان، قـرن‌ها منت سر ظلمـ🌑ت گذاشت . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 🇵🇸🇵🇸 💪ما همچون ققنوس از خاکستر بر می‌خیزیم. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🪴 طُ صَدرنِشینِ‌🏆 قَلبِ‌ مایی دِلبَرجان ♡ | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1202» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🌱همینجور زل زدم به این عکس ... دلم می‌خواد یه بالش بزارم رو فرش زیر آفتابِ بالا اومده، چادر نماز مامانمو بکشم روم و به خواب عمیقی فرو برم...💤♥️🫠 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• /🍁/ مرحبـ👏ـا همت قومے😌 ڪہ چو دلـ♡ـبر گیرند به جز خود‌ از همـــه دلـ❤️ـ برگیرند👌🏻/🍁/ 💕 🍂 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• آماده شدن برای ازدواج راهکارها و روش‌هایی داره که می‌تونه استرس ما برای این موضوع رو کم کنه 💚 اول بیاموزید خودتان را دوست داشته باشید. این کافی نیست که دیگران ما را دوست بدارند. خود ما هم باید به این باور برسیم که دوست‌داشتنی هستیم با دوست داشتن خود، مجبور نیستیم برای دریافت مهر و دیگران به آن‌ها التماس کنیم 💜 دوم با کسانی ارتباط برقرار کنید که به شما احساس امنیت خاطر می‌دهند. همه ما به چنین افرادی نیاز داریم. کسانی که پشت و پناه ما باشند و سبب انرژی مثبت در زندگی ما شوند. آرامش دهن، ما را برای انتخاب بهتر یاری می‌کند 💙 سوم خود را برای مصالحه آماده کنید. هیچ وقت نمی‌توانید یک ازدواج موفق داشته باشید مگر اینکه تمایل به مصالحه داشته باشید اینکه بتوانید برای دیگری، از منافع خود بگذرید و از خودگذشتگی کنید ❤ چهارم به دنبال کسی باشید که ویژگی‌های مثبت شما برایش اهمیت داشته باشد و در مقابل، مهارت خوب شنیدن، مهربانی کردن و تشویق دیگران را خود تقویت کنید... ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• آموزش یھ دسر خوشمزھ ویژه شبِ یلـدا😍🍉 ⇦باسلوق‌ِ ژلــ🍮ـه‌ا؎⇨ حتما اگھ درستش کردید ازش واسمون عکس بفرستین😋📸 ^^ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 نام اثر: استاد بچه رو نگه دارید😐 میخوام جزوه بنویسم🤓 . . •📨• • 758 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• زهرا؟ انا‌علی‌...علی...💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_نودوچهارم در حالی که به سمت ماشین احمد می ر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روز سه شنبه از راه رسید. بعد از طلوع آفتاب همراه حمیده و مادر کمر همت بستیم و به جان خانه افتادیم. حیاط را آب و جارو کردیم، شیشه ها را پاک کردیم، چراغ ها، دیوارها، طاق ها، شمعدانی ها، کتاب ها همه را گردگیری کردیم. دور مهمانخانه پتو با ملافه های سفید پهن کردیم و پشتی چیدیم. مادر خورشت قرمه سبزی و فسنجان بار گذاشت و من و حمیده تمام لیوان ها، استکان ها، نعلبکی ها، بشقاب ها، قاشق، چنگال و همه چیز را دستمال کشیدیم و برای میوه و شیرینی دیس های مسی آماده کردیم. آقاجان چند صندوق میوه خریده بود همه را در حوض ریخته بودیم تا بشوییم. دم ظهر خانباجی همراه راضیه آمدند. خانباجی دلش طاقت نیاورده بود که مادر را در انجام کارهای مهمانی امشب تنها بگذارد و برای همین زودتر آمده بودند. خانباجی که تازه فهمیده بود محمد حسن مریض است از این که به او نگفته بودیم ناراحت شد و کلی مادر با او صحبت کرد تا توانست از دلش در بیاورد. راضیه همراه نوزادش به اتاق من رفت تا هم استراحت کند و هم امیر مهدی دچار آبله مرغان نشود. با حمیده میوه ها را شستیم خانباجی هم خشک می کرد و در ظروف مسی می چید. با آمدن آقاجان و محمد امین نهار خوردیم و کمی استراحت کردیم. بعد از نهار راضیه نوزادش را به دست مادر سپرد و برای کمک آمد. همراه هم برنج پاک کردیم، حرف زدیم و خندیدیم. برنج ها را با سنگ نمک در آب خیساندیم. خانباجی در چند پارچ استیل شربت زعفران و بهارنارنج درست کرد و در یخچال گذاشت تا خنک شود. محمد امین گوشه حیاط اجاق درست کرد و کم کم دیگ برنج را هم بار گذاشتیم. دم عصر بود که ریحانه و ربابه هم آمدند. صدای خنده و بازی بچه های شان فضای حیاط را پر از شور و شادی و نشاط کرد. مادر از شیرینی های تبریزی که احمد سوغات آورده بود همراه چای آورد. با خواهرانم کلی حرف زدیم و خندیدیم. گاهی سر به سرم می گذاشتند و شوخی می کردند، گاهی هم سعی می کردند از زیر زبانم حرف بکشند تا بفهمند در خلوت من و احمد چه می گذرد. نزدیک اذان مغرب لباس عوض کردم و چادر و روسری سفیدم را پوشیدم. کم کم تمام مردان خانواده مان آمدند. بعد از نماز به مطبخ رفتم. ریحانه و ربابه مشغول تزیین ظرف های سبزی و ماست بودند و من هم قندان های قند را در سینی چیدم تا به مهمانخانه ببرم. صدای در حیاط خبر از آمدن مهمان ها داد. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد که کت و شلوار طوسی رنگش را پوشیده بود سر به زیر با خواهرانم احوالپرسی کرد. صدای مرا که شنید سرش را بالا آورد و با تمام احساسی که داشت نگاهم کرد و بسیار گرم و صمیمی با من احوالپرسی کرد. دل مان برای هم تنگ شده بود ولی در جمع مجال حرف زدن یا رفع دلتنگی نبود و سهم مان از این مهمانی همین نگاه و احوالپرسی بود. مهمانخانه را زنانه مردانه کرده بودیم و بعد از خوشامدگویی آنان را به مهمانخانه راهنمایی کردیم. پذیرایی زنانه با من بود و سریع به آشپزخانه رفتم. ربابه شربت ریخت و حمیده لیوان ها را در سینی مسی چید و به دستم داد تا برای پذیرایی ببرم. مادر، خانباجی و ریحانه در مهمان خانه پیش مهمانها نشسته بودند. صدای صحبت آقایان از طرف دیگر مهمان خانه به گوش می رسید که گرم صحبت بودند ولی خانم ها تقریبا ساکت نشسته بودند. شربت ها را تعارف کردم و پیش دستی چیدم. جالب بود که لباس هایی که مادر و خواهران احمد پوشیده بودند به نسبت درون خانه خودشان بسیار ساده تر بود. در حال تعارف شیرینی بودم که راضیه نوزاد به بغل وارد اتاق شد. با ورود او حرف و صحبت ها شروع شد. نوزادش دست به دست بین مهمان ها چرخید و هر کس در مورد چهره اش حرفی می زد، قربان صدقه اش می رفت و برایش دعا می کرد. تا قبل از شام تقریبا مدام بین مهمانخانه و مطبخ در رفت و آمد بودم. خانباجی هم برای رسیدگی به غذا بیرون آمده بود. کم کم سفره شام را پهن کردیم و بعد از صرف شام صحبت ها برای تعیین تاریخ عروسی و مراسمات قبل از آن شروع شد. حاج علی لب به صحبت گشود و گفت: والا ما که کار خاصی نداریم انجام بدیم هر چه زودتر این دو تا جوون برن سر خونه زندگی شون بهتره البته نه که کاری نباشه احمد آقا نمیذارن کسی براشون کاری بکنه میگه همه چی با خودش میخواد باشه خونه ای که خریده رو هم دیدین تعمیرات اساسی میخواد اگه از نظر شما مشکلی نداشته باشه عروسی رو بندازیم نیمه شعبان تا کارای خونه شون تمام بشه و بتونن برن توش زندگی کنن. اگه قبول می کردن پیش ما زندگی کنن که حتی یه روز هم برای گرفتن عروسی شون تاخیر نمی کردیم. دیگه حاجی هر طور خودتون صلاح می دونین هر چی بفرمایید ما اطاعت امر می کتیم آقاجان گفت: زنده باشید ان شاءالله خیلی هم خوب، از نظر ما هم مشکلی نیست. نیمه شعبان خیلی زمان خوبیه شوهر زکیه گفت: پس صلوات بفرستید. همه صلوات فرستادند. مادر احمد با لبخند به من نگاه می کرد. چه قدر جنس نگاهش شبیه احمد بود. حالا که دقت می کردم چقدر احمد شبیه مادرش بود. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• . «گدایِ کوی تو از هشت خُلد مستغنی‌ست اسیرِ عشقِ تو از هر دو عالم آزاد است..» . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 👧ما آبژی و داداسی امسب مِخمونی دَبَتیم . 😋 🧒 خیلی خوسالیم😍 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•☝️ حاشا که به عالم از تو خوشتر یاری‌ست🌍 یا خوب‌تر از دیدن رویت کاری‌ست❗️ ⃟ ⃟•⚡️ اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسی🥰 هم پرتو توست، هر کجا دلداری‌ست♡ مولانا ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1203» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
⚜️بدون رژیم لاغر شو⚜️ 🔥 با استفاده از طب شرقی و بدون رژیم😳😳 ۵ کیلو در هر ماه کاهش وزن داشته باش 😱 ⚡️با تائیده وزارت دارو ⚡️ مشاوره رایگان/سفارش محصول👇👇 🆔️@Rashedi_DR ☎️مشاوره تلفنی کلمه (مشاوره) پیامک به شماره زیر👇 09136949533 نونه رضایت مراجعه کننده👇 https://eitaa.com/joinchat/3970957913Ca1546977be
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صـبـ🌤ـح از تُ و چـ☕️ـاے از تُ و لبخـ😊ـند از عاشـ💕ـق شدن ابراز وجودش با منـ😍 😃🖐🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• عـاشــ❤️‍🩹ـقے را چه نیاز استـ به توجیه و دلیل👌🏻 ڪہ اے ؏ـشــ💓ـــق همان پرسـش بـے زیرایے⁉️ 🙈 🫀 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• دیوانه تَر از خویش کسی می جُستم دَستم بـگرفتند و بهـ دستم دادند🪴🌸 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• بانوی خوبم !😌 فلسفـه تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست!🙃 که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضورمی‌طلبددر عاشقانه ترین عبادتت؟😌 جنـس تو با حیـا خلق شده...😇 "رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است" . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• براےخوشـ😍ـگل‌کردن‌ درِ شیشھ مـ🥕ــربا و تـ🥦ـرشی‌ مےتـونـیــن اینــجـوری‌اونـاروگـلــ🪡ــدوزےکنید و‌بعد‌خیلے‌قشنگ‌اونا‌رو‌توی‌کابینتِ آشپـزخـونھ‌بچـینیـد!❣ فك کن هر بار اهالے خونھ با دیدنشون چھ ذوقے میکنن🥺🤌 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 💫اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می‌کنید؛ با همسرتان برخورد میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید!!!😳 🔸اگر هر روز شارژش می‌کردید؛ 🔹باهاش در روز از همه بیشتر صحبت می‌کردید؛ 🔸پایِ صحبت‌هایش می‌نشستید؛ 🔹پیغام‌هایش را دریافت می‌کردید؛ 🔸پول خرجش می‌کردید؛ 🔹دورش یک محافظ محکم می‌کشیدید... 🔸در نبودش احساسِ کمبود می‌کردید؛ 🔹حاضر نبودید کسی‌ نزدیکش شود؛ 🔸حتی مطالبِ خصوصیتان را به حافظه‌اش می‌سپردید؛ همیشه و همه‌جا همراهتان بود، حتی در اوج تنهایی‌...🌹 الانم که گوشی‌ها لمسی شده. اگر همونقدر که گوشی رو لمس می‌کنید؛ همسرتون رو نوازش بکنید؛ کلی خوشبخت می‌شوید و همیشه، بجای این همراه، همسرتون همراهِ اولتان بود…🙂 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 یه فکت علمی هست که میگه تو سرما نمی‌خوری، مگر اینکه روز قبلش سر کم لباس پوشیدن با مامانت بحث کرده باشی😢😒 . . •📨• • 759 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• مجلس‌ختم‌گرفتیم‌برایت‌مادر🖤 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_نودوششم احمد که کت و شلوار طوسی رنگش را پوش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• من گوشه اتاق نشسته بودم و از دری که وسط مهمان خانه باز شده بود محمد علی و محمد امین را می دیدم. چقدر دلم می خواست جای برادرانم، احمد روبرویم می بود و از نگاه به او سرمست می شدم. خانباجی اشاره کرد تا به مطبخ بروم و چای بیاورم. در سینی بزرگی استکان چیدم و چای ریختم. نجمه را که با بچه های ربابه کنار حوض ایستاده بودند و ظرف شستن ربابه و حمیده را نگاه می کردند صدا زدم. به او گفتم برود آهسته محمد علی را صدا بزند. محمد علی که آمد یک سینی چای به دستش دادم تا در مردانه تعارف کند و خودم هم سینی قسمت زنانه را برداشتم. به حمیده و ربابه چای تعارف کردم و گفتم: دست تون درد نکنه حسابی خسته شدین. بذارید چایی ها رو بدم بقیه اش رو خودم میام می شورم. ربابه کمر راست کرد و گفت: نمیخواد آبجی تو عروسی مثلا برو بشین حمیده هم گفت: دستت درد نکنه آبجی یکم دیگه تموم میشه ... تو زود برو مهمانخانه الان چایی ها از دهان میفته از آن ها تشکر کردم و به مهمانخانه رفتم و چای تعارف کردم. بعد از صرف چای خانواده احمد برخاستند. برای بدرقه مهمان ها به حیاط رفتیم. کنار مادر ایستادم و چشم کشیدم تا احمد را ببینم. احمد آخرین نفر از خانواده شان بود که از اتاق خارج شد. او با برادرانم گرم صحبت بود. گویا صحبت های شان مهم بود چون خیلی جدی، ابرو در هم کشیده، بدون شوخی و خنده و خیلی آهسته با هم صحبت می کردند. آقاجان متوجه آن ها شد و به شوخی گفت: چی میگید به هم؟ دل بکنید دیگه این همه با هم صحبت کردین حرفاتون تموم نشد؟ احمد، محمد امین و محمد علی لبخند زدند و همین خاتمه ای برای صحبت های شان بود. احمد با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان مصافحه و خداحافظی کرد. جلو آمد و از مادر و خانباجی تشکر کرد و بعد با لبخند به من چشم دوخت. دستش را جلو آورد تا دست بدهد و پرسید: کاری نداری؟ من برم دیگه؟ به دستش خیره شدم. جلوی برادرانم و دامادهای مان و خانواده اش خجالت کشیدم با او دست دهم .رویم را با چادر سفیدم گرفتم و آهسته گفتم: به سلامت. خوش اومدین. زیر چشمی نگاهش کردم. دستش را پایین انداخت. لبخند زد و گفت: خدا نگهدارت. احمد از خواهرانم هم تشکر و خداحافظی کرد و همراه خانواده اش از خانه مان رفتند. مرد های خانواده مان هم برای بدرقه شان به کوچه رفتند. راضیه کنارم ایستاد و گفت: . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• جلو همه شوهرت رو ضایع کردی ها به سمت راضیه چرخیدم که گفت: چرا بهش دست ندادی؟ همه سهم اون امشب از با تو بودن همین بود که دستت رو بگیره سر به زیر انداختم و آهسته گفتم: آخه جلوی همه خجالت کشیدم. راضیه گفت: اگه به جای اون آقاجان یا داداشا می خواستن باهات دست بدن خجالت می کشیدی؟ نه. اون بنده خدا شوهرته محرمته. کار بدی نمی خواستین بکنین یه دست معمولی بهش می دادی خجالت نداره که. من اگه جای اون می بودم و این طوری ضایعم می کردی دیگه نگات هم نمی کردم. خیلی مرد بود که با لبخند ازت خداحافظی کرد. با اعتراض گفتم: راضیه بهم حق بده! من خجالت می کشم! روم نمیشه تو جمع زیر نگاه این همه مرد، زیر نگاه همه باهاش راحت باشم. _می دونم خجالت می کشی ولی گاهی باید عزت شوهرت رو به همه چیز مقدم کنی سهم اون از تو امشب فقط همین بود که دستت رو بگیره که نگذاشتی یه چیزی رو هم بدون مردها گاهی توی جمع یه حرکتی می کنن که به بقیه پُز بدن یا ثابت کنن زن شون مطیع شونه یا خاطرشون رو خیلی میخواد. باید موقعیت سنج باشی که اگه این جور بود با رفتار دیگه ای خُردش نکنی. با ورود آقایان به حیاط صحبت ما خاتمه یافت و به اتاق رفتیم. مادر کادو هایم را که برای عیدی میلاد امام علی برایم آورده بودند را باز کرد. چند قواره پارچه چادری و پارچه لباس مجلسی بود. ربابه پرسید: مادر شما چی هدیه دادید؟ مادر گفت: آقاجانت عطر و انگشتر نقره خریده بود. منم همونو با یه قواره فاستونی دادم مادرش. _دست تون درد نکنه الهی به دل خوش استفاده کنن. خانباجی رو به مادر گفت: خانم جان حسابی زحمت کشیده بودی دستت درد نکنه ولی کاش دو جور غذا نمی پختی خیلی اسراف شد. آدم نمی دونست کدومو بخوره. مادر آه کشید و گفت: خودمم عذاب وجدان گرفتم. مثلا خواستم مثل اونا مهمون داری کنم. دفعه اول و آخرم بود ما رو چه به این کارا. سر سفره خودمم از بس ناراحت بودم دو جور غذاس نتونستم غذا بخورم نون و سبزی خوردم فقط. عذاب وجدان خودم به کنار حاجی هم حتما امشب سرم غر می زنه چرا دو جور غذا پختم. حمیده گفت: عیب نداره مادرجون. شما قصد تون خیر بوده خواستین شأن اونا حفظ شه مثل خودشون مهمون داری کنید. مادر آه کشید و رو به ریحانه گفت: پاشو بی زحمت برو از غذاهای دست نخورده تو چند تا قابلمه بکش ببریم در خونه اقدس خانم و چند تا همسایه ته کوچه. همه اش سر سفره می گفتم نکنه ما این قدر سفره مون پره و اونا شب با شکم خالی یا نون خالی خوابیده باشن. ریحانه از جا برخاست و گفت: چشم الان می کشم میدم محمد علی ببره. مادر دو تا از النگوهایش را در آورد و به سمت ربابه گرفت و گفت: بی زحمت اینا رو بده آقا مظفر با پولش یه گوسفند خون کنن فرداشب که وفات حضرت زینبه پخش کنن هم عذاب وجدانم کم شه هم ان شاء الله بلا دور بشه ربابه گفت: نمیخواد مادر جان. دستت کن مادر النگوها را روی چادر ربابه گذاشت و گفت: نه مادر همون سر سفره نیت کردم گفتم به خاطر خدا این کارو بکنم. درسته دست مون به دهان مون می رسه ولی این ولخرجیا رو نباید بکنیم وقتی می دونیم این همه آدم نادار ناچار تو همسایگی مون هست. نادونی کردم اینم بشه تاوانش . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•