eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _بی زحمت برید خونه ما به خانباجی بگید یکم نبات و زعفرون بهتون بدن میخوام براش کاچی بپزم برای دل دردش خوبه. صدای احمد آمد: مادر جان نبات که داریم. زعفرون هم هست _نه نه ... باید برید بگیرید اونا به کارم نمیاد. _باور کنید زیاد داریم. بیایید نشون تون بدم. _نه پسرم باید بری بگیری من یه چیزی می دونم دیگه. _چشم مادر جان. صدای در حیاط نشان از رفتنش بود. مادر به اتاق برگشت و گفت: از دست تو آدم به کارایی میفته بعد با خنده گفت: چی از همه چی مطبخ هم خبر داره. لبخند زدم و در حالی که با هم از پله ها پایین می رفتیم گفتم: آخه بیشتر کارها رو خودش انجام میده _که این طور... خوب خدا رو شکر اگه هیچیت به من نرفته بختت به خودم رفته و خدا یه شوهر همه چی تموم بهت داده از حرف مادر قند در دلم آب شد و خدا را به خاطر داشتن احمد شکر کردم. از پله های زیر زمین پایین رفتیم. مادر آبگرمکن را روشن کرد و من وارد حمام شدم. مادر پشت در ایستاد و گفت: با آب ولرم خودتو بشور زیادم آب نریز فقط دل و کمرت رو بشور. لباس هایم را در آوردم و تازه مشغول شستن خودم شده بودم که مادر به در زد و گفت: بسه دیگه بیا بیرون. حوله را گرفتم و در حالی که به توصیه های مادر گوش می کردم خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم. _الان چون همه جات کثیف شد اومدی خودتو شستی وگرنه تو ایام ماهانه ات نباید خودتو بشوری. رحمت سرد میشه. نه حموم نه طهارت تا مریضیت تموم بشه. شیر ماست حبوبات برنج پیاز چیزای سرد، چیزای نفاخ، هندوانه، خربزه، طالبی نمی خوری خانواده شوهرت برنج خورن مریض بودی رفتی اونجا یا نخور یا حتما با زیره بخور دل و کمرت رو ببند و فقط گرمی بخور هر دفعه مریض شدی برای خودت کاچی درست کن. با کمک مادر به اتاق برگشتم. مادر با چادر کمرم را بست. یک تشک تمیز پهن کرد و رویم لحاف انداخت. تشک کثیف را برداشت و به حیاط رفت.چند دقیقه بعد صدای در حیاط و صدای یا الله احمد به گوش رسید. صدایش واضح می آمد که به مادرم می گفت:. شما چرا زحمت می کشید؟ بذارید خودم لباسا رو می شورم _چه زحمتی مادر؟! دیگه دارم آب می کشم ... شما بی زحمت یه لیوان جوشونده برای رقیه ببر تا من برم براش کاچی بذارم. صدای تشکر احمد از مادرم را شنیدم و کمی بعد با لیوان جوشانده وارد اتاق شد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۳ دی ۱۴۰۲
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) به دوستی با یکدیگر سفارش می‌کردند و می‌فرمودند: خودتان را به دشمنی با یکدیگر و بدگویی از هم مشغول نکنید...🍃🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
۳ دی ۱۴۰۲
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• بازیِ بریز توی ظرف 😳 بازم یه بازی عجیب غریب. ☺️ اصلا عجیب و غریب نیست. کافیه یه کاسه نخود و لوبیا رو جلو دست کودک‌ بذارید و یه بطریِ خالی آب‌ معدنی کوچولو در اختیارش بذارید. 👌 این یه بازی کاربردی با کمترین وسیله برای هماهنگی بین چشم و دست و تقویت عضلات دست و انگشتای کوچولوهاست. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
۳ دی ۱۴۰۲
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟✨ ‌‌گر چه در خیل تو💯 بسیار به از ما باشد |•☺️ 🌿⃟🥰 ‌‌ما تو را در همه عالم🌍 نشناسیم نظیر |•😌 سعدی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1225» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
۳ دی ۱۴۰۲
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• بگذارڪه‌برشاخه🎋 اين‌صبـ🌤ـح‌دلاويز بنشينم‌و‌ازعشـ💕ـق سرودے‌بسرايم🎼 آنگاه‌به‌صدشوقـ😍ـ چومرغان‌سبڪبال پرگيرم‌ازين‌بـ🕊ـام وبه‌سوے بيايم . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
۴ دی ۱۴۰۲
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •• •• 🍃⃟💖 خنـ☺️ـــده ات طرح لطیــفےســت🌸 ڪہ دیـــ😍ــــدن دارد 💖⃟🍃 💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
۴ دی ۱۴۰۲
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • راستش اصلا حس خوبی بهش ندارم 😶 • از همون جلسه اول خواستگاری، خیلی به دلم نشست 😌 • عاشقشم، اگه باهاش ازدواج نکنم میمیرم😫 درمورد اینکه نسبت به خواستگارمون 💕 چه حسی داشته باشیم، نظرات مختلفی هست عشق به معنی 💜 محبت خیلی شدیده که اگه از قبل از ازدواج ایجاد شه حتی در پاک‌ترین حالتش باعث حاکمیت احساس می‌شه یعنی اینکه هر جواب ناخوبی رو هم عاشقانه‌ترین حرف دنیا می‌بینیم 😍 روایته که: حبک الشیء یعمی و یصم ❤ یعنی عشق، آدم رو کور و کر می‌کنه بعلاوه خیلی از این عشق‌ها ⛅ بعد از ازدواج، فروکش می‌کنه؛ بنابراین بهترین نوع عشق، عشقیه که بعد ازدواج به واسطه‌ی شناخت بیشترمون از هم ایجاد شه توی جلسات خواستگاری 😇 پرسیدن سوالات دقیق و دور از احساسات، بعلاوه توکل و مشورت، زمینه‌ساز یه شناخت واقعیه مهمه اینکه پیش از ازدواج 💞 نسبت به خواستگارمون، حس خوبی داشته باشیم و به دلمون بنشینه؛ و مهمه بخاطر یه تصمیم درست‌تر تا قبل از بله دادن، به 🔒 قلبمون یه قفل بزنیم؛ تا فقط یه انسان واقعی به قلبمون راه پیدا کنه...💚 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
۴ دی ۱۴۰۲
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌مادر سه فرزند زیر ده سال بود. پرسیدم: +اذیت نیستی خانه ات اینقدر بهم ریخته است؟ -خونه‌ی زنده است دیگه، قبرستون نیست که همیشه مرتب باشه👌☺️ . . •📨• • 781 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
۴ دی ۱۴۰۲
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
. یدونه عکاسِ دهه هشتادۍ‌اۍ که کارش ثبتِ خاطراتـی از جنس عشق و دوست داشتنه : )) 🫂❤️‍🩹 Join • https://eitaa.com/joinchat/2509635864Caa8b2a50c7 👀🫀. حمایت بشه دیگه 🧑🏻‍🦽
۴ دی ۱۴۰۲
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
اگه عکاسی یا دلت می‌خواد عکاسی رو یاد بگیری ، بودجه‌شو نداری و به هر دلیلی نمی‌تونی .. اینجا تو اوجِ عشق و قشنگی بهت آموزش میده و قدم به قدم ، باهات میاد . 😌♥️ . link# akkasam
۴ دی ۱۴۰۲
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوسی‌وششم _بی زحمت برید خونه ما به خانباجی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نزدیکم نشست. لبخند زد و پرسید: بهتری؟ لحاف را دورم مرتب کردم به رویش لبخند زدم و گفتم: آره بهترم. احمد لیوان جوشانده را به دستم داد. تشکر کردم و گفتم: ببخش که ناراحتت کردم یا سرت داد زدم. دست خودم نبود. احمد لبخند نصف و نیمه ای زد و گفت: ناراحت نشدم. فقط نگرانت بودم. نمیخوای بگی چی شده؟ باید کلمه ها را کنار هم می چیدم تا برایش توضیح دهم ‌ اما رویم نمی شد. با خجالت سر به زیر انداختم و سکوت کردم. احمد که منتظر جواب بود پرسید: نمیگی؟ منو نامحرم می دونی؟ سرم را بالا آوردم و نگاه به صورتش دوختم. آهسته گفتم: چرا بهت میگم.... میشه قرآن رو بدی همون که معنی داره. با تعجب پرسید: قرآن میخوای چه کار؟ _بی زحمت بدش بهت میگم. احمد برخاست و قرآن را از سر طاقچه برداشت. با احترام آن را بوسید و به سمتم گرفت. با احتیاط قرآن را از او گرفتم و تشکر کردم. مواظب بودم دستم به نام قرآن و آیاتش برخورد نکند. سوره بقره را گشتم و به آیه رسیدم. قرآن را به سمت احمد گرفتم و گفتم: بی زحمت آیه ‭222‬ رو بخون احمد با تعجب قرآن را از دستم گرفت و آیه را خواند: و یسئلونک عن المحیض قل هو أذًی ... از تو درباره عادت ماهیانه می پرسند بگو آن اذیت و ناراحتی برای زنان است احمد نگاهش را به من دوخت و با خنده پرسید: عادت شدی؟ خجالت کشیدم و برای فرار از نگاه او لحاف را روی سرم انداختم. احمد بیشتر خندید و گفت: ببینمت خانم کوچولو برای همین نماز نخوندی؟ لحاف را از روی سرم برداشت و گفت: زودتر می گفتی.... مردم از نگرانی فکر کردم درد و مرضی گرفتی خدای نکرده دوباره لحاف را روی سرم کشیدم. احمد خندید و گفت: قربونت برم حالا چرا هی زیر لحاف به اون گرمی میری؟ خفه میشی اون زیر لحاف را از روی سرم برداشتم و سر به زیر انداختم. احمد موهایم را که به هم ریخته بود مرتب کرد و گفت: بیا این جوشونده رو بخور خوب بشی. از منم خجالت نکش. هر اتفاقی برای تو بیفته من قبل از همه باید بدونم چی شده نباید این طوری منو نگران و سرگردون کنی. زیر لب ببخشیدی زمزمه کردم. احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: اشکال نداره. این نگرانی امروز به پای نگرانی و حال بدت تو این سه روزی که نبودم نمی رسه. نگاه به او دوختم و گفتم: من قصد تلافی نداشتم ... نگذاشت بقیه جمله ام را بگویم. صورتم را نوازش کرد و گفت: می دونم عروسکم. درد داشتی، درد هم که دست خود آدم نیست. احمد متفکر به صورتم نگاه کرد و پرسید: قراره هر دفعه این طوری درد بکشی؟ سر به زیر و شانه بالا انداختم. احمد با خنده گفت: هر دفعه هم لابد میخوای سرم داد بزنی منو بیرون کنی از اتاق؟ با خجالت نگاه به او دوختم و گفتم: معذرت میخوام... یه وضعیتی داشتم نمی خواستم ... احمد روی موهایم را بوسید و گفت: شوخی کردم عروسکم اشکالی نداره. به ساعت نگاه کردم و پرسیدم: نمیخوای بری سر کار؟ احمد هم به ساعت نگاه کرد و گفت: نه نمیرم. هم می مونم که مادر رو ببرم برسونم هم به تلافی این سه روز که نبودم و اذیت شدی پیشت می مونم و مراقبتم. _دستت درد نکنه ولی من خوبم. نیازی نیست مراقبم باشی. دل دردم آروم شده احمد کنارم به پشتی تکیه زد و گفت: دلم میخواد امروز کنار خانمم بمونم به جای دلتنگی و نگرانی های این سه روز سخت. هی نگاهت کنم هی کیف کنم و خدا رو شکر کنم. به رویش لبخند زدم که با صدای مادر احمد از جا برخاست. مادر او را از بیرون اتاق صدا کرد. احمد به حیاط رفت. مادر ظرف کاچی را به دست او داد و او را دوباره به اتاق فرستاد و خودش رفت. به بهانه این که احمد به من کاچی بدهد سرش را بند کرد و خودش تشک نجس را شست. احمد وقتی فهمید مادر تشک را شسته خیلی ناراحت شد. مدام پیش مادر ابراز ناراحتی و شرمزدگی می کرد. بعد از شستن تشک مادر می خواست نهار بار بگذارد که احمد نگذاشت و گفت خودش هست و انجام می دهد. مادر هم که دیگر کاری نداشت بعد از توصیه هایی به من خداحافظی کرد و همراه احمد رفت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۴ دی ۱۴۰۲
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روزها می گذشت و تابستان جای خود را به پاییز داد. هوا سرد و روزها کوتاه شده بود. احمد دیگر برای نهار نمی آمد و بعد از اذان مغرب خانه بود. کم کم همه منتظر خبر بارداری ام بودند اما هنوز خبری نبود. شکم سوگل بزرگ شده بود و مادر احمد از دیدن او و باردار بودنش ذوق می کرد. با فرا رسیدن ماه محرم کم کم در خودم احساس بارداری می کردم. ویار و حالت تهوع نداشتم اما حس می کردم تغییراتی در من رخ داده که بی ربط به بارداری نیست اما به کسی چیزی نمی گفتم تا مطمئن شوم. احمد تصمیم گرفته بود دهه اول محرم هر شب در مسجد شام بدهد. محله ما محله ای فقیر نشین بود و با این کار هم می توانست اطعام کند هم می گفت به این بهانه مردم بیشتری در مسجد جمع می شوند و می توان آن ها را به ظلم و ستم شاه آگاه کرد. هر چه داشت و نداشت را گذاشته بود و چند نفر را هم با خودش همراه کرده بود، زیر بار قرض هم رفته بود تا بتواند به خوبی در عزای امام حسین خدمت کند. من هم مقداری از طلاهایم را دادم تا در ثواب این کار خیر شریک شوم. تقریبا بیشتر وقت مان را در مسجد بودیم. همراه همسر پیش نماز مسجد، خادم مسجد و چند خانم دیگر روزها نخود و لوبیا پاک می کردیم، سبزی پاک می کردیم و شب ها بعد سخنرانی و سینه زنی ما مسجد را جارو می زدیم و مرد های مان دیگ ها و ظرف ها را می شستند. هر شب مسجد غلغله جمعیت می شد. موقع سخنرانی چون قسمت زنانه سر و صدا می شد متوجه حرف های سخنران نمی شدم و هر چه از خانم ها می خواستیم ساکت شوند بی فایده بود. جمعیت زیاد بود و صدا به صدا نمی رسید. میکروفن و بلندگو هم نبود. برای همین برای شنیدن سخنرانی ها در راهرو و یا حیاط می نشستم. سخنران در مورد مودت و دوستی با شیطان صحبت می کرد نمونه های تاریخی می آورد در مورد دشمنان اهل بیت و نحوه دوستی شان با شیطان سخن می گفت و در ضمن سخنرانی در دو یا سه جمله به خاندان شاه و اعمال شنیع شان اشاره می کرد. اگر بازتر سخنرانی می کرد و یا بیشتر ورود پیدا می کرد حتما از طرف ساواک دستگیر می شد و یا جلوی سخنرانی و عزاداری گرفته می شد. هر شب موقع روضه و عزاداری از اشک چشمم به شکمم می مالیدم و از خدا می خواستم اگر باردارم فرزندی به من بدهد که در مسیر اسلام و اهل بیت باشد. مثل حضرت عباس دلیر و شجاع باشد و اگر دختر است زینب وار یاریگر امام زمان باشد. روزهای خوبی بود. هر روز صبح تا ظهر همراه همسر پیش نماز مسجد از این خانه به آن خانه برای روضه می رفتیم، چند بار در روز جلسه احکام و زیارت عاشورا می رفتیم، عصر ها هم در مسجد حلوا می پختیم و برای شام عزاداران تدارک می دیدیم. با کمک خیرین و دوستان بازاری احمد تقریبا تا آخر ماه محرم در مسجد مراسم همراه شام داشتیم و حضور اهالی محل هم در مسجد پور شور بود. احمد در طول محرم ریشش را نتراشیده بود و چهره اش بسیار مردانه تر و جذاب تر شده بود. با کامل شدن حالات بارداری و شروع ویارهایم خبر بارداری ام را به احمد دادم. هرگز فکرش را نمی کردم این قدر خوشحال شود. برای اطمینان مرا به دکتر و آزمایشگاه برد و وقتی بارداری ام تایید شد به شکرانه اش هر روز بعد نماز صبح با هم به حرم می رفتیم. هر شب بعد نماز مغرب و عشا دو رکعت نماز برای فرزندمان می خواندیم و هر روز کنار هم دعای مربوط به فرزند در صحیفه سجادیه را می خواندیم یک بار که حرم رفتیم همان جا برای فرزندمان اسم انتخاب کرد و گفت: اگه خدا بخواد و بچه مون سالم صالح دنیا بیاد و دختر بود اسمش رو فاطمه میذاریم. هم اسم حضرت زهراست هم اسم حضرت معصومه است هم اسم مادر امام علی. ان شاء الله مثل همین بزرگواران هم زندگی کنه و عاقبت به خیر بشه اما اگه پسر باشه به عشق آقاجانم امام رضا اسمش رو میذاریم علیرضا ان شاء الله که نوکر امام رضا بشه و امام رضا ازش راضی باشه. به رویش لبخند زدم و پرسیدم: تو دوست داری دختر باشه یا پسر؟ احمد کتاب دعا را بست و گفت: هر چی صلاح خداست فرقی نداره اما اگه قرار بود به دل من باشه دلم میخواد دختر باشه یه دختر گل مثل مامانش همون قدر خواستنی و فهمیده. از حرف احمد قند در دلم آب شد و گفتم: ولی من دلم میخواد پسر باشه. عین باباش بشه احمد به رویم لبخند زد و گفت: باباش کم اذیتت می کنه دلت میخواد بیشتر اذیت بشی؟ _باباش که اذیت نمی کنه. باباش بهترین مردیه که خدا آفریده دوست دارم مردای خوب دنیا زیاد بشن. پسرام از باباشون الگو بگیرن همین قدر مهربون مومن و شجاع باشن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۴ دی ۱۴۰۲
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• این سفارش همیشگیِ امام رضا(ع) بود: در گفتار خویش، راستگو باشید🌻 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
۴ دی ۱۴۰۲
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
۴ دی ۱۴۰۲
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
‼️سوپرایز مقاومت فلسطین برای اشغالگران صهیونیست...🔥🇵🇸 ↯ باما هـمـراه باشـیـد ↯ https://eitaa.com/joinchat/2439184436C6fce28257f
۴ دی ۱۴۰۲
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• میو میو دویدم🐈• جست زدم و پریدم روی درخت رسیدم🌳• خسته شدم خوابیدم 😼• خواب یه موش و دیدم🐭• ☝️این شعر و برای کوچولوتون بخونین. 🤏 بعد ازش در مورد چیزایی که گربه وقت جست و خیز دیده بپرسین و حرف بزنین. 👌یا حتی در مورد جاهایی که رفته. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
۴ دی ۱۴۰۲
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟✨ ‌‌با لطفِ‌شما هیچ شبی خواب نداریم😌 ای عشق🥰 بفرما❗️ شب عالی متعالی... |•😘 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1226» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
۴ دی ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شــوش تهـ☨ـران به کـل ایــران🇮🇷👏 پخش کننده و لوازم خانگی ارزانتر از همه جا👌 ✔️ خرید آنلاین 🫰 ✔️ آماده همکاری بامغازه دارها و آنلاین شاپها🤝 ✔️ ارسال به کل کشور😍 https://eitaa.com/joinchat/2679963792Cb1c8b6d036 حـراج انبارگردانی ◁بدون کارتن ها نصف قیمت🔥
۴ دی ۱۴۰۲
اتفاق عجیب دربرنامه قرآنی سیما طرف چشم برزخی داره👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3419013210C832f0016b8 کلیپ کاملش هست 👌
۴ دی ۱۴۰۲
معجزه حضرت ام البنین شفای بیمار ارمنی باعنایت ام البنین https://eitaa.com/joinchat/3419013210C832f0016b8 ماجرا رو اینجا ببین 👆
۴ دی ۱۴۰۲
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /♡/ دوستـ💕داشتنت بذر ڪوچڪےاست در دلمـ🌱 ڪه صبـ🌤ـح ها چند شاخه‌اش با هواے عشـ😍ـق تو شڪـ🌸ـوفه مےدهند /♡/ 😊🖐🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
۵ دی ۱۴۰۲
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• میگم دلـــ💖ــبر اسم قشنگت فقط به درد شناســ📃ـنامه‌ے خودم میخوره😘 والسلام🤚🏻 😍 👮‍♂ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪• ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۵ دی ۱۴۰۲
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• به همسرت بگو چرا متفاوته!✨ بگوچرا برات اهمیت داره💯 بگوچرا دوستش داری💝 هرروز بگو! تحسینش کن...😌 او میخواهد شاهزاده سوار بر اسب قهرمان تو باشد.😇 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
۵ دی ۱۴۰۲
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌حقیقتا ادب و تربیت بعضی از بچه‌ها رو که می‌بینم، یه جون به جونام اضافه میشه. تو مرکز خرید یه پسر بچه‌ی پنج شش ساله داشت خواهر سه ساله‌ش رو قانع می‌کرد که ما حق نداریم بدون اجازه‌ی مامان دست به خوراکی‌ها بزنیم‌ شاید ناراحت بشه😌 . . •📨• • 782 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
۵ دی ۱۴۰۲
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوسی‌وهشتم روزها می گذشت و تابستان جای خود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد خندید و گفت: زیادی منو خوب می بینی. کاش واقعا همین طور که میگی باشم. _هستی خودتو دست کم نگیر احمد نگاهش را به فرش حرم دوخت و گفت: من اگه شجاع بودم وضعم این نبود. دو روزه میخوام بهت بگم قراره برم سفر ولی دلش رو ندارم. با حرفش دلم خالی شد. _بازم قراره بری تبریز؟ تبریز در واقع اسم رمز شده بود. پوششی برای هدف واقعی سفرهایش بود. به بهانه آوردن کفش و کیف چرم به تبریز می رفت اما اصل کارش در شهر های قم و تهران بود. احمد سر تکان داد و گفت: آره. بعد شهادت امام رضا میرم. _شهادت امام رضا که پس فرداست. احمد سکوت کرد. پرسیدم: تنها میری یا با اسماعیل؟ _با حاج آقا قدیری پیش نماز مسجد میریم. دلم نمی خواست دست و پایش را ببندم وقتی می دانستم هدفش از این مبارزه فقط برای اسلام و دفاع از مردم مظلوم بود. به رویش لبخند زدم و گفتم: چه خوب. ان شاء الله به سلامت میری و بر می گردی غصه منو هم نخور میرم خونه آقاجانم هوامو دارن فقط سعی کن زود برگردی دلم زیادی برات تنگ نشه احمد به رویم لبخند زد و گفت: چشم عروسک خانم. قربون اون دلت برم. به بالا چشم دوخت و گفت: یا امام رضا ممنونم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ برای بار چندم مرا بغل گرفت و بوسید. از زیر قرآن رد شد و چندین بار هم قرآن را بوسید. اضطراب داشت. دست به پشت گردنش کشید و گفت: نمی دونم چرا دلشوره دارم. دلم انگار آروم نداره. انگار قراره یه طوری بشه به رویش لبخند زدم و گفتم: دم سفر دلت رو بد نکن. ان شاء الله که خیره هم تو به سلامت میری و بر می گردی هم اتفاق بد دیگه ای نمیفته. احمد تمام خانه را از نظر گذراند و باز پرسید: همه درا رو قفل کردی؟ سر تکان دادم و گفتم: آره _آلبوم رو چی برداشتی؟ ساکم را بالا آوردم و گفتم: این جاست. احمد دست در جیبش کرد و مقداری دیگر پول در گوشه ساکم گذاشت و گفت: هر چی دلت خواست و هوست کرد بده محمد حسن یا کس دیگه برات بخره. تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه پول زیاد دادی خودت کم نیاری یه وقت. احمد کلاه بافتنی اش را روی سرش مرتب کرد و گفت: نه کم نمیارم ان شاء الله. نگران نباش. دست های یخ کرده ام را زیر چادرم بردم و گفتم: هوا سرده یخ زدم بریم دیگه. احمد جلو آمد و باز مرا در بغل گرفت. آن قدر در این نیم ساعت مرا بغل کرده بود که دیگر داشتم به بغلش و بوی عطرش ویار پیدا می کردم. با این که محکم مرا در بغلش قفل کرده بود اما خودم را عقب کشیدم و گفتم: بریم دیگه هوا سرده یخ زدم. حاج آقا هم منتظرتن. احمد به ناچار در تایید حرفم سر تکان داد، وسایلش را برداشت و بالاخره از خانه بیرون زدیم. در حیاط را قفل کرد و بعد از قرار دادن وسایل در صندوق سوار شدیم و به راه افتادیم. سردم شده بود. به احمد گفتم: بخاری ماشینت رو روشن کن هوا سرده. احمد دست یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: خرابه با تعجب گفتم: خرابه؟ این جوری که تا بری برگردی یخ می زنی _وقت نشد ببرم درستش کنم بعدشم غصه منو نخور من مردم عین دایناسور پوستم کلفته سرما بهم نفوذ نمی کنه از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: دایناسور چیه آخه چرا روی خودت عیب میذاری همین الانش هم صورتت از سرما قرمز شده احمد دستی به صورت تازه اصلاح شده اش کشید و گفت: نه خوبم زیاد سردم نیست. این قدری که الان بیخودی کلافه ام هیچ طور دیگه ام نیست. نمی دونم چمه. هیچ وقت قبل سفر این طوری نبودم. دلم نمی خواست قبل سفر نگرانی داشته باشد. به رویش لبخند زدم و گفتم: آخه قبلنا که بابا نشده بودی. الان بابا شدی نگرانیات زیاد شده. احمد با ذوق لبخند زد و گفت: یعنی تو میگی مال اینه؟ _پس چی؟! ولی نگران نباش. حواسم به بچه عزیز دل احمد آقا هست. احمد سر کوچه آقاجانم توقف کرد. به سمتم برگشت و گفت: حواست به خودتم خیلی باشه تو برام عزیز تر از همه ای روی شکمم که هیچ تغییری نکرده بود دست کشید و گفت: حتی از این فسقلی هم عزیزتر و مهم تری. به رویش لبخند زدم و دستش را در دست گرفتم و فشردم. احمد گفت: انگار خدا تو رو آفریده که فقط منو آروم کنی یه جمله گفتی شد آب روی آتیش دلم همه دلشوره هامو شست و برد. خیلی مراقب خودت باش. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۵ دی ۱۴۰۲
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ساکم را برداشتم و گفتم: باهام نمیای؟ به علامت نفی سر تکان داد و گفت: نه دیگه دیرم شده باید یه سر خونه بابام هم برم وسیله بردارم. دستش را فشردم و گفتم: باشه پس مواظب خودت باش. صدقه هم بده قبل رفتنت. احمد به رویم لبخند زد و گفت: چشم عزیزم. تو هم مواظب خودت و فسقلی مون باش. با حاجی و محمد علی هم صحبت کردم قرار شده حرم ببرنت. هر روز رفتی هم جام سلام بده هم برامون دعا کن. دست روی چشمم گذاشتم و گفتم: چشم. احمد لبخند دندان نمایی زد و گفت: برو در پناه خدا در ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. آیه حفاظت «فالله خیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین» را برای احمد خواندم و از او خداحافظی کردم. به کوچه پا گذاشتم و در زدم. احمد برایم بوق زد و رفت. دل من هم پشت سرش و به دنبالش رفت. محمد حسین در را به رویم باز کرد و گفت: سلام آبجی. خم شدم و سرش را بوسیدم و گفتم: سلام داداشی. خوبی؟ ساکم را از دستم گرفت. پرسیدم: چرا مدرسه نرفتی؟ در حیاط را بست و گفت: آقاجان دیشب گفت امروز میای. موندم تا بیای. _دیرت نشه یه وقت. _دیرم بشه مهم نیست. فوقش نمیرم دیگه. خندیدم و گفتم: ای تنبل در حالی که هم قدم با من می آمد گفت: تنبل نیستم.از معلم مون خوشم نمیاد. خیلی زور میگه به مادر که لب پله ایستاده بود سلام کردم و رو به محمد حسین گفتم: حرف گوش کن تا زور نگه بهت به مادر که رسیدم او را در ظاغوش کشیدم. مادر خوشامد گفت و گفت: دلگیر نباشی رفت احمد آقا؟ سر تکان دادم و گفتم: آره رفت آقاجان رفته یا هست؟ مادر مرا به داخل هدایت کرد و گفت: هست هنوز بیا تو. به داخل مهمانخانه رفتم و با آقاجان سلام و احوالپرسی کردم. مجمد علی و محمد حسن مدرسه رفته بودند. محمد حسین بی خیال نشسته بود انگار دلش نمی خواست به مدرسه برود. از مادر پرسیدم: خانباجی کجاست؟ مادر آه کشید و گفت: رفته خونه راضیه. از دیروز بچه اش تب کرده حالش خرابه با نگرانی گفتم: خدا بد نده چی شده محمد مهدی؟ مادر شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم مادر بعد صبحانه میرم یه سر بزنم ببینم چه خبره. _منم باهاتون میام. آقاجان گفت: باشه بابا جان زود صبحانه تون رو بخورید تا ببرم تون. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
۵ دی ۱۴۰۲
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: نوشیدن آب سرد بعد از چیزهای گرم و همچنین بعد از شیرینی، برای دندان بسیار مضر است و سبب از بین رفتن دندانها می‌شود 🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
۵ دی ۱۴۰۲
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 👌 گاهی اسباب بازی های رنگارنگ رو جلوی روی کوچولو بریزید و ازش بخواید یک رنگ مشخص رو جدا کنه . ☝️ این بازی برای تقویت دسته بندی‌ها و شناخت رنگها بسیار کاربردی است. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
۵ دی ۱۴۰۲
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟❤️ دل تو را دوست تر از جان دارد🥰 🌿⃟😌 من از آن دوست ترت می دارم |•😘 اوحدی‌_مراغه‌ای /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1227» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
۵ دی ۱۴۰۲
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• درطلوع‌صبح‌صادقـ⛅️ برف‌شادےدلرباستـ💖 لابه‌لاےدانه‌هاےبرفـ❄️ دستان‌خداستـ😇☝️🏻 نیڪ‌بنگر سجده‌شڪرےبجاآروبخند😊 گرمےاین‌بزم دردستان‌پرمهرشماست😍🖐🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
۶ دی ۱۴۰۲