eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست خودم نبود که اشکم چکید و با بغضی که گلویم را می فشرد و خفه ام می کرد گفتم: آدرسش رو بلد نیستم .... فقط چشمی می دونم کجاست ... آقا جان کنارم آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: خیلی خوب بابا ... گریه چرا می کنی؟ خودم را سینه ستبر آقاجانم چسباندم و گفتم: اگه چیزی شده باشه ... آقاجان مرا در آغوش گرفت و گفت: آروم باش باباجان .... ان شاء الله چیزی نشده ... محمد علی سر به هواست مادرت الکی شلوغش می کنه مادر با گریه گفت: آقا من الکی شلوغش نمی کنم حتما یه چیزی شده که دلم می جوشه و آروم نمی گیرم آقاجان در حالی که مرا نوازش می کرد گفت: خانم جان ... کاش یکم مراعات حال این بچه رو بکنی شما یه جمله میگی این طفلک هزار فکر و خیال می کنه .... نگاش کن تو بغل من از ترس داره عین گنجشک تو بارون مونده می لرزه نه بی قراری مادر آرام شدنی بود نه حال من دست خودم بود. خودم را بیشتر به آقاجان فشردم و او مرا محکم تر در بغل گرفت تا مگر با محبت پدرانه اش بتواند آرامم کند. محمد حسن هم کنارم آمد و دست روی شانه من که در بغل آقاجان فشرده سده بودم و اشک می ریختم گذاشت و گفت: آبجی آروم باش ان شاء الله سالم سلامتن ... بد به دلت راه نده آن قدر آقاجان نوازشم کرد و روی سرم را بوسید تا کمی آرام شدم. آقاجان مرا کمی از خودش فاصله داد روسری ام را که خراب شده بود جلو کشید و گفت: باباجان فقط به خاطر این که مادرت مطمئن بشه اتفاقی نیفتاده میخوام برم چند جا رو پی محمد علی بگردم می تونی باهام بیای و نشونم بدی خونه تون کجاست؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: باشه فقط بذارید علیرضا رو عوض کنم ... خانباجی که علیرضا را بغل گرفته بود گفت: مادر میخوای بری برو من حواسم به بچه ات هست نگرانش نباش چادرم را روی سرم کشیدم و از خانباجی تشکر کردم و گفتم: پس بریم آقاجان ... محمد حسن گفت: آقاجان منم میام باهاتون ... آقاحان دست روی شانه اش گذاشت و گفت: بابا تو این جا باش هوای مادرت رو داشته باش خونه مرد میخواد من نیستم مرد خونه تویی بمون مراقب بقیه باش تا برگردیم 🇱🇧هدیه به روح مطهر شهید سید مصطفی بدر الدین صلوات🇱🇧 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همراه آقاجان سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتیم. سر کوچه که رسیدیم آقاجان توقف کرد. خواستم پیاده شوم که آقاجان گفت: تو توی ماشین بمون. در را باز کرد پیاده شد و پرسید: کدومه؟ به داخل کوچه اشاره کردم و گفتم: سمت راست یه در قرمز بزرگه آقاجان رفت و من هم در حالی که اشک می ریختم تند تند زیر لب صلوات می فرستادم. چند دقیقه ای که گذشت آقاجان برگشت. بی هیچ حرفی سوار ماشین شد و ماشین را روشن کرد. به سختی و با هزار ترس پرسیدم: چی شد آقاجان؟ _نبودن این جا ... گفتن از دیروز صبح که تخلیه کردن دیگه این جا نیومدن دست خودم نبود که با صدای بلند شروع به گریه کردم. _آروم باش بابا تو که بدتر از مادرت داری می کنی.... ان شاء الله طوری نشده سالم سلامتن این که این جا نیستن دلیل نمیشه بلایی سرشون اومده باشه این جا نیستن چون اتاق تونو خالی کردن و تحویل دادن به سختی جلوی هق هقم را گرفتم و ساکت شدم که آقاجان گفت: من میخوام برم چند جا سر بزنم سوال کنم ولی اول تو رو می برم میذارم خونه که اذیت نشی با صدای گرفته و خشدارم گفتم: منم باهاتون میام آقاجان _ممکنه تا نصفه شب من بخوام برم این ور اون ور هم تو ماشین اذیت میشی هم نمیخوام با هر بار که شنیدی نیستن خبری ازشون نیست این جوری حالت به هم بریزه .... از طرفی هم فکر اون بچه طفل معصومت باش خونه باشی بهتره تا همراه من باشی آقاجان بدون هیچ حرف دیگری مرا به خانه رساند و خودش رفت. حال همه مان بد بود. جز محمد حسین کسی نه میل غذا خوردن داشت و نه میل خوابیدن خانباجی به زور چند لقمه غذا در دهانم گذاشت تا وقتی به علیرضا شیر می دهم ضعف نکنم. ساعت از دوازده شب هم گذشته بود ولی هنوز آقاجان بر نگشته بود. مادر تسبیح به دست گرفته بود و با گریه صلوات می فرستاد خانباجی مدام دعای توسل را که حفظ بود می خواند و من هم قرآن به دست گرفته بودم و هزار فکر و خیال در سرم می چرخید 🇱🇧هدیه به روح مطهر شهید عماد مغنیه صلوات🇱🇧 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصد همراه آقاجان سوار ماشین شدم و به سمت خ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ساعت حدود دو نیمه شب بود که صدای یا الله آقاجان در حیاط پیچید. محمد حسن که تازه نشسته خوابش برده بود سریع از جا پرید و به حیاط رفت و ما هم چادر رنگی های مان را سرمان کردیم. آقاجان همراه محمد امین و حاج علی وارد اتاق شدند و بعد از سلام کوتاهی مادر پرسید: چی شد حاجی؟ پیداشون کردین؟ آقاجان نیم نگاهی به مادر کرد و گفت: فعلا خبری ازشون نیست .... مادر محکم در سر خود زد و گفت: ای وای بدبخت شدیم ... محمد امین به مادر نزدیک شد و گفت: این چه حرفیه می زنی مادر هنوز که چیزی معلوم نیست مادر روی زمین نشست و گفت: دیگه معلوم تر از این؟ حتما گرفتن شون .... وگرنه مگه میشه محمد علی بی خبر بذاره بره دو شب نیاد خونه محمد امین کنار مادر نشست و گفت: خدا کنه این محمد علی رو گرفته باشن وگرنه اگه پیداش کنم ببینمش زنده اش نمیذارم که این طور شما رو تو هول و ولا انداخته و نگران کرده حاج علی سر به زیر و شرمنده کنار آقاجان نشست و گفت: حلال کنید که این پسر ما جز درد سر و اذیت چیزی براتون نداشت آقاجان گفت: عه حاج علی این چه حرفیه؟ احمد آقا تاج سر ماست مایه افتخار ماست محمد امین هم گفت: حاجی ربطی به احمد نداره این محمد علی هم سر به هواست هم بی خیاله حکمًا هوا روشن بشه پیداش میشه بعدم اصلا معلوم نیست که محمد علی پیش احمد و با احمد بوده باشه شاید سرش به همون سازمان و رفیقای سازمانیش گرمه هر چند هم نگران احمد و هم نگران محمد علی بودم اما با حرف محمد امین انگار دلم آرام گرفت. یعنی می شد که احمد سالم و سلامت باشد و اتفاقی برایش نیفتاده باشد؟ با حرف محمد امین انگار جرقه امیدی در دلم زده شد و با همه وجود از خدا می خواستم که همان طور باشد. حاج علی گفت: خدا کنه همین طور باشه که شما میگید ان شاء الله هر دو تا شون سالم سلامت باشن حاج علی از جا برخاست و گفت: با اجازه تون من دیگه رفع زحمت کنم همه به احترامش از جا برخاستیم و آقاجان گفت: حالا بشین یکم استراحت کن حاج علی بالای سر علیرضا آمد و گفت: نصفه شبه برم بهتره دیگه مزاحم نمیشم چند بار صورت علیرضا را بوسید و روبروی من ایستاد. پیشانی ام را بوسید و گفت: باباجان پیداشون می کنیم نگران نباش باشه؟ اشکی که در چشمم جمع شده بود را پاک کردم و آهسته زیر لب چشم گفتم. حاج علی لبخند کمرنگی به رویم زد و بعد از خداحافظی از اتاق بیرون رفت. 🇱🇧هدیه به روح مطهر شهید جهاد مغنیه صلوات🇱🇧 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان که خسته بود شلوار و جوراب هایش را در آورد و تا اذان صبح خوابید. خانباجی و محمد حسن هم خوابیدند اما انگار خواب به چشم من و مادر حرام شده بود. تا اذان بیدار بودیم و دعا می خواندیم و صلوات می فرستادیم آقاجان با همه خستگی اش نماز صبح را که خواند یک چای خورد و رفت تا دنبال محمد علی و احمد بگردد. خودم دلشوره داشتم و از نگرانی آرام و قرار نداشتم علیرضا هم بی قراری می کرد و آرام نمی گرفت. انگار نگرانی ها و حال بدم روی شیرم اثر گذاشته بود و آن قدری نبود تا او را سیر کند. دیگر به زور شیشه ای شیر سیرش کردیم اما انگار شیر به او نساخت و باعث شد حالش بد بشود و مدام بالا بیاورد و بد تر بی قراری کند. به معنای واقعی مستاصل شده بودم و نمی توانستم آرامش کنم آن قدر خانباجی عرق نعمنا و آبجوش نبات و انواع جوشانده را به خورد من و بچه داد تا دم ظهر کمی آرام شد و خوابش برد. من هم که تمام دیشب را پلک روی هم نگذاشته بودم بعد از نماز ظهر خوابم برد. نمی دانم چه قدر گذشته بود که با صدای پچ پچ آقاجان و مادر بیدار شدم. مادر آهسته با گریه می گفت: یعنی چی هر جا رو گشتین نیستن؟ یعنی چی کسی ازشون خبر نداره؟ آقاجان هم آهسته گفت: هیس خانم آروم باش ... من و حاج علی با محمد امین و محمد آقا هر جا و هر کی به ذهن مون رسید سر زدیم. کسی از همون روز به بعد ازشون خبر نداره _حاجی غیب که نشدن ... _بله غیب نشدن _نکنه بلایی سرشون اومده باشه ... نکنه دستگیر شده باشن ... مادر روسری اش را جلوی دهانش گرفت تا هق هقش بلند نشود و بعد گفت: نکنه تو درگیریا کشته شده باشن برده باشن بی نام و نشون خاک شون کرده باشن ... _عه خانم این چه حرفیه ... خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر ... اون شب درگیری بود ولی کشت و کشتار نبود دیدی که ما هم رفتیم سالم برگشتیم اگه کشتار بود که سالم نمی رسیدیم خونه _بله خدا رو شکر سالم برگشتین ولی منو جون به سر کردین تا برگردین _الانم بد به دلت راه نده ما هنوز داریم می گردیم حاج علی بیاد با هم میریم بیمارستان و کلانتری ها رو سر می زنیم شاید اون جا باشن 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی خلیلی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدودوم آقاجان که خسته بود شلوار و جوراب ه
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر گفت: ای خدا فقط زنده و سالم باشن دیگه هیچ چی ازت نمیخوام آقاجان هم گفت: بد به دلت راه نده ان شاء الله پیداشون می کنیم تو فقط آروم باش حال این دختر بد نشه تو که بی قراری می کنی اونم بی قرار می کنی خانم مادر آه کشید و گفت: دست خودم نیست ... همه اش می ترسم نکنه دیگه بچه ام رو نبینم ... هر دفعه احمد آقا می رفت خودمو میذاشتم جای مادرش می گفتم عجب دلی داره اون چند ماه آخرش که حالش بد بود و احمد احمد از لبش نمی افتاد و از آخر آرزو به دل دیدن بچه اش از دنیا رفت گفتم خدایا من نمی تونم منو این طور امتحان نکن مادر با بغض گفت: من دلش رو ندارم از بچه هام بی خبر بمونم ... دلش رو ندارم ندونم بچه ام زنده اس یا مرده و صبر کنم از یه طرف دلم برای این دختر و بچه اش خونه و می جوشه از یه طرف برای سلامتی محمد علی حاجی احمد آقا رو پیدا کن برش گردون سر زندگیش اون نباشه این دختر دق می کنه خودت که داری می بینیش هر دفعه احمد آقا نیست این چه حالی داره درسته صبوره حرف نمی زنه می ریزه تو خودش ولی آب شدنش رو که داریم می بینیم با حرف های مادر اشکم از گوشه چشمم جاری شد و لب هایم را به هم فشردم تا صدایم در نیاید. مادر ادامه داد: امروز بچه طفلکش این قدر اذیت شد یک ذره شیر نداشت بده شکم بچه اش رو سیر کنه احمد آقا مرد خوبیه ولی گاهی به خودم میگم بد کردیم در حق دخترمون که به این مرد دادیمش از روزی که رفت سر خونه زندگیش از دست کارای این احمد آقا یک سره تن و بدنش لرزید و یا آواره بود یا بی خبر این چه بختی بود این دختر داشت _این حرفا رو یه وقت جلوش نزنی از زندگیش دلسردش کنی _مگه چیزی هم از زندگیش مونده که بخواد دلسرد یا دلگرم بشه اصلا مگه تا الان زندگی ای داشته همه اش آوارگی و بدبختی کشیده تو این مدت طفلکم صداش در نمیاد یه ذره ناراحتی نمی کنه _رقیه هم بسازه هم خاطر احمد رو میخواد و مطمئن باش از زندگیش راضیه _راضی نباشه چه کار کنه مگه راه برگشتی هم داره _من اگه بدونم یک درصد رقیه از وضعیتش ناراضیه زندگیش رو دوست نداره خودم همه جوره پشتش هستم و نمیذارم بیش از این اذیت بشه در خونه من همیشه به روی دخترام بازه مجبور نیستن بسوزن و بسازن درسته زندگیش با احمد بالا پایین زیاد داشته سختی و مصیبت زیاد داشته ولی این دو تا دل شون به هم وصله هم رو میخوان احمد هم همه جوره هوای رقیه رو داره _اگه همه جوره داشت این وضع دختر طفلکم نبود _شما الان ناراحتی دلت می جوشه بیخودی داری پشت احمد حرف می زنی ولی بدون من یک ذره هم از این که رقیه رو دادم احمد آقا نه ناراحتم نه پشیمون با همه اتفاقایی هم که افتاده اگه بازم برگردیم به سال پیش بازم بهتر از احمد برای رقیه سراغ نداشتم و ندارم خود رقیه هم مطمئن باش نظرش همینه نه تنها ناراضی و ناراحت نیست بلکه افتخارم می کنه به احمد 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رسول خلیلی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با ورود خانباجی به اتاق حرف های مادر و آقاجان تمام شد و من هم سرم را زیر پتو بردم و آن قدر بی صدا اشک ریختم تا خوابم برد. ساعت حدود 8 شب بود که آقاجان و محمد امین به خانه آمدند. جست و جوی شان در بیمارستان ها و کلانتری ها هم بی نتیجه مانده بود و هیچ خبری نه از احمد و نه از محمد علی نداشتند. مادر از شنیدن این خبر با صدای بلند زیر گریه زد و آقاجان که از خستگی جان در بدن نداشت در مقابل بی قراری های مادر گفت: خانم جان آروم باش هنوز که چیزی معلوم نیست. ان شاء الله سالم سلامتن مادر با گریه گفت: وقتی هیچ خبری ازشون نیست چه طور دلم رو آروم کنم ان شاء الله سلامتن؟ محمد امین به صورت خسته اش دست کشید و گفت: حاج علی گفت داماد بزرگش یه آشنا داره با ساواک در ارتباطه گفت فردا میره سراغ اون از طریق اونا بفهمه ساواک گرفته شون یا نه محمد حسن با تعجب گفت: داماد حاج علی رو چه به آشنای ساواکی؟! محمد امین گفت: داماد بزرگ حاج علی آدم عجیب غریبیه به خود حاجی و خانواده اش نمی خوره ولی حالا تو این موقعیت و وضع ما این که اون عجیب باشه و آشنای ساواکی داشته باشه بد نیست. خانباجی گفت: مگه نگفتن زکیه و شوهرش میخوان برن سفر و برای همین مراسم چهلم رو زودتر گرفتن وقتی داماد شون نیست چه جوری فردا حاجی میخواد بره سراغ آشنای اون؟ اونام که معلوم نیست کی برگردن _دامادش رفته سفر اون یارو که هست _حاجی می شناستش؟ محمد امین به تایید سر تکان داد و گفت: آره انگاری از فامیلای مادری دامادشونه نمی دونم پسر خاله اش میشه پسر داییش میشه یه کاره ای شون میشه حاجی گفت فردا میره سراغش 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید امنیت یاسر عبدلی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوچهارم با ورود خانباجی به اتاق حرف های
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر پرسید: اگه گرفته باشن شون میشه کاری کرد آزاد بشن؟ محمد امین گفت: محمد علی که تا حالا کاری نکرده بوده بخوان نگهش دارن فوقش چهارتا کتکش بزنن مثلا ازش زهر چشم بگیرن همه نگرانی ما برای احمده انگار تازه حواسش جمع من شد که رو به من کرد و گفت: البته آبجی گلم اصلا نگران و ناراحت نباش اولا که هیچی معلوم نیست بر فرضم گرفته باشنش الان این قدر اوضاع شیر تو شیره نمی تونن کاری بکنن آقاجان گفت: آره باباجان غصه نخوری اگه گرفته باشنش هر کاری لازم باشه می کنیم شده من و حاج علی تمام زندگیمون رو بفروشیم بریم کنار بازار دستفروشی کنیم و توی یک اتاق کوچیک مستاجر بشیم این کار رو می کنیم تا احمد آزاد بشه محمد حسن گفت: یعنی میشه به ساواکیا هم رشوه داد؟ آقاجان پاهایش را دراز کرد و گفت: چرا نشه باباجان آدمی که بنده خدا نباشه بنده همه چی میشه مخصوصا پول بهش پول بده ببین هر کار بخوای برات می کنه یا نه یزید با پول مردم کوفه رو خر کرد امام حسین رو بکشن این حکومت هم با پول اینا رو خر کرده این بلاها رو سر مردم بیارن ما هم با پول خرشون می کنیم دست از سر جوونامون بردارن محمد حسین خندید و گفت: اگه الان من این حرفو می زدم مادر دعوام می کرد می گفت مودب باش نگو خر ولی شما که میگی هیچی بهتون نمیگه آقاجان به روی محمد حسین لبخند زد و گفت: مادرت درست میگه خر حرف خوبی نیست ولی بعضی آدما این قدر بد شدن و گمراه شدن دلاشون سنگ شده در مقابل حقیقت کور و کر شدن که خدا تو قرآن میگه اینا مثل حیوونای اهلی چهارپان حتی بدتر از حیوونن اولئک کالانعام بل هم اضلّ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید مهدی یحیوی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر بی حوصله پاهایش را جمع کرد و گفت: خیلی خوب حاجی نمیخواد برای این بچه دلیل بیاری و حرف یادش بدی از فردا راه می افته تو مدرسه مدیر و معلم و ناظم و همه رو با همین دلیل شما فحش میده بعد گرفتاریش مال خودته رو به محمد حسن کرد و گفت: پاشو دور اتاقو جمع کن چراغ رو خاموش کن آقات خسته است بخوابه خانباجی گفت: وا خانم شام نخوردن شام نخورده بخوابن؟ مادر بی حوصله گفت: تو این وضعیت کی شام از گلوش پایین میره آقاجان که دراز کشیده بود گفت: خانم درست میگن شام نمی خوام فقط خسته ام میخوام بخوابم محمد امین رو به محمد حسن گفت: داداش قربون دستت یه بالشت بنداز منم کنار آقاجان بخوابم مادر گفت: پاشو برو خونه ات بخواب زنت تنهاست محمد امین در حالی که دراز می کشید گفت: چون معلوم نبود کی برگردیم همون صبح به حمیده گفتم بره خونه باباش تو خونه تنها نمونه الانم این قدر خسته ام جونش رو ندارم برم دنبالش بریم خونه خانباجی از جا برخاست و گفت: باشه پس بخوابید. به سمت من آمد و آهسته گفت: رقیه جان مادر پاشو بریم مطبخ بهت شام بدم اشک چشمم را پاک کردم و گفتم: گرسنه ام نیست خانباجی خانباجی کنارم روی زانو نشست و گفت: پاشو قربونت برم تو بچه شیر میدی باید یه چیزی بخوری فکر خودت نیستی فکر بچه ات باش باز مثل صبح نشه نگاهی به صورت غرق در خواب علیرضا کردم و ناخواسته با گریه فکری که این مدت مثل خوره به جانم افتاده بود را به زبان آوردم و گفتم: اگه احمد برنگرده من با این بچه چه کار کنم؟ چی بهش بگم؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید غیرت حمید رضا الداغی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوششم مادر بی حوصله پاهایش را جمع کرد و
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان و محمد امین که تازه دراز کشیده بودند با حرف من از جا برخاستند. محمد امین گفت: این چه حرفیه تو می زنی؟ این چه فکراییه که تو می کنی با خودت؟ خانباجی مرا بغل گرفت و گفت: الهی فدای دلت بشم دخترم آقاجانت که گقت هر کاری بشه می کنن تا احمد آقا آزاد بشه دیگه غصه چیو می خوری؟ چرا این فکرا رو با خودت می کنی؟ هنوز که چیز معلوم نیست اصلا از کجا معلوم ساواک گرفته باشدش؟ بعدم بر فرض ساواک گرفته باشد شون از کجا معلوم بلایی سرشون بیاره این فکرا رو نکن که فقط خودت رو داغون می کنی هر چی هم بشه تا آقات رو داری غصه چیزی رو نخور و دلت نلرزه این آقات و این برادرات مثل شیر پشتت هستن و هوای تو و بچه ات رو دارن ان شاء الله احمد آقام بر می گرده مادر امیدت به خدا باشه با آستین لباسم اشک هایم را پاک کردم. آقاجان بدون این که کلمه ای حرف بزند سر به زیر در جایش نشسته بود. محمد امین و محمد حسن هم که از حرفم به هم ریخته بودند عصبی در جای شان نشسته بودند و نگاه به من دوخته بودند. این فکر و خیال ها، این اشک ها هیچ کدام دست خودم نبود. حالم هم دیگر دست خودم نبود. همه ذهنم وجودم فکرم همین شده بود اگر احمد بر نگردد من چه کنم؟ اگر بر نگردد، اگر خبری از او نرسد آیا از غصه دوری اش، از دلتنگی اش زنده می مانم؟ تصور بدون احمد بودن هم مرا می کشت. حقیقت این بود که از زندگی بدون احمد بیزار بودم و دلم نمی خواست حتی برای لحظه ای بدون او زنده بمانم. ********* روز ها یکی یکی می گذشت و ما هم چنان از احمد و محمد علی بی خبر بودیم. هیچ کس حال خوشی نداشت. هیچ کس دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشت. جز دعا و نماز و التماس به درگاه خدا و واسطه قرار دادن ائمه من و مادر کاری را نداشتیم انجام بدهیم. تقریبا هر روز خواهرانم به خانه آقاجان می آمدند تا ببینند آیا خبری از محمد علی و احمد شده است یا نه ولی هر روز مثل هم در بی خبری می گذشت. شیرم کاملا خشک شد و طفل بیچاره ام را مجبور بودم با شیر خشک و چیز های دیگر سیرش کنم. ریحانه که می آمد دو سه باری در روز به علیرضا شیر می داد ولی همین هم مانع لاغر شدن و ضعیف شدن علیرضا نشد. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد انشایی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بالاخره بعد از گذشت دو هفته خبر دستگیری محمد علی توسط ساواک تایید شد ولی هم چنان از احمد هیچ خبری نبود. همین که مادر فهمیده بود محمد علی دستگیر شده و زنده است کمی دلش آرام گرفت اما به جای آن دل من آتش گرفته بود. نمی دانستم احمد کجاست، زنده است، سالم است یا مرده است. تنها دعای شبانه روزی ام این شده بود که خبری از حال احمد به من برسد. هر چند دلتنگ و بی قرار احمد بودم اما به قول آقاجان زندگی ادامه داشت و به امید این که به زودی فرجی حاصل می شود روزها را می گذراندم. با آغاز ماه محرم هر شب به مسجد می رفتیم و در مراسم های عزاداری شرکت می کردیم. شب ها درمسجد بودیم و روز ها در تظاهرات شرکت می کردیم. تقریبا روزی نبود که شلوغی و درگیری نباشد. برادر هایم برای مراسم عزاداری به مدرسه نواب می رفتند که مراسم با سخنرانی آقای خامنه ای برگزار می شدند. هر وقت بر می گشتند محمد حسن با آب و تاب هر آن چه شنیده بود و اتفاق افتاده بود برای ما تعریف می کرد. من هم دلم می خواست در مراسم های مدرسه نواب شرکت کنم اما به خاطر شلوغی زیاد و خطرهایی که بود محمد امین قبول نمی کرد من و یا حمیده و خواهرانم را همراه خود ببرد. در آن روز ها به خاطر فرموده امام خمینی که به سربازان امر کرده بودند از سربازخانه ها فرار کنند و در خدمت حکومت ستمگر نباشند مدرسه نواب پناهگاهی برای سربازان فراری شده بود که بتوانند بعد از تعویض لباس و تغییر ظاهر به شهر های خودشان برگردند. به ابتکار آقای خامنه ای بیشتر جوانان شهر سر خود را تراشیده بودند تا شناسایی سرباز های فراری برای حکومت میسر نباشد. محمد امین، محمد حسن، حسنعلی و خیلی از جوانان محل و یا در سطح شهر را که می دیدم سر خود را تراشیده بودند و معلوم نبود کدام سرباز فراری است و کدام سرباز نیست روز تاسوعا انگار قیامت شده بود. تمام روز مردم در تجمعات و در غالب دسته های عزاداری به تظاهرات ضد شاه پرداخته بوند. در روز تاسوعا مجسمه های شاه و پدرش در سطح شهر پایین کشیده شد. مردم عکس های محمد رضا شاه را پاره می کردند و حتی شنیدیم که در صحن پهلوی مردم کاشی هایی که نام شاه روی آن ها داشتند را کنده و شکسته اند. شهر غلغله جمعیت انقلابی بود. می خواستیم به خانه برگردیم که با شنیدن خبری همه مردم به سمت حرم راه افتادند 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید روح الله عجمیان صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوهشتم بالاخره بعد از گذشت دو هفته خبر د
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• گفتند برای مراسم خطبه خوانی شب عاشورا همه به حرم بروید آقای خامنه ای قرار است خطبه شب عاشورا را به نام امام خمینی بخوانند. با شنیدن این خبر همه هم تعجب کردیم و هم مشتاق برای شنیدن به سمت حرم راه افتادیم. معمولا مراسم خطبه خوانی شب عاشورا و شهادت امام رضا در حرم با تشریفات ویژه ای برگزار می شد. فرماندار مشهد و مسئولان شهر و مناصبان به حکومت در حرم جمع می شدند و در های صحن را فرق می کردند و بدون حضور مردم خطبه می خواندند و برای شاه دعا می کردند. این که از مردم خواسته شده بود در مراسم خطبه خوانی شرکت کنند و بر خلاف آخوند های درباری قرار بود یکی از سخنرانان پرشور انقلابی خطبه را بخوانند و به جای شاه از امام خمینی یاد کنند باعث شد تمام جمعیت عزادار راهی حرم شود و یک ساعت قبل از شروع خطبه خوانی درحرم جمع شوند. از آقاجان و برادرهایم خبر نداشتم. من و مادر و حمیده دست هم را محکم گرفته بودیم تا در میان از هم جدا و گم نشویم. دلم برای علیرضا می جوشید و می خواستم به خاطر او بی خیال خطبه خوانی شوم و به خانه برگردم که مادر گفت: خانباجی هواش رو داره بهش می رسه دلت جوش نزنه الان بودن مون این جا واجب تره هر چی بیشتر باشیم این خدا نشناسا بیشتر خوف می کنن تو الانم بخوای بری ماشین گیرت نمیاد چون هم تاسوعاست هم همه اومدن حرم بمون برگشتنا با هم میریم شاید یکی ماشین داشت سوارمون کرد ماشینم گیرمون نیاد سه تا زن تنها پیاده برگردن بهتر از اینه یه زن تنها پیاده راه بیفته این همه راه رو بره فشارجمعیت و همهمه زیاد بود و تا آن زمان این همه جمعیت را یک جا ندیده بودم. حمیده که به سختی چادرش را روی سرش نگه داشته بود گفت: فکرش رو هم نکن از بین این جمعیت سالم و زنده بتونی رد بشی بری بمون تموم که شد همه میریم با جمعیت اومدیم با جمعیت هم بر می گردیم چادرم را زیر بغلم محکم کردم و گفتم: کاش همون اول نمیومدم می موندم پیش بچه ام با پیچیدن صدای آقای خامنه ای در صحن همه سکوت کردیم و محو شنیدن حرف هایش شدیم اول که ایشان آمدند هنوز همهمه بود ولی با شروع سخنرانی شان انگار همه مسحور شدند و چنان جمعیت ساکت شد که انگار همگی لال بودیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید امنیت حسن مختار زاده صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• جمعیت که ساکت شد آقای خامنه ای که تا قبل از آن به عربی صحبت می کردند به فارسی امام رضا را مخاطب قرار دادند و گفتند: «یا ابن رسول‌الله! از شما معذرت می‌خواهم که طاغوتیان هر ساله مراسم امشب را در کنار تو برپا می‌کردند، در حالی که نه به تو ایمان داشتند و نه به جد تو حسین. ما خراسانی‌ها فقط نظاره‌گر کار آنها بودیم. نه چاره‌ای داشتیم و نه توانی. ساکت بودیم.» از حرف آقای خامنه ای بغض به گلویم چنگ انداخت و ناخودآگاه گفتم: یا امام رضای غریب با همین جمله ایشان عجیب غربت و غریب الغربا بودن امام رضا به یادمان آمد و ناخواسته به گریه افتادیم. ایشان رو به فرماندار نظامی مشهد و استاندار کرد و گفت: «من نکته‌ای را از تاریخ انقلاب فرانسه به شما یادآوری می‌کنم. حاکمان فرانسه در آن زمان انتظار سقوط حکومت‌شان را نداشتند. بیست روز پیش از پیروزی انقلاب فرانسه، خیرخواهان، حاکمان را به تسلیم در برابر اراده ملت فراخواندند، اما آنان بر لجاجت و تکبر خود پافشاری کردند. انقلاب برخلاف میل حاکمان پیروز شد. اینک یکی دو ماه بیشتر به پیروزی [ما] نمانده است. من شما را نصیحت می‌کنم و می‌گویم که با مردم به نیکی رفتار کنید.» آقای خامنه ای سخن می گفت ولی من انگار دیگر هیچ نمی شنیدم و تمام توجهم به جمله ای که ایشان فرمود تا پیروزی ما یکی دو ماه بیشتر نمانده جلب شده بود. با شنیدن این جمله انگار نور امیدی در دلم تابید و با همه وجود احساس شعف کردم. یعنی می شد حرف این سید بزرگوار به حقیقت تبدیل شود و انقلاب به این زودی ها پیروز شود. نه فقط من انگار همه از این حرف آقای خامنه ای به وجد آمده بودند و بعد از پایان سخنرانی همه این جمله را با خوشحالی به هم می گفتند. همه با ذوق از هم سوال می پرسیدیم شنیدی آقای خامنه ای گفت یکی دو ماه دیگر ما پیروز می شویم؟ آن قدر این خبر شیرین بر دل و جان مان نشسته بود انگار قوت و توان مضاعف پیدا کرده بودیم و بدون خستگی مسیر طولانی حرم تا خانه را در آن سرما و تاریکی شب برگشتیم. خیلی جمعیت و مردم دیگر هم بودند که مثل ما از حرم پیاده به خانه های شان بر می گشتند. حمیده در راه چیزهایی که درباره شخصیت و منش و رفتار آقای خامنه ای از محمد امین شنیده بود برای من و مادر تعریف می کرد و من حق می دادم به جوانان شهرمان که شیفته مرام و شخصیت عالم شجاع مبتکر بی نظیر و دوست داشتنی این سید بزرگوار بشوند. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مدافع حرم مصطفی نبی‌لو صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•