eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . باورت نمیکنند... تا زمانی که انجامش دهی(:👌 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ سکوت کردم.. و حس کردم از من و حالم~❤️~ بدون اینکه بگویم~🌙~ خودت خبر داری~✨️~ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوچهل‌وچهار تسبیحش را از کنار مهر برمیدارد و مشغول میش
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . این سؤال های بی‌هدف،چرا از دهان من بیرون میآیند؟؟ آشفته ام و نیکی منبع آرامش! +:خب این نشونه ی خاکساری بنده است..نشونه ی تواضعمون در برابر خدا... البته یه هدف دیگه ام داره،اونم اینکه سجده روی تربت سیدالشهدا،باعث مقبول بودن نماز میشه. ناخودآگاه دست میبرم تا مهر را بردارم،نرسیده به زمین.. دستم در هوا خشک میشود ؛ شاید دوست نداشته باشد.. مهر را بین انگشتانش میگیرد و با مهربانی به طرفم میگیرد. نگاه پر از سؤالم را به سمتش میدوزم. سرش را تکان میدهد و لبخند میزند. سعی میکنم بدون اینکه دستش را لمس کنم،مهر را بگیرم. +:بو کنید.. :_چی؟ +:بوش کنید.. هوای مهر را با تمام وجود میبلعم.. حس خنکی در رگ هایم جریان مییابد. :_این خاک،چه فرقی داره که میگی باعث میشه نماز قبول بشه؟ مهر را به طرفش ميگیرم،صورتش غمگین شده و بغض دارد اما همچنان لبخند میزند +:اینم یکی از معجزات سیدالشهدا ست دیگه.. :_چرا نماز میخونی؟ شکم تبدیل به یقین میشود... من به خدای نیکی حسودی کرده ام.. به خاطر داشتن محبت نیکی.. به خاطر اینکه نیکی دوستش دارد... اصلا من به امام حسین و خاک کربلایش هم حسودی میکنم، وقتی نیکی به یادش بغض میکند... از جوابی که میدهد،شوکه میشوم. +:چرا غذا میخوریم؟ :_غذا میخوریم تا نمیریم +:غذا،به جسم انرژی و توان میده،نماز به روح... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مشکل ما آدما از همون جایی شروع شد که یادمون رفت ما روح داریم..واسه آسایش جسممون دویدیم و با هم سر و کله زدیم.. برای بیشتر خوردن،برای بهتر خوردن جنگ راه انداختیم و کشتیم و نابود کردیم... دزدی کردیم،حق همدیگه رو خوردیم.. روح بیچاره هم تک و تنها،لاغر و مریض شد... ما مسلمونا نماز میخونیم،تا روحمون سالم و پرانرژی بمونه.. این جسم نابود میشه.. مهم سلامتی و زیبایی روحه :_از کجا معلوم که روح هست؟ باز هم لبخند میزنم،خودم را پسربچه ی سربه راهی میبینم که مؤدب،رو به روی معلمش نشسته.. +پونزده ساله بودم، بزرگترین تغییر عمرم رو کردم. اونقدر عجیب و غریب عوض شدم که هیچکس باور نمیکرد...بعد اون تو آینه که خودم رو دیدم،همون نیکی بودم.. با اینکه عوض شده بودم ولی قیافه و ظاهرم عوض نشده بود..از اون موقع چهار سال میگذره، من بزرگتر شدم ولی همون نیکی ام... در حالی که واقعا اون نیکی نیستم.. جسمم که عوض نشده،پس اون همه تغییر مربوط به کجا بود؟ به روحم.. روحم عوض شده بود سرم را تکان میدهم،استدلال هایش منطقی است. بلند میشود و مهر و تسبیحش را برمیدارد.دوباره میگوید +:یه چیز دیگه.. شما فکر کنین هر روز پنج بار میرین حموم.. چی میشه؟ :_تمیز میشم دیگه.. +:نمازم همون طوریه..مثل اینکه پنج بار،روحمون رو میشوریم و شاداب و سلامتش میکنیم.. :_حالا چرا این شکلی؟یعنی چرا با دولا و راست شدن؟ +:شما ورزش میکنین؟ سرم را تکان میدهم +:حرفه ای؟ باز هم،با تکان دادن سرم،تأییدش میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:مربی شما،هر بار یه حرکات مشخص رو به شما میده تا انجامش بدین.. اگه اون حرکات رو با خواسته ی خودتون تغییر بدید،نه تنها ورزش نکردین،حتی ممکنه به خودتون آسیب هم برسونین.. نماز هم همینطوره،باید با همون روش بخونیم که مربی ها گفتن استدلال های این دختر کم سن و سال، منطقی است و به دلم مینشیند. :_منطقیه لبخندی از روی رضایت میزند +:اگه منطقی نبود ،من قبولش نمیکردم... یک لحظه تاریکی همه جا را برمیدارد. :_نیکی نترس.. فقط برق رفته +:نمیترسم پسرعمو... شما که هستین نمیترسم... به وضوح جانم میلرزد.. صدای قدم هایی در سالن میآید،نیکی با نگرانی بلند میشود و نگاهم میکند بلند میشوم و به طرف در میروم،صدای قدم ها نزدیک میشود.. نزدیک و نزدیک تر... نیکی دقیقا پشت سرم پناه میگیرد... فاصله ی کم بینمان،اعتماد نیکی را به رخم میکشد.. او به من مطمئن است.. کوبش دیوانه وار قلبم،آوای تند زنش های جان نیکی و صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیک تر میشود.... بلند میشوم و به طرف در میروم،صدای قدم ها نزدیک میشود و پشت در متوقف. صدای مانی را میشناسم :_مسیح..نیکی هنوز اونجایین؟؟ یاد اتفاقات صبح و مکالمه ی سردم با مانی،مزه ی دهانم را گس میکند... با عصبانیت میگویم +:معلومه که اینجاییم...کدوم گو... حرفم را میخورم،نیکی جلو میآید و آرام میگوید : تقصیر آقامانی که نبود.. آروم باشین. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . باورکردنی نیست اما لرزش و تلالو بی نظیر مردمک هایش در تاریک‌روشن اتاق،فاصله ی کوتاه چند سانتی مان و همین جمله ی ساده ی امری،آرامم میکند. انگار خدا وقتی تو را میآفرید،آرامشم را به دستان تو سپرد.. نگاهم را از صورت آرامش میگیرم،دستانم را مشت میکنم و آب دهانم را قورت میدهم. من به خودم قول داده ام. نمیتوانم،نباید فرماندهی جانم را به قلبم بسپارم.. . آرامشی که ن طَبَق اخلاص،تقدیمم میکند،با خشونت پس میزنم یکی با آوای خوش کلامش در دلم را مجاب میکنم برای نیکی سریع تر ندود.. سوار مرکب شیطان میشوم و تند میگویم:درو وا کن مانی مانی میگوید:مسیح عصبانی نشو..بذا یه چیزی بگم میگویم:اول درو وا کن،بعد بگو... مانی میگوید:نه اول تو قول بده که عصبانی نمیشی. نفسم را بیرون میدهم . نیکی میگوید:نه آقامانی..پسرعمو عصبانی نیست.. با تعجب نگاهش میکنم. عصبانی ام.... چرا من پسرعمو هستم و او،آقامانی!! ؟؟؟ عصبانی ام.... چرا مخاطب حرف های نیکی هنوز برایم مهم است؟ عصبانی ام.... چرا از اینکه پسر عمو،خطابم میکند ناراحتم؟؟ در واقع از نیکی عصبانی ام... شاید هم از خودِ بی جنبه ام... مانی میگوید:مسیح من کلی زحمت کشیدم،تا مامان راضی شد بیخیال من بشه و با ماشین بره دنبال کاراش.. اما... نیکی میپرسد:اما چی آقامانی؟مشکل چیه؟ نگران مانی شده! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ یه رفیق داشتم اسم همسرش رو تو گوشیش اینطور سیو ڪرده بود🥹👇 ╟🤍 «امانت» •میگفت: هر بار که زنگ میزنه بهم، یادآورے میشه این امانت رو به من سپردن؛ حرفش خیلے قشنگ بود! اينجورى باشيد برا همديگه...♥️☁️🌜 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایت‌است☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . ‌𓂃بفرماییدتودم‌در‌بده𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 🛵 ⏝
🍳 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یــهو چِشــم وا کردیم دیـدیم دلمون واسـش ریخـت🍁 مـثل برگاے پایـیز ...🧡🙂 ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . 𓂃صبح‌رو‌عاشقانه‌بخیرکن𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍳 ⏝
💛 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . امام‌باقر علیه‌السلـام فرمودند : هیچ شفیعی برای زن نزد پروردگارش نجات‌بخش تر از رضایت شوهرش نیست🥰💚🌱' هستید که امروز به نیتِ‌ عمل کردن به سخن امام‌مون یك‌کار برای رضایت‌ و خرسندی همسر انجام بدیم ؟😍😌🌼' . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💛 ⏝ ֢ ֢ #پابوس ֢ ֢ . امام‌باقر علیه‌السلـام فرمودند : هیچ شفیعی برای زن نزد پروردگارش نجات‌بخش تر از
حتما نیاز نیست کارِ بزرگی باشه! 🥲 مثلـا : امروز به استقبال همسرم برم 🛍• وقتی همسرم از سرکار برگشته خونه یك‌لیوان آب یا یک‌فنجان چای براش ببرم ☕️• یک زمان بزارم و باهم خاطراتِ خوب گذشته رو مرور کنیم و درنهایت از همسرم بابت همراه بودنش در مشکلـات تشکر کنم 😍• و . . . شما چه کاری پیشنهاد می‌دید ؟!😉 شنوایِ شما هستیم با جان‌ودل ✨💝👇🏻 - @Khadem_Daricheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . • طلـــــاق زیاد نشــ⚠️ــده ازدواج‌اشتبـــ❌ـــاه زیاد شـده - دکتر سعید عزیزی . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌در عالمِ‌محبت، دانی چه کار کردم ؟! بعد از سپردن دلـــــ♥، جان را نثار کردم . . .🥰🌸 🌱 . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🚻 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ ما یه مدتی هست که شروع کردیم به هله هوله نخوردن و قول دادیم هیشکی چیپس و پفک و... نخره و نیاره تو خونه.. دیشب بعد از محبت کردن به شوهرم گفت کاش پفک داشتیم الان میخوردیم منِ سادخ لوح هم رفتم از جاسازم پفک آوردم و بدین سان بود که پیداشون کرد و همشون رو ریخت دور؛ لعنت به قلبی که بی موقع محبت بورزه🥴😂😂 𓈒 1084 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃ورودبدون‌همسرجان‌ممنوع𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🚻 ⏝
🍊 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سلااااام😌✋ حال و احوالتون چطوره؟🫰 من () باافتخار دوباره برگشتم!🫠 دلتون واسه من تنگ شده بود، نه؟!🥹 منم همینطـــور...🩷 اینبار من اومدم تا درڪنارهم همسردارے رو درست یاد بگیریم و پرانرژے زندگے رو پیش ببریم😍 چیشـــــد؟چیشــــد؟🫨 آقاتــ🧔🏻‍♂ــون گفتن چاے بریزید واسشون؟😁 اصلااااااا معطل نڪن خانومـ🧕ـــے جان🫸 زووود باش گوشے رو بزار زمین و همسرت رو راضے ڪن🫡 بعد بیا اینجا یہ انرژے مثبت تـــوووپ برات دارم❤️‍🔥 خب؛🥸 جونم براتون بگه ڪه... اگه دنبال یه آخرت خــوووب هستے و همیشه و درهمه حال فـردوس برین رو ازخدا میخواے🪷 توے زندگے قشنگے ڪه دارے🥹 درڪنار همه عبادت هاے زیبات🪻 همسرت رو از خودت راضے نگهدارᥫ᭡ همینطور ڪه همیشه انجام دادے...◡‌⃝︎ شماهم شنیدین میگن ڪه: "براے زن هیچ شفاعت ڪننده اے نزد پروردگارش بهتر از رضایت همسرش نیست" امام باقر علیه السلام پس، چشم گفتـنـاااااا به همسرتون رو دست ڪم نگیریداااا🤩 یه معامله دوسر برد با خدا بزنید🥰 دمتون زهرایے💚 . 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍊 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌      سه راه دارے؛😄 یا با من باشے ، یا من با تو باشم 🙈 و یااینڪه توافق ڪنیم ڪه باهم باشیم...؟؟😉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؟😜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🍃💌 •• | •• . یـکی از افتخاراتِ‌ما داشتن مخاطب‌هایی همچون شماست که برامون عکس می‌فرستید ☺️😍 چه عکس‌هایی خادم‌جان ؟!🤨 عکس‌های دونفره‌شون که مناسب هشتگ هستند 🥰😌 اینجا بگوشم 📞' - @Khadem_Daricheh . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 💌🍃
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تا شروعش نکردی غیرممکنه... . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
خانواده‌ی شاکر.mp3
13.7M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ✨ چگونه با آموزش شکرگزاری در یک خانواده، راه حملات شیطان و اختلاف‌ها به روی آن خانواده بسته می‌شود؟ 🏡 منبع: جلسه ۱۱‌ از مبحث قوانین شکرگزار ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ 📌اگر از همسرم ناراحت شدم چه کنم؟ گاهی اوقات زن یا شوهر نیاز خودش را مطرح نمی‌کند و به همسرش نمی‌گوید که چه رفتارها و گفتارهایی ناراحتش می‌کند همسر او هم متقابلاً چون نمی‌داند که این رفتار یا گفتار موجب ناراحتی و آزردگی خانم یا آقا می‌شود، آن را مکرراً انجام می‌دهد. فرد مقابل هم که شدیداً از دست او عصبانی شده و در ذهنِ خود رأی صادر می‌کند و برچسب بی‌توجهی یا بی‌عاطفه‌بودن به او می‌زند و احساس فداکاری نیز می‌کند به‌این‌دلیل که آزرده می‌شود، ولی صحبتی نمی‌کند. 👈 او در خیال خود به حفظ رابطه‌شان کمک می‌کند؛ اما درحقیقت به رابطۀ زناشویی‌شان و همسر خود خیانت بزرگی کرده است. او در ذهن خود این فرضیه را مطرح می‌کند که «او باید بداند که من چه خواسته‌ای دارم» یا اینکه «او می‌داند که من از فلان کارش ناراحت می‌شوم» و البته سخت در اشتباه است. گاهی افراد با گفتن درستِ خواسته‌هایشان می‌توانند کمک بزرگی به خود و همسرشان کنند و نیازی نیست که آزردگی‌ها و ناکامی‌هایشان را درون خود بریزند، چون این غصه ها، روی هم تلنبار می‌شود و ناگهان موجب انفجار و واکنش شدیدی می‌شود.🥲 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ فکر کن صبح شود~🌞~ زائر او باشی و بعد~🕊~ بنشینی به تماشای حرم~🕌~ گوشه‌ی صحن~✨️~ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوچهل‌وهشت باورکردنی نیست اما لرزش و تلالو بی نظیر مر
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . لعنت به من..... من باید به برادر خودم حسودی کنم؟ صدای مانی میآید:نه زنداداش.. راستش کلید اتاق تو جیب کتم بود.. کت هم موند تو ماشین.. عصبانی ام.. نمیدانم از نیکی یا مانی.. ولی عصبانی ام.. مشتم را محکم روی در میکوبم. نیکی،آستین پیراهنم را میکشد... نکن... دخترجان،دل من طاقت این کارها را ندارد... ضعیف تر از آن هستم که به نظر میآیم. +:پسرعمو چیزی نشده....آقامانی هم که مقصر نیست... مانی میگوید:مسیح چند ساعت تحمل کن... میرم سریع کلید رو مٻآرم. براتون غذا و آبجوش آوردم.. میرم پشت بوم،با یه طناب میفرستم تو بالکن.. مسیح بگیرش..شرمنده داداش.. ببخش منو... چیزی نمیگویم.. صدای پاهایش میآید و بعد صدای بسته شدن در.. از حس اینکه تنها هستیم و کسی نیست خیالم راحت میشود. نیکی نگاهم میکند:بهترین؟ در تمام عمر بیست و پنج ساله ام،خونسرد بوده ام و مطمئن به خود... اما برای بار دوم بعد از آشنایی با نیکی،عصبانیتم به مرز هشدار رسیده است... سعی میکنم صدایم بالا نرود و با ملاطفت برخورد کنم. سعی میکنم نیکی شدت خشمم را درک نکند. تمام ناآرامی های جانم را به قدرت انگشتانم میبخشم و دستم را مشت میکنم. چشمانم را میبندم و نفسم را رها میکنم:تو چرا از مانی دفاع میکنی؟ با تعجب میگوید:من؟ من از آقامانی دفاع نکردم.. کار ایشون باعث شد من به جشن تولد دوستم نرسم.. ولی خب،نگران شمام.. سر چیزای بیخودی نباید این همه حرص بخورین.. تازه طوری دستتون رو کوبیدین رو در؛ که گفتم خدای نکرده دستتون میشکنه... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آرام آرام انگشتانم باز میشوند. ناخودآگاه لبخندِ نصفه ای میزنم؛او... او نگران من شده! سرش را پایین میاندازد. باز هم اختیار از کف داده ام. نفس عمیقی میکشم،گلویم را صاف میکنم و نگاهم را از نیکی میگیرم... من،در برابر این اسطوره ی اخلاق،بی اختیارم... بعید نیست،کاری دست خودم دهم... سر تکان میدهم،تا افکار پریشان،سرم را ترک کنند. به طرف بالکن میروم،نیکی پشت سرم میآید. صدای ذوق زده اش،مرا به وجد میآورد. :+وای خدای من... اینجا چقدر خوبه نگاهی به بالای ساختمان میاندازم،از پشت بام تا اینجا،به اندازه ی دوطبقه فاصله هست. :_چی‌اش خوبه؟ +:وای پسرعمو.. فکرشو بکنین وقتی بارون میباره، آدم میتونه بشینه اینجا و کتاب بخونه.. یا حتی زمستونا،بشینه اینجا و دونه های برف رو بشماره... خیلی قشنگه.. من نمیدونستم اینجا بالکن هست نگاهش میکنم،من او را....او منظره ی شهر را... خنده ام میگیرد... دختر یکی از ثروتمندترین مردان این شهر، از دیدن یک بالکن کوچک چندمتری در پوست خودش نمیگنجد... نمیتوانم نظرم را به زبان نیاورم. :_تو خیلی احساساتی هستی! +:همه ی آدما احساساتی ان... ِب بلاتکلیفی ام یخ میزنم بازهم در قطب جنو . سرمای قلبم را به کلامم منتقل میکنم. :_نه.. من نیستم خودم را گول میزنم.. مگر میشود احساس نداشته باشم،وقتی در کنار او،مثل پسربچه ها ذوق میکنم،میخندم ،عصبانی میشوم و به طرفة العینی آرام... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با تعجب نگاهم میکند. اصلا مگر میشود در برابر معصومیت های تو، احساساتی نبود؟ طمأنینه را چاشنی حرف های تلخم میکنم. ِّ :_واقعیت رو گفتم.. من شَم اقتصادی پدرم رو به ارث بردم و مانی،احساسات مامانم رو نگاهش را از صورتم میگیرد وبه شهر خیره میشود آه عمیقی میکشد +:چه ناعادلانه! با غرور،دست هایم را روی سینه ام قفل میکنم. :_میدونم،در حق مانی ظلم شده.. به طرفم برمیگردد و مقابلم میایستد. +:برعکس... اونی که ضرر کرده شمایید نگاهش میکنم،چرا این دختر با هر کلمه و جمله اش درونم را بهم میریزد؟ چنان محکم در چشمانم زل زده که باورم نمیشود... صدایمانی،فکر و خیال را از سرم میپراند:مسیح دارم میفرستمش سرم را بلند میکنم،دوباره به نیکی نگاه میکنم :_نیکی عقب‌تر وایسا،نخوره به سرت نگاهش رنگ بی تفاوتی میگیرد . عقب میرود و آسمان را نگاه میکند. مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتری دستانم،روی هوا متوقف میشود. مانی با حرص میگوید:طناب کوتاهه.. نگاهی به نیکی می اندازم و فاصله اش... :_بفرستش مانی،طنابو ول کن... رو هوا میگیرم... مانی با تردید میگوید:مطمئنی؟ خطرناکه ها... :_بفرست...نترس دست هایم را دراز میکنم...مانی طناب را رها میکند ، صدای مضطرب نیکی میآید:مراقب باش... اولین مفرد شدنم برای او... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اولین بار که مرا با خودم جمع نبست... اولین بار،که برایش خودم شدم.... قلبم به شدت میتپد و روی هوا،سبد پیک نیک کوچک را میگیرم. از محبت آمیزترین جمله ی نیکی،جان میگیرم... سبد روی دستانم مینشیند و برق،در نگاهم .... :_رسید دستم مانی مانی میگوید:باشه.. الآن میام پایین سبد را برمیدارم و به نیکی میگویم :بریم تو.. وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.. روبه رویش مینشینم. سبد را باز میکنم و غذاها را درمیآورم. ظرف های آلومینیومی غذا را برابر خودم و نیکی میگذرم. لیوان ها را درمیآورم،با بطری نوشابه و فلاسک چای. نگاهی به داخل سبد میاندازم،یک قاشق کف سبد افتاده. نگاهی به اطراف میاندازم. صدای باز و بسته شدن در ورودی میآید. صدا میزنم :_مانی؟ صدایش از دور میآید +:با منی؟ :_آره،قاشق یه دونست... صدای موبایلش میآید. +یه دقیقه صبر کن... صدای پاهایش میآید،از پشت در میگوید +:مسیح مامانه،حرف نزنین... جانم مامان؟ +:خیلی خب میام دیگه... ... +:مامان خب من ماشین ندارم چطوری زود خودمو برسونم؟؟ +:مهمونی؟ مسیح نصفه شب میرسه،نصفه شب چه مهمونی ای آخه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝