💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوشصتوشش
برای هزارمین بار،باز هم به این نتیجه میرسم که نمیشود...
بدون نیکی،نمیشود...
آرام، چادرش را مثل گنجی باارزش روی سرش میگذارد.
قاب صورت مهتابی اش،شب تاریک حجابش میشود.
نگاهش میکنم.
با شرم،سر پایین میاندازد.
نمیتوانم باور کنم این همه خوب بودن را...
همسایه ی سر به زیر من!
بیا باور کنیم...
بدون تو نمیشود..
صدای بلند باز شدن در،رشته ی افکارم را پاره میکند.
برمیگردم و با چند گام،خود را به در نیمه باز میرسانم .
در را باز میکنم.
مانی و مرد جاافتاده ای پشت در ایستاده اند.
"سالم" نسبتا بلندی میدهم .
مرد با لبخند جوابم را میدهد و مشغول جمع کردن وسایلش میشود.
:_دستتون درد نکنه آقا،لطف کردین...
مرد سرش را بلند میکند
+:خواهش میکنم جوون... قفلشو نشکستم،دوباره از همون کلید میتونین استفاده کنین،البته
اگه پیدا بشه...
مانی میگوید:"بله پیدا میشه"..
مانی خودش را کنارم میکشاند.
دست دراز میکند،دستش را گرم میفشارم.
:_دستت درد نکنه داداش،امروز حسابی به زحمت افتادی
از لحن صمیمی و تشکر گرمم تعجب میکند.
گوش های مانی به شنیدن چنین کلماتی از زبان مسیح عادت ندارد .
برادر من،چه میداند دختربچه ی سر به زیر همسایه چه بلایی سر قلبم آورده.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوشصتوهفت
صدای آرام سلام دادن نیکی میآید و بعد گرمای حضورش را کنارم حس میکنم.
مانی به طرفش برمیگردد:"سلام زنداداش،شرمنده که اینجوری شد"
نمیدانم درست میبینم یا باز هم دچار وهم شده ام، اما گونه های نیکی با شنیدن لفظ'' زنداداش
'' رنگ میگیرند.
لبخند ملیحی میزند:"اختیار دارین آقامانی،تقصیر شما که نبود"...
مرد بلند میشود:"خب اگه اجازه بدین من دیگه مرخص میشم از خدمتتون"..
مانی همگام با مرد حرکت میکند.
به نیکی نگاه میکنم.
+:برم راهیش کنم،یه چایی دم میکنی تا بیام؟
لبخند میزند و چشمانش را روی هم میگذارد.
*نیکی*
شیر کتری را میبندم،شعله ی گاز را کم میکنم و قوری را روی کتری میگذارم.
به طرف اتاقم میروم.
امروز حسابی خسته شدم.
در را میبندم و مانتو و شلوارم را با بلوز و دامن عوض میکنم.
چادر رنگی ام را سر میکنم و از اتاق بیرون میروم.
داخل فنجان های بلوری چایی میریزم.
سینی چای و ظرف شیرینی را برمیدارم و به طرف مبلهای جلوتلویزیونی میروم.
همزمان مسیح و مانی وارد خانه میشوند.
مانی میخندد و خودش را روی مبل روبه روی من پرت میکند.
:_بالاخره من نفهمیدم شما تو اتاق مشترک چی کار میکردین؟ولی خب به نفعمون شد... اگه
بدونین با چه استرسی خودمو رسوندم اینجا...
مسیح روی مبل تک نفره ی نزدیک من مینشیند
+:الآن یه زنگ به مامان بزن بگو ما رسیدیم..
فنجان چای را به سمت مسیح میگیرم،با لبخند آن را میگیرد.
فنجان و بشقاب بعدی را به طرف مانی میگیرم.
جلو میآید و درحالی که موبایلش را درمیآورد، فنجان را به دست میگیرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوشصتوهشت
:_آره زنگ بزنم خیالش رو راحت کنم... مرسی زنداداش
آرام میگویم:"نوش جان"
مسیح نگاهم میکند
+:تو هم به مامانت اینا یه زنگ بزن.. بگو خیالشون راحت باشه که ما رسیدیم،فردا میریم
دیدنشون
نگاهش میکنم:"دروغ بگم پسرعمو؟"
لبخند عجیبی میزند که معنایش را نمیفهمم،کلا امروز کارهایش عجیب و غریب به نظر میرسد.
+:خب بذا خودم الآن به مادرخانم زنگ میزنم!
سرم را پایین میاندازم،معنی حرف هایش را نمیفهمم.
صدای مانی،فکر و خیال را از سرم میپراند.
:_الو...سلام مامان جان،خوبی؟
:_آره رسوندمشون خونه،خیالت راحت،مسیح بزنم به تخته رنگ و روش واشده!
ناخودآگاه به مسیح نگاه میکنم.
با لبخند پر از شیطنش دستی به صورتش میکشد، نگاهم میکند و لب میزند:"راس میگه؟"
شانه بالا میاندازم و میخندم.
باز هم صدای مانی میآید.
:_باشه،گوشی گوشی..
بلند میشود و به طرفم میآید.
:_مامان میخواد اول با عروسش حرف بزنه، مسیح جای تو بودم از حسودی میترکیدم.
با شرم موبایل را میگیرم و سرپایین میاندازم.
شوخی های گاه و بیگاه مانی کمی اذیتم میکند.
:_سلام زنعمو
صدای گرم زنعمو در گوشم میپیچد
+:سلام عروس خوشگلم،خوبی خانمی؟خوش گذشت؟ به سلامتی برگشتین؟ببخشید عزیزم،حق
داری ناراحت باشی که فرودگاه نیومدیم ولی همش تقصیر مسیحه،شوهرت نذاشت بیایم...
تند و تند حرف میزند و مجال پاسخ دادن را از من میگیرد.
شوهر؟هنوز به این واژه عادت نکرده ام.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍«Kalon»
•یعنی؛
یه زیبایی که فَرای زیبایی ظاهریه؛
زیبایی ای که انگار از قلب شروع میشه
و تو چهره ی اون طرف میبینیش☺️
•واسه توصیف آدمای قشنگ زندگیمون؛
خیلی کلمه ی باشکوهیه🥹
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
#صبحونه
ولی من دلـم یہ صبـحونہی اینجورے🥺
وســطِ جاده ی پر از مہ
و یه ڪـم هم هواے ســرد🤍
با آدم مـوردِ علاقه ام میـخواد..🥲🤌🏻
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
⏝
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
پیامبر مهربانیها میفرمایند . . .
- لطفا به دلیلطولانی بودن حدیث ، تصویر باز شود 😅☝️🏻
و همچنین امروز برامون بنویسید که اصلا نیتهای روزانه رو دنبال میکنید 🤨 ؟!
مشتاقِ شنیدن نظرات و صحبتهاتون هستیم 😌🥰👇🏻
- @Khadem_Daricheh
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
.
🤔 خیلی وقتا چیزایی که تو ذهن ما به اشتباه تعبیر به محدودیت میشن،⛔️ اتفاقا میتونن بهترین عامل و انگیزه برای رسیدن به اهدافمون باشن..🤌
🔅بهتره جامعهی آماری محدود خودمون رو تعمیم ندیم و یادمون باشه مسیر نرفته رو نمیشه قضاوت کرد.👀
#مجردانه
@Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
لازانیا رو یبارم تو سرخ کن بدون روغنت درست کن😌
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🧔🏻♂
⏝
֢ ֢ #منو_بابام ֢ ֢
.
📩 شارژر تو گوشیمه،
گوشیم دستمه و هندزفری به گوشم..
بابام میگه:
این سِرُمِت رو یه لحظه قطع کن
بیا ناهار بخوریم دوباره برگرد به کما😐
بزرگوار مهارت خاصی داره تو تشبیه زدن😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1089 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃اینجاباباهامیدوندارهستند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧔🏻♂
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
نمیشَود از ( توُ..♡) جُدا شَوم .. 🥺
دَر تَك تَك سلولِـ هایِ بَدن مَن ..
لوُنِه کَرده ایِ ...🕊
#الیالابد☺️🦩💚
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
تو در حمایت کامل خدا هستی(:🌝🌻
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
خانه شادی.mp3
9.41M
📼
⏝
֢ ֢ #ثمینه ֢ ֢
🍓°فقط با شاد کردن کودکان°
🎀°به نقاط خاصی از بهشت °
👣°وارد میشین°
🔐°که برای بقیه قفله°
𓂃حرفدلترواینجابشنو𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
📼
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
یک لحظه نشد کم بشود در قلبم
دلبستگیام به مهربانیهایت . . .
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوشصتوهشت :_آره زنگ بزنم خیالش رو راحت کنم... مرسی ز
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوشصتونه
ناخودآگاه باز به مسیح خیره میشوم.
او را نمیدانم ولی قطعا زنعمو مادرشوهر بینظیریست.
:_اختیار دارین زنعمو.. این حرفا چیه؟راضی به زحمت نبودیم...
+:مسیح خوبه؟ خودت خوبی؟
:_بله خوبیم،شما خوبین؟ عموجان خوبن؟
+:مرسی عزیزم،مام خوبیم... مانی گفت خسته ای عزیزم،دیگه مزاحمت نمیشم.
:_اختیار دارین مراحمید...
انتظار دارم که بگوید و بخواهد که گوشی را به مسیح بدهم،اما این را نمیگوید..
+:خب،کاری نداری عزیزم؟
:_نه سلام برسونین
+:بزرگیتو میرسونم عروس قشنگم،خداحافظ
:_خدانگه دار
تلفن را قطع میکنم.
مسیح خیره چشم به من دارد.
آرام و با ناباوری میگوید:"چی شد؟"
مانی میخندد:"اگه مامان با زن منم اینطوری رفتار کنه من از حسودی میترکم".
مسیح خنده اش را کنترل میکند:"واقعا نخواست باهام حرف بزنه؟"
با مظلومیت سر تکان میدهم.
مسیح بلند میخندد:"خب بذا منم به زنعمو زنگ بزنم ببینم"..
دست روی جیب های شلوارش میکشد:"آخ آخ جامونده تو ماشین".
مانی دست در جیب کتش میکند:"بیا من آوردمش، منو نداشتی چی کار میکردی؟"
مسیح موبایل را میگیرد و با لبخندی میگوید:"زندگی"!
مانی قیافه ی غمگین به خودش میگیرد:"آه.. اوستاکریم شکرت"...
لبخند میزنم و فنجان چای را به لبم نزدیک میکنم.
صدای مسیح میآید
:_سلام زنعمو...خوب هستین؟..
:_بله به لطف شما...سلامت باشین...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتاد
:_مگه با نیکی خانم شما،ممکنه بد بگذره؟
جرعه چایی که نوشیدم به سقف گلویم میچسبد و سرفه میکنم.
نگاهم به لبخند عجیب مسیح میافتد.
نمیدانم چرا این بار برق صداقت را در چشمانش میبینم.
خودم را دلداری میدهم:باید هم از این حرف ها بزند... باید جلوی مادرم نقش بازی کند"...
بازهم صدایش سکوت ذهنم را میشکند.
:_سلامت باشین... بله بله...
:_نیکی که... بله خوابیده...خیلی خسته بود...
سرم را تند برمیگردانم و با اخم نگاهش میکنم.
حق نداشت دروغ بگوید...
با ناچاری شانه بالا میاندازد.
:_به عمومسعود سلام برسونین...قربان شما...
:_حتما خدمت میرسیم... خدانگه دار..
مانی فنجان چای اش را سر میکشد و از جا بلند میشود.
+:من دیگه میرم،کاری ندارین؟
همچنان خشکم زده،نگاهم رو به زمین است...
بیمهابا و بدون فکر میگویم
+:چرا دروغ گفتین؟
مسیح با تعجب میپرسد
:_چی؟
بلند میشوم و رو به رویش میایستم
+:چرا دروغ گفتین؟اگه میخواستم دروغ بگم که خودم با مامانم حرف میزدم.
مسیح بلند میشود و سینه به سینه ام میایستد.
قدش بلند تر از من است و مجبورم برای خیره شدن در چشمانش،سرم را کامل بالا بگیرم.
:_انتظار نداشتی که بگم نیکی همین جا نشسته؟؟
+:میتونستین بگین نمیتونه حرف بزنه...
پوزخند میزند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتادویک
:_اینم دروغه دخترکوچولو...
عصبانی ام...
از زندگی دروغینی که من هم شریک آنم.
از این همه دروغ...
+:به من نگین کوچولو...
:_آخه دخترخانم،من بیست و شش سال عمر کردم ، راحت و عین آب خوردن دروغ گفتم...
انتظار نداری که یه دفعه شبیه تو بشم؟؟
تقریبا داد میزنم
+:من نمیخوام شبیه من باشید.. من فقط میگم حداقل مدتی که اینجا مهمونتونم دروغ نگین...
نمیدانم چرا،یک لحظه از شنیدن جمله ام جا میخورد... چند ثانیه در چشم هایم خیره میشوم.
مردمک های سیاه چشمانش،تلو تلو میخورند و اخمش غلیظ میشود.
سرم را پایین میاندازم...
نگاهم به دست راستش میافتد که محکم مشت شده و رگ هایش برجسته...
سرم را بلند میکنم.
سیبک گلویش پایین میرود و بالا میآید،نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صورتم میگیرد.
دست چپش را روی تهریش هایش میکشد،دقیقا کاری که بابا وقتهای کلافگی میکند.
سرش را آرام تکان میدهد.
:_یادم نبود... آره درسته تو فقط چند روز تو این خونه ای..
صدایش بَم شده...
آرام میشوم،نمیدانم از آشفتگی مسیح میترسم یا نگرانش میشوم.
باز هم پوزخند میزند.
برق چشم هایش سرد شده و روحم را میلرزاند.
این مسیح را فراموش کرده بودم...
مگر میشود آن شخصیت شوخ و خندان یک دفعه در کمتر از یک ساعت اینگونه شود.
:_باشه خانم نیایش..تا وقتی شما اینجا تشریف دارین من سعی میکنم دروغ نگم...
مانی میگوید:"بسه مسیح"..
دانه های درشت عرق روی پیشانی مسیح نشسته.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتادودو
مانی کتش را برمیدارد:"من دیگه میرم مسیح... کاری نداری؟"
مسیح دستش را روی صورتش میکشد و نگاه نافذش را از صورتم میگیرد.
برمیگردد.
:_فردا باید بریم شهرداری..صبح زود شرکت باش.
مانی سرتکان میدهد:"باشه"..
جلو میآید و دستش را پشت مسیح میکوبد.
+:زیاد سخت نگیر... میگذره...
مسیح سر تکان میدهد.
مانی نگاهم میکند و بعد دوباره نگاه نگرانش را به مسیح میدوزد.
آه میکشد و بلند 'خداحافظ' میگوید و میرود.
مسیح همان جا ایستاده.. کمی نگرانم،نمیدانم چه شد که اینطور شد... اصلا نمیخواستم اینطور
پیش برود...
من منظوری نداشتم...
مسیح به طرف دستشویی میرود.
شاید من اشتباه کردم...
نباید ناراحتش میکردم.....
من...
روی مبل میشکنم...
باید از او ، همسایه ام معذرت خواهی کنم.
صبر میکنم تا بیاید..
سرم داغ کرده...
اصلا نمیدانم چه شد که اینطور شد..
دستم را روی پیشانیام میگذارم.
صدای زنگ موبایلم بلند میشود.
خم میشوم و موبایل را از روی میز برمیدارم.
"فاطمه" است.
پوفی میکنم و نشانک سبز را فشار میدهم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍«851»
•یعنی؛
از بین 8 میلیارد آدم💯
تو 5 قاره ی دنیا🌍
تو یه نفر عزیزترین آدم زندگیمی💚
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
#صبحونه
صـبح است🌤
و
هـواۍ دل من مثــل بهار است🌸💕
پلڪـے بِزن و
صـبح بخیرِ غزلــم بـاش😍✨
#مجتبـے_رافعـے
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
⏝
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
پیامبر مهربانیها صلیاللهعلیهوآله فرمودند :
بهترینازدواجها آسانترین آنها است❤️🩹'
• بنظرتون چه آسانیهایی اینجا مدنظر بوده ؟!🧐
برامون نظراتتون بفرستید تا در کانال باهم درموردش گفتگو کنیم 😍👇🏻
- @Khadem_Daricheh
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
به یقین که یک روز
من با تو👥
همزمان
به هم فکر خواهیم کرد...❤️
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
30.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
با این ترفنــد😌
گلهاتون رو
شـاداب و تازه نگـہ داریـد🥰🌷
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 راننده تاکسی در حالی که داشت
غر میزد: کی به اینا گواهینامه داده!
گلگیر سمت راستشو مالوند به جدول
و بیست ثانیه بعد از پشت کوبید به
یه ۲۰۶ که جلوش بود. یهو تو آینه با
من چشم تو چشم شد. گفت اینا
رانندگی منو هم خراب کردن😐🤣
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1090 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
همسر محترم شهید:در جلسه خواستگاری بیشتر او حرف میزد. برای من هم مادیات مهم نبود، در این موارد زیاد حرف نزدیم. به حجاب خیلی تأکید میکرد و به ولایت علاقه عجیبی داشت.
بسیار بسیار فرمایشات امام خامنه ای برایش مهم بود. در مورد شغلش حرف زد و حتی سختیهای آن. اینکه ممکن است به مأموریت برود یا از لحاظ زمانی گاهی دیر به خانه بیاید و...
بعدها اما تنها یکبار به مأموریت رفت آن هم داخل ایران که یک دوره آموزشی در اصفهان بود. صالح هم آموزش میدید و هم به بقیه آموزش میداد. تکتیرانداز ماهری بود.
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_عبد_الصالح_زارع
#روایت_عشق❤️
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.به دست میاری،
بهتر از چیزهایی که از دست دادی،
اندکــے صـــــبر.!🤍🌱️
#موبایلتو_رنگیرنگیکن(:📱🌝
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
4_5879482938831145306.mp3
6.36M
📼
⏝
֢ ֢ #ثمینه ֢ ֢
- باید برم هیئت وقت ندارم!
- جمعه جلسه دارم،
نمیرسم بیام خونه!
- به خاطر کارهای تو از زیارت
جا موندیم!
- من نمیتونم معطل تو بمونم،
میخوام زودتر به مسجد برسم!
⚠️ اینجور وقتها انتخابِ تو کدومه؟ خانواده یا ...؟
𓂃حرفدلترواینجابشنو𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
📼
⏝
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
آقایون عاشق اینن ک از استایل و قیافه
و بازوهاشون تعریف کنین💪😉
حتی اگر هم آنچنان بازویی ندارن شما
باز تعریف کنین😜🤌
و اینکه هرکسی فرق تعریف الکی با
واقعیرو متوجه میشه💁♀
سعی کنین از چیزاییش تعریف کنین
که کس دیگه ای تعریف نکرده باشه 🙃
مثلا 👇
✖️ نگید چه پیرهن قشنگی گرفتی
✔️بگید واقعا سلیقت بی نظیره
(البته اگه سلیقت خوب نبود منو نداشتی😜)
✔️یا بگید که الهی قربون هیکل قشنگت برم
که هرچی میپوشی بهت میاد😍
یادتون باشه اگه شما ازش تعریف نکنید،
محبت نکنید یکی دیگه این کارو میکنه🤷♀
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
🌙آقاے من، به شوق نگاه رئوفتان
با یک سلام، پر زدهام باز تا حرم ..🕊
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوهفتادودو مانی کتش را برمیدارد:"من دیگه میرم مسیح...
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتادوسه
:_الو سلام فاطمه..
+:سلام عز یزدلم،خوبی؟
:_قربونت برم.. خانم دکتر سرم درد میکنه...
+:عه،چرا عزیزدلم؟
:_هیچی ولش کن،تو خوبی؟
+:من خوبم ولی نگرانت شدم ...
:_خوبم خواهری،چه خبرا؟
+:خداروشکر،فدات بشم نیکی با زحمتای ما چطوری؟
:_چه زحمتی این حرفا چیه؟امانتی مادربزرگت با احترام به صحافی منتقل شد...
+:وای دستت درد نکنه،بین این همه دردسر خودت،این قرآن مادربزرگ منم اذیتت کرد...
:_نه بابا این حرفا چیه؟صحافی سرراه بود دیگه،منم بردمش...
بلند میشوم و سینی فنجان های خالی را به طرف آشپزخانه میبرم.
+:خلاصه شرمنده خواهر... نمی دونی اگه مادربزرگ ببینن چقدر خوشحال میشن... حالا گفت
کی تحویلش میده؟
شیر آب را باز میکنم و فنجان اول را میشویم.
:_قول داد کارش رو یه ماهه تموم میکنه..
فنجان را وارونه داخل آبچکان میگذارم.
فنجان دوم را زیر شیر آب میگیرم.
+:وای چقدر خوب...
:_آره خیلی... من رو قولش حساب کردم.. یه ماه یعنی تقریبا تا عید حل میشه...
فنجان دوم را کنار فنجان اول میگذارم و فنجان سوم را برمیدارمـ.
+:الهی قربونت برم نمیدونی نیکی چقدر خوشحالم..
:_وای فاطمه،از دل من خبر نداری... خیلی ذوق دارم.. ولی امیدوارم سرقولش بمونه...
+:آره منم همینطور...بازم یه دنیا مرسی خواهرجونی.. جبران کنم ان شاءالله.. کاری نداری؟
:_نه عزیزم... خداحافظ..
+:خداحافظ..
شیر آب را میبندم تا گوشی را از زیر سرم دربیاورم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝