#قسمت_چهارم #انتخاب_اصلح
🔰سعید جلیلی
⭕ تحصیلات:
◽دکتری معارف اسلامی علوم سیاسی از دانشگاه امام صادق
⭕سوابق اجرایی:
◽عضو حقیقی مجمع تشخیص مصلحت نظام
◾سومین دبیر شورای عالی امنیت ملی
◽رئیس گروه مذاکرهکنندهٔ هستهای ۸۶تا۹۲
⭕ ویژگی های برجسته:
◾سابقه بالا در سیاست خارجی
◽ محبوبیت بین اقشار مذهبی جامعه و حمایت اخیر تعدادی از نمایندگان مجلس از ایشان.
⭕نقاط ضعف:
◾همراهی نکردن دولت شهید رئیسی را یکی از بزرگترین اشتباهات وی می توان گفت.از این جهت که شهید رئیسی پست معاون اولی را به آقای جلیلی پیشنهاد کرد اما سعید جلیلی به علت اینکه خود را از شهید رئیسی در جایگاه بالاتری می دید به گفته خود ترجیح داد #دولت_سایه داشته باشد و دولت سیزدهم را یاری نکند.این اقدام موجب اختلاف بین برخی اشخاص شد که قطعا در روز های آینده شاهد مخالفت افراد زیادی از دولت سیزدهم با آقای جلیلی خواهیم بود.احتمالا سیاست دولت در سایه که رهبری نیز با آن مخالف بود برایش گران تمام خواهد شد
⭕ حامیان احتمالی:
خلاصه بگوییم اکثر احزاب و اشخاص اصولگرایان حامی ایشان خواهند بود.
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
#روایت_انسان
#قسمت_چهارم🎬:
باز هم از لوح محفوظ خدا خبری در آسمان هفتم پیچید.
خبر آمد، خبری در راه است....
خبری که برای همه، خصوصا عزازیل مهم تر از خبر قبل بود گویا خدا اراده کرده بود تا از موجود جدیدی پرده برداری کند که به فرموده ذات اقدس حق، قرار بود خلیفه الله شود، یعنی این موجود جانشین خدا گردد و با زبانی ساده تر، خدا می خواست نفر دوم بعد از خودش را به مخلوقاتش معرفی کند؛ خدا می خواست درجه و نشانی به این موجود دهد که تا به حال هیچ کس را به این درجه مفتخر نکرده بود.
فرشتگان به عزازیل ظنین شدند که شاید این جانشین خداوند حارث باشد که عزازیل می نامیدندش
و عزازیل لبخند تفاخر می زد و از روی تکبر سری تکان می داد که آری، من به عنوان بزرگ تمام مقربین آسمان هفتم به این مقام نائل می شوم که خبر را تمام و کمال به گوشش رساندند: «خدا اراده کرده که موجود جدیدی بیافریند که جانشین او شود.»
و در اینجا بود که اهالی آسمان هفتم فهمیدند که آن موجود عزازیل نمی تواند باشد، چرا که او سالهاست در عرصه این عالم است و خودنمایی می کند و قرار است این موجود خلق شود و در این زمان بود که حسادت عزازیل شعله ور شد و با خود می گفت: یعنی چه؟! مگر با وجود من می شود موجودی خلق شود که بالاتر از من مقام گیرد؟! که نفر دوم بعد از خدا باشد؟ که هنوز نیامده و از گرد راه نرسیده بر ما سروری کند؟!
حس حسادت عزازیل به همراه تکبر و غرورش دم به دم بیشتر می شد، او باید کاری می کرد که جلوی ارادهٔ خداوند را می گرفت تا این خلق جدید، آفریده نشود.
پس به کنکاش پرداخت و متوجه شد که این موجود قرار است از خاک زمین خلق شود.
عزازیل باید تا دیر نشده دست می جنباند و کاری می کرد، باید برای برتر بودن خودش تلاش می کرد، پس نقشه ای مرموزانه کشید و خیلی بی صدا پرواز کرد و از آسمان هفتم به زمین آمد.
در فرصتی مناسب آهسته در گوش زمین نجوا کرد: ای ارض خاکی می دانی چه خبری در آسمان پیچیده؟!
زمین گفت: ای حارث! چه خبر شده که تو را بر آن داشته به زمین سری بزنی؟!
حارث آه کوتاهی کشید و گفت: گویا خداوند خبر از خلق جدیدی داده است و قرار است کالبد این خلق جدید از خاک تو باشد.
زمین با تعجب گفت: این که خوب است و جای بسی افتخار برای من دارد.
عزازیل صدایش را پایین تر آورد، انگار می خواست راز مهمی را فاش کند و گفت: می دانی که من یکی از مقربان درگاه الهی هستم و خبرهایی از غیب دارم، من می دانم کسی که قرار است از تو خلق شود، روی زمین نافرمانی خدا می کند، جنگ و خونریزی راه میاندازد، پس در آخر تو ضرر می کنی، چرا که آتش این نافرمانی دامن تو را می گیرد و چون این موجود از جنس توست، تو هم به آتش خشم خدا میسوزی.
زمین نگران شد و گفت: من چکار می توانم کنم که این آتش دامانم را نگیرد.
حارث که تمام حرفهایش از پیش تعیین شده و طبق نقشه بود گفت: کاری ندارد، اجازه نده که از خاک تو برای خلق آن موجود خون ریز بردارند.
زمین یکّه ای خورد و گفت: یعنی جلوی ارادهٔ خدا بایستم؟! من را یارای این نافرمانی نیست! نمی توانم فرمان خالق خودم را نادیده بگیرم.
عزازیل نگاهی بی روح به زمین کرد و گفت: لازم نیست علنا مخالفت کنی، عجز و لابه کن، به درگاه خدا خواهش و التماس کن که آن موجود را از خاک تو خلق نکنند و اگر خواهش هایت اثری نداشت، نهایتا به کسانی که می آیند تا از خاک تو به آسمان ببرند، اجازه بردن نده، این کار را که می توانی بکنی؟!
زمین سخت در فکر فرو رفت، انگار حرفهای عزازیل او را قانع کرده بود و می خواست آنچنان به درگاه خدا ناله زند تا خدا در تصمیمش تجدید نظر کند.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
« #روز_کوروش » 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 #قسمت_اول🎬: به نام خدا به نام آفریدگاری که انسان را آفری
🌹«روز کوروش»
#قسمت_سوم 🎬:
شاه تکیه بر تخت زرینش که دوطرف آن سر دو شیر طلاکاری به چشم میخورد و با پارچه ای زردوزی که بر ابرهای ضخیم آن دوخته شده بود، زد و نگاهی خواستنی به ملکه کرد و گفت: چقدر تو زیبایی ملکهٔ من! براستی اگر کل ممالک زمین را بگردیم، زنی به زیبایی تو نخواهیم یافت، قامتی بلند و استوار، تنی سیمین، رویی گندمین و تیغ ابروهایت دل زار مرا هر لحظه میشکافد و ناز و غمزهٔ چشمان درشت و کشیده ات مرا به عالم دیگری میبرد و وای از این موهای نرمی که به حریر طعنه میزند و وقتی سر به شانه ات می گذارم، انگار طراوت بهار میهمان صورتم شده..
ملکه لبخندی زد و گفت: گوارای وجودتان که من همسر شما هستم و شما صاحب اختیار من...
پادشاه از جا بلند شد و با قدم های آرام که آهنگی آرام بخش بر سنگ های مرمر سفید کف تالار، ایجاد می کرد، کنار تخت طلایی ملکه که پایه هاش از تخت او کوتاه تر بود و بر سنگی از فیروزه گذارده شده بود، ایستاد وهمانطور که با دست بر آبشار بلند و قهوه ای رنگ موهای ملکه میکشید، گفت: تصمیم دارم در روزهای آینده جشنی باشکوه برپا کنم، جشنی با مهمانانی بلند مرتبه که من و تو در آنجا بدرخشیم و همانطور که می دانی دعوت نامه به تمام ممالک تحت سلطه مان ارسال شده و تو هم هر که را دوست داری دعوت کن که تو ملکه این سرزمین پهناوری...
ملکه دست پادشاه را در دست گرفت و از جا بلند شد، تعظیم کوتاهی کرد و با نازی زنانه خود را در آغوش او رها نمود و در این هنگام تقه ای بر در تالار زده شد و پشت سرش صدای نگهبان بلند شد، بانو رکسانا به قصر آمده اند و خواستار دیدار با ملکه هستند.
ملکه شال پسته ای رنگی را که گوشه اش بر کمری لباس بلند و پولک دوزی شده ملکه دوخته شده بود را از بین بازوانش رد کرد و بر سر کشید بطوریکه موهای بلند و زیبایش زیر آن پنهان شد و رو به پادشاه گفت: سرورم رخصت دهید به دیدار رکسانا این پیرزن فهیم و مهربان بروم، خاطراتی را که از کوروش کبیر گفته، به قلم خودم نوشته ام، باید اینک برایش بخوانم تا همه طبق واقع نوشته شده باشد.
خشایار شاه همانطور که لبخند میزد سری به نشانه تایید تکان داد وگفت: تو یک گوهر گرانبهایی و در همه چیز بر دیگران پیشی گرفتی، تو دلیرمردی پدر بزرگمان را مینگاری تا یادبودی باشد برای آیندگان و میتوانی راحت باشی و موهای زیبایت را عیان کنی، چرا روی می پوشانی، آه که اگر دیگران بدانند تو چه فرشتهٔ زیبایی هستی، بانوجان! اینجا قصر خودمان است،راحت باش..
ملکه بوسه ای به دست شاه زد وگفت: سپاس ای سرورم! زیبایی های یک زن مختص شوهرش است، پس من در خلوت خودمان زیبایی هایم را به رخ شوهرم میکشم که شوهرم با دیدن زیبایی های زن های کوچه و بازار و کنیزکان زیبا روی، دلش نلرزد و تمام لرزش قلبش برای من باشد و بس و این است رسم نجیب زادگان و با زدن این حرف همانطور که روی به پادشاه داشت عقب عقب رفت تا از در خارج شد و به نزد رکسانا برود.
ادامه دارد...
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
«روز کوروش»
#قسمت_چهارم 🎬:
ملکه در حالیکه کنیزکی پشت سر او راه میرفت و با دسته ای از پرهای طاووس، چتری بر سر او گرفته بود پیش میرفت تا به تالار مخصوص خود رسید.
نگهبانان دو لنگه در چوبی بزرگ و کنده کاری شده ای که انگار بر او نور پاشیده باشند و براق می نمود را از هم باز کردند و ملکه وارد شد، در انتهای تالار، بانو رکسانا در حالیکه لباسی سفید و بلندی بر تن داشت و هنوز روبنده از صورت نیانداخته بود و بر کرسی مجللی نشسته بود و انتظار او را میکشید.
ملکه درحالیکه آغوشش را باز میکرد به سوی او رفت و گفت: سلام بر رکسانا، بزرگ بانوی دیار پارسی، همو که از کوروش کبیر خاطره ها دارد و قرار است خاطره ها را ماندگار نماید.
پیرزن در حالیکه از جا بلند می شد، روبنده به زیر افکند و بر عصای قهوه ای رنگی که سرش مانند سر شیری شرزه کنده کاری شده بود، تکیه میداد، ملکه را در آغوش گرفت و بوسه ای از گونهٔ نرم و سرخرنگ او گرفت و همانطور که لبخند ریزی میزد گفت: سپاس گزارم، گونه های گل انداخته و کلمات شاعرانه ات، نوید این را می دهد که ملکهٔ ما در حضور دلبرش بوده..
ملکه بر کرسی دیگری کنار پیرزن نشست و همانطور که به کنیزک سیه چرده پیش رویش اشاره می کرد تا کتاب کوروش کبیر را که به قلم خود نوشته بود بیاورد گفت: بانو رکسانا! مرا شرم زده نکنید که شرمم میشود از خلوت با همسر چیزی بر زبان برانم اما از اینها بگذریم، نمی دانید وقتی کتاب را تمام کردم، چه حس شیرینی بر وجودم سایه افکند و اینک آنقدر هیجان دارم که زودتر برایتان بخوانم که عنقریب است از هیجان پرواز نمایم.