بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۹۶ ... الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم باش عزیزم! الآن که داری گ
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۹۷
...
چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده! با صدای بلند خندید و هر چند خنده اش
بوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ
همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد: الهه جان چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بالاخره یه جوری به دستت میرسونم. و پیش از آنکه پاسخ مهربانی هایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید: راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟نمیخواستم از راه دور جام نگرانیاش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب میرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: خدا رو
شکر، حالم خوبه! در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الهه اش بود که به این سادگی فریب خوشزبانیهایم را نخورَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانه
بپردازد: میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو
نمیدیدم! از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی... و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت: ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگیام نباشه! و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غم زده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: بابا خونهاس؟ با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم: نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته. سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن! ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد: حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه! ساعتی میشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه میخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: باشه! شب بخیر... که دستپاچه به میان حرفم آمد: من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن! از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمیآمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم: خُب گفتم خستهای. زودتر
بخوابی. در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم! قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد: آهان! خوبه! همینجا وایسا! نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد: اینجا الهه جان! من اینجام!
همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمیتابید ، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست: الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم! دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو
طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!! که خندید و همانطور که چشم از نگاهم بر نمیداشت، پاسخ داد: نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الآنم که دیگه خدمت شما هستم! سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد: الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمیاومدم دیگه امشب خوابم نمیبُرد! و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم دلم نمیآمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
شما یک نفر از 8 میلیارد انسان
بر روی یک سیاره از ۸ سیاره
در مدار یک ستاره از ۴۰۰ میلیارد ستاره
در یک کهکشان از بین ۲۰۰میلیارد تا ۲ تریلیون کهکشان در کیهان هستید
پ.ن
هنوز فکر میکنی خیلی گُندهای؟؟؟
پاسخ به #شبهه
📌تحریف سخنان آیتالله سیستانی/ حقیقت مخالفت مرجعیت عراق با مسلحین غیرمجاز چیست؟
🔹روز گذشته آیتالله سیستانی در خلال دیدار با نماینده سازمان ملل بر موضع همیشگیشان مبنی بر لزوم انحصار سلاح در دست دولت تاکید کردند.
🔹برخی رسانههای تمایل به غرب، به اشتباه یا به عمد خطاب این جملات را مقاومت عراق داستند و حتی جمله "مطالبه خلع سلاح مقاومت" را به آیتالله سیستانی نسبت دادند.
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
🔹این در حالی است که در دیدار با مقامات سازمان ملل این موضع همیشگی ایشان بوده که سلاح و گروههای مسلح غیرمجاز باید جمعآوری شوند.
🔹اما حشدالشعبی بخشی رسمی از گروههای نظامی و امنیتی عراق است که تحت فرماندهی واحد نیروهای مسلح عراق میباشد و هماکنون وظایف بسیاری از امور نظامی و امینتی عراق رسما بر عهده این سازمان قرار دارد.
🔹سازمان حشدالشعبی پس از فتوای آیتالله سیستانی مبنی بر وجوب برداشتن سلاح توسط جوانان عراقی برای مقابله با داعش تشکیل شد و مراسم سالانه تشکیل این سازمان با حضور بالاترین مقام اجرایی عراق یعنی نخست وزیر تشکیل می شود.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۹۷ ... چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده! ب
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۹۶
نمیدانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد: من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس. جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما میآمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را
میهمان سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با
صدایی شرمنده پاسخ دادم: مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی
میشه! و بهانهای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خانه خودش به روی
همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمیآمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش
نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ
شرمندگی ام را داد: باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت،
غنیمته! و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن! و شاید همچون من،
نمیتوانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!
@ba30ratt
گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیه ام را به دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق دادهام. عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرتِ مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که
گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصهای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمیخواست صدایش را بشنوم که با خودخواهیهایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصهای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار
دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت
و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیشِ پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن موعد دادگاه میتوانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفادهای بکنم. حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روز شماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الهه اش
چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت
داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازیِ زشتی که آغاز کرده بودم، می گذاشتم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۹۶ نمیدانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کل
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۹۷
خسته از این همه تلاش بینتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکستهام نگاه میکردم که انگار نشانهای از زندگی از هم پاشیدهام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بالاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجادهام نشستم. حالا این فرصت چند دقیقهای نماز، چه مجال خوبی بود تا با خدا دردِ دل کنم و همه رنجهای زندگیام را به پای محبت بیکرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعهگریاش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین میآمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخمهای مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بیهیچ مقدمه و ملاحظهای به قلب عاشقش تاختم: چی کار میکنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن! و او هنوز در کوچه پس کوچههای دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بیرحمانهام، با
نگرانی پرسید: چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم.
میخواستم دیگه راه بیفتم بیام... و من دیگر حوصله ناز و کرشمههای عاشقانه را
نداشتم که بیتوجه به آنچه میگفت، شمشیرم را از رو کشیدم: مجید! من دیگه
خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمیتونم تحمل کنم! نمیفهمید چه
اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگیاش، اینهمه بد خلق و تنگ حوصله
شده که باز هم با دلشورهای که به جانش افتاده بود، پرسید: چی شده الهه جان؟
و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبهام را آغاز کنم: مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونوادهام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟ و خدا میداند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه میگویم که مات و مبهوتِ حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید: یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی... و
نمیدانست بر دلِ من چه گذشته که اینهمه سخت و سنگ شده که گریه امانم را بُرید و با بیقراری ضجه زدم: تو اصلا میدونی چی به سرِ من اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این خونه چی میکشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلا خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!! و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانهاش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: میدونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟!!! گوشم به قدری از هجوم گریههایم پُر شده بود که دیگر
نمیفهمیدم با رعشهای که به صدای مردانهاش افتاده، چه میگوید که نه تنها
قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم زندگیام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیزِ دلم اتمامِ حجت کردم: مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت طلاق میگیرم...
و گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری بَد شده بود که همانجا روی تخت افتادم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
May 11
خداحافظیِ شرافتمندانهٔ مهندس ایرانی با گوگل
🔹علیرضا ذاکری، مهندس ایرانی شاغل در گوگل بهعلت همکاری گستردهٔ این شرکت آمریکایی با رژیم صهیونیستی، همکاری با آن را متوقف کرد و نوشت: خوشحالم که اعلام کنم گوگل را ترک کردهام؛ زیرا این تصمیم نشاندهندهٔ ارزشهای من است.
@ba30ratt 👈
🔹ذاکری در این مورد نوشته: پساز اطلاع از مشارکت گوگل در پروژهٔ «نیمباس» نگرانیهای خود را برای چندین ماه بیان کردم. متأسفانه باوجود تلاش بسیاری از کارکنان، مدیریت این شرکت تصمیم گرفت موضع خود را حفظ کند و نگرانیهای جمعیِ ما را نادیده بگیرد. زندگی بهگونهای که با ارزشهای اصلی شما در تضاد باشد، فوقالعاده چالشبرانگیز است. انتخاب گزینهٔ خروج از گوگل آسان نبود، اما لازم بود.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۹۷ خسته از این همه تلاش بینتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۹۸
حالا مجید لحظهای دست بردار نبود و از تماسهای
پیدرپیاش، گوشی بین انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش خجالت میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصلهای با مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم. میتوانستم با تمام وجود مادریام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه ظلمی به کودکم میکنم و دست خودم نبود که همه زندگیام به مویی وصل بود. نمیدانستم تهدید عاشقانهام با دل مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر عشق الههاش میگذرد که صدای پدر بند دلم را پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق پذیرایی میشنیدم که به نام صدایم میکرد: الهه؟ کجایی الهه؟ وحشتزده گوشی را زیر بالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم با صدایی بُریده پاسخ احوالپرسیاش را دادم که روی صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بیسابقهای شروع کرد: اومدم بهت یه سری بزنم، حالت رو بپرسم! باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم دقیق شد و پرسید: چرا گریه میکنی؟ کمی خودم را
جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که سری تکان داد و گفت: میدونم، این مدت خیلی اذیت شدی! سپس برق شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه مژدگانی داد: ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده! پاکت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده نگاهش میکرد، با خوشحالی ادامه داد: اینا رو عماد داده تا برات بیارم. نمیدانستم از چه کسی صحبت میکند که خودش به آرامی خندید و گفت: داداش نوریه رو میگم. از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم طعنههای بیشرمانه اش را فراموش نکرده بودم و پدر بیتوجه به
گونههایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت: پسر خوبیه! الآنم که
نوریه و خونوادهاش با من سنگین شدن، اون با من خوبه! سپس کمی خودش را
روی صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته زمزمه کرد: خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده! برای یک لحظه احساس کردم قلبم از بیغیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به گلویش انداخته بود، اوج بیشرمی برادر نوریه را به رُخم کشید: امروز صبح که رفته بودم به نوریه خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره! به پیشانیام دست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و بدنم از تجاوز یک غریبه لااُبالی به زندگی من و همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بُهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد: دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته،خواستگارت پا به جفت وایساده! و بعد مثل اینکه کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد: الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره رافضی، کافر و مشرک نیس! زندگیات از این رو به اون رو میشه!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
یافتههای جدید محققان نشان میدهد الگوریتم شبکه اجتماعی ایکس بهصورتی تغییر کرده تا پستهای ایلان ماسک و محافظهکاران را که برای حمایت از دونالد ترامپ منتشر شدهاند، بیشتر در معرض دید کاربران قرار دهد.
@ba30ratt 👈
🔹این تحقیق که دانشگاه فناوری کوئینزلند (QUT) انجام داده حکایت از آن دارد که پستهای ایلان ماسک در شبکه اجتماعی ایکس ناگهان بسیار محبوبتر شدهاند. بالا رفتن محبوبیت پستهای او ناشی از تغییراتی است که او در الگوریتمهای این پلتفرم ایجاد کرده تا حساب کاربری خود و سایر محافظهکاران را تقویت کند. ایلان ماسک یکی از بزرگترین حامیان دونالد ترامپ، رئیسجمهور جدید ایالات متحده، است.
@ba30ratt 👈
🔹به گفته محققان، این تغییر در الگوریتمهای ایکس از زمان اعلام حمایت ایلان ماسک از ترامپ اعمال شده است. محققان همچنین دریافتند سایر حسابهای کاربری جمهوریخواهان و محافظهکاران نیز با افزایش تعامل و بازدید روبهرو بودهاند. البته این میزان افزایش در مقایسه با حساب کاربری شخصی ماسک کمتر است.
#سواد_رسانه
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🔴 بیانیه مشترک وزارت امور خارجه و سازمان انرژی اتمی ایران: بدلیل بدعهدی های کشور های غربی و براساس قوانین بین المللی، ایران در پاسخ به تصویب قطعنامه ضد ایرانی، دستور راه اندازی سانتریفیوژ های جدید و پیشرفته را صادر کرد.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
هک بزرگترین شرکت پوششی واحد ۸۲۰۰ رژیم صهیونی
@ba30ratt 👈
گروه سایبری حنظله:
🔹بزرگترین شرکت پوششی واحد ۸۲۰۰ رژیم صهیونی را هک کردهایم. واحد ۸۲۰۰ برای مخفی ماندن و ناشناخته ماندن شرکتهای پوششی زیادی ایجاد کرده است که بزرگترین آنها سیلیکام است!
🔹این شرکت مسئولیت طراحی و اجرای کلیه ایستگاه های جاسوسی الکترونیکی واحد ۸۲۰۰ و موساد در سرزمین های اشغالی و سراسر جهان را بر عهده دارد.
🔹تمامی اعضای کلیدی و مدیران ارشد شرکت از افسران مخفی رده بالای واحد ۸۲۰۰ هستند که هویت و مدارک آنها به زودی منتشر خواهد شد!
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba