eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
337 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون شرح
همسران شهدای مدافع حرم: خون شهدای ما پایمال‌شدنی نیست در پی تحولات اخیر جمعی از همسران شهدای مدافع حرم در بیانیه‌ای ضمن تأکید بر اینکه خون شهدای مدافع حرم پایمال‌شدنی نیست، اظهار داشتند: تخریب جبهه مقاومت و ایجاد یأس بین مردم حربه دشمن است. در متن کامل بیانیه همسران شهدای مدافع حرم آمده است: بسم رب الشهدا و الصدیقین و عباده الصالحین ۱_ حوادث پیچیده و غم‌انگیز این روزهای منطقه و تحولات میدانی در جبهه مقاومت از جمله شهادت فرماندهان عزیز محور مقاومت و در رأس آن سید شهدای جبهه مقاومت شهید سید حسن نصرالله و همچنین هجوم تکفیری‌ها در لباس جدید به سوریه، دل هر انسان آزاده‌ای را به درد آورده است. ۲- شاید هیچکس به اندازه خانواده‌های شهدای مدافع حرم نسبت به این وقایع، دل نگران و دردمند نباشد و با اشک و خونِ دل، این وقایع را دنبال نکنند. در گوشه و کنار نیز صداهایی به گوش می رسد و قلم هایی می نگارند که : «ثمره خون شهدای شما چه شد؟ خون شهدای شما پایمال شد!» در جواب این افراد تنها می‌توانیم به پیام امام خمینی ره در قبول قطعنامه 598 اشاره کنیم که فرمودند: « در آینده ممکن است افرادی آگاهانه یا از روی ناآگاهی در میان مردم این مسئله را مطرح نمایند که ثمره خونها و شهادتها و ایثارها چه شد. اینها یقیناً از عوالم غیب و از فلسفه شهادت بیخبرند و نمی‌دانند کسی که فقط برای رضای خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگی نهاده است حوادث زمان به جاودانگی و بقا و جایگاه رفیع آن لطمه‌ای وارد نمی‌سازد. و ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدانمان فاصله طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جستجو نماییم. مسلّم خون شهیدان، انقلاب و اسلام را بیمه کرده است. خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است. و خدا می‌داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست؛ و این ملتها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود.» ۳- نگرانی از اوضاع سوریه و تحولات محور مقاومت باعث گردیده عده‌ای ناامید شده و فرماندهان جبهه مقاومت را مورد نقد کنایه‌آمیز و خارج از دایره انصاف قرار داده و زمینه‌ساز شوند تا این ادبیات به جامعه سرایت کند. یقین بدانید هرگونه ایجاد یأس و ناامیدی و ایجاد ترس و اشاعه شایعه، قطعاً خواست دشمن است و ما خانواده‌های شهدای مدافع حرم، هرگونه توهین و اقدام دشمن شادکن را نسبت به فرماندهان جبهه مقاومت محکوم می‌نماییم. ۴- ما خانواده‌های شهدای حرم به دقت اوضاع و تحولات منطقه را رصد می‌کنیم اخبار ناگوار سقوط شهرهایی که خون شهدای مان در آنجا ریخته شده را دنبال می‌کنیم ولی به فرماندهانمان اعتماد داریم و صبر می‌کنیم و از همه کسانی که قلم در دست دارند و اهل تحلیل هستند درخواست داریم؛ مبادا در نقدها و تحلیل‌ها، جبهه مقاومت و محور آن یعنی جمهوری اسلامی را تخریب کنید که این از بین بردن وحدت و حربه دشمن است. دشمن در اتاق فرماندهی خود یعنی آمریکا، توان خود را بر عملیات روانی و طرح ریزی فتنه های پیچیده داخلی و منطقه ای گذاشته و تزریق روحیه ناامیدی را در مردم به شدت دنبال می‌کند. ۵- از فرماندهان میدان و مسئولین دستگاه دیپلماسی درخواست داریم به وصیت شهید حاج قاسم سلیمانی با جان و دل گوش فرا دهید و نگذارید کلام رهبر حکیم انقلاب زمین بماند. با بصیرت، قوت و اقتدار و به پشتوانه ملت عزیز و دعای خیر خانواده‌های شهدای حرم ، راه شهدای عزیزمان را ادامه داده و از هیچ اقدامی برای از بین بردن دشمنان قسم خورده محور مقاومت فروگذاری نکنید. و یقین داشته باشید که؛ « إن وعد الله حق ولا يستخفنك الذين لا يوقنون. همانا وعده خدا حق است و كسانى كه يقين ندارند تو را سست نكند.» والسلام علی من اتبع الهدی http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
📢 رهبر معظم انقلاب درباره تحولات منطقه سخنرانی خواهند کرد 🔹️هزاران نفر از اقشار مختلف مردم چهارشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۳ با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد. ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در این دیدار درباره تحولات اخیر منطقه به سخنرانی خواهند پرداخت. 💻 Farsi.Khamenei.ir http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
یوسفِ گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن وین سرِ شوریده باز آید به سامان، غم مخور گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت دائماً یکسان نباشد حالِ دوران، غم مخور هان مَشو نومید چون واقِف نِه‌ای از سِرِّ غیب باشد اندر پرده بازی‌هایِ پنهان، غم مخور ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم سرزنش‌ها گر کُنَد خارِ مُغیلان، غم مخور گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کآن را نیست پایان، غم مخور حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب جمله می‌داند خدایِ حالْ‌گردان، غم مخور حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شب‌هایِ تار تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن، غم مخور http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۰ و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم
اشکی را که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشاره‌اش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد: فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد میکنی! و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمی‌توانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا! دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم: من فردا جایی نمیام. سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم: میخوام برم پیش مجید... و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم خون را در دهانم احساس می‌کردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعره‌های دیوانه‌وارش را میشنیدم: مگه نگفته بودم اسم این بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت! با پشت دستِ سرد و لرزانم ردّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه‌ای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس می‌لرزید، مظلومانه شهادت دادم: به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید... که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربی‌اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانه‌اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: بخدا اگه یه مو از سر بچه‌ام کم بشه...که فریاد عبدلله فرشته نجاتم شد: داری چی کار میکنی؟!!! با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید: میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمی‌بینی بارداره؟!!! و دیگر نمی‌فهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی خودش نمی‌آورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم می‌سوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمی‌داد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم پیاله شدن با این جماعت بی‌ایمان، همه سرمایه مسلمانی‌اش را به تاراج داده بود... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
بدون شرح
باور کنید دشمنی اسقاطیل و آمریکا و داعش و تروریست رو میتونم هضم کنم ولی اینو نه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📹 رهبر معظم انقلاب: نباید تردید کرد که عامل اصلی آنچه در سوریه اتفاق افتاد، در اتاق فرمان آمریکا و اسرائیل طراحی شده است/ برای این قرائنی داریم/ یک دولت همسایه سوریه هم در آن نقش دارد ولی نقشه‌کش اصلی آمریکا و رژیم صهیونیستی است 🔹️حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی، هم‌اکنون در جمع هزاران نفر از اقشار مختلف مردم: ✏️ نباید تردید کرد که آنچه در سوریه اتفاق افتاده، محصول یک نقشه مشترک آمریکایی و صهیونیستی است. بله یک دولت همسایه‌ی سوریه نقش آشکاری را در این زمینه ایفا می‌کند و ایفا کرده، الان هم ایفا می‌کند - این را همه می‌بینند- ولی عامل اصلی توطئه‌گر و نقشه‌کش اصلی و اتاق فرمان اصلی در آمریکا و رژیم صهیونیستی است. قرائنی داریم. این قرائن برای انسان جای تردید باقی نمی‌گذارد. ۱۴۰۳/۹/۲۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
📹 رهبر انقلاب: به توفیق الهی، مناطق تصرف‌شده‌ی سوریه به وسیله‌ی جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد؛ شک نکنید این اتفاق خواهد افتاد و آمریکا هم به‌ وسیله‌ی جبهه‌ی مقاومت از منطقه اخراج خواهد شد 🔹️رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در دیدار اقشار مختلف مردم در سخنان پیرامون تحولات اخیر منطقه: ✏️ البته این مهاجمینی که گفتم هرکدام یک غرضی دارند. اهدافشان با هم متفاوت است، بعضی‌ها از شمال سوریه یا جنوب سوریه دنبال تصرف سرزمین‌اند، آمریکا به دنبال این است که جاپای خودش را در منطقه محکم کند، اهدافشان اینهاست و زمان نشان خواهد داد که ان‌شاءالله هیچ کدام به این هدف‌ها نخواهند رسید. مناطق تصرف‌شده‌ی سوریه به وسیله‌ی جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد؛ شک نکنید این اتفاق خواهد افتاد. ✏️ جاپای آمریکا هم قرص نخواهد شد، به توفیق الهی، بحول و قوه الهی، آمریکا هم به‌ وسیله‌ی جبهه‌ی مقاومت از منطقه اخراج خواهد شد. ۱۴۰۳/۹/۲۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۱ اشکی را که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار میکردم. همه بدنم در آغوش عبدالله میلرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم: الآن اومدی، مجید تو کوچه نبود؟ کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید: چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟ و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا میکردم که از نقشه بی‌شرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمی‌آمد، زمزمه کردم: من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟ و هنوز نمی‌دانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند،توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون! ولی مثل اینکه دلش نیاید بی‌آنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت‌زده‌ام خیره شد و در نهایتِ بی‌رحمی تهدیدم کرد: یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم! و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره‌ای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید: بابا چی شده؟ و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید: به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان! و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمی‌دانست در این خانه چه خبر شده و من بی‌اعتنا به خط و نشان‌های پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: جانم الهه؟ از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه‌های خیسم، ناله زدم: کجایی مجید؟ و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد: من همین الآن رسیدم سر کوچه، دارم میام. و من نمی‌خواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم: همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام. میدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمی‌خواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم: من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام. و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمی‌خواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم. عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی‌ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، بیصدا گریه میکردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی‌اش با قدمهای ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده‌ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت‌زده به حال خراب و صورت خونی‌ام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد: چی شده الهه؟ و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد: ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه! ... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۲ عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه
ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی‌آمد به این حالم بی‌توجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش فریاد زد: خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بی‌آبروت عزاداری کنی! و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد: من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه! که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!! و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: به تو چه کُرّه خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!! و باز رو به ابرهیم کرد: حالا این دختره بی‌صفت میخواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به دَرَک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین! ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد: از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامه‌ام پا ک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هِل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه‌ات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون! و برای من که میخواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا میکردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم می‌خواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمی‌خوام چشمم بهش بیفته! ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمی‌گفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی‌ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه‌اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره! و دیگر نمی‌شنیدم پدر در جوابش چه فحشهای رکیکی به من و مجید میدهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم میریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم. می‌شنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست چادر بندری‌ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی‌احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه‌اش رنجیده بودم و باز محبت خواهری‌ام برایش می‌تپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد همچنان با چشمان اندوه‌بارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گِرد و سبزه‌اش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای شوخ طبعی‌های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه می‌کرد. با دلی که میان خانه و خانواده‌ام جا مانده بود، از در فلزیِ ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba