بصیرت
بدون شرح
باور کنید دشمنی اسقاطیل و آمریکا و داعش و تروریست رو میتونم هضم کنم ولی اینو نه...
📹 رهبر معظم انقلاب: نباید تردید کرد که عامل اصلی آنچه در سوریه اتفاق افتاد، در اتاق فرمان آمریکا و اسرائیل طراحی شده است/ برای این قرائنی داریم/ یک دولت همسایه سوریه هم در آن نقش دارد ولی نقشهکش اصلی آمریکا و رژیم صهیونیستی است
🔹️حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی، هماکنون در جمع هزاران نفر از اقشار مختلف مردم:
✏️ نباید تردید کرد که آنچه در سوریه اتفاق افتاده، محصول یک نقشه مشترک آمریکایی و صهیونیستی است. بله یک دولت همسایهی سوریه نقش آشکاری را در این زمینه ایفا میکند و ایفا کرده، الان هم ایفا میکند - این را همه میبینند- ولی عامل اصلی توطئهگر و نقشهکش اصلی و اتاق فرمان اصلی در آمریکا و رژیم صهیونیستی است. قرائنی داریم. این قرائن برای انسان جای تردید باقی نمیگذارد. ۱۴۰۳/۹/۲۱
💻 Farsi.Khamenei.ir
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
📹 رهبر انقلاب: به توفیق الهی، مناطق تصرفشدهی سوریه به وسیلهی جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد؛ شک نکنید این اتفاق خواهد افتاد و آمریکا هم به وسیلهی جبههی مقاومت از منطقه اخراج خواهد شد
🔹️رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در دیدار اقشار مختلف مردم در سخنان پیرامون تحولات اخیر منطقه:
✏️ البته این مهاجمینی که گفتم هرکدام یک غرضی دارند. اهدافشان با هم متفاوت است، بعضیها از شمال سوریه یا جنوب سوریه دنبال تصرف سرزمیناند، آمریکا به دنبال این است که جاپای خودش را در منطقه محکم کند، اهدافشان اینهاست و زمان نشان خواهد داد که انشاءالله هیچ کدام به این هدفها نخواهند رسید. مناطق تصرفشدهی سوریه به وسیلهی جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد؛ شک نکنید این اتفاق خواهد افتاد.
✏️ جاپای آمریکا هم قرص نخواهد شد، به توفیق الهی، بحول و قوه الهی، آمریکا هم به وسیلهی جبههی مقاومت از منطقه اخراج خواهد شد. ۱۴۰۳/۹/۲۱
💻 Farsi.Khamenei.ir
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۱ اشکی را که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۰۲
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردم
و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید
را تکرار میکردم. همه بدنم در آغوش عبدالله میلرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم: الآن اومدی، مجید تو کوچه نبود؟ کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید: چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟ و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا میکردم که از نقشه بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمیآمد، زمزمه کردم: من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟ و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند،توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون! ولی مثل اینکه دلش نیاید بیآنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبتزدهام خیره شد و در نهایتِ بیرحمی تهدیدم کرد: یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم! و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذرهای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید: بابا چی شده؟ و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید: به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان! و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز
نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: جانم الهه؟ از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان
سرفههای خیسم، ناله زدم: کجایی مجید؟ و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد: من همین الآن رسیدم سر کوچه، دارم میام. و من نمیخواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم: همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام. میدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم: من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون
خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا،
من خودم میام. و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم. عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگیام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، بیصدا گریه میکردم. سرمایه
یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالیاش با قدمهای ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزدهام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرتزده به حال خراب و صورت خونیام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد: چی شده الهه؟ و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد: ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه! ...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۲ عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۰۳
ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمیآمد به این حالم بیتوجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش فریاد زد: خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بیآبروت عزاداری کنی! و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار
ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد: من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه! که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی
به میان حرف پدر آمد: شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!! و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: به تو چه کُرّه خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!! و باز رو به ابرهیم کرد: حالا این دختره بیصفت میخواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به دَرَک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین! ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد: از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش میکنم
دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامهام پا ک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هِل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیهات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون! و برای من که میخواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا میکردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته! ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستیام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانهاش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره! و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای رکیکی به من و مجید میدهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم میریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز
دیگری با خودم نمیبرم. میشنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست چادر بندریام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بیاحساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایهاش رنجیده بودم و باز محبت خواهریام برایش میتپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گِرد و سبزهاش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای شوخ طبعیهای شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد. با دلی که میان خانه و خانوادهام جا مانده بود، از در فلزیِ ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
حمله پلیس گواتمالا به محل اقامت یهودیان لاو طاهورا و به اسارت گرفتن چندین کودک به بهانه بدرفتاری با اونها.
@ba30ratt 👈
جامعه لاوطاهورا در گواتمالا شامل حدود ۵۰۰ عضو است که در محوطه ای بسته و محصور در نزدیکی مرز با مکزیک زندگی می کنند. این گروه در دهه 1980 فعالیت خود را در قدس آغاز کرد و حدود یک دهه پیش به آمریکای مرکزی رسید.
انها بارها برای رسیدن به ایران تلاش کردند اما اسقاطیل به شیوه های متعدد مانع ان شده
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
#پولطلا
اثرات برداشتن صفر از ریال💴
🔹امروز دولت لایحه اصلاح قانون پولی و بانکی کشور را که به منظور حذف ۴ صفر از پول ملی و اصلاح نظام پولی کشور تهیه شده است، به مجلس ارسال نمود. در این خصوص نکاتی حائز اهمیت است...
1⃣ در ۲۷ اسفند ۱۳۰۸ ریال با پشتوانه طلا جایگزین قِران با پشتوانه نقره شد. با گذشت ۹۵ سال از عمر ریال، این ارز بدون تغییر در تعداد صفر، باقی مانده است. در حالی که در این یک صد سال اخیر، شاهد بازتعریف بسیاری از ارزهای ملی از طریق حذف صفر بوده ایم. برای مثال: آلمان( ۱۹۲۳) ۱۲ صفر، اتریش ( ۱۹۲۵) ۴صفر، هلند ( ۱۹۶۰) ۴صفر، کره جنوبی ( ۱۹۵۷) دو صفر، آرژانتین( ۱۹۸۵) ۴ صفر ، روسیه (۱۹۹۸) ۳صفر، ترکیه (۲۰۰۵) ۶صفر.
🔺بنابراین در یک صد سال اخیر، ریال جزء معدود ارزهای ملی است که در تعداد صفرهای آن تغییری ایجاد نشده و به نوعی توانسته اصالت خود را در میان تحولات سیاسی، اجتماعی و نظامی یک صد سال اخیر حفظ کند. البته ریال در دو دهه اخیر، ضرباتی را از حیث برابری با ارزهای جهانروا متحمل شده است.
2⃣ برداشتن صفرها از ارزهای ملی، نوعا تصویری کذایی از تقویت این ارزها را مخابره می کند. در واقع بازتعریف پول از طریق برداشتن صفرها، شمای دیگری از پنهان سازی تورم است. در مجموع برداشتن صفرها هیچ تاثیری بر کاهش یا افزایش تورم ندارد.
3⃣ هدف نهایی برداشت صفر از ارز ملی، کاهش هزینه های چاپ پول(سرانه اسکناس در ایران 114 برگ میباشد. این آمار در کشورهای پیشرفته 12 تا 14 برگ است.)، آسان تر شدن نقل و انتقال های مالی، تسهیل محاسباتی مالی می باشد.
4⃣ برداشتن صفر از ارز ملی در کشورهایی که با تورم بالا روبرو بودند اگر چه در کوتاه مدت باعث افزایش ارزش پول ملی به لحاظ اسمی(نه حقیقی) شده اما در بلند مدت به شکست انجامیده است.
✍🏼#علی_محمدی
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba