بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_150 ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی میز چی
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_151
چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟
-الان دارم گِل لگد میکنم سهیل؟!
سهیل خندید و گفت: نه فعلا که داری ظرف میشوری
فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت: تو نظر دیگه ای که نداری؟
-بذار یک کم فکر کنم!
فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما الان با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید، عصبانی
شد وگفت: به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که جون میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه داره
سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش نشست و گفت: سهیل؟ الان یعنی چی؟ من این بچه رو
نمیخوام ها
سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت: اگه من بخوام راضی میشی نگهش داری؟
فاطمه که شوکه شده بود گفت: یعنی چی اگه من بخوام؟ ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم
-حالا که شدیم
فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند لحظه توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: اگه من نخوام راضی
میشی سقطش کنیم؟
سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه فاطمه گذاشت و با حالت مرموزی گفت: نه
فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت: نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی دارم،
اصلاهمین الان زنگ میزنم به مینا
سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت: تو این کارو نمیکنی؟
فاطمه برگشت و با کلافگی نگاش کرد و گفت: سهیل حوصله شوخی ندارم...
بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش
رو کشید. فاطمه که با تعجب نگاهش میکرد گفت: چیکار میکنی؟
-چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟ بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم.
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba