#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_142
سهیل که نگران قلبش بود، فورا فاطمه رو توی ماشین گذاشت و ماشین رو روشن کرد
فاطمه توی ماشین نشست، اما اشکهاش قطع شدنی نبود، احساس خیلی بدی داشت، صدای گریش سهیل رو کلافه و
عصبی کرده بود، نگران بود ... با خودش میگفت کاش نمیاوردمش، بالاخره طاقت نیاورد و وقتی دید فاطمه به
درخواستهاش و التماساش اهمیتی نمیده داد زد: بس کن دیگه.
فاطمه لحظه ای سعی کرد صداشو کم کنه، اما دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه و تمام عقده هاش سر باز
کرده بود، برای اولین بار توی عمرش جلوی سهیل از ته ته دلش شروع کرد به گریه کردن. اونقدر بلند زار میزد که
خودش هم یادش نمی اومد هیچ وقت توی زندگی اینجوری گریه کرده باشه
سهیل که کلافه شده بود به جای خونه پدرش سر ماشین رو چرخوند به سمت کوه، همون صخره همیشگی.
به بالای کوه که رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و در رو بست. بعد از مدتها اومده بودند اینجا، این بالا که لحظات
عشق بازیشون رو میگذروندند.... اما این بار خیلی فرق داشت ...
فاطمه که حالا کمی آروم شده بود، چند لحظه ای توی ماشین نشست و به کوه و سهیل نگاه کرد ... بی اراده از ماشین
پیاده شد. بغضش سبک نشده بود، بدون توجه به سهیل رفت لبه پرتگاه و تا جایی که جون داشت جیغ زد، اون قدر
جیغ زد، اون قدر جیغ زد که احساس کرد توی دهنش مزه خون احساس میکنه، گلوش پاره شده بود و همچنان از
جیغ کشیدن دست بر نمیداشت، سهیل هم یک گوشه ایستاده بود و چیزی نمیگفت و فقط به شهر نگاه میکرد. اصلا
فاطمه رو آورده بود اینجا که سبک بشه، پس اجازه داد هرچقدر که دوست داره فریاد بکشه.
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه فاطمه کمی آروم شد و بی جون روی زمین نشست. پاهاشو توی
شکمش جمع کرد، سرش رو روی پاهاش گذاشت و شروع کرد آروم آروم گریه کردن، دیگه انرژی ای براش
نمونده بود. هیچ انرژی ای.
سهیل که مطمئن شد فاطمه آروم شده به سمتش رفت کنارش روی صخره نشست و خیلی آروم دستش رو گذاشت
روی سر فاطمه و گفت: تموم شد؟
فاطمه چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد، سهیل که سکوت فاطمه رو دید گفت: میخوام باهات حرف بزنم، خوب؟
فاطمه سرش رو بالا آورد دست سهیل رو از سرش پس زد و گریه کنان به سمت ماشین حرکت کرد، دلش
نمیخواست صدای سهیل رو بشنوه، دلش نمیخواست منطقی بشنوه که خودش هم میدونست درسته، دلش
نمیخواست سهیل دلداریش بده ... دلش هیچ کس رو نمیخواست، هیچ صدایی نمیخواست ... دلش فقط علی رو
میخواست ...
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_142 سهیل که نگران قلبش بود، فورا فاطمه رو توی ماشین گذاشت و ماشین رو روشن کرد
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_143
به سمت ماشین میرفت که دستی قدرتمند بازوشو گرفت. انقدر قدرت اون دست زیاد بود که تقلاش بی نتیجه مونده بود، برگشت به سمت سهیل که داشت با جدیت نگاش میکرد و گفت: ولم کن
اما سهیل با خشونت کشیدتش و به سمت صخره همیشگی حرکت کرد، تلاش فاطمه بی نتیجه بود، نمی تونست از
دستش فرار کنه، برای همین بی میل به سمتش کشیده میشد.
به صخره که رسیدند سهیل فاطمه رو به سمت شهر چرخوند و خودش هم پشتش و به همون سمت ایستاد و محکم
کتفهای فاطمه رو نگه داشت، اونقدر دستش قوی بود که فاطمه هیچ اراده ای نداشت، جفتشون به سمت شهر بودند و
نگاهشون به اون همه رنگ و دغدغه و زندگی، بعدم خیلی محکم گفت: خوب نگاه کن فاطمه. چی میبینی؟
فاطمه چیزی نگفت، سهیل داد زد: سکوت بسه، جواب بده، چی میبینی؟
فاطمه که از داد سهیل ترسیده بود، با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: هیچی
فشار دست سهیل هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و فاطمه که از درد به خودش میپیچید، گفت: دستام داره میشکنه سهیل
- اگه میخوای نشکنه جواب بده، از سکوتت خسته شدم، حرف بزن، فقط حرف بزن، چی میبینی؟
-... آخ ... سهیل ... شهر رو میبینم
-اما من دارم توی این شهر زندگی رو میبینم، تو نمیبینی؟ ... فاطمه به جون ریحانه قسم اگر بخوای اینجا هم سکوت
کنی جفت دستاتو خودم میشکنم... پس حرف بزن ...
فاطمه که از درد گریش گرفته بود، گفت: چی میگی سهیل؟ ...
-وقتی حرف نمیزنی یعنی داری خودتو میکشی، وقتی درد و دل نمیکنی یعنی خطر، یعنی داری همش رو میریزی
روی اون قلب بیمارت ... وقتی حرف نمیزنی دیوونم میکنی، حرف بزن ... اینجا و این شهر همش داره به من زندگی
رو نشون میده، زندگی ای که با علی یا بی علی داره راه خودش رو میره ... اینا همون حرفهاییه که خودت هم با ورش داری ... پس چته فاطمه؟
فاطمه زار زد: دیگه خسته شدم سهیل، خسته شدم ... دیگه خسته شدم ...
صدای گریش بلند شد ... سهیل محکم گفت:
-از چی؟ از من؟ از زندگی؟ یا از خدایی که اینقدر بدبخت آفریدتت؟
-از هیچ کدوم...
سهیل فریاد زد:پس از چی؟
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_143 به سمت ماشین میرفت که دستی قدرتمند بازوشو گرفت. انقدر قدرت اون دست زیاد ب
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_144
از امتحان ...
بعدم شروع کرد به فریاد زدن: از امتحان، امتحان، امتحان ...
سهیل دستهای فاطمه رو ول کرد و بعد هم از همون پشت در آغوشش گرفت و سرش رو گذاشت روی سر فاطمه و
گفت: خیالم راحت شد. پس تو هنوز فاطمه منی... خدایا شکرت ...
اون روز بالای کوه فاطمه و سهیل تا دم غروب نشستند و گریه کردند و حرف زدند ... و به غروب آفتاب نگاه کردند
انگار حرف زدن خیلی چیزها رو حل کرده بود، گرچه هنوز هم برای فاطمه کنار اومدن با مرگ پسرش سخت بود
اما سهیل که یک روزی معلمی مثل فاطمه داشت خوب میدونست چی باید بگه، از خدا بگه، از صبر، از مصیبتهایی
خیلی بدتر از مرگ علی، از امتحان و ... حرفهایی که یک روزهایی فاطمه گویندش بود و سهیل شنونده، اما این بار
برعکس بود ... بازی روزگاره ... شاید اون روزها خودشون هم نمیدونستند یک روز سهیل همون حرفها رو به خود
فاطمه میزنه .... فاطمه آروم شده بود ... به خاطر جیغ زدنهاش ... به خاطر اطمینان از اینکه سهیل همیشه کنارش
هست یا از همه اینها مهمتر به خاطر اینکه اون بالا و با توجه به حرفهای سهیل، دوباره یادش اومده بود با وجود
خدایی به اون بزرگی همه چیز حل شدنی و کوچیک به نظر می اومد ... از سهیل زمان خواست و بهش اطمینان داد
تمام تلاشش رو میکنه...
سر میز غذا نشسته بودند، سها و کامران سعی میکردند با حرف زدن فضا رو عوض کنند، طناز خانم و آقا کمال هم
توی بحثهاشون شرکت میکردند، تنها کسی که حرفی نمیزد فاطمه بود که بی سر و صدا مشغول غذا دادن به ریحانه
بود...
سها با ناراحتی گفت: سهیل میدونستی سهند و مژگان دارن از هم جدا میشن؟
سهیل با تعجب به سها نگاه کرد و گفت: چی؟ چرا؟
-چند شب پیش سهند از آلمان زنگ زد، حالش خراب بود، میگفت دیگه طاقت نیاورده و می خوان از هم جدا بشن،
ماه دیگه هم بر میگرده ایران...
طناز خانم با ناراحتی آهی کشید و گفت: این دختر آخر پسر منو بدبخت کرد ... از اولشم میدونستم
سهیل خندید و گفت: شما که طرفدار پرو پا قرص مژگان بودی که!
طناز خانم سری تکون داد و گفت: چه میدونستم این چه مارمولکیه
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_144 از امتحان ... بعدم شروع کرد به فریاد زدن: از امتحان، امتحان، امتحان ...
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_145
سهیل یادش اومد که سر ازدواج سهند و مژگان مادرش سر از پا نمیشناخت، عروسی گیرش اومده بود که به قول
خودش کسی نمی تونست روش حرف بیاره، یک دختر زیبا و خوش پوش و پولدار و به قول خودشون های کلاس ...
اما سر خواستگاری رفتن برای خودش قشقرقی به راه انداخته بود که نگو .... چون فاطمه هیچ سنخیتی با معیارهای
مادرش نداشت...
لبخندی روی لبش نشست و با خودش گفت: چقدر خوشحالم که سر ازدواج با فاطمه اینقدر پافشاری کردم ... هیچ
دختری نمی تونست مثل فاطمه بهم آرامش بده ... اگه با معیارهای مامانم ازدواج میکردم الان من جای سهند بودم ...
بعد هم رو کرد به سها وگفت: یعنی چی طاقت نیاورد؟
-چه میدونم، مثل اینکه قضیه ناموسیه
کامران با حالت شاکی ای گفت: از اون زنی که اون داشت، هیچ بعید نبود قضیه ناموسی بشه، گرچه از همون اولم
ناموسی بود، نمیدونم این سهند خان چرا تازه غیرتش گل کرده ...
سهیل در حالی که برای فاطمه تیکه ای گوشت میذاشت گفت: نه که خود سهند خیلی آدم صاف و درستی بود...
پدرش با اعتراض گفت: پسر من هیچ مشکلی نداشت، هر چی بود اون دختره از راه به درش کرد ...
سهیل پوزخندی زد و زیر لب گفت : اون که بله ...
بعد هم رو به فاطمه گفت: این دختر ما بزرگ شده دیگه، تو که نباید بهش غذا بدی، مگه نه بابا؟
ریحانه که از غذا خوردن از دست مادرش حسابی کیف میکرد با اعتراض گفت: بزرگام از دست مامانشون غذا
میخورن
فاطمه لبخندی زد و قاشق بعدی رو به سمت ریحانه گرفت، سها که میخندید گفت: گفتم آلمان یاد خانی افتادم،
راستی فاطمه میدونی آقای خانی رفت خارج؟
با شنیدن اسم خانی انگار گردش خون فاطمه و سهیل با هم ایستاد، فاطمه زیرکی نگاهی به سهیل کرد و متوجه سرخ شدنش شد، در حالی که سعی میکرد خودش رو بی خیال نشون بده گفت: چه خوب ...
-کارگاهش رو فروخت و رفت، ما که نفهمیدیم چرا، اما خوب خدارو شکر رفت، تو که خوش شانس بودی و رفتی،
یه مدت بعدش سگ شده بود و پاچه میگرفت، نمیدونم چرا، مخصوصا از من ... شیطونه میگفت بزنم لهش کنم، اما چون حقوقش خوب بود بی خیال شدم و تحملش کردم ... خلاصه دو سه ماه پیش خبر دادند یارو رفته خارج، یک
آدم جدیدم اومد جاش...
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_145 سهیل یادش اومد که سر ازدواج سهند و مژگان مادرش سر از پا نمیشناخت، عروسی گ
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_146
فاطمه بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت: اوهوم
سهیل که توی دلش از رفتن محسن خوشحال بود، یاد شیدا افتاد و اون اتفاقات شوم چند سال پیش ... گرچه براش مهم نبود، اما دوست داشت ببینه بعد از اینکه کامران تونست از سهیل رفع اتهام کنه و در نتیجه همه چی به ضرر
شیدا که با مدارکش قصد بی آبرو کردنش رو داشت تموم شد، شیدا چیکار کرد و چه به سرش اومد ... نمی خواست
جلوی فاطمه حرفی بزنه یا چیزی بپرسه، مخصوصا با این وضعیت روحی یادآوری شیدا براش مثل سم بود ... تصمیم
گرفت فردا ببینه می تونه چیزی ازش بفهمه ...
به بازوهای فاطمه که از زیر پتو بیرون اومده بود نگاه کرد، کبود بودند، دلش ریش شد، یعنی واقعا انقدر محکم
دستهاش رو فشار داده بود که اینجوری کبود شده بودند؟! ... با نگرانی دستش رو روی بازوهای فاطمه کشید ...از
سرمای دست سهیل فاطمه بیدار شد و گفت:
-سلام...
-سلام عزیز دل سهیل ... صبح بخیر ...
-کجا میری این وقت صبح
-میخوام با کامران برم بیرون، یه سری کار دارم، تا قبل از ظهر برمیگردم که ناهارو که خوردیم بریم خونه مامانت
فاطمه فقط سری تکون داد و سرش رو دوباره روی بالشت گذاشت و چشماش رو بست.
سهیل لباس پوشید و به موبایل کامران زنگ زد: کجایی؟ ....
الان میام پایین ...
فعلا...
از راه پله ها پایین رفت و جلوی در منتظر ایستاد تا کامران اومد و سوار ماشین شد
-سلام صبح بخیر
-علیک سلام، آخه پسر تو مگه عقل توی کلت نیست؟ واسه چی میخوای در مورد فدایی زاده تحقیق کنی...
-حالا شما برو، من بهت میگم.
-من که میدونم تو با اون زنه ....
بعد هم چشمکی زد و با خنده گفت: بله
سهیل که مستقیم به چشمهای کامران خیره شده بود گفت: نه، قضیه چیز دیگه ایه ... اون همه زندگیم رو داغون
کرد، همه چیز رو ازم گرفت... من رو از شهر و دیارم آواره کرد و همینم باعث مرگ علی شد ... دوست دارم حالا که
دیگه دستش خالیه برم و یکی بزنم تو گوشش..
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_146 فاطمه بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت: اوهوم سهیل که توی دلش از رفتن
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_147
سهیل خر نشو، این زنه وحشیه دوباره میفته دنبالت ها
-دیگه نمی تونه ... دیگه چیزی ازم نداره و نمی تونه به دست بیاره ... میشه راه بیفتی؟ تا ظهر بیشتر وقت ندارم
کامران سری تکون داد، دنده رو عوض کرد و حرکت کرد ...
-بیا، این هم آدرس کارگاهش، بعد از اون افتضاحی که به بار آورده بود، خیلی شیک انداختنش بیرون ...
-باشه، پس من رفتم، ماشینتو که میتونم ببرم؟
-سهیل خرابکاری نکنی ها، نری رو در روش وایستی و بلایی سرش بیاری
-باشه، فعلا...
در حال رانندگی بود که با خودش کمی فکر کرد، گرچه دلش میخواست بزنه شیدا رو له کنه .... اما .... لحظه ای به
فکر فرو رفت، ذهنش بهش میگفت چه دلیلی داره که بری اونجا؟
از اونجا رفتن چی به دست میاری؟! ... شیدا نشونه ای از گذشته نکبت بارته که بابتش تاوانهای بزرگی دادی ... و شاید تازه داری احساس میکنی خدا بالاخره
توبهات رو پذیرفته ... دیدن و حرف زدن با اون یعنی تایید گذشته ای که عهد کردی برای همیشه از زندگیت پاکش
کنی ...
دیگه به جلوی در کارگاه رسیده بود، ماشین رو پارک کرد، اما پیاده نشد، دو دل بود ... یک دلش می گفت پیاده شو
و یکی میگفت نه ... به در کارگاه چشم دوخته بود ... یاد فاطمه افتاد، یاد علی، یاد ریحانه، یاد نذرش، یاد کمکهایی
که خدا بهش کرده بود ... یاد .........
ماشین رو روشن کرد و رفت ... و برای همیشه شیدا رو از خاطرش پاک کرد ...
گاهی وقتها وقتی چیزی برای زندگی خطرناکه باید نادیدشون گرفت ... حتی تلاش برای حذفشون هم بی فایده ست
... کافیه فقط تصور کنی از اول هم نبودند ...
وقتی سهیل و فاطمه توی جاده بر میگشتند، هر دو مشغول فکر کردن بودند، سهیل به زندگیش فکر میکرد، زندگیای که با فراز و نشیب زیادی همراه بود، اما همه چیز قابل حل به نظر میرسید، چون همیشه یک پناهگاه امن داشت،
هرچقدر فاطمه از دستش ناراحت میشد و یا هر چقدر شرمنده میشد، اما میدونست باز هم خونهاش امنترین
پناهگاهیه که هیچ کس حتی خود فاطمه ذره ای بهش بیاحترامی نخواهندکرد ... دلش برای سهند میسوخت، کاش
میتونست به اون هم بفهمونه زن زندگی کسیه که شوهرش مهمترین آدم زندگیش باشه نه کسی مثل مژگان که همه چیز با اولویت تر از سهند بود ... اما این کوه صبر، این کوه عشق چقدر بعد از مرگ علی شکسته شده بود ... لاغر تر
و بی رنگ و روتر شده بود، کمتر میخندید، کمتر شوخی میکرد و تمام مدت توی فکر بود ...
رو به زیبایی جاده کرد و با خدا درد و دل کرد: خدایا... سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد ...
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_147 سهیل خر نشو، این زنه وحشیه دوباره میفته دنبالت ها -دیگه نمی تونه ... دیگ
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_148
خدایا باز هم مثل همیشه ناتوانم و محتاج کمکت ... و من به کمک شما امیدوارم ... کمکم کن دوباره فاطمه رو به زندگی برگردونم
از طرفی فاطمه به روزی فکر کرد که برای اولین بار داشتند از شهر و دیارشون کوچ میکردند، اون روز با این که روز
خیلی بدی بود، اما ته دل فاطمه گرم بود ... انگار همه اون مشکلات حل شدنی بود ... یادش می اومد خیلی از دست
سهیل شاکی بود، اما دلش آروم بود ... اما الان ... با نبود علی ... دلش یخ زده بود، از خودش جدا شده بود، هر لحظه
با یادآوری چهره معصوم علی آرزو میکرد کاش به جای اون مرده بود ... آروم با خودش زمزمه کرد: کفر نگو فاطمه
... کفر نگو ...
میدونست علی هم اینجوری ناراحته... پس باید عوض میشد ... به جنگلهای کنار جاده نگاهی کرد و لبخندی زد، هیچ
راهی به ذهنش نمیرسید، فقط توی دلش به خدا گفت: خدایا من اینجا و توی این ماشین دارم به عجز خودم از
فراموش کردن اون اتفاق شوم اعتراف میکنم ... اگر من بنده شمام و اگر شما خدای منید، بدونید من معترفم که هیچ
کاری برای برگشتن به زندگی عادی از دستم بر نمیاد... پس به حق تمام بنده های خاصتون خودتون نجاتم بدید ...
کی و چه جوریش هم با خودتون ...
پرستار رو به فاطمه کرد و گفت: خانم شاه حسینی؟
-بله
+بفرمایید، اینم جواب آزمایشتون، تبریک میگم
فاطمه نگاهی به برگه آزمایش انداخت... خون خونش رو میخورد، انگار تمام تنش داغ شده بود، لبش رو گاز گرفت
... حدسش درست بود ... عصبانی برگه رو مچاله کرد توی کیفش و دست ریحانه رو گرفت و از آزمایشگاه خارج شد.
به ریحانه قول داده بود ببرتش پارک، برای همین به سمت پارک حرکت کردند، ریحانه با دیدن تاب و سرسره
دست مادرش رو رها کرد و به سمتشون دوید، فاطمه هم نیمکتی انتخاب کرد و نشست، دوباره برگه رو از کیفش
بیرون آورد و نگاه کرد، نوشته بود ۶ هفته، یعنی هنوز جون نگرفته بود ... خدا رو شکر ... شاید میشد کاری کرد ...
احساس میکرد به هیچ وجه انرژی به دنیا آوردن یک بچه دیگه رو نداره ... اما باید حتما به سهیل میگفت .. اونم حق
داشت بدونه ... مطمئنا اونم راضی نمیشه با این اوضاع و احوال این بچه به دنیا بیاد ...
اوضاع روحی فاطمه خیلی خوب نبود، سهیل هم این رو میدونست، پس مشکلی نبود ...
خسته ریحانه رو صدا زد و گفت: مامان جون زود می خوایم بریم ها ...
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_148 خدایا باز هم مثل همیشه ناتوانم و محتاج کمکت ... و من به کمک شما امیدوارم
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_149
ساعت 2 بود که سهیل از سر کار برگشت، بوی گل نرگس مستش کرده بود:
-دارم خواب میبینم یا این حقیقته؟
فاطمه از آشپزخونه بیرون اومد و با اینکه صورتش رنگ و رو رفته بود، لبخند خوشگلی زد که توی دل سهیل قند
آب شد، همیشه عاشق لبخندهاش بود، فاطمه گفت: چی حقیقته؟
سهیل نگاهی به پیراهن گل گلی فاطمه انداخت و گفت:
-این بوی گلی که میاد از پیراهن توئه؟
فاطمه خنده صدا داری کرد و گفت:
دیوونه شدی؟ من و ریحانه واسه تو گل خریدیم.
سهیل چشماش رو گرد کرد و گفت: بیا یکی بزن تو گوش من ببینم خوابم یا بیدار ... فاطمه خودتی؟!
-واقعا که خیلی بی مزه ای ... من هیچ وقت واسه تو گل نخریدم؟
-آخرین بار یادمه چند ماه پیش بود که اونم من واست خریدم
بعد هم با چشماش دنبال گل گشت و روی میز، یک گلدون سفید و زیبا دید که توش یک عالمه گل نرگس بود، با هیجان به سمتش رفت، گلها رو از گلدون در آورد و با تمام وجودش بو کرد و گفت: آخیش... از این گلها بوی زندگی میاد!!!
بعد هم در حالی که به سمت ریحانه میرفت گفت: فدای دختر یکی یه دونم بشم ... چطوری وروجک؟
ریحانه که خودش رو برای باباش لوس میکرد گفت: بابا این گلها رو من برات خریدم ها
سهیل هم که ریحانه رو بغل کرده بود گفت: خوش سلیقه ای ها، به بابات رفتی.
سهیل و ریحانه با هم بازی میکردند و فاطمه هم با حسرت نگاهشون میکرد ... یاد علی افتاد ... چقدر با سهیل کشتی
میگرفت ... چقدر خنده هاش شیرین بود ... هر وقت کشتی میگرفتند علی تمام تلاشش رو میکرد، گاهی وقتها سهیل واقعا خسته میشد و به نفس نفس می افتاد و تسلیم میشد ... زورش زیاد شده بود ... اگر میموند ... حتما پسر بی
نظیری میشد ...
قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد، سعی کرد به الان زندگیش فکر کنه، نه گذشته ای که دیگه تموم شده، به
خدا، به سهیل، به ریحانه و به خودش قول داده بود تمام تلاشش رو بکنه ... قبل از اینکه کسی بفهمه اشکاش رو پاک
کرد و میز غذا رو چید و طوری که صداش از صدای خندهای ریحانه بلند تر باشه داد زد: غذا حاظره...
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_149 ساعت 2 بود که سهیل از سر کار برگشت، بوی گل نرگس مستش کرده بود: -دارم خوا
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_150
ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی میز چیده شده بود، به وجد اومدن و
دستهاشون رو به هم کوبیدن، سهیل فورا به سمت اتاق رفت و مشغول عوض کردن لباسش شد و دائم مسخره بازی
در میاورد که نخورین تا من بیام، ریحانه که از خنده غش کرده بود با خنده داد میزد: بابا بیا ... بابا بیا ...
فاطمه هم میخندید، اما دلش ...
فاطمه در حال شستن ظرفها بود، سهیل هم توی جمع کردنشون کمک میکرد که فاطمه گفت: امروز رفتم جواب
آزمایشو گرفتم.
-خوب؟ چی شد؟
-همون حدسی که میزدیم درست بود
سهیل سکوت کرد، فاطمه دوباره گفت: خدا رو شکر 6 هفتهست، هنوز جون نگرفته. میتونیم سقطش کنیم
-اوهوم
فاطمه نگاه مشکوکی به سهیل که داشت روی میز رو دستمال میکشه کرد و گفت: اوهوم یعنی چی؟
سهیل خندید و گفت: اوهوم یک کلمه خارجیه که تا به حال معادل فارسیش پیدا نشده.
فاطمه کلافه و با عصبانیت گفت: الان جای شوخیه؟ از مینا میپرسم، اون احتمالا میدونه کجا باید رفت و چیکار کرد،
یک سری آمپول و قرص داره که مصرف کنیم خودش سقط میشه
سهیل آروم گفت: حالا نمیخوای در موردش یک کم فکر کنی؟
-در مورد چی؟
-در مورد این که شاید این یک نعمت باشه که خدا فرستاده؟
-همه اتفاقای زندگی رو خدا نمیفرسته، یک سری از اون بداش نتیجه غفلت بنده هاشه، مخصوصا این یکی هاش...
سهیل چیزی نگفت و دستمال رو توی ظرف شویی تکوند و گفت: چایی نداریم؟
-زیر کتری رو روشن کن، جوش بود، اما سرد شده ...
سهیل در سکوت زیر کتری رو روشن کرد و به سمت تلویزیون رفت که فاطمه گفت: چی شد؟ چرا رفتی؟ داریم
حرف میزنیم ها
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_150 ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی میز چی
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_151
چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟
-الان دارم گِل لگد میکنم سهیل؟!
سهیل خندید و گفت: نه فعلا که داری ظرف میشوری
فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت: تو نظر دیگه ای که نداری؟
-بذار یک کم فکر کنم!
فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما الان با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید، عصبانی
شد وگفت: به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که جون میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه داره
سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش نشست و گفت: سهیل؟ الان یعنی چی؟ من این بچه رو
نمیخوام ها
سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت: اگه من بخوام راضی میشی نگهش داری؟
فاطمه که شوکه شده بود گفت: یعنی چی اگه من بخوام؟ ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم
-حالا که شدیم
فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند لحظه توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: اگه من نخوام راضی
میشی سقطش کنیم؟
سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه فاطمه گذاشت و با حالت مرموزی گفت: نه
فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت: نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی دارم،
اصلاهمین الان زنگ میزنم به مینا
سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت: تو این کارو نمیکنی؟
فاطمه برگشت و با کلافگی نگاش کرد و گفت: سهیل حوصله شوخی ندارم...
بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش
رو کشید. فاطمه که با تعجب نگاهش میکرد گفت: چیکار میکنی؟
-چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟ بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم.
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_151 چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟ -الان دارم گِل لگد میکنم سهیل؟! سهیل خندید و
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_152
یک کم یعنی چقدر؟
-یعنی مثلا یکی دو روز
-خوب من تا به مینا بگم اون آمپولا رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره
سهیل جدی شد و گفت: فاطمه تو الان احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جوّ بخوابه بعد تصمیم بگیر.
-من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم الان، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ...
اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ...
سهیل جدی نگاهش کرد و گفت: چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست آمپولاشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن.
بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت: آخ که چقدر دلم میخواد الان بخوابم.
فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ... توی دلش خوشحال بود که با این
وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو
بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک
شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت: حالا بوی گل نرگس از پیراهن تو میاد ...
بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت: تو خوش بو ترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ...
سه روز گذشته بود و اصرار فاطمه برای سقط بچه بی نتیجه بود، سهیل اصرار داشت که اون بچه یک نعمت خدادادیه
و فاطمه هر بار که با خودش فکر میکرد به این نتیجه میرسید هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز چند ماه از مرگ
علی نگذشته باردار بشه ... اما اصرارش بی فایده بود، خودش هم این رو میدونست، فقط به درگاه خدا راز و نیاز
میکرد که اگر این بچه یک نعمته خودش محبتش رو به دلش بندازه...
-فاطمه لج نکن خودم ریحانه رو میرسونم، تو با ضعفی که داری نمی خواد این همه راه بری...
-اولا خودت ضعف داری، دوما اگه بخوام منتظر جناب عالی باشم که باید قید مهدکودک رفتن ریحانه رو بزنم، تا
بخوای بلند شی و صبحانه بخوری و آماده بشی و ... اوووو ... من رفتم
-ای بابا، هر چی میگم حرف خودشو میزنه ... بر شیطون لعنت ...
فاطمه پتو رو به زور کشید روی سر سهیل و گفت: الهی آمین ... بخواب تا خوابت نپریده
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_153
از خونه که بیرون زد، هوای تازه به جفتشون انرژی داده بود، فاطمه نگاهی سر سرکی به سر تا ته کوچه انداخت و
مطمئن شد کسی نیست، بعد رو به دخترش کرد و گفت: نظرت چیه تا سر کوچه با هم مسابقه بدیم؟
-آره آره، من حاضرم
هر دو آماده شدند و با یک دو سه فاطمه شروع کردن به دویدن، گرچه برای فاطمه مسابقه سختی نبود اما وقتی سر
کوچه رسید احساس کرد انرژیش تموم شده، به سختی نفس کشید و چند لحظه تکیه داد به دیوار، ریحانه که اول
شده بود با خوشحالی دست میزد و میگفت: اول شدم، اول شدم
فاطمه نگاهی بهش انداخت و گفت: ای شیطون، داری روز به روز قوی تر میشی ها! حالا از مامانت جلو میزنی؟!
بعد هم دستش رو گرفت و با هم به سمت مهدکودک حرکت کردند.
موقع برگشتن از مهدکودک دل درد شدیدی گرفته بود، به زور خودش رو به خونه رسوند و توی اتاق خواب خزید...
وقتی متوجه خون ریزیش شد، تمام تنش یخ کرد ... ته دلش نگران بود، میدونست با خون ریزی ای که داره احتمال سقط بچه خیلی زیاده، اما ...
اون شب سهیل به خاطر کارش خیلی دیر خونه اومد و متوجه رنگ و روی بیش از اندازه زرد فاطمه نشد، سهیل به
خاطر مشکلی که توی کارش پیش اومده بود برخلاف هر روز حال و احوالی از فاطمه نگرفت، فاطمه هم که خون
ریزیش قطع شده بود، ترجیح داد سهیل رو نگران نکنه و فردا اون خبر رو بهش بده
فردای اون روز بعد از رسوندن ریحانه به مهد کودک هیچ جونی برای برگشتن نداشت، خون ریزی شدیدی پیدا
کرده بود و در نتیجه خیلی بی حال شده بود، برای همین یک تاکسی دربست تا خونه گرفته، وقتی به خونه رسید دل
دردش زیادتر شده بود، ایستاد و دستش رو روی شکمش نگه داشت، که یکهو صدای بلندی شنید که گفت: فاطمه!!!
خوبی؟
فاطمه که ترسیده بود ایستاد و نگاهی به سهیل که روی ایوان بود کرد و با استرس گفت: تو مگه نرفته بودی سر کار؟ ماشینت کو پس؟
سهیل بدون توجه به سوال فاطمه مشکوک نگاهش کرد و گفت: چی شده؟ چرا اینقدر رنگ پریده ای؟
فاطمه فورا لبخندی زد و گفت:هیچی، نگران نشو ... یک کم دلم درد میکنه
اما دل دردش شدید شده بود، نا خود آگاه دستش روی شکمش قرار گرفت و کمی خم شد، سهیل به سمتش حرکت
کرد و گفت: به خاطر هیچی اینقدر درد داری؟
بعد هم دستش رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کردند
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_153 از خونه که بیرون زد، هوای تازه به جفتشون انرژی داده بود، فاطمه نگاهی س
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_154
سهیل با یک لیوان آب وارد شد و اون رو به سمت فاطمه گرفت. فاطمه آب رو نوشید و تشکر کرد، سهیل مضطرب نگاهش میکرد که فاطمه گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دل درد داشتم عزیزم!
-یه دل درد وقتی بچه ای توی دلته یعنی خیلی چیز، از کی دل درد گرفتی؟
-از دیروز
-خون ریزی که نداشتی؟
فاطمه با شرمندگی نگاهش کرد و آروم گفت: یک کم
سهیل که ترسیده بود با صورتی رنگ پریده گفت: از کی؟
-نگران نباش سهیل چیزیم نیست
-میگم از کی؟ از امروز؟
فاطمه که میترسید حقیقت رو بگه چیزی نگفت، سهیل عصبانی نگاهش کرد و گفت: با توام، از کی خون ریزی داشتی
و به من نگفتی؟
فاطمه چند لحظه مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت: از دیروز ... دیشب میخواستم بهت بگم اما خیلی خسته
بودی، بعدش هم خون ریزی قطع شده بود، امروز دوباره شروع شد ...
سهیل عصبانی از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت و گفت:
-لباست رو عوض کن میریم دکتر که عقل ناقصت رو نشون بدیم ببینیم میتونن کاری واسش کنن یا نه، پاشو
فاطمه که میدونست سهیل خیلی عصبانیه چیزی نگفت، مطمئن بود اگر اتفاقی افتاده باشه دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد نمیدونست باید دعا کنه بچه چیزیش نشده باشه یا اینکه ...بعد از علی چطور اون همه تلاشی رو که برای
تربیتش کرده بود میتونست تکرار کنه ... نه ... خسته تر از این بود که بخواد بچه ای تربیت کنه، همین ریحانه برای
هفت پشتش کافی بود و دلش هم
نمی خواست بچه ای رو به دنیا بیاره و بسپارتش به دست دنیا که هر جور خواست تربیت شه ... کاری که می خواد خوب انجام نشه، بهتره هیچ وقت شروع نشه ... با این وجود عصبانیت سهیل مجبور به اطاعتش کرده بود،
از جاش بلند شد و پشت سر سهیل از اتاق خارج شد.
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_154 سهیل با یک لیوان آب وارد شد و اون رو به سمت فاطمه گرفت. فاطمه آب رو نوشی
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_155
توی بیمارستان منتظر نشسته بودند تا نوبتشون برسه، سهیل سکوت کرده بود و دست به سینه نشسته بود وبا اخم به
رو به رو نگاه میکرد، فاطمه که دل دردش آزارش میداد گاه گاهی به سهیل نگاه میکرد و میخواست چیزی بگه اما
حالت صورت سهیل مانع حرف زدنش میشد، آخر طاقت نیاورد و آروم صداش کرد:
-سهیل
سهیل برگشت و نگاه غضبناکی بهش انداخت
فاطمه گفت: میذاری حرف بزنم؟
نگاه همراه با سکوت سهیل بهش فهموند که ادامه بده
-من که از قصد نمی خواستم این جوری بشه ... باور کن دیشب که میخواستم بهت بگم خون ریزی قطع شد، تو هم
که خیلی خسته بودی و میدونستم گفتنش به تو هیچ فایده ای جز نگران کردنت نداره ...
سهیل سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و چیزی نگفت...
فاطمه که فرصت رو مناسب دید دوباره گفت: در ضمن مگه قرارمون نبود بچه تربیت کنیم نه اینکه فقط به دنیا
بیاریم؟ ... مگه قرار نبود تمام زندگیمون رو بذاریم برای تربیت بچه ها؟ مگه وقتی ازدواج کردیم، به هم دیگه قول
ندادیم تا زمانی که آمادگی تربیت کردن یک بچه رو نداشتیم بچه دار نشیم ... خوب چرا داری میزنی زیرش؟ من
الان آمادگی تربیت کردن یک بچه رو ندارم
سهیل سرش رو برگردوند و با خونسردی گفت: تو یک بچه دیگه داری، بخوای یا نخوای باید در خودت این آمادگی
رو ایجاد کنی، پس فکر نکنم مشکلی باشه
-اما...
صدای منشی بلند شد: خانم شاه حسینی
سهیل بلند شد و فاطمه با حالت زار نگاهی به منشی کرد و پشت سر سهیل بلند شد و هر دو وارد اتاق شدند، بعد از
سلام کردن و گفتن مشکلشون، خانم دکتر رو به فاطمه کرد و گفت:
-بچه چندمتونه؟
-سوم
-خوبه، دل درد دارید؟
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_155 توی بیمارستان منتظر نشسته بودند تا نوبتشون برسه، سهیل سکوت کرده بود و دس
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_156
اینکه اون لحظه داشت از دل درد به خودش میپیچید، اما از ترس سهیل گفت: نه زیاد
سهیل که سکوت کرده بود نگاه ترسناکی به فاطمه کرد که فاطمه فورا حرفش رو اصلاح کرد و آروم گفت: یک کم
سهیل چشم غره ای بهش کرد، اما فاطمه فورا سرش رو پایین انداخت، خانم دکتر ازش خواست روی تخت دراز
بکشه، فاطمه هم بلند شد و رفت که سهیل رو کرد به خانم دکتر و گفت: خانم دکتر همسر من سر به دنیا اومدن بچه
قبلیمون هم خیلی اذیت شد، این دفعه هم چند روزه که فعالیت زیادی کرده، برخلاف چیزی هم که به شما گفتند دل
درد شدیدی دارند، من نگرانشم
خانم دکتر سری تکون داد و برای معاینه فاطمه رفت ...
-زیاد نمیشه امیدوار بود، خانمتون خیلی ضعیف هستند.
سهیل دستش رو روی صورتش کشید و با درموندگی گفت: باید چیکار کنیم؟
-از همین امروز خانمتون باید استراحت مطلق باشن، گرچه امید زیادی نیست، اما به هر حال میتونید دعا کنید
بعد از نوشتن نسخه دفترچه رو به سمت سهیل گرفت و سهیل و فاطمه با هم از مطب خارج شدند، فاطمه از دل درد
نمیتونست راه بره، سهیل دستش رو گرفته بود و آروم به سمت در بیمارستان حرکت میکردند، هیچ حرفی بینشون
رد و بدل نمیشد...
-سلام مادرجون، حال شما خوبه ... ممنون ... شما چطورین؟ ... بله، فاطمه و ریحانه هم خوبن ... شکر، سلام میرسونن
غرض از مزاحمت اینه که میخواستم یک خبر خوب بهتون بدم ... بله خیره ... فاطمه بارداره ...
فاطمه که توی ماشین در حال حرکت، کنار سهیل نشسته بود، به مکالمه سهیل با مادرش گوش میداد، آروم اشک
میریخت، دل درد زیادی داشت، از طرفی هم دکتر گفته بود حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه و حالا سهیل بر خلاف میل اون، قضیه رو به مادرش گفته بود و ازش خواسته بود برای مراقبت از فاطمه بیاد ...
سهیل بعد از حرف زدن گوشی رو به سمت فاطمه گرفت و گفت: مامانت می خواد باهات حرف بزنه
فاطمه اشکهاش رو پاک کرد و گوشی موبایل رو گرفت ، نفسی کشید و سعی کرد آروم بشه و گفت: سلام مامان
جون
-سلام عزیزم، خدا رو شکر، خدا رو شکر، دیدی خدا خودش همه چیزو حل میکنه؟ دیدی چه نعمتی بهت داد؟
مبارکت باشه دخترم
فاطمه که دلش نمی خواست یکهو بزنه تو ذوق مادرش فقط گفت: مرسی
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_156 اینکه اون لحظه داشت از دل درد به خودش میپیچید، اما از ترس سهیل گفت: نه
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_157
من همین فردا میام اونجا، الان زنگ میزنم و بلیط رزرو میکنم، نگران هیچی نباش، سر ریحانه هم یک ماه آخرش
استراحت مطلق بودی، دیدی که هیچی نشد، نگران نباش، تا من میام از جات جُم نخور، باشه دخترم؟
-زحمتتون نشه مامان
-زحمت چیه؟ خودم هم دلم اینجا از تنهایی پوسید، من فردا صبح میام
-باشه، دستتون درد نکنه، رسیدین زنگ بزنین سهیل بیاد دنبالتون
-باشه، مواظب خودت باش، ریحانه رو هم از طرف من ببوس
-چشم، کاری ندارید؟
-نه خدافظ
-خدافظ
دکمه گوشی رو زد و گذاشتش روی داشبورد و به فکر فرو رفت، خوشحال بود که مادرش می اومد و اونو از این
احساس پوچ و سردرگم که خودش هم نمیدونست چیه نجاتش میداد... احساسی که یک بار بهش میگفت اون بچه یعنی یک مسئولیت بزرگ دیگه که توانی برای برداشتنش نداری و خوشحال باش که از بین میره و یک بار دیگه
بهش میگه خدا بهت یک بچه داد، یک نعمت، یه رحمت، حالا داره ازت میگیره ... ناشکری کرده بودی ... نه ... آره ... اه ... خدا رو شکر که فردا مامان میاد ...
فردای اون روز طبق قولی که زهرا خانم داده بود، غروب بود که رسید
سهیل بعد از رسوندن زهرا خانم به خونه، دوباره سوار ماشین شد، دلیل کلافگی خودش رو نمیدونست، احساس
میکرد اون بچه رو از همین حالا که حتی جون نگرفته بود دوست داشت ... اون بچه میتونست اوضاع روحی فاطمه رو
رو به راه کنه، مطمئن بود ... اما اگر زنده میموند ... دکتر ناامیدشون کرده بود ... حتی فاطمه هم با مرگ اون بچه
دوباره بچه دیگه ای رو از دست بده ... آسمون گرگ و میش بود، پشت چراغ قرمز ایستاده بود که صدای اذان بلند
شد: الله اکبر، الله اکبر...
نگاهی به اون ور خیابون کرد، با دیدن مسجد فورا حرکت کرد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شد و خواست
وارد بشه که چشمش خورد به نام مسجد: مسجد حسین بن علی (ع)
لبخندی زد و وارد وضو خونه شد ...
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_157 من همین فردا میام اونجا، الان زنگ میزنم و بلیط رزرو میکنم، نگران هیچی نب
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_158
نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا حسین افتاد ... یاد آخرین عاشورایی
افتاد که با علی توی دسته های عزاداری میرفتند، علی شیفته تر از اون بود، وقتی به دسته ها نگاه میکرد با گروه ها
هم خوانی میکرد: کربلا عشقت منو دیوونه کرد...
سهیل همیشه از این حال و هوای پسرش تعجب میکرد، این فقط مختص اون عاشورا نبود، هر سال سهیل رو مجبور
میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای
مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاصتر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم
میدونست چرا... آروم گفت: مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه امامحسین رو گوش بده و مجنون حسین(ع) نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی با
صاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین (ع) براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان
شجاعت و سخاوت امام حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش
سوخت ... آروم زیر لب گفت: خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ...
اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین
میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی
... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره،
بهت قول میدم من به جات برم کربلا و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ...
سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش
... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ...
وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کلافگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی.
سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: الا بذکر الله تطمئن القلوب ...
دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حالا فاطمه توی اتاق
سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که
انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند.
خانم دکتر با لبخند گفت: یه پسر سالم و سرحال
فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: تو علی منی که خدا دوباره بهم داد،
مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخلاقیت مثل علی پرپرشده من باشه،
چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی
میخواستم نباشی ... حالاکه توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم...
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_158 نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_159
کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت: چی شد دخترم؟ سالمه؟
سهیل با خوشحالی گفت: بله، از منم سالم تره، نگران نباشید.
زهرا خانم دستاش رو بالا برد و بلند گفت: خدایا شکرت.
فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت: مادرجون
نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟
-دلم میخواد، اما الان دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع
زحمت کنم
سهیل فورا گفت: زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه ما
زهرا خانم با خوشحالی گفت: الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشی هاااا
دیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب
برگشت و گفت: چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره
فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت:ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟
سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت: دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام. تو الان دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو الان باید از خودت جدا بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه
بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون
باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر
فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و
گفت: مامان به بودنت عادت کرده بودیم ...
-منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این
نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش
-نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_159 کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خ
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_160
زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت: چرا قوی شدی، گرچه هنوز راه داری، اما می
خوام بهت تبریک بگم، خوب تونستی از این آزمایش خدا سربلند بیرون بیای ... البته ... یادت باشه که اگه آقا سهیل
نبود، رفوضه میشدی
فاطمه لبخندی زد و دوباره صورت مادرش رو بوسید
سهیل که ساک زهرا خانم رو توی اتوبوس گذاشته بود گفت: مادرجون ساکتون رو گذاشتم.
زهرا خانم تشکری کرد و بعد رو به ریحانه کرد و بغلش کرد، ریحانه هم که این مدت به وجود مادربزرگش عادت
کرده بود بغض کرد، زهرا خانم کلی با ریحانه حرف زد و آماده رفتن شد. بعد از خداحافظی از سهیل سوار ماشین
شد و سر جاش نشست، تا زمانی که ماشین حرکت کرد، فاطمه و سهیل براش دست تکون میدادند و ریحانه در
آغوش پدرش از رفتن مادربزرگ شیرین و دوست داشتنیش گریه میکرد.
هر روز بار فاطمه سنگین تر میشد و مسئولیتش بیشتر، شبی نبود که برای بچه توی شکمش قرآن نخونه یا باهاش
حرف نزنه، روزی نبود که براش دعای عهد نذاره و باهاش از مسئولیتش نگه، تا جایی که جا داشت ریحانه رو هم
توی برنامه هاش شرکت میداد، از خدا میگفت، از هدف زندگی، از آینده ای که خیلی هم دور نیست، گاهی وقتها از
ریحانه میخواست برای برادرش حرف بزنه و ریحانه دهنش رو میذاشت روی شکم مادرش و جوری که فکر میکرد
مادرش نمیشنوه برای اون بچه به دنیا نیومده حرف میزد، خیلی وقتها سهیل اینکار رو میکرد و با پسری که زندگی
رو به همسر دوست داشتنیش برگردونده بود حرف میزد. و بالاخره اون روز رسید.
همه توی سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند، ساعت دقیقا 1 و ده دقیقه بعد از ظهر بود که زهرا خانم به موبایل
سهیل زنگ زد، سهیل که توی نمازخونه بیمارستان بود با عجله گوشی رو برداشت: بله
-سلام مادر، بهت تبریک میگم، همین الان پسرت رو دیدم، خدا انشاءلله برات حفظش کنه، صحیح و سالم و تپل مپل
سهیل شکری کرد و گفت: فاطمه چی؟
-هنوز نیاوردنش اما میگن حالش خوبه.
سهیل تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد، سرش رو روی مهری که روش یا حسین بزرگی نوشته بود گذاشت و :
-اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ...
خدایا ازت ممنونم. حالا منم و عهدم ... قبولم کن ...
چشم توی چشم هم بودند، سهیل با لبخندی بر لب و چشمهایی مهربان و فاطمه با رنگ و رویی زرد، اما چشمهایی که از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت، انگار نگاههاشون با هم حرف میزد...
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
دوستانی که تازه به جمع ما و کانال خودشون #بصیرت وارد شدن،
خیلی خوش آمدید
#رمان_سجاده_صبر داستانی زیبا، آموزنده و بسیار شیرین هست،
با توجه به نزدیک شدن به آخر داستان پیشنهاد میکنم داستان رو از ابتدا دنبال کنید تا با خط سیر داستان آشنا بشین و شما هم لذت ببرین👇
قسمت اول رمان سجاده صبر
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_160 زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت: چرا قوی شدی، گر
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_161
بالاخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ... اصلا باورم نمیشه
سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت: سهیل، تو و کربلا؟!
سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل گفت:خودمم باورم نمیشه ... من و کربلا؟!
-ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟
سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنش و گفت: قول میدم یک روز چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره
فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی کشید و گفت: تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با دستای
خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!... عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل ...
سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و بعد هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی رو نوازش میکرد گفت: خاص نشدم، این زیارت مال من نیست،
مال یک آدم خاصه ...
فاطمه مشتاق گفت: یعنی چی؟
-یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم
-کی؟
سهیل سرش رو بالا آورد و با شیطنت گفت: این یک رازه
فاطمه اَبرویی بالا انداخت و گفت:اون آدم هر کی که هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور کرد ...
یک کاروان بخواد بره کربلا، بعد آقای اصالتی هم پول دستش بیاد و ثبت نام کنن، یکهو یک هفته مونده به رفتن،
آقای اصالتی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کس هم نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک پول گنده
از یکی از باغدارا به دستت برسه، بعد حالا یکهو آقای اصالتی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از دهنش
بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم کردی والا میرفتی بعد یکهو پاسپورتت از تو کشوی کمد پیدا
بشه و اسم بنویسی و...
حالام فردا بخوای بری!!!
باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر نیست ...
خود امام حسین(ع)
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_161 بالاخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ... اصلا باورم نمیشه سهیل خ
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_162
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده
خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت: از
این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟
فاطمه با خنده و شیطنت گفت: چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر
سهیل با ناراحتی گفت: اگه میشد که میبردمتون، تو که فعلا نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟!
علی رو هم که نمی تونیم ببریم ...
فاطمه با خنده گفت: شوخی کردم بابا، برو به سلامت، امام حسین(ع) اگه بخواد ما رو هم میطلبه، فعلا واسه شما دعوت نامه اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها
سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت: مثلا چی دعا کنم واست؟
فاطمه بدون فکر فورا گفت: دعا کن خدا بالاخره قسمتم کنه و لاغر بشم
سهیل که خندش گرفته بود گفت: باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپل خوبی...
بعد هم صورت فاطمه که در حال خندیدن بود رو عاشقانه بوسید ...
وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربلایی که
سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم ...
-سهیل
-جان سهیل
فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ... لبهاش رو باز
کرد ...
-خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی ...
سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد و سری به تایید تکون داد...
انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو بالا آورد و روی گونه فاطمه کشید ...
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_162 سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_163
-فاطمه
فاطمه لبخندی زد و گفت: جان فاطمه
-به خاطر همه چیز ازت ممنونم
فاطمه خندید ... سهیل عاشقانه به خنده فاطمه نگاه کرد و گفت: این زندگی، این آرامش، این خوشبختی ...
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: این سفر ... این احساس ... همش خواست خدا بود، که بدون صبر تو محقق
نمیشد...
فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: و این صبر بدون عشقت به من و زندگیمون محقق نمیشد ...
سهیل به صورت خیس فاطمه نگاه کرد، اینجا دیگه حرفی برای گفتن نبود، فقط یک چیز میخواست ... لبهاش رو
روی پیشونی فاطمه گذاشت و عاشقانه بوسیدش ...
سهیل سوار ماشین شد و حرکت کرد ... و فاطمه از همون لحظه به سهیل حسرت می خورد که کاش جای اون بود و
الان توی مسیر زیارت پسر فاطمه(س)...
:
:
بیست سال بعد ...
-کاش باهامون می اومدی سهیل
سهیل لبخند تلخی زد و گفت: کربلا رفتن لیاقت می خواد خانم ... ما رو که راه نمیدن
علی که مشغول جا به جا کردن چمدونها بود، در کاپوت ماشین رو باز کرد و گفت: حالا مامان هیچی ... شما که خیلی
زودتر از ماها رفتین کربلا و ما تازه داره قسمتمون میشه، پس لیاقتش رو زودتر از ما داشتین
سهیل به پسر رشیدش نگاه تحسین برانگیزی کرد و گفت: من برای خودم نرفتم، رفتم نائب الزیاره کس دیگه ای
بشم که اون لیاقتش رو داشت ... میبینی که 24 ساله هر سال دارم از خدا میخوام یک بار دیگه قسمتم کنه برم و از
طرف خودم آقا رو زیارت کنم، اما نمیشه، حالام که شما سه تا بی معرفت دارین میرین و من بازم جا موندم ...
ریحانه که چادرش رو مرتب میکرد فورا پرید بغل باباش و بوسیدتش و گفت: الهی فداتون بشم بابا، اینجوری نگین
دیگه ... دلمون میگیره
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_163 -فاطمه فاطمه لبخندی زد و گفت: جان فاطمه -به خاطر همه چیز ازت ممنونم فاطم
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_آخر
سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت: نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سلامت ...
برای منم دعا کنید
ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون،
فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت: اینجوری
نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین الان شروع میشه
-دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ...
سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت: فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربلایی
شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و... گرچه خودم دلیلش رو میدونم ...
سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت: یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ...
میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه(س)...
بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت: میدونی فرق من و تو چیه؟
من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو
مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له
له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ...
بعدش رو هم که خودت میدونی... سیراب شد ...
سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ...
توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش گرفت و بوسیدتش و ...
فاطمه، ریحانه و علی از پله ها بالا رفتند ... سوار هواپیما شدند ... و پرواز کردند به سوی کربلا ...
و سهیل ماند و 24 سال حسرت برای گرفتن اجازه ورود به کربلا ... و تشنگی دیدار یار ...
با خودش زمزمه کرد:
دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرب و بلا محتاجم...
🌹✨🌹✨🌹
پایان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba