بصیرت
#رمان_سجاده_صبر #قسمت_161 بالاخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ... اصلا باورم نمیشه سهیل خ
#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_162
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده
خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت: از
این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟
فاطمه با خنده و شیطنت گفت: چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر
سهیل با ناراحتی گفت: اگه میشد که میبردمتون، تو که فعلا نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟!
علی رو هم که نمی تونیم ببریم ...
فاطمه با خنده گفت: شوخی کردم بابا، برو به سلامت، امام حسین(ع) اگه بخواد ما رو هم میطلبه، فعلا واسه شما دعوت نامه اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها
سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت: مثلا چی دعا کنم واست؟
فاطمه بدون فکر فورا گفت: دعا کن خدا بالاخره قسمتم کنه و لاغر بشم
سهیل که خندش گرفته بود گفت: باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپل خوبی...
بعد هم صورت فاطمه که در حال خندیدن بود رو عاشقانه بوسید ...
وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربلایی که
سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم ...
-سهیل
-جان سهیل
فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ... لبهاش رو باز
کرد ...
-خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی ...
سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد و سری به تایید تکون داد...
انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو بالا آورد و روی گونه فاطمه کشید ...
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba