این دنیا به کوه می ماند،
هر فریادی که بزنی ،
پژواک همان را میشنوی.
اگر سخنی خیر از دهانت بر آید،
سخنی خیر پژواک می یابد.
اگر سخنی شر بر زبان برانی ،
همان شر به سراغت می آید.
پس هر که درباره ات
سخنی زشت بر زبان راند ،
تو درباره آن انسان سخن نیکو بگو.
در پایان می بینی
که همه چیز عوض شده .
اگر دلت دگرگون شود ،
دنیا دگرگون میشود ..
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
صدیقه دختری که بیماری ناعلاج میگیره، دکترهای ایرانی ناامید از درمانش میشن، مادرش صدیقه رو به کشور آلمان میبرن تا اونجا درمانش کنند. ولی پزشکهای آلمانی میگن دکتر های کشور خودتون ایران تشخیصشون درست بوده و دختر شما درمان نمیشه، مادر صدیقه میگه یه پزشکی سراغ دارم که توان علاج هر بیماری لا علاجی رو داره، بلیط میگیره و صدیقه رو از آلمان میارن به مشهد حرم امام رضا علیه السلام و...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
سهیلارو بیدارش کردم لباس هامو پوشیدم گفتم سهیلا یواشی برو بیرون منم پشت سرت میام، من پول ندارم بدم به بیمارستان، گفت اون پسره رفته برات داروهاتو گرفته، گفتم سهیلا چیکار کنم؟؟ زنگ زدم به بابام، گوشی بر برداشت، گفتم سلام بابا، گفت چیه پول میخوای؟، مگه من گفتم بری قم درس بخونی؟ گفتم نه بابا میخواستم حالتو بپرسم گفت خیلی ممنون خوبم، خدایا چیکار کنم؟ رفتم بیرون دیدم یه پسر قد بلند وایساده دم پذیرش سهیلا گفت اونه، رفتم جلو گفتم سلام، شما دیشب زحمت کشیدی داروهای من رو گرفتی ازتون ممنونم ممکنه شماره کارتتونو بدید من بعدا که پول دستم اومد براتون واریز کنم الان ندارم، گفت مشکلی نداره،رفت پذیرش هزینه بیمارستان رو پرداخت کرد. رو کرد به کجا میرید خودم میرسونمتون. نشستیم تو ماشین یه تراور گرفت جلوی من...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
سهیلارو بیدارش کردم لباس هامو پوشیدم گفتم سهیلا یواشی برو بیرون منم پشت سرت میام، من پول ندارم بدم ب
دخترت رو بدون پول میفرستی شهرستان درس بخونه میدونی یعنی چی؟ فکر کردی این پسره برای رضای خدا هزینه بیمارستان این دختر رو پرداخت کرده و بهش تراور میده ؟؟؟
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
🍃🌹⭕️
یک قاب ۵۰۰۰هزار نفری
#رفراندوم
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت201
سالار رو نمیدیدم ولی صدای حرصیش واضح تو خونه پخش شد.
-یعنی چی رضایت بده عمه؟ با لباس پلیس ما رو بردن تو یه زیر زمین تاریک.
آدم دزدی که شاخ و دم نداره. اون مرتیکه خنگ بازی نمیکرد، موبایلشو جا نمیذاشت، معلوم نبود چی به سر ما بیارن.
عمه گفت:
-حالا که نیاوردن!
مکثی کرد و مخاطبش رو عوض کرد.
-آقا سید، من میگم تو یه خواهر داری، سفیده رو میگم، به قد کافی اذیت شده.
اینام حق دارن...تو خودت اگه زنت، شب حنا دستتو بزاره تو حنا و بره، چی کار میکنی؟ خوشی میکنی؟
وسط جملههای بهم پیوستهاش مستمعش رو عوض کرده بود و مکثش میگفت که منتظر جواب از طرف سالاره.
-هر کاری کنم خواهر زنمو نمیبرم محضر جای زنم عقدش کنم.
-ببین سید، ببین چجوری غد بازی در میاره.
دایی گفت:
-مصی خانم راست میگه دایی، اگه سر لج و لجبازی بیاد بلایی سر یکیتون بیاره...
عمه گفت:
-یکی چیه سید؟ سر سفیدهامون، این دو تا که قد خِرسَن، این بچم ضعیفه.
اصغرم کسی بهش کاری نداره. منم که آفتاب لب بومم.
دایی گفت:
-دور از جونتون باشه مصی خانم، ولی همینایی که میگی قد خرسن، یه نصفه روز تو زیر زمین یه گاراژ زندانی بودن.
سالار گفت:
-حالا هی به روم بیارید، بعد بگید برو رضایت بده.
-دایی جان، از این جماعت هر چی بگی برمیاد...رضایت بده.
رضایت بده که اونم بدهی باباتو بیخیال شه. بالاخره هر چی هم که باشه، اصغر باباته.
پوست صورتم کم کم به سوزش افتاده بود و روسری هم حسابی سیاه شده بود.
دایی هنوز میگفت:
-از فردا هم مثل همیشه زندگی کن، حسین بره مدرسه، تو هم ببین میتونی بری سر کار که برو، نشدم که یه چند وقتی مرخصی بگیر، سپیدم من میبرم با خودم تا این خونه رو بفروشین.
بفروشیم؟
خونه رو؟
دستم از حرکت ایستاد.
فروش خونه؟
کجا قرار بود بریم؟
عمه گفت:
-این خونه رو الهام زد به نام من، که اصغر نتونه بفروشش. جنس خراب شوهرشو میشناخت خدا بیامرز.
این خونه سهم بچههاست، خونه جدید رو سهم هر کیو میزنم به نام خودش که مدیونم نشم. این محل دیگه جای موندن ما نیست.
یاد دیروز و معرکه سعید افتادم، عمه راست میگفت.
توی این محله دیگه نمیشد زندگی کرد.
نگاهم بین جمعیت دیروز و توی کوچه میچرخید و روی نوید ثابت موند.
نوید که دیروز بین جمعیت نبود.
مادرش که بود.
مزه موز توی دهنم به تلخی زد. به هر حال با قشقرق دیروز سعید، بعید میدونستم که سر خواستگاریشون بمونن.
صدای کیمیا باز تو گوشم پیچید.
ترسیده جا به جا شدم و عمه رو صدا زدم.
این بار برای رنگ پریده و قیافه ترسیدهام چه بهانهای میآوردم؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
الهام دختری زیبا، خوش صحبت پرانرژی و سرشار از استعداد در کارهای هنری، درسی، ورزشی، عاشق ازدواج و تشکیل خانواده، الهام به دانشگاه قم راه پیدا میکند، یک روز حالش بد میشه او را به بیمارستان انتقال میدن ولی زمان ترخیص پول نداره. قصد فرار از بیمارستان را داره که پسری خرج بیمارستانش را میده و او را دعوت به سوار شدن ماشین زانتیایش میکنه و در ماشین به اصرار زیاد به الهام پول میده و او را به خوابگاه دانشگاهش میرساند و...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمانواقعیعاشقانه❤️#باپارتهایپرهیجان🔥
توصیه میکنم به دختران جوان این رمان رو حتما بخونن👌
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
الهام دختری زیبا، خوش صحبت پرانرژی و سرشار از استعداد در کارهای هنری، درسی، ورزشی، عاشق ازدواج و تشکیل خانواده، الهام به دانشگاه قم راه پیدا میکند، یک روز حالش بد میشه او را به بیمارستان انتقال میدن ولی زمان ترخیص پول نداره. قصد فرار از بیمارستان را داره که پسری خرج بیمارستانش را میده و او را دعوت به سوار شدن ماشین زانتیایش میکنه و در ماشین به اصرار زیاد به الهام پول میده و او را به خوابگاه دانشگاهش میرساند و...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمانواقعیعاشقانه❤️#باپارتهایپرهیجان🔥
توصیه میکنم به دختران جوان این رمان رو حتما بخونن👌
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت202
به حرکت برف پاک کن خیره بودم.
دونههای نمنم بارون رو روی شیشه کنار میزد و برمیگشت و همین حرکت رو یک ثانیه بعد تکرار میکرد.
زندگی من هم تا چند روز پیش بر پایه همین تکرار بود.
ولی حالا به لطف سحر وارد داستانی شده بودم که نمیدونستم قراره پیرنگش من رو به کجا ببره.
فکر نکن سپیده، فکر نکن، بزار یکم مغزت آروم بگیره.
-از کدوم طرف برم داییجان؟
به دایی نگاه کردم.
موفق شده بود سالار رو به مصالحه راضی کنه و شاخ و شونه کشیدنهاش رو با مهارت کنترل کنه.
سرش به سمتم چرخید.
به یه لبخند مهمونم کرد و گفت:
-کجایی؟
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم.
وجودش مثل آرام بخش عمل میکرد.
کاش حضورش تو زندگیمون پر رنگ تر بود.
به خیابون نگاه کردم.
مسیر رو چک کردم و گفتم:
-از این خیابون که رفتید، بپیچید سمت راست.
به صندلی کامل تکیه دادم و گفتم:
-از خونهامون به اینجا خیلی سر راسته، ولی چون از کلانتری اومدیم...
صحنههای جلوی کلانتری و بال بال زدنهای حسین جلوی چشمهام ظاهر شد.
دایی به زور توی ماشین نشوندنش.
خوشش نیومده بود و اعتقاد داشت باید دایی دهن مهن اون مرتیکه پدرسگ بی همه چیز رو پایین بیاره.
-دایی، حسین جلوی کلانتری چی میگفت که آخرم اونجوری ول کرد رفت.
پشت چراغ قرمز ایستاد و گفت:
-نوجوونه، عقلش نمیرسه، هر بار یه چیزی میپروند که جمع کردنش خیلیم سخت نبود ولی هی پارازیت مینداخت و زمانمون رو میگرفت. توی ماشینم که نموند.
توی ماشین به همه بد و بیراه گفته بود.
حتی به سالاری که به خواهش دایی با اون پاش تا اونجا اومده بود تا قضیه جمع بشه.
آخر سر هم نموند.
ول کرده بود و رفته بود.
دایی نگاهم کرد و گفت:
-ولش کن. تو از خودت بگو، برنامهات چیه؟ دیدم که کتاب و دفتر گذاشتی توی ساک.
دفتر داستان نویسیم رو برداشته بودم و چند تا کتاب شعر و...البته عروس افغان.
عروس افغانی که نمیدونستم صاحبش این روزها در مورد من چی فکر میکنه.
قطعا خونه دایی جای خلوتی پیدا میشد که فارغ از اتفاقات پیش اومده چند کلامی بنویسم و بخونم.
به صندلیهای عقب نیم نگاهی انداختم و به مشماهایی که حاوی لبلسهای کتایون بودند.
فعلا از نزدیکترین برنامهام برای دایی پرده برداشتم.
-فعلا با دوستم قرار دارم. باید امانتیش رو بهش بدم.
حواسم پیش مصالحه بود که نگاه از کیسههای مشمایی گرفتم و گفتم:
-دایی، یعنی همه چی تموم شد؟
چراغ سبز شد.
دایی ماشین رو به حرکت در آورد و گفت:
-امیدوارم! یه تعداد سفته از اسفندیار گرفتیم که امضای بابات پاشون بود.
قرار شد اون دیگه حرفی از پول نزنه و سالارم شکایتش رو تمام و کمال پس بگیره.
خیابون رو نشون داد و گفت:
-از این بپیچم؟
آرهای گفتم و منتظر باقی حرفهاش موندم.
در حال پیچیدن گفت:
-تمام و کمال، یعنی اینکه از اون لباسای پلیس و جریان محضر و تویی که به زور بردنت هم حرفی وسط نیاد.
حرفش رو مزه مزه کرد و گفت:
-اگر پلیس اومد پیشت و ازت پرسید که چه جوری روز عروسی با سعید همراه شدی...
مکثی کرد و گفت:
-سپیده جان، میدونم بهت سخت گذشته، بی غیرت نیستم، ولی گاهی آدم زورش نمیرسه.
به قول عمهات، آدم از سم خر رم کرده، هر چی فاصله بگیره بهتره.
این جور که پیداست، این خانواده خطرناکن. هر کاری هم ازشون برمیاد.
پلیس و شکایت خوبه ولی اگر یه بلایی سر یکیتون بیاد ... میفهمی که چی میگم؟
خوب میفهمیدم که دایی از چی حرف میزد.
سعید وسط اون قشرقی که وسط کوچه به پا کرده بود، از اسید ریختن میگفت.
حالا روی کی، یادم نمیاومد.
-ولی... ولی من به پلیس دیروز همه چیزو گفتم.
برای لحظهای نگاهم کرد و بعد حواسش رو به رانندگیش داد.
سکوت این شکلیِ دایی، ترس به دلم میانداخت.
برای خودم نگران نبودم، برای باقی اعضای خانوادهام دلم شور میزد.
-حالا چی میشه؟
لحن ترسیدهام بود که نگاهش رو برای لحظهای به صورتم منحرف کرد.
-هیچی، ما تا شکایت نکنیم اونا کاری نمیکنن. الانم که شکایتمون رو پس گرفتیم.
اونام که مدرکی برای بدهی بابات ندارن. سفتههاشو داد به من.
سعید و اسفندیارم فعلا چون تو چشمن، به خاطر اون برادرزادهاشون که کشته شده، کاری نمیکنن. تا بعدم که ایشالا خونه فروخته میشه و از اون محل میرید.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست هستن پیچیدن توی کوچه ما. بابام با تعجب رو به من گفت، این کوچه از این آدمها نداره. برای همین سر کوچه ایستاد تا ببینه اینها توی این کوچه چیکار دارن، منم چشم دوختن به کوچه و اون ماشین، با کمال تعجب و ناباوری دیدم در خونه ما نگه داشتن و یکیشون کلید انداخت در حیاط رو باز کرد اون سه نفر هم با عجله رفتن تو حیاط ما و در رو هم بستن. برق از چشمهام پرید که اینها خونه ما چی میخوان و چرا کلید داشتن...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست ه
شوهرش قمار کرده بتونه بدهی نزولش رو بده، پول که برنده نشده هیچ زنشم تو قمار باخته😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت202 به حرکت برف پاک کن خیره بودم. دونههای نمنم بارون رو روی شیشه کنا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت203
برای لحظهای ساکت موندم.
کاش همه چیز طبق برنامهای که دایی میگفت پیش بره.
یاد حسین و بالا و پایین پریدنهاش افتادم.
-حسین چی میگفت دایی؟ میگفت اسفندیار از کارگرای اون گاراژ خودشم شکایت کرده!
-از حُقه بازیشه دیگه دایی جان، مثلا میخواد بگه که اون بدبختا سرخود این کارو کردن و از ملک اون برای کار خلافشون استفاده کردن.
یه جورایی میخواد اتهامو از سر خودش باز کنه و بندازه گردن اونا.
نگاهم کرد و گفت:
-اینه که میگم ازش فاصله بگیریم بهتره. مرتیکه به کسایی که بهش اعتماد دارن و براش کار میکنن، رحم نمیکنه، بیاد به ما رحم بکنه؟
توقف ماشین نگاهم رو به خیابون داد.
برف پاک کن هنوز تکون میخورد.
-اینجاست؟
به دور نمای ساختمون کتابخونه نگاه کردم و سر تکون دادم.
-جلوتر جای پارک نداره.
به پام اشاره کرد و گفت:
-بهتر شدی؟
بهتر که شده بودم ولی حالا باید تنها میرفتم؟
دایی حواسش نبود و برای گرفتن جواب سوالش هم منتظر نبود.
دست توی جیبش کرده بود و دنبال چیزی میگشت.
دستش به همراه شیء مورد نظرش از جیبش بیرون اومد و به سمتم گرفت و گفت:
-اینم...
نگاهش همون لحظه اول متعجب شد.
جملهاش نصفه موند و با اخمی ریز لب زد:
-چی شد؟
به دستش اشاره کرد و گفت:
-موبایلته، اسفندیار داد.
موبایل رو گرفتم.
تنهایی رفتن اونم از این خیابون سخت نبود.
مثل همیشه، دایی بود، مردم بودند، سعید کاری نمیکرد.
نه سعید، نه هیچ کس دیگه، مثل همیشه میرفتم و تمام.
کمی به سر و وضع موبایل نگاه کردم.
شاید اگر حواسم رو پرت میکردم میتونستم به این ضعف روحیم غالب بشم.
کلید کنارش رو زدم، روشن نشد.
برای لحظهای ساکت موندم.
همون موقع که دست سعید داده بودمش هم شارژ نداشت.
با شارژر اون پسره بوتیکیه روشنش کرد.
-چی شده دایی؟
به دایی نگاه کردم.
نشد که خود دار باشم:
-دایی، میشه شما هم باهام بیای؟
با همون نگاه اول متوجه ترسم شد.
سر تکون داد و ماشین رو خاموش کرد.
خدا رو شکر کردم.
موبایل رو توی کولهام انداختم و دستگیره رو کشیدم.
راستی امروز چند شنبه بود؟
امروز کلاس نویسندگی داشتیم یا نه؟
دایی مشماهای صندوق عقب رو برداشت.
صبر کردم تا کنارم بایسته.
دستم رو گرفت.
پام واقعا بهتر شده بود ولی دلم میخواست به دایی تکیه کنم.
پس دستش رو گرفتم و سعی کردم به دردهای ریز ریز توی پام فکر نکنم و خواسم به دور و برم بدم.
از خیابون رد شدیم.
دست دایی رو رها نکردم.
از کنار پارک رد شدیم.
سه شنبه هفته پیش توی این پارک به خاطر من دعوا شده بود.
من بودم و کتایون و کیانوش و نوید.
نوید!
چند باری اسمش رو از ذهنم گذروندم. کاش امروز سه شنبه بود!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
این نوع تربیت، ظلم در حق بچه هاست...
#تربیتی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
عاطفه آروم صدام کرد...الهام برگ تو بده من از روش بنویسم برگ رو دادم بهش از روش نوشت، چند دقیقه بعد برگه من رو داد بهدوست پسرش. از کارش ناراحت شدم با اخم بهش گفتم: عاطفه برگه منو بده من از پسرا بدم میاد میخواست درس بخونه...عاطفه گفت صبر کن بنویسه بهت میدم. اصرار کردم عاطفه اهمیت نداد دستمو گرفتم بالا گفتم استاد، برگه من دست اون آقا پسر داره از روش مینویسه برگ مو نمیده، استاد به قدری ناراحت شد که...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
عاطفه آروم صدام کرد...الهام برگ تو بده من از روش بنویسم برگ رو دادم بهش از روش نوشت، چند دقیقه بعد ب
با اینکه اصلا دوست نداشتم پای پسری به دوستی تو زندگیم باز بشه ولی مشکلات و فقری که داشتم نا خواسته در گیرش شدم
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
دوازده سالم بود برام خواستگار اومد. مامانم شدیدن مخالف بود ولی بابام راضی بود و بدون اینکه نظر من رو بخواد من رو به عقد پسری که چهارده سال از من بزرگتر بود درآورد. بابام گفت دختر من برای ازدواج کم سن و سال هست پس باید دوسال نامزد بمونه، ولی من در دوران نامزدی بار دارشدم و...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
الان میخوای بگی! ای وای کودک همسری و دلت براش بسوزه، ولی من میگم بیا بخون ببین چه دختر شیطون بلایییِ☺️ شنیدید میگن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه، شخصیت رمان ماست😍
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت203 برای لحظهای ساکت موندم. کاش همه چیز طبق برنامهای که دایی میگفت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت203
موبایل دایی رو توی دستم جا به جا کردم.
دسته مشماهای حاوی لباسهای کتایون رو محکم گرفتم.
نمیتونستم خیلی سر پا بایستم و باید جایی مینشستم.
توی لابی جایی برای نشستن نبود.
بالا رفتن از پلهها و رفتن به سالن مطالعه هم با وجود جفت پای علیلم کنسل بود.
بهترین گزینه دو تا کلاس گوشه لابی بود که ورود بهش مستلزم اجازه مسئول کتابخونه میشد.
به سمت میزش رفتم.
نگاهش بالا اومد و با دیدنم لبخند زد.
سلام کردم.
-سلام خانم امیری.
دستش میون کاغذهای روی میز به جستجو پرداخت و بدون معطلی گفت:
-تا یادم نرفته، بچههای انجمن نویسندگی یه گروه زدن...
برگهای به سمتم گرفت و اضافه کرد:
-این آدرسشه. گفتن به هر کدوم از بچهها که میبینم بدم، که از برنامهها عقب نمونن.
وزنم رو از این پا به اون پا دادم و برگه رو گرفتم.
نگاهی به آدرس انداختم و گفتم:
-ممنون، کدوم اپ؟
-تلگرام.
لبخند زد و ادامه داد:
-شما که دیگه با فیلتر شکن مشکل ندارید، چون بچهها گفتن اونجا کانال دارید.
این اطلاع رسانی دسته گل کتایون بود.
خوبه که گفته بودم دلم نمیخواد کسی خبر دار بشه.
ایستادن برام سخت بود که بیخیال داستانم شدم و گفتم:
-خانم عزیزی، کلاسها خالیه؟
به اشاره دستم نگاه کرد و سر تکون داد و گفت:
-صبح خطاطی بود ولی الان خالیه.
جلوم رو برای ورود به کلاسها نمیگرفت.
همین که مطلع شده بود کافی بود.
پس نموندم و به طرف اولین کلاس قدم برداشتم.
وارد کلاس شدم و روی اولین صندلی نشستم.
مشماهای لباسها رو روی صندلی کناریم رها کردم و اولین کاری که کردم تماس با کتایون بود.
معلوم نبود به این شماره جواب بده یا نه.
با اولین بوق جواب داد.
قبلا با همین شماره باهاش قرار گذاشته بودم.
گفت تو راهم و به زودی میرسم.
تماس رو قطع کردم.
دست توی جیب کاپشنم کردم و موبایل خاموشم رو بیرون کشیدم.
یعنی بازم کار میکرد.
با این شرایطی که پیش اومده بود بعید میدونم کسی به فکر خرید موبایل برای من بیوفته.
به آدرسی که روی صفحه چاپ شده بود نگاه کردم و آه مانند نفسم رو بیرون دادم.
هر دو گوشی و آدرس رو توی کیفم انداختم و به تکیهگاه صندلی تکیه دادم که یهو یکی وارد کلاس شد.
نگاهش کردم.
با لبخند نگاهم میکرد.
سلام کرد.
این نازیلا بود، دوست کتایون.
لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم.
یه صندلی برداشت و روبروی صندلی من گذاشت و نشست.
-چه خبر خانوم؟ کم پیدایی؟ کتی گفت عروسی خواهرتهها، گفتم آخه عروسی نهایت دو سه روزه، این الان یه ماهه نیست.
-یه ماه کجا بود! من هفته پیش اینجا بودم.
به مشماها نگاه کرد و گفت:
-لباسای کتیه؟ ببینم.
قرار نبود کتایون به کسی بگه که به من لباس داده.
قرار بود راز باشه ولی گویا دوستم دهن لق از آب در اومده بود و به دوستان دیگهام هم از رازمون گفته بود.
به هر حال دیگه راهی برای پنهان کردن این راز نداشتم.
چون نازیلا داشت توی مشماها رو بازرسی میکرد.
بالاخره بیخیال شد و گفت:
-پس چند روز که پارت ندادی واسه خاطر عروسی بود.
به صندلی تکیه داد:
-ولی این بیانصافیهها، من پول دادم که جلو جلو و بدون معطلی روزی چهار تا پارت بلندبخونم، تو که میدونستی عروسی دارید، باید آماده میکردی دیگه.
با تعجب بهش زل زده بودم.
اینم دسته گل کتایون بود.
قرارمون این بود که کسی متوجه نشه که من نویسنده رمان آرتین و مارتین هستم.
ولی این داشت چی میگفت؟
ویآیپی دیگه چی بود؟
نازیلا همین طور حرف میزد.
-ولی این یه هفتهایه یکم قلمت فرق کردهها. فکر کنم تاثیر عروسیه، یا شایدم...
دستم رو به معنی صبر کن جلوش گرفتم و گفتم:
-چی داری میگی تو؟
متعجب شد.
برای اینکه دوباره شروع نکنه به حرف زدن سوالم رو پرسیدم.
-مگه ویآیپی زده؟
ساکت شد و کمی تو چشمهام خیره موند.
-یعنی چی؟ خبر نداری کانال خودت چه خبره؟
-اون کانال من نیست، من فقط نویسندهام.
بادش خالی شد.
ای بابایی گفت و ادامه داد:
-من فکر کردم مال خودته. خب چرا خودت کانال نزدی؟
-چون سرمایه میخواد. برای اینکه ممبر بگیری حداقل باید دو سه میلیون پول داشته باشی. منم که...
به مشمای لباسها نگاه کرد و ساکت شد.
بعد لبخند زد و گفت:
-حالا ناقلا، الان منتظر کتایونی یا داداش کتایون؟
چشمک زد و گفت:
-تو هم دست گذاشتی رو چه تیکهایا!
خدایا بین دوستان من چه خبر بود!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
میخوام آزاد باشم
تو نگاه نکن😐
حرفشو قبول دارین⁉️
#حجاب #آزادی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen