فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیشکی پشت آدم نیست..هیشکی..
#شهید_علی_خلیلی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
37.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید 👌
مستند شهید غیرت
#شهید_علی_خلیلی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت بیست و چهارم 4⃣2⃣ فکر میکردم دارم راه درست رو میرم
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت بیست و پنجم 5⃣2⃣
خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در بلند شد بعد هم آروم زد به در اتاق پذیرایی و گفت: آبجی خانم یه لحظه میشه بیاید؟🤭
خانم مائده مثل فنر از جاش پرید و رفت سمت در همین طور بلند بلند داشت صحبت میکرد ای وای رسول! چرا از جات بلند شدی! چیزی شده چیزی نیاز داری؟😲
گفت: آبجی به خدا شرمنده. هفت و هشت نفر از بچهها تازه خبردار شدن برای پاهام چه اتفاقی افتاده دارن میان عیادت، من گفتم که موقعیت مناسب نیست. بیخیال نشدن و گفتن تو راهیم.🥺 اصرار من هم بیفایده بود میشناسیشون که!
صدای صحبتهاشون کاملا واضح بود. من به فرزانه نگاهی کردم و گفتم: انگار این مصاحبه تمومی نداره!😤 تازه داشتیم میرسیدیم به اوج ماجرا...☹️
فرزانه شونههاشو بالا انداخت و گفت: چی بگم؟ 🤷♀این حکایت ظاهراً سر دراز دارد... به نظرم دفعه بعد با آقا رسول هماهنگ کنیم بهترهها. والا!!!😒
هنوز حرفش تموم نشده بود که خانم مائده رو به فرزانه گفت: خانمی ببخشید داداشم با شما کار دارن، چند لحظه میشه بیاید؟😇
چشمای فرزانه از حدقه زد بیرون.😳 با نگاه متحیری به من گفت: چیزی نگفتم که!! 😩گفتم: برو ببین چه کار داره خواهرش که اونجا وایستاده!
ناخودآگاه دست من را هم گرفت کشید بلند کرد با هم رفتیم جلوی در...😑
رسول یه نگاهی به فرزانه کرد و گفت: بله درسته شما عینک داشتید. 🤓بعد اسپری گاز فلفل و چاقو رو داد سمتش و گفت: فکر کنم این وسایل مال شماست دیروز وسط ماجرا از دستتون افتاد رو زمین...🤭🤦♂
فرزانه که ذوق کرده بود، گفت: بله، بله. ممنون☺️
رسول با یک نگاه خاص همونجوری که دوتا عصا زیر بغلش بود گفت: البته برازنده یک خانم با شخصیتی مثل شما نیست یک چنین وسایلی همراهش باشه!😐 حدس زدم باید امانت باشن دستتون؟🧐
فرزانه یکم خودش را جمع و جور کرد و با اخم گفت: بله وسایل داداشم هستند.😣 به هر حال ممنون!
رسول ادامه داد: داداشتون نظامی هستن؟👨✈️ فرزانه خیلی جدی گفت: ممنونم از این که وسایل رو دادید بعد هم اومد سمت کیفش...👜
منم رفتم و وسایل رو جمع و جور کنم که خانم مائده در حالی که عذرخواهی میکرد گفت: چرا وسایلتون رو جمع میکنید.😕 ببخشید شرمنده شما شدم ولی میتونیم برای ادامهی مصاحبه بریم داخل اتاق کناری...
فرزانه سری تکون داد که نظرت چیه؟🤔 آروم طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: دختر! اون دفعه سه نفر بودن سکته کردیم این بار هفت، هشت نفرن!🤭 یکم عقلمون رو به کار بندازیم با توجه به موقعیت مکانی به نظرم فرار را بر قرار ترجیح بدیم بهتره...😐
هنوز داشتیم مذاکره میکردیم آیفون زنگ خورد رسول گفت: خودشونن. ببخشید خانما. حلال کنید بعد لنگان لنگان رفت سمت آیفون و در رو زد😱
حالا فرض کنید من و فرزانه کنار خانم مائده ایستادیم رسول هم عصا به دست کمی اون طرف تر ...👨🦯
دونه دونه دوستاش از پله ها بالا میومدن. بین اون هفت، هشت نفری که از جلومون رد شدن دو سه نفرشون خیلی قیافه های خاصی داشتن نسبت به بقیه که معمولی بودن ...😳
نفر اول که گل و شیرینی دستش بود💐 قد کوتاهی داشت که موها و ریش بلندش خیلی تو چشم میزد. گل و شیرینی رو داد دست خانم مائده و حال و احوال حسابی کرد و رفت سمت رسول روبوسی کرد😙 و رسول هدایتش کرد داخل اتاق پذیرایی
یکی دیگشون که نمی دونم چندمی بود تیپ خاصی داشت تیشرت مشکی و شلوار پلنگی قد بلندش با موهای بوری که داشت جذبهی عجیبی بهش داده بود.🧑💼 خیلی جدی از جلوی ما رد شد به رسول که رسید چنان بغلش کرد که نزدیک بود با جفت عصا بخوره زمین.🤕 از حالتشون معلوم بود خیلی صمیمی هستند...
نفر آخر هم چون خیلی با بقیهشون متفاوت بود خوب یادم موند. کت و شلوار پوشیده بود با عینک آفتابی😎 بر عکس همهشون ته ریش داشت به قول فرزانه وقتی این آقا رو دید گفت: مثل توی فیلم های ایرانی این آقا یا جاسوسه بین اینا یا از بچههای بالاست. قیافهش اصلا به این جمع نمیخوره...
نکته جالب و مهمش این بود که تک تکشون چنان با خانم مائده حال و احوال گرم و محترمانهای داشتن که هر کی نمیدونست فکر میکرد خانم مائده چه شخصیت شخیصیه!!!☹️
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت بیست و ششم 6⃣2⃣
رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود.📚 یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم
خانم مائده گفت: ببخشید! من فقط وسایل پذیرایی رو آماده میکنم و زود برمیگردم. خودشون بقیه کارها رو میکنن و سریع رفت بیرون...😯
فرزانه گفت: اووف چه خبره اینجا...😲
چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ...
پسره رو دیدی! همین آقا رسول. چطوری برنامههامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم میکنه !😤
گفتم: ولش کن. خیلی جدی نگیر. امروز مصاحبه تموم میشه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن.🤯 بعد بلند شدم، یه نگاهی به کتابها انداختم. برام جالب بود این همه کتاب!📙📘📕 واقعا داعشیها اینقدر اهل مطالعهان؟!
عنوانهای کتابها رو که میخوندم از حیرت داشتم شاخ در میاوردم😳 گفتم فرزانه نگاه چه کتابهایی میخونن ؟!😵
فرزانه گفت: بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی می کنه، بعد که فهمید کیه شروع میکنه نقطههای حساس رو هدف قرار دادن... 🎯
فکر کردی همون اول بار میان میگن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت ! 😏
خوب معلومه! هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمی کنه!😑 اول نگاه میکنن ببینن نقطههای حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار میکنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانمها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن... 😒
اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم.📖 صفحهی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود: تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است.. 💞😱
گفتم: فرزانه! چقدر خودشون رو هم تحویل میگیرن...🤪
داشتم کتاب را ورق میزدم که خانم مائده اومدن داخل ...
کمی هول شدم. کتاب را گذاشتم سر جاش و گفتم: ببخشید بدون اجازه دست زدم.😥 کتابخونهای به این بزرگی آدم رو وسوسه میکنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: اشکال نداره😌
برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه🎤 گفتم: خوب داشتید می گفتید با صبر کردن روزهای سختی رو میگذروندید...
سری تکون داد و گفت: بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر میرفت سختتر هم میشد.🥺 بعد از دو سال بچهی اولمون که به دنیا اومد،🤱 شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود...🤦♀
شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر....🤷♀ باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده...😠😤
خودم رو یه ورشکسته میدیدم که روزهای عمرم بر فنا میرفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود.😩
حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم، مثل جهاد، مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمیام رو تحت تاثیر قرار میداد. افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم ...😰
اینکه: اونی که من فکر میکردم تو نبودی. من دنبال هدفهای مقدس بودم. من دنبال رسیدن به خدا بودم. دنبال بهشت!🌾🌸🌱🌺 نه این جهنمی که برام درست کردی. همش خونه همش کار....😩😞
شوهرم که کمکم داشت زاویههای پنهان وجود من براش آشکار میشد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدفهای من رو فهمیده بود، پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد...🤭
بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من، یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟😮
دوست داری برای خدا کار کنی؟🤔
دوست داری به بهشت برسی؟🥰
من هم مشتاق؛ گفتم: معلومه!😍
اینها اهدافم هستن ...🙏
آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا میزنم...👌
گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم. یه راهی پیشنهاد دادن، ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگیش رو پیدا کنی...📔📓📕
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#داستان
💣 اعترافات یک زن از#جهاد_نکاح
◀️ قسمت بیست و هفتم 7⃣2⃣
شروع کرد برام کتاب گرفتن...📚
اوایل هفتهای یک کتاب برام میآورد.📘 من با وجود بچه و کارهای زیاد به خاطر رسیدن به آرزوهام تمام سعیم رو میکردم کتابها رو بخونم ولی خیلی وقت کم میآوردم. ⌛️
بعد از یه مدت متوجه شد من نمیرسم کتابها رو بخونم در نتیجه با نصفه و نیمه خوندن هیچ تغییری در روحیات من بوجود نیومده بود!☹️
برنامههای کاریش را با اینکه سنگین بود و بیشترمواقع خونه نبود، طوری تنظیم کرد تا مواقعی که خونه هست شرایط رو برای من فراهم کنه تا کتابها رو تموم کنم.😯
معتقد بود با خوندن این کتابها، اتفاقات مهمی برای من و زندگیمون رخ میده و درست حدس زده بود...🤔
گفتم: محتوای کتابها بیشتر چی بود که باعث تغییر شما شد؟🧐
خانم مائده گفت: بیشتر کتابهایی که محتواشون راجع به تفکر و نوع فکر کردن بود را برام می آورد و کمکم روی من خیلی اثر گذاشت😊
فرزانه متعجب گفت:تفکر! فکر کردن!😳
خانم مائده با یه لبخند خاصی به فرزانه گفت:بله دقیقا همون دو لیتر بنزینی که ماشین من نداشت!😊
فرزانه هم کم نیاورد و گفت: بله البته ماشین با بنزین هم که باشه مهمه در چه جهتی حرکت کنه! 😑
خانم مائده گفت: به همین خاطر جهت حرکتم رو بعد از خوندن کتابها تغییر دادم و تصمیم گرفتم با شوهرم برم سوریه برای جهاد یک جهاد سخت ولی شیرین....😱🤭
دیگه مصاحبه داشت به جاهایی میرسید که حالم بهم میخورد.🤢 با خودم گفتم: جهاد سخت ولی شیرین!!!🙄😱 خدا به انسان قدرت تفکر داده ولی این جماعت نشون دادن هر کسی میتونه هر چیزی که خدا داده را به جای استفاده درست، نابودش کنه و به ته دره پرت بشه!😞
در همین حین فرزانه پرسید میشه راجع به تفکری که اینقدر باعث تغییر شما شد بیشتر توضیح بدید. چطوری حاضر شدید این جهاد به قول خودتون سخت ولی شیرین رو انجام بدید؟ برای من اصلا قابل پذیرش نیست این حرفتون!😑😬
خانم مائده گفت: اگر شوهر من هم همینجوری و بدون مقدمه و مطالعهی اون همه کتاب، بهم چنین پیشنهادی میداد منم شاید مثل شما قبول نمیکردم!🥰
ولی زیرکی که اون به خرج داد این بود که اول با دادن کتابها و فراهم کردن شرایط خوندنشون غیرمستقیم و بدون دخالت شخصی خودش، به فکر من جهت داد و کار اصلی رو کرد، بعد من با خط فکری که تازه جوانه زده و بوجود اومده بود به عمل و رفتارم جهت دادم ...🌱🪴
چیزی که من از محتوای کتابها یاد گرفتم این بود که وقتی فکر پشت هر عملی بیاد جهت پیدا میکنه و وقتی عملی را در جهت درستش انجام دادیم ما را به هدفمون می رسونه...
یکدفعه صدای رسول از پشت در بلند شد. آبجی! یه لحظه میشه بیاید؟ تا خانم مائده رفت ببینه آقا رسول چکارش داره من رو به فرزانه گفتم: این چی داره میگه؟ جهت درست چی؟!🧐
فرزانه با دست کوبید به پیشونیش و گفت: یه خورده جلوتر بریم منم فک کنم با این سبک فکری بهش بپیوندم!🤦♀
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
جذبهے عشق بر آن است مرا جذب كند
صحبت نام تو شد نام من از يادم رفت
مۍرود دل به همانجا كه تعلّق دارد
صحبت كربوبلا شد وطن از يادم رفت..🥀
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله الحسین
شب تون حسینی 🌙♥️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
رَبنـاها؎قنوتمهمہاشکَربُبَلاست
جزحَرمبرلبمننیستدعاییابدا...!
حسین جااااانم ♥️
🍃یک روز نسیم خوش خبر می آید...
بس مژده به هر کوی و گذر می آید...
🍃عطر گل عشق در فضا میپیچد...
می آیی و انتظار سر می آید...
🌤اللهمعجللولیکالفرج 🌤
سلام امام زمانم 💚
با هرنفسی
سلام کردن عشق است
آقا به تو
احترام کردن عشق است
اسم قشنگت
به میان چون آید
از روی ادب
قیام کردن عشق است...
#سه_شنبه_های_جمکرانی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
رو میڪنم بہ سمٺ حرم،میڪنم سلام
اے مهرباݧ عزیزدلم،میڪنم سلام
سلطاݧ قلبهاے پُراز عشق یاحُسیݧ
مݧ با همیݧ بضاعٺ ڪم،میڪنم سلام
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
صبحتون حسینی🌱☀️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃♥️♥️♥️🍃
🍃♥️♥️🍃
🍃♥️🍃
🍃🍃
🍃
♡بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_سی_هشتم
🖇۹ خرداد ۱۴۰۲
۱۰ ذی القعده ۱۴۴۴
به نیابت از
🌷شهید مدافع حرم
عبدالحسین یوسفیان🌷
و
🌷شهید سجاد عفتی 🌷
و
🌷شهید محمدرضا(اردشیر)احمدی🌷
به امید شفاعت شون 🤲
اللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#پویش_زیارت_اولی_ها
🍃
🍃🍃
🍃♥️🍃
🍃♥️♥️🍃
🍃♥️♥️♥️🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام رفقای عزیز
صبح قشنگ تون بخیر و روزتون به شادی 🌸
برای ثبت نام از زائر اولی ها فقط تا فردا مهلت باقی است ⏳
لطفا عزیران شرایط ثبت نام را مطالعه کنید و اگه شرایط را دارا هستید سریع تر اقدام به ثبت نام بفرمایید 🙏
#پویش_زیارت_اولی_ها
💞معرفی شهید
شهید عبدالحسین یوسفیان متولد ۱۵ تیر سال ۱۳۶۵ بود.
وی در سال ۱۳۸۸ ازدواج می کند و در سال ۱۳۹۲ صاحب فرزندی از جانب خداوند می شود که نام او با نام حضرت زینب (س) عجین شده است.
زینب در زمان اعزام پدر به سوریه تنها ۳ سال داشت؛ به گفته دوستانش در اعزام به سوریه با مشکلاتی مواجه می شود و قرار نبوده که وی اعزام شود. او در نماز ظهر خود با چشمانی بارانی از حضرت زینب (س) طلب می کند که اگر لیاقت دفاع از حریم آن حضرت را دارد به سوریه اعزام شود و پس از پایان نماز، نامش قرائت می شود و با خوشحالی کوله پشتی اش را بر می دارد و عازم سوریه می شود.
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
از صد کلمه حرف زینب، ۹۹ تای آن باباست…😭
زینب در زمانی که پدرش در سوریه بود در تمام تماس های تلفنی، از پدرش درخواست عروسک می کرد اما در دو هفته آخر فقط برگشتن پدرش را آرزو داشت و عروسک را فراموش کرده بود. و پدرش هم به قول خود وفا و عروسکی که برای دخترمان را خریده بود به دوستانش داده بود و آن ها هدیه پدر را برایش آوردند.💔❤️🔥
همسر شهید، عبدالحسین را هدیه حضرت زینب می دانست و از روزهای آشنایی و ازدواجشان با نگاهی پرنور و آهی بر دل این چنین می گفت: عبدالحسین را حضرت زینب (س) به من دادند، درست پس از بازگشت من از زیارت قبر دخت مکرم حضرت امیرالمومنین ازدواجمان در زمانی کمتر از یک هفته اتفاق افتاد..
۸۸/۸/۸ تاریخ عقد ما بود همه تاریخ ها را خود عبدالحسین تعیین می کرد و تاریخ مراسم ازدواج را هم ۱۳ رجب تعیین کرد و عروسیمان در جوار خانه خدا در سفر حج برگزار شد، به لطف خداوند همه کارهایمان به راحتی اجرا می شد، عقد، عروسی، اجاره منزل و بعد هم ساخت منزل در کنار منزل پدر و مادر که مانند همه اتفاقات به راحتی انجام شد.
#شهید_عبدالحسین_یوسفیان
📌شهید #عبدالحسین میگفت هر کسی روزی ای داره، هر تیری که شلیک میشه تا اسم من روش نوشته نشده باشه به من اصابت نمی کنه وبا شهامت بودند اصلا نمیخابیدند و حواسشون به همه جا بود
📌خیلی خوش برخورد و صبور بودند حتی در سوریه همرزمهاشون می گفتند با این که خط شکن بودند ولی روحیه ی قوی و خاصی داشتند و با همه #شوخی میکردندومی گفتند ومیخندیدند.
📌تو گردان ابگوشت پخته بودند #شهیدعبدالحسین وقتی می بینند دنبال ظرفی میکردند که ماهیتابه پیدا می کنندو سهم خودشون رو داخل ظرف میریزندو برای دوستانی که خط بودند میبرند.
#شهید_عبدالحسین_یوسفیان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
28.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد دانلود✅
بسیار زیبا👌👌
این چشم بارونیه
این عشق موروثیه
ایران زنده به
این شوق پابوسیه
حال دلتون امام رضایی 💜
#دهه_کرامت
#ولادت_امام_رضا
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz