eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_پنجم ✍ سرچرخاندم دیدم،باربد با قیافه ی حق به جانب دارد مرا
قلبِ من مشتاق تماس تو شده، از سکوت، لبخند،مناجات،تعریف‌ها، نگاه‌های پرجذبه‌ی پردردِ تو،از حوادثی‌که رنگ‌ِ‌نگاه‌تو را میدهند، همه‌ی آنچه که به تو مربوط می‌شود و اما تو در اعماق وجودم فقط خاطره شده ای،مدت هاست که با تو حرف نزده ام ، دلم برای صحبت‌های دو نفره مان تنگ شده،سینه ام تنگ آمده،می‌‌دانم تو منتظر تر از من هستی و بر سرِتمام قرار ها می‌آیی و این من هستم انگار سالهاست از تو بیگانه شده ام و گویی خواب بر من غلبه دارد، با اینکه آشنای قلبم هستی اما در سایه‌های خویش چراغ را گم کرده ام ، من روح‌م مشتاق روحِ تو شده این از حقوقِ من است که با تو حرف بزنم و اشک بریزم ،به من توفیق اشک سحر را بده تا حضورت را مستمر درک کنم و آن را حفظ کنم ، روزهایم از تلاش خالی شده چون نیمه‌شب‌هایم از تو خالی شده! 💚 ✍بهار میگفت:من که نمیدونم چی شده،ولی هرچی هست مثل همیشه جمعش کن وبتونه دستش نده،اون خیلی دوستت داره ولی نمیدونم چرا این کارو میکنه!البته زناي الان دورازجون بی بندو وبار شدن،اگه دانشگاه مابياي چیزایی میبینی که شاخ در میاری! همین موقع باربد رسید تا بیاید از خجالت من دربيايد،طفلک بهارسپرشد و اجازه نداد،آن شب من قبل آمدن سیاوش با باربد که آرامترشده بود راهی خانه شدم البته بهار هم آمد و باربد بعدرساندن ما رفت اما بعد که به خانه آمده بود از کارمن ترسیده بودومهربان شده بود چون من آنقدر گریه کرده بودم چشمانم ورم کرده بود..شاید دلش سوخته بود ولی دیدم که نه؛نزدیک آمده بود تامعذرت خواهی کند،ولی من معذرت خواهی نمی خواستم،عدم تکرار این رابطه ها مدنظرم بود!بامحبت کلامی ويدي،داشت دلم را چنگ ميزد،این دستان مهربان چرا همیشگی نبود،چرا باید تقسیم می شد؟ آن شب سکوت سلاحم شده بود و دلم میخواست فقط گوش باشم نه هوش!روزها از پی هم سپری ميشدومحتاط پیش میرفت وتااين شب تلخ که گوشی اوبرايم مثل یک کتاب داستان غم انگیز بابی رحمی تمام داشت ورق میخورد!دیگر کتمان کردن هم نداشت!از ااپارتمان مامان راضیه تا پایین ساختمان،۵طبقه ی دیگر فاصله بودوپنجره بازبود،قبل از این که باربد اذیتم کند،تصمیم گرفتم خودم را به پایین خم کنم واداي افتادن در بیاورم،که از ترس افتادنم بازوانم در میان ناخنهای کوتاه ولی پرفشار باربد،زخمی شد وبه عقب کشید مرا!از اتاق زدم بیرون وگوشهايم را گرفتم تانشنوم! باربد مثل اسپند روی آتش شده بود!به گمانم بازخورد پیام هایی که داده بودم به آن زنان و دختران،داشت باربد را مغلوب میکرد!فقط کلافه باتعجب به من و گوشی نگاه میکرد و چند لحظه ای نگذشت که با عصبانیت به سراغم آمد وتهديدم کردواز خانه بیرون زد!حال خیلی بدی داشتم تا اینکه علی آقا،برادرم پیام داد!آبجی من یه همکار دارم که باربد رو ميشناسه وميدونه که توهمسرشي!الان بهم گفته دومادتون مدیرگروه معروفی توی تلگرامه که یه نفر چو انداخته مدیر باهمه ی دختراي گروه رفاقت داره و همه افتادن به جون هم و دارن در مورد تو تجسس میکنن منم با آی دی دوم رفتم دیدم صحت داره قضیه چیه؟ خب وقتش بود همه چیز راتوضيح بدهم وبگويم چه کار کودکانه ای کرده ام! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌