اگرمیخواهیدکارتـانبرکتپیدا
کند؛بهخانواده؎ِشھداسربزنید،
زندگینامه؎ِشھدارابخوانید،سعی
کنیددرروحیه؎ِخود‹‹شھـادتطلبی››
راپرورشدهید..!'
- شھیدمصطفیصدرزادھ
#به_کلام_شھدا_عمل_کنیـم!'🌹
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
شهیدفخار
وصیتکردهبودنکهقبرش
مانند
ائمهبقیع،گِلیوبینامونشانباشد..
ولیبنیادشهیدبراثرتوجهنداشتنبه
وصیت
ایشان،بررویقبرمطهرشهید،سنگقبر
میگذارند..
فردایآنروزمیبینندکهسنگقبر
شکسته
شده،دوبارهسنگقبربرایآنشهیدقرار
میدهندروزبعدباکمالتعجبمیبینند
که
سنگقبردومهمشکسته شدهاست..!
شبروزدومشهیدبهخوابنزدیکانش
میآید
ومیگوید:مگرمنوصیتنکردهامکه
قبرم
خاکیباشدوازآنروزتاالانقبرآنشهیددر
گلزارشهدایکازرونخاکیاست..
#شهیدانه🌷
#مدیون_شهدا_هستیم
هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🌹
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_پنجم نسرین بزرگترین دختر خانواده سیاوش (خواهر)بود و ازدواج کر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_ششم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍دو چیز پایدار است ؛رنج و عشق که هردوباهم اگر عجین شوندوسعت رنج تو ، غمهاو اشکهای دیگرانهم¹
میشود.. این رنج ،غمهایش راهِ توسل میشودو کنار اشکهایش
شفا هم میدهد .
باید اندکی صبرميکردم تا سالگرد مادر مرحوم مهناز که تمام شد؛آماده عروسی مهنازخانم و علی آقاشويم! بزرگترها گردهم آمدند و سیاه از تن اهل خانواده درآوردند و قراربراين شد که عید سعید قربان مراسم جشن عروسی شان برگزارشود...خیلی فرصت نداشتیم واز طرفی من و باربد نگران شب حنابندان بودیم که با دعای عرفه و مراسم در تداخل بود!البته اولویت با مراسم دعای عرفه امام حسین علیه السلام بود وبرای رفتن به مراسم عرفه مادرم را راضی میکردم تادلخور نشود وباخيال راحت به نیایش بپردازم!بااین وجود مرتب از اینکه پس آرایشگاه چی؟ زن داداشت تنها تو آرایشگاه بمونه؟ ومن خیلی شیک و مجلسی این مسئولیت خطیر را به منیره خانم واگذار کردم و گفتم بهتراست خواهرشان را مهمان کنيم و به جای من دو خواهر مهناز بروند آرایشگاه به حساب آقای پدر!😉واز این درایت خب کاملا مشخص بود که مخالفتی در کار نیست ومن حالا به خواسته ام رسیده بودم وبا همسرم باربد راحت میتوانستم به دعای عرفه بروم وبايک حرکت حرفه ای هردوطرف را راضی نگه دارم وخداراشاکر بودم که در هر شرایطی هوای مرا دارد و بوسه ای از خوشحالی سمت آسمان پرتاب کردم و راهی امامزاده شدیم و برنامه را براین گذاشتم که با یک حرکت ساده برای مراسم خودم را آماده کنم ...وقتی مراسم تمام شد به خانه رفتم وسریع لباسم را پوشیدم و یک شينيون ساده انجام دادم چون که محجبه بودم وقرارنبود بدون روسری باشم مگر در مواقعی که محارم بودند و عکس میخواستیم بگیريم .. چادر مجلسی شاد و زیبای مکه را سر کردم وعين ماه درمجلس درخشيدم🤪تعریف ازخود نبود خب!یک خانم باوقار باحجب وحيازيبايي بیشتری به خانم کم حجاب نیمه عریان دارد!وطفلکي مهناز بخاطر من گاهی مؤاخذه میشد که خواهرشوهربه این ماهی وباکمالاتي 🙈رانتوانسته برای فامیل خودشان لقمه بگيرد؟بعداز نامزدی من ابوذر ازلحاظ روحی سخت مشکل پیداکرد و همه متوجه این عشق او نسبت به من شدند وازقضا پدرومادرش نسبت به این قضیه موافق بودند و همین او رابیشتر آزار داده بود! من يک جورایی دلم برای مهناز می سوخت ولی چاره ای نداشتم؛ صلاح زندگی همه رادر انتخاب باربد دیده بودم و اصلا قصد دل شکستگی کسی را نداشتم..دلم شور میزد و خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفت جز وقت رقص و شادی که مجبور شدم عکاس باشم تا بهانه داشته باشم که نرقصم و مدام منیره متلک هایش را روانه میکرد که آدم عروسی برادرش نرقصد کجا برقصد؟مشکلی پیش آمده آبجی علی آقا؟من هم خانمی کردم وبالبخندگفتم:دلم نمیاد کوچکترین صحنه از عروسی داداشم رو ازدست بدم وثبتش نکنم!تازه داداش علی رو خواهرش خیلی غيرتيه پنجره هم که بازه محل ديدزدن اقايونه عزیزم ضمنا آقامونم حساسه قبلا قرامو خونه بابااينادادم نوبت هنرمندی شما ست!دست از سرم برداشت وبه دوستاي خودش ملحق شد!اوف بلندی کشیدم واز این بحث و گفتگو زندایی های مهناز که طلبه هم بودند کلی انرژی گرفتند وبا ماشاالله گفتنهای مکررشان معلوم بود که تاییدم کردند و من به روی خودم نیاوردم!مراسم تمام شدو باربد رانديدم!دلهره ام بيشترشدتافهميدم بارفقاي قدیمی مشغول د.و.د. و دم شده و حال بدی سراغم آمدنميدانستم به رویش بیاورم یا نه ولی وقت خوبی برای حل مشکل نبود وباز کوتاه آمدم ...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
سـمتِ دلتنگۍماچندقدم،راهۍنیست
حالماخوب،فقططاقتمانطاقشدھ..!
💢وقتی شما از این و آن طعنه می خورید ولاجرم به گوشه اتاق پناه می برید و با عکس های ما سخن می گویید و اشک می ریزید،
به خدا قسم این جا کربلا می شود و برای هر یک از غم های دلتان این جا تمام شهیدان زار می زنند».
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله الحسین
شب تون حسینی 🌙
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
.
-رحمت به آن کسی که به من یاد داد و گفت:
وا کن دو لب به نام جنون و بگو حسین (ع)
جااانم حسین♥️
.
عشق جانم
وقتی که عطر و بویت
مهمان جان ما شد
دیگر دل آرزویی
جز وصل تو ندارد...
🌤الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🌤
🍃تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🍃
🌟شبتون مهدوی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
سلام امام زمانم 💚
🥀خوش آن صبحی که
با یاد شما آغاز میگرددخوشبخت آن دلی که
لبریز از هوای شماست خرم آن چشمی که
اشکبارِ فراق شماست
چه سربلندند منتظران امیدوار
که عمری در انتظار رویت خورشید،
در قلبها بذر مهر شما را کاشتهاند
بیچاره آن که دری غیر از سرای
مهر شما را کوبید...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🌹السلام علیک یا ابا عبدالله♥️
هر روز صبح
بعدِ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
میفرستم من
سلامی بر شهنشاهم حسین♥️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
حسین جااان♥️
هر کسی سلطنتی یافت به خود مینازد
من کنم فخر به عالم که گـــدایِ تو شدم
امامرضاجانم
ذکر پابوس شما از لب باران میریخت
ابر هم زير قدمهای شما جان میريخت
هر چه درد است به اميّد دوا آمده بود
از کفِ دستِ دعای همه درمان میريخت..
السلام علیک یا ابالجواد
یا امام رئوف 💜
#چهارشنبه_های_امام_رضاجان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
دوچیزشمارامیشناساند:
صبرشما،وقتیکهچیزیندارید..
رفتارشما،وقتیکهھمهچیزدارید :)'
_مولاناعلی(ع)_
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🔴 اشاره رهبر انقلاب به جوانی که در اغتشاشات بازداشت و در اردوی راهیان نور منقلب شده بود
🔹 رهبرانقلاب: یک جوانی در فتنه شرکت میکند و به زندان میرود اما مورد عفو قرار میگیرد و برای گردش به اردوی راهیان نور میرود. اما در آنجا با صحبتهای راوی منقلب میشود.
🔹 با زبان نرم گاهی میشود خیلی از موفقیتها را بدست آورد.👌👌
#لبیک_یا_خامنه_ای 💚
#شهدا
#دفاع_مقدس
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
.
معتقدم باید یک نهضت در زمینه جمع آوری سیره شهدا ایجاد شود و هر کسی به سراغ پدر و مادر شهیدان که امروزه در اواخر سنشان قرار دارد، برود و از آنها درباره نحوه تربیت فرزندانشان سوال کند تا از این طریق سیره زندگی شهدا را با رویکرد تربیت جوانان امروز و سبک زندگی ایرانی و اسلامی تهیه کنیم؛ به عبارت دیگر ما میتوانیم کار نهضتی داوطلبانه تفحص سیره شهدا را راه بیندازیم.
#حاج_حسین_یکتا
#سیره_شهدا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#عکس_نوشته
🍃به قول حاج قاسم: باید رنگ بدهیم، نه اینکه رنگ بگیریم...🍃
چقدر اهل معاشرتی؟
چقدر میتونی صبور باشی؟ 🤔
#اثر_گذار_باش
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
.
اگهکسی تو کُما باشه؛
خانوادش همه منتظرن ڪهبرگرده...
خیلیامون توکمای گناه رفتیم؛
اَهل بِیت منتظرمونند...
شُهَدا منتظرمونند...
وقتشنشدهڪہ برگردیم؟!😔
#تلنگࢪانه
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
✍ حتما حتما بخوانید👌👌👌😯🥺
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید..
🔹می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه...
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم.
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم.
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم،
🕊🥀شهید سید مرتضی دادگر..فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری
وسط بازار ازحال رفتم..
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
#شهید_سید_مرتضی_دادگر
#شهدا_زنده_اند♥️
@BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_ششم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍دو چیز پایدار است ؛رنج و عشق که هردوباهم اگر عج
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_هفتم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊
🪴زندگی با معنویت🪴
گاهی در زندگیِ زن و شوهری💞 حال خوشی نداریم. 😔
و انگیزهای برای تحرّک و تلاش وجود ندارد. یکیاز مهارتهایی که میتواند فضای بیروح خانه🏡 را تغییر دهد شنیدن یا دیدن چیزی است که نقش آن ایجاد تلنگر 🧐و استارت زدن است. لذا گاهی در فضای خانه🏡، پخش صدای زیبا و ملایم قرآن، مناجات، روضهای دلنشین یا کلیپی زیبا از شهدا و یا سخنان کوتاه اخلاقی، جرّقهای میشود تا فضای سرد خانه 🏡را گرم ☀️و با انگیزه کند اتصال همسران به معنویت 📿عامل ازدیاد آرامش و گرمابخش زندگی خواهد شد!
روز عیدسعیدقربان عروسی به خیر و خوبی برگزار شد وقرارشد سه ماه بعد عروسی مابرگزارشود دوباره من وباربدهرکاری کردیم تا موافقت کنندکه به جای عروسی به زیارت خانم جانممممممممممممم بی بی زینب کبری سلام الله علیها برویم؛قبول نکردند وباز حسرت زیارت مبارکش به دل ما؛ماند!باز هم می گویم شاید اگر بزرگترهای ما به معرفت بالایی رسیده بودند میتوانستند از آمال وآرزوهايشان بگذرند و این قدرنگران حرف مردم نباشند!مردمی که در سختیهای من هیچ نقشی به جز تماشا نداشتند و فقط پيشنهادراحت ترین ومنفورترين حلال خدا؛طلاق را ميدادند!چقدر انزجار دارم از این کلمه و چقدر دلم برای زندگیهایی که با کوچکترین کم وکاستی دستخوشش شدند؛ميسوزد!اين که میگویم دلم میسوزد داغي ست که از دیدن بچه های بیگناه طلاق به جانم شعله میکشد!پیامدهای منفی و اجتماعی زیادی که شامل حال شان ميشود!کاش که هیچ ازدواجی به این راه جهنمی کشیده نشود!😔
بله!سه ماه مثل برق وبادگذشت و سعی کردم باربد را درگیر خریدهاي جذاب عروسی کنم و کمتر از جمع رفقای ناباب به ظاهرپنهانش مستفیض شود!کت وشلوار خاکستری و بلوز سفید مردانه وکمربندو کفش مشکی اش؛برازنده اش بود!بامحاسني که انگار خضاب شده بود!اوبه طور وراثتي از محاسني روشن تر از موهای مشکی اش بهره مند بود ومن چقدر اينهارابه او یادآور میشدم که شاکرخداباشد و قدرش رابداند!لبخند میزد و عمیق درفکرفروميرفت ودست برمحاسن زیبایش میکشید ودرآينه محوتماشاميشد!بعد من هم عاشقانه هردو را نظاره گر بودم!باربد و روح زيباپسندش را!باربدو روح پاکش را که وقتی وضو می گرفت وبه نماز می ایستاد خانه در رقص و آواز ملائک میشدند ومن از نور او خورشید رابه سخره ميگرفتم!همانطورکه حالا از نور نمازهای شبش؛به ماه طعنه ميزنم،که ای ماه!بهترنيست پشت ابر پنهان شوی ؟ماه من وخدا همدیگر رادر آغوش گرفته اند!به زمین بياو همراه من، به تماشابنشين وزیباترین بعد بندگی خدا را ببین ودیگر اینگونه در جذر ومد نباش!بياحالا جذر ومد این زن را ببین که در پس پرده های شب؛نجواهای همسرش را با دیده ای اشکبار در سلول به سلول تنش ذخیره میکند تا سلول به سلول فرسوده ی گذشته از پیکرش رخت برببنددوبا او به پرواز درآيد!قلم من دارد میرقصد وقتی تمام اینها را دیده وداردبازگو ميکندبرايتان!🥰
__بعداز مراسم جهاز برون و خرید عروسی که تاميتوانستم به هردو طرف رحم کردم تنها جایی که نتوانستم قانعشان کنم سرویس طلا بود که مامان راضیه قبول نکرد که سرویس طلا ظریفتر و ارزانترباشد و یک سرویس کارتير دورنگ سفید و طلایی انتخاب کردیم وفقط ساعتهايمان ست بود و دوباره از زیر دستشان برای خرید حلقه که برایشان سنگین هم بود؛شانه خالی کردیم و لباس شب حنابندان هم آنقدر پارچه اش زیبا بود که خیاط مان باهنرش زیبایی پارچه اش راصدبرابرکرد حريرموهر سبز ملايم با انبوهی از ميني مرواريد های رنگین کمانی دل هر دختری را ميربود چه برسد به آقای داماد!روز موعودفرارسيدبايد ازصبح میرفتم تابراي شب آماده شوم!نمیدانم چرا دلم شورميزد!بنارابر این گذاشتم که از دلهره های عروسی و خستگی های آن است ویا اینکه من عروس زیبایی خواهم شد وياطبق تجربه های تلخ برخی دخترها که دفتر نقاشی درهم وشلوغ وچک نقش وپیش تمرین یک آرایشگر ميشدند؛نشوم؟!ساده بگويم موش آزمایشگاهی نباشم! واز چیزی که هستم،تنزّل پيدانکنم!باربد برایم غذا آورده بود وبالبخندهايش میگفت که امیدوارم وقتی آمدم نشناسمت! همین طور هم شد ولی....
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
..
دوستان بزرگوارم
منتظر دریافت نظرات و پیشنهادات تون درباره ی مطالب کانال و داستان شبانه مون در ناشناس مون هستیم😎
https://harfeto.timefriend.net/16839138673523
گر نشد کرببلا قسمت من عیبی نیست..
کاش یک شب حرمت جلوه کند در خوابم...🥺
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله الحسین
شب تون حسینی 🌙⭐️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
هرشب به جای خواب نشینم به خلوتی
در دل ڪتاب یادِ تورا مشق مۍڪنم..
عزیزم حسین💔
مولایمن
🌿آقا مرا کنار خودت جای می دهی؟
لطفی بزرگ در حق این روسیاه کن
🌿یک روز، نه! ثانیهای، لحظهای فقط
چشم مرا مسیر قدمهای ماه کن
🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
🍃تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🍃
🌟شب تون مهدوی💚
.